March 20, 2007

شادباش بهار


سالی که گذشت، برای من سال سرگیجه­آوری بود، زندگی­ام آکنده از اتفاقات خوش و ناخوش شد، دگرگونی­های بسیاری به خود دیدم، به­طرز دیوانه­واری خودم را غرق کارم کردم، و به­طرز اسف­باری از عشق اول و آخرم، ادبیات، دور ماندم. از این گذشته ناگفته­های بسیاری برای­ام ماند، و از آن بیش­تر نانوشته­هایی، که دل­ام می­خواهد در آینده بگویم و بنویسم. امیدوار ام که برای شما این سالی خوب و خوش بوده، سال آینده سالی باشد سرتاسر به از این. نوروزتان به­روز.

March 09, 2007

ژورنالیسم فلسفی در باب هیپررئالیته


به­دنبال درگذشت ژان بودریار، متفکر مشهور فرانسوی، مهدی خلجی مطلبی در سایت رادیو زمانه نشر داده، خواسته این بهانه­ای باشد برای پرداختن به «بودریار، آن­گونه که در زبان فارسی بازتابیده». بنا به سنتی که ژورنالیست سیاسی­نویسی به نام محمد قوچانی پایه گذاشته (گزارش ژورنالیستی موضوعاتی فراتر از محیط محدود ژورنالیسم، سنتی مبنتی بر مرور موارد معدود و صدور احکام مطلوب، آن هم تحت عنوانی دهان­پرکن)، خلجی هم مطلب ژورنالیستی خود را، با دیرینه­شناسی ایرانی پدیده­ی پست­مدرنیسم در ایران آغاز کرده، اما این مرور اولیه به جای آن که حاشیه یا درآمدی باشد برای ورود به متن اصلی، خود در مقام متن محوری می­ایستد: این حاشیه­پردازی ژورنالیستی (با مخلفاتی همچون مکررات نامستندی از قبیل تایید و تمجید از نقد مراد فرهادپور و یوسف اباذری بر «ساختار و تاویل متن» بابک احمدی)، دو سوم متن را تشکیل داده، کم­تر ربطی به بهانه­ی بحث­اش دارد.

در یک­سوم پایانی، خلجی بالاخره به آن چیزی می­پردازد که از ابتدا وعده­اش را داده بود: «بودریار، آن­گونه که در زبان فارسی بازتابیده»، آن هم با این ادعا که «از بودریار یکی دو کتاب و دو سه مقاله به فارسی درآمده و همچنین نام او در بسیاری کتاب‌های مربوط به اندیشه پست مدرن آورده شده است.» همین ابتدا، جهت اطلاع او و همچنین تشویق امثال او به بالا بردن دانش خود در این زمینه، باید بگویم متون متعدد و متنوعی از بودریار به فارسی برگردانده شده که اگر فرصتی برای مطالعه­ی آن­ها یافته و زحمت تامل در آن­ها را بر خود هموار کنند، احتمالا" کم­تر اسیر اشتباهات مضحکی نظیر آن­چه در مطلب مذکور آمده خواهند شد. بخشی از کارنامه­ی بودریار به فارسی به این شرح است:
نخستین­بار آرای بودریار را بابک احمدی در فصلی از کتاب خود «حقیقت و زیبایی» (1374) شرح داده. به­دنبال آن، مانی حقیقی در اولین گزیده­ی متون پسامدرن، «سرگشتگی نشانه­ها» (1375)، سه متن از بودریار را گنجانده: مقاله­ی «مدرنیته چیست؟»، بخشی از کتاب «وانموده­ها و وانمایی»، و بخش اول از گفت­وگوی بلند «بودریار را فراموش کن». از آن زمان تا به امروز مقالات متعدد و متنوعی از بودریار (به­عنوان مثالی مهم، در شماره­ی 19 فصل­نامه­ی «ارغنون»، با ترجمه­­ی مراد فرهادپور و دیگران) منتشر شده، انبوهی از مقالات و متن­های دیگر درباره­ی او در آمده، آخرین کتابی هم که از او منتشر شده «آمریکا» (1384) با ترجمه­ی عرفان ثابتی است. در این میان، من هم سهمی داشته­ام: اولین کتاب بودریار را به زبان فارسی در سال 1379 منتشر کردم، «فوکو را فراموش کن»، که علاوه بر کل کتاب، شامل متن کامل گفت­وگوی سیلور لوترنژه با بودریار («بودریار را فراموش کن») می­شد؛ دو سال بعد دومین کتاب بودریار را با عنوان «در سایه­ی اکثریت­های خاموش» (1381) منتشر کردم که به­علاوه بخش­هایی از «مبادله­ی نمادین و مرگ» و همچنین دو جستار مهم و مشهور نویسنده در باب رسانه­ها را در بر می­گرفت؛ در همین سال، دو متن دیگر از او، باز هم بخش دیگری از «مبادله­ی نمادین و مرگ» و جستاری از «وانموده­ها و وانمایی»، را در کتابی که تحت عنوان «به­سوی پسامدرن: پساساختارگرایی در مطالعات ادبی» تدوین و ترجمه کردم، گنجاندم. کتاب مصور «بودریار» در مجموعه­ی «قدم اول» هم با ترجمه­ی من در همین حوالی منتشر شد؛ سه سال پیش ترجمه­ی متن مفصلی به نام «کولاک بودیار» را برای نشریه­ی «رسانه» پایان بردم؛ و آخرین کارم در این راستا هم ترجمه­ی جستار کلیدی دیگری از بودریار در کتاب «اکران اندیشه: فصل­هایی در فلسفه­ی سینما» (1383) بود که مقاله­ای هم به قلم خودم در ابتدای آن آورده­ام. این نکته­ی اول.

