«درآمد» پيشامد، بازي، و همبستگي*
تلاش براى در آميختن امور عمومى و خصوصى پشتوانهاش را هم در تلاش افلاتون براى پاسخگويى به اين پرسش دارد كه «چرا به نفع فرد است كه عدالتپيشه باشد؟» و هم در اين مدعاى ميسحيت كه كمال خودشكوفايى از طريق خدمت به ديگران است كه مىتواند حاصل شود. اينگونه تلاشهاى متافيزيكى يا متألهانه براى يككاسه كردنِ كوشش براى كسب كمال با داشتن دركى از اجتماعْ، ما را ملزم مىكند تا به وجود يك فطرت يا سرشت مشترك انسانى اذعان كنيم. اين تلاشها از ما مىخواهند باور كنيم آنچه براى تكتك ما بيشترين اهميت را دارد همان اشتراكات ما با ديگران است – اين باور كه شكوفايىِ شخصى و همبستگىِ انسانى آبشخورى واحد دارند. شكاكانى چون نيچه تأكيد كردهاند كه متافيزيك و الاهيات تلاشهاى آشكارى در اين راستا بودهاند كه ديگرىدوستى را از آنچه هست منطقىتر و مستدلتر جلوه دهند. با اين حال، چنين شكاكانى نوعاً نظريات خاص خود را در باب سرشت انسانى داشتهاند. آنان نيز مدعى اند كه همهى موجودات انسانى وجه اشتراكى – مثلاً، خواست قدرت، يا انگيزشهاى ليبيدويى – دارند. منظور آنان اين است كه در عمق جان آدمى هيچگونه حس همبستگى انسانى وجود ندارد، و اين حس ساختهى «صرف» اجتماعىشدنِ آدمى است. اين است كه اينگونه شكاكان ضداجتماع مىشوند. آنان به نفس ايدهى اجتماعى فراتر از محفل كوچكى از نزديكان پشت مىكنند.
با اين حال، از هگل به اين سو، متفكران تاريخنگر در صدد يافتن راهى براى برونرفت از اين بنبستِ آشنا بر آمدهاند. آنان منكر اين بودهاند كه چيزى چون «سرشت انسانى» يا «عمق جان آدمى» وجود داشته باشد. راهبرد آنان تأكيدگذارى بر اين نكته بوده كه اجتماعىشدن، و از اين رو شرايط تاريخى، روندى هماره در جريان بوده – اين كه هيچچيزى در «زير» فرآيند اجتماعىشدن يا سابق بر تاريخ نيست كه معرف انسان و امر انسانى باشد. اينگونه نويسندگان به ما مىگويند بهجاى اين پرسش كه «انسان بودن به چه معنا است؟» پرسشهايى چون اينها را بايد پيش كشيد كه «اقامت در يك جامعهى مرفه دموكراتيك قرنبيستمى به چه معنا است؟» و «مقيم چنين جامعهيى چگونه مىتواند فراتر از ايفاكنندهى نقشى در يك متنِ ازپيشنوشته باشد؟» اين چرخش تاريخنگرانه به ما كمك كرده تا خود را ، بهتدريج اما پىگيرانه، از الاهيات و متافيزيك – از وسوسهى جستن راهى براى گريز از زمان و تصادف – آزاد كنيم. اين چرخش ما را يارى كرده تا هدف انديشهگرى و پيشرفت اجتماعى را نه حقيقت بلكه آزادى بدانيم. اما حتا پس از وقوع اين جابهجايى، كشاكش ديرپا بين امور عمومى و خصوصى همچنان پابرجا مانده. تاريخنگرانى كه كشش اصلى آنها بهسمت خودآفرينى، بهسمت خودآئينى شخصى، بوده (مثلاً هايدگر و فوكو) هنوز مايل اند اجتماعىشدن را همانگونهيى بنگرند كه نيچه مىنگريست – بهعنوان چيزى مخالف با آنچه در عمق جان ما است. تاريخنگرانى كه كشش اصلى آنها بهسمت ايجاد اجتماعى عادلانهتر و آزادانهتر است (مثلاً ديويى و هابرماس) هنوز راغب اند كه اشتياق به كمال شخصى را دچار «خردستيزى» و «زيباستايى» ببينند. كتاب حاضر مىكوشد تا در مورد هردو گروه نويسندگان تاريخنگر برخوردى منصفانه داشته باشد. من اصرار دارم كه ما نيازى به تلاش براى گزينش يكى از اين دو نداريم، بل بايد هردو را همسنگ هم گرفته و آنگاه در راستاى مقاصدى متفاوت از آنها بهره بگيريم. نويسندگانى چون كيركگور، نيچه، بودلر، پروست، هايدگر، و ناباكوف مثالهاى مناسبى در ترسيم اين نكته اند كه كمال شخصى – يك زندگى انسانىِ خودآفريده و خودآئين – چه شكلى مىتواند به خود بگيرد. نويسندگانى چون ماركس، ميل، ديويى، هابرماس، و راولز بيش از آن كه نمونههاى مثالى باشند همشهريان هم اند. آنان به كوشش اجتماعىِ مشتركى مىپردازند – كوشش براى اين كه نهادها و كردارهاى ما را بيشتر عادلانه و كمتر ظالمانه سازند. اما اگر به وجود ديدگاه فلسفى فراگيرترى باور داشته باشيم كه مجال مىدهد تا خودآفرينى و عدالت، كمال شخصى و همبستگى انسانى، را از منظرى واحد بنگريم، البته اين دو نوع نويسنده را هماوردانى در ضديت با هم خواهم ديد.
