June 29, 2006

وداع با وبلاگ

هرچه بود، بالاخره مجاب شدم با «وبلاگ­نویسی» وداع ­کنم. صفحه البته باز می­ماند، اما به­لحاظ اسم و کارکردش دیگر نه «وبلاگ» است و نه تبادل­ نظر به­معنای «وبلاگی» در آن جایی دارد. از این پس، تا حد امکان کم­تر، رسمی­تر، و تخصصی­تر می­نویسم: کنش­مندانه­تر، خودپسندانه­تر، و قطعن غیرانتقادی­تر – فارغ از توهم تاثیر و تعامل. تا چه پیش آید، یا خوش آید.

June 27, 2006

حق مطلب

خوش­حال ام که خانم امیرابراهیمی عزیز پاسخ ارزنده و آموزنده­یی به نوشته­ام داد. در مورد بخش اول، بخشی که به مساله­ی «حق» و «تکلیف» می­پردازد، تقریبن هیچ اختلاف­ نظری بین ما نیست، آن­قدر که تعجب می­کنم با وجود این نزدیکی فکری چه­طور حرف هم را نفهمیده بودیم – بی­انصافی است که نگویم تا چه حد تحت تاثیر توضیحات و اشارات شفاف­ این نوشته قرار گرفتم، مخصوصن بندهای سوم و چهارم. در مورد بخش دوم هم، اختلاف نظر ما همچنان پابرجا است (مخصوصن در بخش نتیجه­گیری: درست برعکس، من استعداد اصیل ایرانی را تبدیل حوزه­ی خصوصی به حوزه­ی عمومی می­دانم)، اما این بخش هم تاثیر قاطعی بر من گذاشت که اثرات­اش را از همین حالا احساس می­کنم – از جمله این که دیگر از شر بحث تعیین تکلیف برای وبلاگ­نویسی و بحث مبتذل ابتذال در وبلاگستان راحت شده­ام و حالا می­توانم، در عین حفظ شرافت، از زير بار جمع­آوری مطالب مربوطه و جمع­بندی آن­ها، که قول­اش را داده بودم، شانه خالی کنم!
(با این همه یک سوال – یا بدجنسانه بگویم، یک تناقض – ته ذهن­ام ماند که برای­اش جواب هم نمی­خواهم: آن مردم بی­تفاوت باید به فکر رامین باشند یا امثال ما – دقیقن امثال من و شما و دکتر احمدنیا؟ – البته این به­قول فرنگی­ها یک rhetorical question نیست، سوالی است که جواب­اش را بعدن باید بدهم.)

June 23, 2006

تعیین تکلیف

در پاسخ به نوشته­ی پیشین، در مورد دسته­بندی که من قائل شدم، دکتر احمدنیا می­نویسد: «زیاد با اینگونه مرزبندی ها موافق نیستم. چنین تفکیکی ممکن است این را به اذهان متبادر کند که بین ما و ایشان که اتفاقا همفکر و هم هدف هستیم فاصله است.» – و اتفاقن من اصرار دارم این فاصله را ببینم و، اگر بتوانم، به دیگران هم نشان دهم.
در ادامه می­نویسد: «ما فقط شیوه های عمل مان یکی نیست. و هر کس حق دارد خود را در انتخاب شیوه ی عمل محق بداند.» – من در آن قید «فقط» شک دارم؛ در مورد گزاره­ی دوم هم بحثی نیست: بحث ما بعد از آن باید شروع شود، آن­جا که شیوه­های عمل­ خود را باید به نقد بکشیم.
درباره­ی بحث وبلاگ­نویسی می­نویسد: «در ضمن من معتقد نیستم که وبلاگ دفترچه ی خاطرات است! معتقدم دفترچه ی خاطرات هم می تواند باشد.» – اما بحث من بیش از آن که به محتوای وبلاگ مربوط بوده باشد، به مدیوم آن مربوط می­شود: مهم نیست که خاطرات می­نویسم یا هرچه دیگر، مهم آن است که این همه را در قالب مدیومی می­نویسیم که در حوزه­ی «عمومی» (public) قرار می­گیرد، به این دلیل ساده که ما مطالب­مان را در وبلاگ «منتشر» (publish) می­کنیم.
در مورد نقش اجتماعی می­نویسد: «من معتقد به تعدد نقش هایم هستم. یعنی مایل نیستم شما مرا در وبلاگم تنها با نقش مدرسی ی دانشگاه ببینید.» – طبعن تعدد نقش­ها واقعیتی است که نیازی به توضیح ندارد، من فقط از تبدیل این توضیح به یک توجیه انتقاد می­کنم.
و در خاتمه می­نویسد: «من هیچ کجای وبلاگم خود را استاد دانشگاه معرفی نکرده ام.» – اما بدبختانه هم من و هم آن­ها که خانم دکتر باید حواس­اش جمع آن­ها باشد و «قاعده­ی بازی» را به بهانه­ی حضور محسوس آن­ها می­نویسد نوشته­های او را با علم به این واقعیت می­خوانند.