نکته­ی دوم­ام به نتیجه­گیری خلجی از نقد خود بر ترجمه­ی یک اصطلاح بودریاری توسط عبدالکریم رشیدیان مربوط می­شود. رشیدیان در برگردان بخشی از «مبادله­ی نمادین و مرگ» بودریار، اصطلاح hyperreality را به «واقعیت مفرط» برگردانده که از دید خلجی این برگردان نادرست است و در نتیجه «اگر کسی هایپرریالیتی را در آثار بودریار،"واقعیت مفرط" دریابد و ترجمه کند، می‌توان گفت که تقریباً چیزی از نظریه‌های او درنیافته است.» و باز هم در نتیجه، از آن­جا که این ترجمه در کتاب «از مدرنیسم تا پست­مدرنیسم» (تدوین­شده توسط لارنس کهون، که رشیدیان سرویراستاری ترجمه­ی فارسی آن را بر عهده داشته)، ترجمه­ی مقالات آن «مثل "واقعیتی مفرط" نامفهوم، آشفته و با این همه، اغواگر است.»
بازهم بحث­های بی­سوادانه و از آن بدتر نتیجه­گیری­های نامتواضعانه و نامسئولانه: متفرعن و موهن! چگونه می­شود اثری این­گونه را (با این تنوعی که دارد و با آن همه زحمت و جدیتی که صرف­اش شده) بی­محابا لگدمال کرد و رای کلی به باطل و بی­ارزش بودن آن داد؟ اثری که، با همه­ی انتقادات وارد بر آن، در زمره­ی متون منقح­ و مرجعی است که در این زمینه در ایران انتشار یافته، از بسیاری جهات قابل ارجاع و قابل اتکا است – دست کم ترجمه­های افشین جهان­دیده و نیکو سرخوش از متون دولوز و دریدا از پیراسته­ترین و دقیق­ترین ترجمه­ها در نوع خود بوده. اما خلجی ، باز هم با استناد به استفاده از معادلی که منتقدی آن را به زعم خود نادرست می­داند، کل کار و کوشش مترجم و کل کتابی را زیر سوال می­برد!