هيچ راهى وجود ندارد كه از آن طريق فلسفه، يا هر رهيافت نظرىِ ديگرى، بتواند امكان ايجاد آن منظر واحد را روزى براى ما فراهم كند. نزديكترين راه براى برقرارى پيوندى ميان اين دو كاوش آن است كه هدف يك جامعهى عادلانه و آزادانه را اين بدانيم كه به شهروندان خود اجازه دهد تا آنجا كه در چارچوب خاص خودشان باشد – خطرى را متوجه ديگران نكرده و به هزينهى اقشار آسيبپذير نباشد – هرقدر كه مىخواهند شخصگرا و «خردستيز» و زيباستا باشند. البته براى تحققبخشىِ عملى به اين هدف محاسبات خاصى را بايد عملاً مد نظر قرار داد. اما به هيچ طريقى نمىتوان در سطح نظريه خودآفرينى را با عدالت جمع كرد. خودآفرينى واژگانى دارد كه لزوماً شخصى و خصوصى، نامشترك، و نامناسب براى بحث و استدلال است. و عدالت واژگانى دارد كه لزوماً جمعى و عمومى، مشترك، و محملى براى تبادلنظرهاى استدلالى است.
اگر بتوانيم خود را به پذيرش اين نكته متقاعد كنيم كه هيچ نظريهيى در باب سرشت انسان يا جامعه يا عقلانيت، يا هرچه ديگر، وجود ندارد كه قادر به ارائهى همنهادى از نيچه و ماركس يا هايدگر و هابرماس باشد، آنگاه مىتوانيم رابطهى بين نويسندگان مدافع خودآئينى و نويسندگان مدافع عدالت را از جنس رابطهيى بدانيم كه بين دو نوع ابزار برقرار است – و نيازى به تلفيق آنها نيست، همچنان كه نيازى به تركيب قلمموها و اهرمها نيست. يك دسته از نويسندگان به ما مجال اين درك را مىدهند كه فضايل اجتماعى تنها فضايل موجود نيستند، كه برخى افراد عملاً موفق به بازآفرينى خود شدهاند. به اين ترتيب، ما از نياز كمابيش مشهود خود براى بدل شدن به يك شخص تازه باخبر مىشويم، شخصى كه تاكنون كلامى براى توصيف (description) اش نداشتهايم. دستهى ديگرِ نويسندگان ناكامىِ نهادها و كردارهاى ما در عمل به اعتقاداتى را متذكر مىشوند كه واژگان عمومى و مشتركى كه در زندگى روزمره به كار مىبريم ما را پيشاپيش به آنها متعهد كرده است. يك دسته مىگويند نيازى نيست كه تنها با زبان جماعت سخن بگوييم، ما مىتوانيم كلام خاص خود را پيدا كنيم، و پيدا كردن اين كلام مىتواند از مسئوليتهاى ما در قبال خود باشد. دستهى ديگر مىگويند كه اين مسئوليت تنها مسئوليتى نيست كه ما داريم. هردو راست مىگويند، اما به هيچ رو نمىتوان آنان را وا داشت تا به زبانى واحد سخن ساز كنند.