خانم دکتر امیرابراهیمی هم، در واکنش به نوشته­ی من، می­نویسد: «متاسفانه این وبلاگستان مرزهای آزادی اش بسیار محدودتر و بسته تر از آن چیزی است که ما فکر می کردیم.» – اما از دید من این فقط یک محدودیت «محتوایی» نیست، ماهیت «مدیوم» وبلاگ است که خودبه­خود این محدودیت را وضع می­کند، همان­چه حتا آنارشیست­ترین بلاگرها را هم مجبور می­کند، برای مثال، آزادی نظرگذاری نامحدود را از خوانندگان خود بگیرند.
و باز در نظری دیگر، در اشاره به پی­نوشت من، می­نویسد: « شاید از عیوب اصلی وبلاگ نویسی ایجاد سوء تفاهم های مکرر و بیهوده باشد. یعنی کافیست که خانم احمدنیا در همان حول و حوش 22 خرداد پست شان را نوشته باشند که در آن صورت باعث می شود تا چنین مطلبی برداشت شود.» – با این حال، من از بابت کوتاهی از در نظر گرفتن همه­ی جوانب و نسبت دادن برداشت خود به نیت نویسنده عذرخواهی کردم، وگرنه، همچنان که در ادامه آورده­ام، بازهم متن دکتر احمدنیا را مرتبط با بحث خود می­دانم: یعنی که بازهم متن­محور مانده­ام و نیت مولف را تنها تا آن­جا که ربطی به متن مورد بحث داشته محترم شمرده­ام و نه بیش­تر.
و سرانجام، در مورد مطلبی که بهانه­ی اصلی من برای این نوشته­ی نازیبا شد، در باب «تعیین تکلیف»، می­نویسد: «هر کسی چارچوب و هزینه های زندگی خودش را با در نظر گرفتن شرایط باید انتخاب کند و بقیه برای وی نمی توانند تعیین تکلیف کنند.» – در جوابی که همان­جا دادم، نوشته­ام «من درصدد تعیین تکلیف به­معنای مصطلح نبوده ام. اتفاقن بحث من اساسن مبنایی جامعه­شناختی دارد: ما به­عنوان عاملان اجتماعی کارکردهایی داریم، نقش­هایی پذیرفته ایم، و بر این اساس از ما انتظار می رود که کارکرد درست و نقش­آفرینی شایسته­یی داشته باشیم؛ پس از ما عاملان اجتماعی انتظارات متفاوتی می­رود، بسته به جایگاه­مان: حتمن موافق اید که این چشمداشت اصلن به معنای تعیین تکلیف نیست.» دکتر امیرابراهیمی در جواب من می­نویسد: «مقصود من از تعیین تکلیف بیشتر انتظار و توقع از قبل تعیین شده ای است که اغلب افراد از یکدیگر دارند.»
– حالا که این نوشته­ها را دوباره می­خوانم به این نتیجه می­رسم که اتفاقن منظور من همان «تعیین تکلیف» بوده، همان تعبیر بایسته­یی که بدبختانه طنینی تا به این حد منفی پیدا کرده، اما من به­شدت مدافع آن ام: اشکالی دارد که شهروندان یک جامعه­ی مدنی تکالیف­شان تعیین شده باشد و اتفاقن در مورد عمل به تکالیف خود بازخواست شوند؟ اشکالی دارد معین باشد که در یک جامعه­ی متمدن رئیس­جمهور تکلیف­اش چیست، تکلیفی که برای روزنامه­نگار تعیین شده چیست، قاضی چه تکلیفی دارد، تکالیف تعیین­شده برای پزشکان کدام است، برای استاد دانشگاه چه تکلیفی تعیین شده و او خود برای دانشجویان­اش چه تکلیفی تعیین می­کند؟ ... قبول دارم: در جامعه­ی ما هنوز هم «تقسیم کار اجتماعی» به­راستی، به­درستی، انجام نشده، اما آیا شرط گام گذاشتن در این راه، اصلن شرط «فرآیند اجتماعی­شدن»، تن دادن به «تعیین تکلیف» نیست؟ و آیا تنها با تن دادن به این الزام عملی نیست که می­توانیم در مورد مراجع اقتدار عمومی و نحوه­ی تعیین تکالیف اجتماعی از سوی آن­ها بحث کنیم؟