اما نکته­ی سوم: خلجی، در توضیح اصطلاح hyperreality ابتدا با ذکر این که در این­جا قصد ندارد دیگاه بودریار را درباره­ی واقعیت و نماد شرح دهد (چه بهانه­ی بدی!)، می­گوید که از نظر بودریار «چیزی در مقام واقعیت وجود ندارد»: اشتباه اول: بودریار واقعیت را انکار نمی­کند، بل­که تنها از ناپدیدی واقعیت، آن­ هم در وضعیتی ویژه، سخن می­گوید – امیدوار ام آدمی که وسواس مزمنی در باب دقت و درستی دارد تفاوت این دو را در یابد. اما خبط دوم این است که خلجی این اصطلاح را با تعبیر hyperlink قیاس کرده، و از آن­جا که چیز چندانی هم از بودریار نمی­داند، یکسر به بی­راهه می­رود: اول این که، بودریار در زمانی اصطلاح خود را وضع کرد که خبری از اینترنت نبود، و دوم این که آن­چه در فضای وب با تعابیری چون hyperlink و hypertext می­شناسیم یا متکی به دستور رایج زبان انگلیسی برای ترکیب­سازی اند و یا برگرفته از نظریه­ی ادبی دهه­ی نود در بابت «بینامتنیت» (شرحی از آن در فصل آخر کتابی به همین نام که من ترجمه کردم آمده).
با این همه، حاصل همان کلی­گویی­ها و مقایسات ژورنالیستی و ابتدائیاتی که خلجی در باب برداشت بودریار از «واقعیت» آورده چییست؟ در نهایت این که، بودریار درک ما از واقعیت را مبتنی بر نظام نشانه­ها و دارای ارجاع به دنیای غیرواقعی می­داند. اما آیا کل نظریه­ی زبان­شناسی و نظریه­ی ادبی قرن بیستم در حیطه­ی ساختارگرایی و پساساختارگرایی (از سوسور تا بارت) همین باور را نداشته؟ پس وجه ویژه­ی بودریار و آن همه غوغایی که بر سر نوآوری و نوبودگی اندیشه­ی او به راه افتاد و او را به «سردمدار پسامدرنیسم» ملقب ساخت، چیست؟
خنده­دار است که خواننده­ی خارج­نشین ما که حتا الفبای اندیشه­ی بودریار را نمی­شناسد این­گونه بی­پروا بودریارشناسی می­کند! آن هم در حالی که هر خواننده­ی ایرانی که تنها صفحاتی از همان منابع فارسی مورد طعن و توهین خلجی را خوانده باشد دست کم این را می­داند که تعریف بودریار از آن تعبیر و توصیف او از این وضعیت چیست: «واقعی­تر از واقعی بودن»؛ کمی که بیش­تر بخواند در می­یابد که، بودریار در سیر آثار خود مجموعه مصطلحات مشهوری را ساخته و پرداخته که با همین ضابطه تعریف می­شوند – شکل ساده و ریاضی­وار این ضابطه فرمولی این­گونه است: hyper-Xity: being more X than X (برای روشن­تر شدن بحث: دقیقا" بر همین اساس و با توجه به تفوق تکنولوژی­های وانمایی و آکنده شدن دنیای معاصر از وانموده­ها، از دید بودریار، انسان پسامدرن کمابیش در دنیایی زندگی می­کند که در آن امور غیرواقعی اغلب خود را در قالبی واقعی­تر از واقعیت به نمایش می­گذارند و از این رو تصور سنتی یا مدرن ما از واقعیت دیگر نمی­تواند معتبر باشد. بودریار سیر این ناپدیدی نسبی را هم در تبارشناسی سه مرحله­­ای مشهوری بارها توضیح داده – گمان می­کنم در ترجمه­های خود من دست کم سه بار مورد اشاره قرار گرفته و شرح­اش آمده. با این همه، دنیای امروز ما به­طور کامل در تصرف hyperreality نیست، که اگر این بود و reality یکسر ناپدید شده یا از میان رفته بود که دیگر نظریه­­ی بودریار آن­چنان اهمیتی نداشت! برعکس، همچنان که بودریار بارها و از جمله در انتقادی که از برداشت سازندگان «ماتریکس» از آرای خود کرده علنا" ابراز می­کند، نه تسخیر یکی توسط دیگری بل این مرز متزلزل، سیال، و گاه نامحسوس، میان رئالیته و هیپررئالیته است که جذابیت دارد و ما را مفتون و مبهوت می­کند.)
پس، اول این که رشیدیان در کاربرد معادل «واقعیت مفرط» به­لحاظ مفهومی به بی­راهه نرفته (به هر رو، معنای «زیادی واقعی» را که می­رساند) – هرچند می­شد معادل­های بهتر و رساتری را هم مورد توجه قرار داد که وافی­تر به مقصود باشد. دوم آن که، بودریار خود بارها شوخ­طبعانه یا به­جد به بار زیست­شناختی بسیاری از اصطلاحات­اش اشاره کرده، از جمله همین پیشوند hyper که گمان­ام هر دانشجوی میانه­حالی هم می­داند دلالت­اش (در تقابل با پیشوند hypo) چیست. بر این اساس، همچنان که مانی حقیقی برای نخست­بار در «سرگشتگی نشانه­ها» آورده، یک معادل درست این اصطلاح می­تواند «حاد – واقعیت» باشد، معادلی که به نظر می­رسد هم دقیق­تر باشد و هم کارآیی مناسبی از بابت ترکیب­سازی در فارسی دارد (حاد – واقعی، حاد – واقع­گرا، ...).
خلاصه، خجالت می­کشم باز هم برای خلجی از ویکیپدیا و امثال آن لینک بگذارم تا اگر فرصت ندارد متون بودریار را به زبان خارجی بخواند و به خود زحمت نمی­دهد ترجمه­های فارسی­ را لحاظ کند، دست­کم معنای یکی دو اصطلاح کلیدی بودریار را درست در یابد. فقط بی­تعارف: کسی که معادل مذکور را برای اصطلاح مزبور نادرست می­داند نه تقریبا" بل­که قطعا" چیزی از نظریه­های بودریار در نیافته است.