كتاب حاضر مىكوشد نشان مىدهد اوضاع از چه قرار خواهد بود اگر ديگر در پى يافتن نظريهيى نباشيم كه امور عمومى و خصوصى را با هم يكى كند، اگر به اين اكتفا كنيم كه مطالبات «خودآفرينى» (self-creation) و «همبستگى انسانى» (human solidarity) را به يك اندازه معتبر، و با اين حال هماره غيرقابلقياس با يكديگر، بدانيم. اين كتاب ترسيمگر چهرهيى است كه من آن را «بازىباور ليبرال» مىنامم. من تعريف «ليبرال» را از جوديت اشكلار وام گرفتهام كه مىگويد ليبرالها كسانى هستند كه قساوت (رنجرسانى به ديگران و / يا بىاعتنايى به رنج آنان) را بدترين كار ممكن مىدانند؛ نام «بازىباور» (ironist) را هم بر كسى مىگذارم كه پيشامدى (contingent) بودنِ عمدهترين اعتقادات و اميال خود را مىپذيرد – كسى كه آنقدر تاريخنگر (historicist) و نامانگار (nominalist) هست كه از اين ايده دست شسته باشد كه آن اعتقادات و اميال به چيزى وراى محدودهى زمان و حيطهى تصادف رجوع مىكنند. بازىباوران ليبرال كسانى هستند كه به اين آمال بىبنياد اميد دارند كه رنج آدمى تخفيف يافته و بساط تحقير انسان بهدست انسان شايد كه برچيده شود.
در نظر بازىباور ليبرال هيچ پاسخى براى اين پرسش وجود ندارد كه «چرا نبايد قساوتپيشه (رنجرسان به ديگران و / يا بىاعتنا به رنج آنان) بود؟» -- هيچ پشتوانهى نظرىِ قائمبهذاتى براى اين باور وجود ندارد كه قساوت (رنجرسانى به ديگران و / يا بىاعتنايى به رنج آنان) كار موحشى است. براى اين پرسش نيز پاسخى وجود ندارد كه «چگونه مىتوان تصميم گرفت كه چهوقت بايد با بىعدالتى مبارزه كرد و چهوقت بايد هموغم خود را بر سر پيشبرد طرحهاى شخصى خويش براى خودآفرينى گذاشت؟» اين پرسش براى بازىباور ليبرال به همان اندازه بىفايده است كه پرسشهايى چون اين كه «آيا درست است كه n بىگناه را شكنجه كنيم تا زندگى n x m بىگناه ديگر را نجات دهيم؟ اگر درست است، قدر درست n و m چيست؟» يا اين كه «كجا مىتوان اعضاى خانواده، يا اجتماع، خود را بر ديگر انسانهاى متشكل از طيفى تصادفى ترجيح داد؟» هركس كه گمان كند پاسخهاى نظرىِ متين و مستحكمى براى اينگونه پرسشها – الگوريتمهايى براى حل معظلات اخلاقىيى چون اينها – وجود دارند هنوز، قلباً، به الاهيات يا متافيزيك باور دارد. او به نظمى مصون از گزند زمان و تصادف باور دارد، زمان و تصادفى كه هردو تعيينكنندهى ويژگى وجود انسانى بوده و برقراركنندهى سلسلهمراتب مسئوليتهاى اند.
روشنفكران بازىباورى كه وجود چنين نظمى را باور ندارند در قياس با كسانى که معتقد اند چنين نظمى بايد وجود داشته باشد، (حتا در دموكراسىهاى خوشاقبال، مرفه، و فرهيخته) اقليت بسيار كوچكى را تشكيل مىدهند. غيرروشنفكران اكثراً هنوز به نوعى ايمان مذهبى يا نوعى خردباورىِ ملهم از روشنگرى (Enlightenment) متعهد اند. از اين رو، بازىباورى اغلب نه فقط ذاتاً دشمن دموكراسى كه ذاتاً دشمن همبستگى انسانى – همبستگى با تودههاى انسانى، با همهى آنها كه معتقد اند چنين نظمى بايد وجود داشته باشد – نيز مىنمايد. اما اينگونه نيست. دشمنى با نوع خاص و بهشكل تاريخى پديدآمده و احتمالاً گذرايى از همبستگى به معناى دشمنى با نفس همبستگى نيست. يكى از اهداف من در اين كتاب مطرح كردن امكان ايجاد يك اوتوپياى ليبرالى است: اوتوپيايى كه در آن بازىباورى، بهمعناى پيشگفته، حالتى همگانى خواهد يافت. بهنظر من، پيدايش يك فرهنگ پسامتافيزيكى ناممكنتر از پيدايش يك فرهنگ پسامذهبى نبوده، به همان اندازه مطلوب و پسنديده نيز هست.
در اوتوپياى من، همبستگى انسانى واقعيتى نيست كه بايد با بر چيدن بساط «تعصبات» و پيشداورىها يا نقب زدن به اعماقِ پيشازاين پنهان به وجود آن پى برد، همبستگى انسانى هدفى است كه بايد به آن دست يافت. و اين هدفى است كه نه با تحقيق كه با تخيل مىتوان به آن دست يافت، بهيارى قوهى مخيلهيى كه بيگانگان را همدرد ما نشان دهد. همبستگى چيزى نيست كه از راه تأمل كشف شود، چيزى است كه خلق مىشود. همبستگى بهيمن افزايش حساسيت ما در قبال اَشكال خاص رنجكشى و احساس حقارت ديگر مردمانِ ناآشنا با ما خلق خواهد شد. اينگونه حساسيتِ افزون هرچه بيشتر مانع از بهحاشيهراندن مردمِ متفاوت با ما به اين بهانه خواهد شد كه «آنها اين رنج را مثل ما حس نمىكنند» يا «رنج حتماً هميشه هست، پس چرا نگذاريم كه آنها رنج بكشند؟»
اين روند رسيدن به چشماندازِ در نظر گرفتن ديگر انسانها بهعنوان «يكى از ما» و نه «آنها» موضوعى است منوط به ارائهى شرح مبسوطى از اين كه مردمِ ناآشنا با ما چگونه مردمى هستند و نيز منوط به ارائهى شرح تازهيى از اين كه ما خود چگونه مردمى هستيم. اين وظيفهيى نه بر عهدهى نظريه بل بر عهدهى انواع نوشتارى چون متون مردمشناختى، گزارشهاى روزنامهنگاران، داستانهاى مصور، نمايشهاى مستند و، بهويژه، رمانها است. داستانهايى چون داستانهاى ديكنز، آليو شراينر، يا ريچارد رايت، راوى دقايقى دربارهى انواع رنج و مرارتهاى مردمى مىشوند كه ما پيشتر توجهى به آنها نكرده بوديم؛ و داستانهايى چون داستانهاى شودرلو دو لاكلو، هنرى جيمز، يا ناباكوف راوى دقايقى دربارهى انواع قساوتهايى كه ما خود قادر به ارتكاب آنها بودهايم – و اينگونه است كه اين داستانها مجال رسيدن به تعريف تازهيى از خود را براى ما فراهم مىكنند. از همين رو است كه رمانها، فيلمها، و برنامههاى تلويزيونى، بهتدريج اما بهطور مستمر، جايگزين موعظهگرىها و رسالهنويسىها بهعنوان محملهاى تحول و ترقى اخلاقى شدهاند.
در اوتوپياى ليبرالى من، اين جايگزينى از آنگونه رسميت و مشروعيتى برخوردار مىشود كه هنوز فاقد آن است. اين رسميت و مشروعيت بخشى از يك روگردانى كلى از نظريه و روىآورى كلى به روايت خواهد بود. چنين چرخشى نشان آشكارِ دست شستن ما از تلاش براى نگريستن به تمام جوانب زندگى خود از منظرى واحد و توصيف آنها با واژگانى واحد خواهد بود. اين چرخش بهمعنى اذعان به آن چيزى است كه من، در فصل 1، آن را «پيشامد زبان» مىخوانم – اين واقعيت كه به هيچ رو نمىتوان پا را از دايرهى واژگانهاى گوناگونى كه به كار مىبريم بيرون گذاشت و فراواژگانى يافت كه بهنوعى جامعِ همهى واژگانهاى ممكن، همهى راههاى ممكن براى ارزيابى و احساس، باشد. فرهنگ تاريخنگر و نامانگارى از آن دست كه من رؤياىاش را در سر دارم، در عوض، پذيراى روايتهايى مىشود كه حال را، از يك سو، به گذشته و، از سوى ديگر، به آيندههاى اوتوپيايى پيوند مىدهد. مهمتر اين كه، اين فرهنگ به واقعيت پيوستن اوتوپياها، و باز در سر داشتن رؤياى اوتوپياهاى ديگر، را روندى بىپايان مىبيند - روند واقعيتيابى دائم و در حال تكثير «آزادى»، نه همگرايى بهسوى يك «حقيقتِ» از پيش موجود.