خلجی در مطلب خود مسائل متعددی را در خصوص نحوه­ی تعامل ما با متفکران معاصر و موانع موجود در مسیر درک تفکر آنان پیش کشیده و من هم به اهمیت تامل بر این موارد اذعان دارم، اما ظاهرا" در این میان یک مانع اساسی را به­کل از یاد برده: خودش! در مسیری که می­گوید، از اصلی­ترین موانع ما ایرانیان وجود کم­­سوادان پرمدعایی مثل او است.

Labels:

March 03, 2007

شب به­خير يوحنا


"و ذالنون اذ ذهب مغاضباً فظن ان لن نقدر عليه، فنادى فى الظلمات ان لا اله الا انت ..."
(انبياء، 87)

صبح به سرپنجه مى‏گذشت روى درگاه‏ها و شيشه‏هاى ترك‏خورده. كنار پنجره پيرزن آهى كشيد و چشم‏هاى‏اش را بست. پنجره را باز كرد و گذاشت تا نسيم صبحدم غرقه‏اش كند. اندام تاخورده‏اش را زير ملافه‏ها كش‏وواكش داد. آه عاشقانه‏اى كشيد. آينه‏ى فلزى كوچك را از كنار تخت برداشت و لب‏ها، و دندان‏هاى درشت صدفى‏اش را نگاه كرد. با بى‏حوصلگى برخاست و در اتاق‏ها قدم زد. دوباره نشست رو به روى آينه، و از سر مهربانى، لاك مسى را يك به يك روى ناخن‏هاى شفاف‏اش كشيد.
پسرك چشم‏هاى‏اش را گشود. بى ‏كه حرفى بزند، ساعت‏ها به نور نامفهوم و زواياى پيچيده و گنگ اشيا خيره شد. سعى كرد تا خطوط محو آن‏ها را دريابد و سايه‏ها را تفسير كند، اما درست مقابل پنجره‏ى زيرزمين، بالاى بهارخواب روبه­رو، گل‏هاى شمعدانى در آفتاب مى‏سوختند، و پسرك گيچ مى‏شد. درِ بلند و بدقواره‏ى راه‏رو را باز نكرده، دريافت كه تنها است و دوباره بايد تا شب، در انتظار، صفحه‏هاى بزرگ را روى گرامافون سياه جابه‏جا كند. پيرزن مانده بود ميان شيشه‏هاى خالى ودكا باراكا، حشره‏كش‏هاى آبى بتاماكس، شيشه‏هاى ادويه‏ى هندى، سماورهاى نيكلا، گردسوزهاى نقره‏ى روسى، رديف چينى‏ها، و بلورهاى كدر فرانسوى كه پشت‏اش زرورق‏هاى رنگى شكننده‏اي خاك مى‏خورد؛ و با اين ‏همه بوى ميخك و دارچين مى‏داد، و بوى سنبل‏الطيب؛ بوى انارهاى گسى كه هيچ‏گاه به دور آن‏ها پيچيده نشد.