_______________________________________________
* ريچارد رورتي، «درآمد»، پيشامد، بازي، و همبستگي، ترجمهي پيام يزدانجو (تهران: نشر مركز، 1385)، صص. 8 -21.
با اين حال، از هگل به اين سو، متفكران تاريخنگر در صدد يافتن راهى براى برونرفت از اين بنبستِ آشنا بر آمدهاند. آنان منكر اين بودهاند كه چيزى چون «سرشت انسانى» يا «عمق جان آدمى» وجود داشته باشد. راهبرد آنان تأكيدگذارى بر اين نكته بوده كه اجتماعىشدن، و از اين رو شرايط تاريخى، روندى هماره در جريان بوده – اين كه هيچچيزى در «زير» فرآيند اجتماعىشدن يا سابق بر تاريخ نيست كه معرف انسان و امر انسانى باشد. اينگونه نويسندگان به ما مىگويند بهجاى اين پرسش كه «انسان بودن به چه معنا است؟» پرسشهايى چون اينها را بايد پيش كشيد كه «اقامت در يك جامعهى مرفه دموكراتيك قرنبيستمى به چه معنا است؟» و «مقيم چنين جامعهيى چگونه مىتواند فراتر از ايفاكنندهى نقشى در يك متنِ ازپيشنوشته باشد؟» اين چرخش تاريخنگرانه به ما كمك كرده تا خود را ، بهتدريج اما پىگيرانه، از الاهيات و متافيزيك – از وسوسهى جستن راهى براى گريز از زمان و تصادف – آزاد كنيم. اين چرخش ما را يارى كرده تا هدف انديشهگرى و پيشرفت اجتماعى را نه حقيقت بلكه آزادى بدانيم. اما حتا پس از وقوع اين جابهجايى، كشاكش ديرپا بين امور عمومى و خصوصى همچنان پابرجا مانده. تاريخنگرانى كه كشش اصلى آنها بهسمت خودآفرينى، بهسمت خودآئينى شخصى، بوده (مثلاً هايدگر و فوكو) هنوز مايل اند اجتماعىشدن را همانگونهيى بنگرند كه نيچه مىنگريست – بهعنوان چيزى مخالف با آنچه در عمق جان ما است. تاريخنگرانى كه كشش اصلى آنها بهسمت ايجاد اجتماعى عادلانهتر و آزادانهتر است (مثلاً ديويى و هابرماس) هنوز راغب اند كه اشتياق به كمال شخصى را دچار «خردستيزى» و «زيباستايى» ببينند. كتاب حاضر مىكوشد تا در مورد هردو گروه نويسندگان تاريخنگر برخوردى منصفانه داشته باشد. من اصرار دارم كه ما نيازى به تلاش براى گزينش يكى از اين دو نداريم، بل بايد هردو را همسنگ هم گرفته و آنگاه در راستاى مقاصدى متفاوت از آنها بهره بگيريم. نويسندگانى چون كيركگور، نيچه، بودلر، پروست، هايدگر، و ناباكوف مثالهاى مناسبى در ترسيم اين نكته اند كه كمال شخصى – يك زندگى انسانىِ خودآفريده و خودآئين – چه شكلى مىتواند به خود بگيرد. نويسندگانى چون ماركس، ميل، ديويى، هابرماس، و راولز بيش از آن كه نمونههاى مثالى باشند همشهريان هم اند. آنان به كوشش اجتماعىِ مشتركى مىپردازند – كوشش براى اين كه نهادها و كردارهاى ما را بيشتر عادلانه و كمتر ظالمانه سازند. اما اگر به وجود ديدگاه فلسفى فراگيرترى باور داشته باشيم كه مجال مىدهد تا خودآفرينى و عدالت، كمال شخصى و همبستگى انسانى، را از منظرى واحد بنگريم، البته اين دو نوع نويسنده را هماوردانى در ضديت با هم خواهم ديد.
هيچ راهى وجود ندارد كه از آن طريق فلسفه، يا هر رهيافت نظرىِ ديگرى، بتواند امكان ايجاد آن منظر واحد را روزى براى ما فراهم كند. نزديكترين راه براى برقرارى پيوندى ميان اين دو كاوش آن است كه هدف يك جامعهى عادلانه و آزادانه را اين بدانيم كه به شهروندان خود اجازه دهد تا آنجا كه در چارچوب خاص خودشان باشد – خطرى را متوجه ديگران نكرده و به هزينهى اقشار آسيبپذير نباشد – هرقدر كه مىخواهند شخصگرا و «خردستيز» و زيباستا باشند. البته براى تحققبخشىِ عملى به اين هدف محاسبات خاصى را بايد عملاً مد نظر قرار داد. اما به هيچ طريقى نمىتوان در سطح نظريه خودآفرينى را با عدالت جمع كرد. خودآفرينى واژگانى دارد كه لزوماً شخصى و خصوصى، نامشترك، و نامناسب براى بحث و استدلال است. و عدالت واژگانى دارد كه لزوماً جمعى و عمومى، مشترك، و محملى براى تبادلنظرهاى استدلالى است.
اگر بتوانيم خود را به پذيرش اين نكته متقاعد كنيم كه هيچ نظريهيى در باب سرشت انسان يا جامعه يا عقلانيت، يا هرچه ديگر، وجود ندارد كه قادر به ارائهى همنهادى از نيچه و ماركس يا هايدگر و هابرماس باشد، آنگاه مىتوانيم رابطهى بين نويسندگان مدافع خودآئينى و نويسندگان مدافع عدالت را از جنس رابطهيى بدانيم كه بين دو نوع ابزار برقرار است – و نيازى به تلفيق آنها نيست، همچنان كه نيازى به تركيب قلمموها و اهرمها نيست. يك دسته از نويسندگان به ما مجال اين درك را مىدهند كه فضايل اجتماعى تنها فضايل موجود نيستند، كه برخى افراد عملاً موفق به بازآفرينى خود شدهاند. به اين ترتيب، ما از نياز كمابيش مشهود خود براى بدل شدن به يك شخص تازه باخبر مىشويم، شخصى كه تاكنون كلامى براى توصيف (description) اش نداشتهايم. دستهى ديگرِ نويسندگان ناكامىِ نهادها و كردارهاى ما در عمل به اعتقاداتى را متذكر مىشوند كه واژگان عمومى و مشتركى كه در زندگى روزمره به كار مىبريم ما را پيشاپيش به آنها متعهد كرده است. يك دسته مىگويند نيازى نيست كه تنها با زبان جماعت سخن بگوييم، ما مىتوانيم كلام خاص خود را پيدا كنيم، و پيدا كردن اين كلام مىتواند از مسئوليتهاى ما در قبال خود باشد. دستهى ديگر مىگويند كه اين مسئوليت تنها مسئوليتى نيست كه ما داريم. هردو راست مىگويند، اما به هيچ رو نمىتوان آنان را وا داشت تا به زبانى واحد سخن ساز كنند.
كتاب حاضر مىكوشد نشان مىدهد اوضاع از چه قرار خواهد بود اگر ديگر در پى يافتن نظريهيى نباشيم كه امور عمومى و خصوصى را با هم يكى كند، اگر به اين اكتفا كنيم كه مطالبات «خودآفرينى» (self-creation) و «همبستگى انسانى» (human solidarity) را به يك اندازه معتبر، و با اين حال هماره غيرقابلقياس با يكديگر، بدانيم. اين كتاب ترسيمگر چهرهيى است كه من آن را «بازىباور ليبرال» مىنامم. من تعريف «ليبرال» را از جوديت اشكلار وام گرفتهام كه مىگويد ليبرالها كسانى هستند كه قساوت (رنجرسانى به ديگران و / يا بىاعتنايى به رنج آنان) را بدترين كار ممكن مىدانند؛ نام «بازىباور» (ironist) را هم بر كسى مىگذارم كه پيشامدى (contingent) بودنِ عمدهترين اعتقادات و اميال خود را مىپذيرد – كسى كه آنقدر تاريخنگر (historicist) و نامانگار (nominalist) هست كه از اين ايده دست شسته باشد كه آن اعتقادات و اميال به چيزى وراى محدودهى زمان و حيطهى تصادف رجوع مىكنند. بازىباوران ليبرال كسانى هستند كه به اين آمال بىبنياد اميد دارند كه رنج آدمى تخفيف يافته و بساط تحقير انسان بهدست انسان شايد كه برچيده شود.