پسرك دريافت كه حالا بايد دوباره از پله‏هاى زيرزمين بالا برود، انگار كه زن صداى‏اش كرده باشد. پس بره‏وار و غم‏انگيز، با لب‏هاى فروافتاده از راه‏رو گذشت و از پله‏ها بالا رفت. درِ چوبى اتاق را باز كرد. زن دوباره توى ملافه‏ها و بالش‏ها خزيده بود و ناخن‏هاى‏اش را مسى‏رنگ مى‏كرد. پسرك روبه­روى تخت، كنار ديوار، لم داد و گربه‏هاى روى شيروانى را تماشا كرد، و صداى زوزه‏ى عاشقانه‏‏شان را نشنيد. پيرزن آهى كشدار از نفس‏هاى هزار ساله برآورد. پسرك سينه‏هاى چروك حنايى‏اش را ديد كه در نور بالا و پايين مى‏شد. زن صداى‏اش كرد. مى‏دانست كه نمى‏شنود. اما پسرك گردش آرام دست زن را در هوا حس كرد و به جانب تخت رفت.
در كوچه، زير پنجره‏هاى بلند خانه، سه پسربچه‏ى سياه تاب مى‏خوردند. سياه بودند، مست بودند، با سرهاى خميده. به ماه اثيرى خيره مى‏شدند و سر در گوش هم برده، چيزى زمزمه مى‏كردند؛ يا شايد فقط تلوتلو مى‏خوردند و گريه مى‏كردند. تركه قهوه‏اش را خورده، ويولون را بر مى‏داشت، تصنيف‏هاى خسته‏كننده‏اش را با ملودى‏هاى كشدار مى‏نواخت؛ بعد تا سحر ساكت مى‏ماند، و بعد صندلى‏اش را برداشته و بعد گم مى‏شد.
تو مى‏ترسى، اما دوباره به دالان زيرزمين قدم خواهى گذاشت. نمى‏شنوى؛ تنها شماسان يهودى را مى‏بينى كه سرتاسر شب، با شمعدان‏هاى نقره‏اى در سرداب‏هاى تيره راه مى‏روند. در اتاق نمورت مى‏خزى. صفحه‏ها را به جاى خود بر مى‏گردانى. كتاب‏هاى كهنه را ورق مى‏زنى. سراسر در آبى لاجورد غوطه مى‏خورى، در آب‏هاى شب. زبان تو تاريك است، و روح معطر شمعدانى‏ها دور سرت پرسه مى‏زند. اگر كه بخوابى شب شراع بر مى‏كشد و فرشتگانِ سايه‏روشن به بالين‏ات مى‏آيند، و صداى‏ات مى‏كنند. و نمى‏شنوى تو. و زبان‏ات گنگ، و چشم‏هاى تو مست است.
پيرزن دل نداشت تا دوباره خسته‏اش كند. فقط زوزه‏ى گربه‏هاى روى شيروانى ديوانه‏اش كرده بود. مى‏دانست كه حرفى ندارد. حريصانه پسرك را در آغوش كشيد. گونه‏هاى داغ‏اش را به گونه‏هاى پسرك مى‏فشرد. و تو با گونه‏هاى داغِ عرق‏كرده، چشم‏هاى‏ات ترسيده بود، و نمى‏دانستى چه حرف‏ها ميان ملافه‏ها و بالش‏ها هر شب تازه مى‏شود و صبح­دم فرسوده فرو مى‏ريزد.
پس مرد به‏ناچار كنار پنجره ايستاد و پرده‏ها را كنار زد. باد عرق تن‏اش را مى‏سوزاند. زيرپوش سفيدش را خاك مى‏گرفت و هيكل سياه تنومندش زير ضربان اعصاب مهره‏هاى پشت مى‏لرزيد. زن را در قاب روبه‏رويى خانه‏اش نگاه كرد؛ حس مى‏كرد دوباره جوان است و تازيانه‏ى وحشى تن امان‏اش نمى‏دهد.
اصلاً منتظر اند كه پنجره را باز كنى، از سر كوچه بيايند تلوتلوخوران، مثل ارواح رنگ‏پريده، كوچك و زخم‏خورده، بيايند كنار اين ديوار، با سرهاى خميده و ماه اثيرى. هى، تركه، دل‏ام تركيد.