در نظر بازىباور ليبرال هيچ پاسخى براى اين پرسش وجود ندارد كه «چرا نبايد قساوتپيشه (رنجرسان به ديگران و / يا بىاعتنا به رنج آنان) بود؟» -- هيچ پشتوانهى نظرىِ قائمبهذاتى براى اين باور وجود ندارد كه قساوت (رنجرسانى به ديگران و / يا بىاعتنايى به رنج آنان) كار موحشى است. براى اين پرسش نيز پاسخى وجود ندارد كه «چگونه مىتوان تصميم گرفت كه چهوقت بايد با بىعدالتى مبارزه كرد و چهوقت بايد هموغم خود را بر سر پيشبرد طرحهاى شخصى خويش براى خودآفرينى گذاشت؟» اين پرسش براى بازىباور ليبرال به همان اندازه بىفايده است كه پرسشهايى چون اين كه «آيا درست است كه n بىگناه را شكنجه كنيم تا زندگى n x m بىگناه ديگر را نجات دهيم؟ اگر درست است، قدر درست n و m چيست؟» يا اين كه «كجا مىتوان اعضاى خانواده، يا اجتماع، خود را بر ديگر انسانهاى متشكل از طيفى تصادفى ترجيح داد؟» هركس كه گمان كند پاسخهاى نظرىِ متين و مستحكمى براى اينگونه پرسشها – الگوريتمهايى براى حل معظلات اخلاقىيى چون اينها – وجود دارند هنوز، قلباً، به الاهيات يا متافيزيك باور دارد. او به نظمى مصون از گزند زمان و تصادف باور دارد، زمان و تصادفى كه هردو تعيينكنندهى ويژگى وجود انسانى بوده و برقراركنندهى سلسلهمراتب مسئوليتهاى اند.
روشنفكران بازىباورى كه وجود چنين نظمى را باور ندارند در قياس با كسانى که معتقد اند چنين نظمى بايد وجود داشته باشد، (حتا در دموكراسىهاى خوشاقبال، مرفه، و فرهيخته) اقليت بسيار كوچكى را تشكيل مىدهند. غيرروشنفكران اكثراً هنوز به نوعى ايمان مذهبى يا نوعى خردباورىِ ملهم از روشنگرى (Enlightenment) متعهد اند. از اين رو، بازىباورى اغلب نه فقط ذاتاً دشمن دموكراسى كه ذاتاً دشمن همبستگى انسانى – همبستگى با تودههاى انسانى، با همهى آنها كه معتقد اند چنين نظمى بايد وجود داشته باشد – نيز مىنمايد. اما اينگونه نيست. دشمنى با نوع خاص و بهشكل تاريخى پديدآمده و احتمالاً گذرايى از همبستگى به معناى دشمنى با نفس همبستگى نيست. يكى از اهداف من در اين كتاب مطرح كردن امكان ايجاد يك اوتوپياى ليبرالى است: اوتوپيايى كه در آن بازىباورى، بهمعناى پيشگفته، حالتى همگانى خواهد يافت. بهنظر من، پيدايش يك فرهنگ پسامتافيزيكى ناممكنتر از پيدايش يك فرهنگ پسامذهبى نبوده، به همان اندازه مطلوب و پسنديده نيز هست.
در اوتوپياى من، همبستگى انسانى واقعيتى نيست كه بايد با بر چيدن بساط «تعصبات» و پيشداورىها يا نقب زدن به اعماقِ پيشازاين پنهان به وجود آن پى برد، همبستگى انسانى هدفى است كه بايد به آن دست يافت. و اين هدفى است كه نه با تحقيق كه با تخيل مىتوان به آن دست يافت، بهيارى قوهى مخيلهيى كه بيگانگان را همدرد ما نشان دهد. همبستگى چيزى نيست كه از راه تأمل كشف شود، چيزى است كه خلق مىشود. همبستگى بهيمن افزايش حساسيت ما در قبال اَشكال خاص رنجكشى و احساس حقارت ديگر مردمانِ ناآشنا با ما خلق خواهد شد. اينگونه حساسيتِ افزون هرچه بيشتر مانع از بهحاشيهراندن مردمِ متفاوت با ما به اين بهانه خواهد شد كه «آنها اين رنج را مثل ما حس نمىكنند» يا «رنج حتماً هميشه هست، پس چرا نگذاريم كه آنها رنج بكشند؟»
اين روند رسيدن به چشماندازِ در نظر گرفتن ديگر انسانها بهعنوان «يكى از ما» و نه «آنها» موضوعى است منوط به ارائهى شرح مبسوطى از اين كه مردمِ ناآشنا با ما چگونه مردمى هستند و نيز منوط به ارائهى شرح تازهيى از اين كه ما خود چگونه مردمى هستيم. اين وظيفهيى نه بر عهدهى نظريه بل بر عهدهى انواع نوشتارى چون متون مردمشناختى، گزارشهاى روزنامهنگاران، داستانهاى مصور، نمايشهاى مستند و، بهويژه، رمانها است. داستانهايى چون داستانهاى ديكنز، آليو شراينر، يا ريچارد رايت، راوى دقايقى دربارهى انواع رنج و مرارتهاى مردمى مىشوند كه ما پيشتر توجهى به آنها نكرده بوديم؛ و داستانهايى چون داستانهاى شودرلو دو لاكلو، هنرى جيمز، يا ناباكوف راوى دقايقى دربارهى انواع قساوتهايى كه ما خود قادر به ارتكاب آنها بودهايم – و اينگونه است كه اين داستانها مجال رسيدن به تعريف تازهيى از خود را براى ما فراهم مىكنند. از همين رو است كه رمانها، فيلمها، و برنامههاى تلويزيونى، بهتدريج اما بهطور مستمر، جايگزين موعظهگرىها و رسالهنويسىها بهعنوان محملهاى تحول و ترقى اخلاقى شدهاند.