حالا تو در زيرزمين چه مى‏كنى و آيا نقاشى‏هاى روى ديوار را خودت كشيده‏اى، و آن زن چه مى‏خواهد كه اين‏گونه بى‏طاقت، لب‏هاى خشك‏اش را روى لب‏هاى نادان تو مى‏سايد؟ تنها مى‏دانى كه شب نيامده؛ عصر است و دوباره از بوى شمعدانى‏ها كلافه خواهى شد.
درست همان‏وقت بود كه آقاى تام ريچاردسون، كاردار سياه‏پوست آفريقاى جنوبى كه براى نخستين‏بار گل‏هاى شمعدانى را با خود به ايران آورد، مثل هر روز، بى‏دغدغه‏ى پسرهاى لاغر گيج‏اش، روى بهارخواب ايستاده بود و مى‏ديد كه زن پسرك را رها كرد و پسرك لا به لاى اشياى به‏هم‏ريخته گم شد. و او همچنان روى بهارخواب ايستاده بود و به ضربان نفس‏گير هيولاى درون گوش مى‏داد.
حالا كه واپسين ساعات روز گذشته، شب يكان يكان بر بام‏هاى فلزى مى‏افتد، دوباره دالان را پشت سر مى‏گذارى، از پلكان بالا مى‏روى. دست به دست‏گيره‏ى در مى‏فشارى، و در را باز مى‏كنى.
شايد ساعتى پيش از اين بود كه پيرزن، برهنه، بر جلوخان ايوان جلوه‏يى كرد و سياه‏هاى چروكيده، مست از دهان كوچه سررسيده، به انگليسى كشدار نامفهومى زمزمه مى‏كردند، و تام ريچاردسون مى‏رفت تا استعفاى خود از مشاغل سياسى را به دولت متبوع‏اش اعلام كند، چمدان‏هاى‏اش را ببندد، و بعد پيرزن نمى‏دانست چرا يك‏باره نفس‏هاى‏اش داغ شده، صداى زوزه‏ى گربه‏ها مى‏آيد، و عطر خشكيده‏ى شمعدانى‏ها ديوانه‏اش كرده است. سعى‏كرد با صداى هرچه بلندتر پسرك را بخواند. زير پنجره آن سه تا سايه‏ى سياه به‏انگليسىِ گنگى مويه مى‏كردند. تركه قهوه‏اش را خورده و با ويولون گم شده بود. از گونه‏هاى پيرزن عرق مى‏ريخت. بازهم پسرك را صدا زد؛ و مى‏دانست كه هيچ‏گاه دوباره به آن زيرزمين نمور پا نخواهد گذاشت. پس روى تخت‏خواب رها شد، و لحظاتى بعد مرد.
بعد پسرك به طرف زن آمد. ملافه را كنار زد. خود را درآغوش زن انداخت. گونه‏هاى‏اش را به گونه‏هاى زن چسباند. و يك‏بار و پيش از آن كه براى هميشه به زير زمين بازگردد، ميان هق‏هق‏هاى بى‏امان، آرام گفت: مادر. و زن مادرش نبود.
_______________________________________
پيام يزدانجو، شب به­خير يوحنا (تهران: نشر چشمه، چاپ دوم، 1385)، صص. 27-23.

Labels:

:: نقل نوشته ها مجاز و انتشار آن ها منوط به اجازه ی نويسنده است ::