در اوتوپياى ليبرالى من، اين جايگزينى از آنگونه رسميت و مشروعيتى برخوردار مىشود كه هنوز فاقد آن است. اين رسميت و مشروعيت بخشى از يك روگردانى كلى از نظريه و روىآورى كلى به روايت خواهد بود. چنين چرخشى نشان آشكارِ دست شستن ما از تلاش براى نگريستن به تمام جوانب زندگى خود از منظرى واحد و توصيف آنها با واژگانى واحد خواهد بود. اين چرخش بهمعنى اذعان به آن چيزى است كه من، در فصل 1، آن را «پيشامد زبان» مىخوانم – اين واقعيت كه به هيچ رو نمىتوان پا را از دايرهى واژگانهاى گوناگونى كه به كار مىبريم بيرون گذاشت و فراواژگانى يافت كه بهنوعى جامعِ همهى واژگانهاى ممكن، همهى راههاى ممكن براى ارزيابى و احساس، باشد. فرهنگ تاريخنگر و نامانگارى از آن دست كه من رؤياىاش را در سر دارم، در عوض، پذيراى روايتهايى مىشود كه حال را، از يك سو، به گذشته و، از سوى ديگر، به آيندههاى اوتوپيايى پيوند مىدهد. مهمتر اين كه، اين فرهنگ به واقعيت پيوستن اوتوپياها، و باز در سر داشتن رؤياى اوتوپياهاى ديگر، را روندى بىپايان مىبيند - روند واقعيتيابى دائم و در حال تكثير «آزادى»، نه همگرايى بهسوى يك «حقيقتِ» از پيش موجود.
_______________________________________________
* ريچارد رورتي، «درآمد»، پيشامد، بازي، و همبستگي، ترجمهي پيام يزدانجو (تهران: نشر مركز، 1385)، صص. 8 -21.
Labels: Rorty
3 نظر:
در آمد روان و خوبی بود .... مبارک باشد
سلام
چند روز پیش داشتم روی متن تصویر کار می کردم یاد سط اول صفحه دوازده ادبیات پسامدرن ویرایش دوم افتادم...با این سطر خیلی موافقم...و خیلی بیشتر حتا فکر می کنم...با احترام
سروش سمیعی
اقای یزدانجو: نمی خواستم به رخدادهای قبلی اشاره ای کرده باشم ولی چون دیدم که از کتابتان نوشته اید خواستم چیزکی گفته باشم. اولا: ممنون از درج این " انتروداکشن" که من استفاده کردم. ثانیا: من پیام ها را خواندم و به عقیده من بجز عده معدودی که خرابکاری کرده و احیانا از روی حسودی بیخودی بشما تاخته بودند اکثر پیام ها دوستانه بوده و به خاطر نفع اینده خود شما نگاشته شده اند. اما در مورد اینکه بشما هم حق اظهار نظر در بی.بی. سی داده نشده کاملا حق با شماست. خلاصه یادتان نره که شعار دایمی تویوتا--- یکی از بهترین سازنده گان اتومبیل---- اینه که " هر گز از مرغوبیت تان راضی مباشید." موفق باشید.
سهند
Post a Comment
<<< صفحه ی اصلی