June 16, 2006

قاعده ي بازي (ويرايش دوم)*

خانم دکتر احمدنیا مطلب کوتاهی زیر عنوان «قاعده­ی بازی» نوشته. این نوشته از یک سو نشان­ می­دهد بالاخره خانم دکتر و موافقان خط مشی­ ایشان هم پذیرفته­اند که وبلاگ از جنس دفتر خاطرات خصوصی نیست و قرار نیست این­جا هرچه دل­های تنگ­مان می­خواهد بنویسیم (ادعایی که من در بحث «ابتذال» و در انتقاد از پرستو مطرح کردم و جز واکنش­های انکارگرانه ندیدم)؛ از دیگر سو، این نوشته شاهدی است بر مدعای من (باز هم در بحثی که بر سر «سانسور» و بنیاد قانونی آن داشتم) مبنی بر این که محدودیت بیان بنیانی قانونی دارد، حد و حدود آن را قانونی، نوشته یا نانوشته، تعیین کرده و کار بایسته­ نقادی قانون است و قانون­گریزی کودکانه­ و جهان­سومی به اشتباهات بسیاری، از جمله همان اشتباه گرفتن وبلاگ با دفتر خاطرات، ختم خواهد شد.
با این حال، با تعمیم استدلال مطرح در نوشته­ی دکتر احمدنیا و با توجه به واکنش­های اخیر در خصوص حمایت از تجمع زنان یا عدم­مشارکت در آن حرکت، جنبه­ی جالب­تر این نوشته­ پرسش کلی­تری است که «ضمنن» پیش می­کشد: توضیح و توجیه ما در واکنش به کنش­های پیرامون­ چیست؟ و چگونه؟ پاسخ من در دو عامل خلاصه می­شود: «انتخاب اخلاقی» و «تشخیص عقلانی»: در واقع نفس هریک از این عوامل و همچنین نسبت میان این دو است که ما را به گرفتن تصمیم نهایی وا می­دارد. از این منظر، من خامش­نشینان در قبال تجمع زنان را کسانی می­دانم که یا انتخاب اخلاقی دیگری داشته­اند و یا تشخیص عقلانی­شان متفاوت بوده، و در نهایت از برآیند این دو مصمم به خامش­نشینی شده­اند. اگر از دید آنان مطالباتی که زنان مطرح کرده­اند «اخلاقن» ناروا و حمایت از آن «عقلن» نابه­جا بوده، بین ما بحثی نیست؛ وگرنه، کسانی که آن مطالبات را «اخلاقن» روا اما حمایت از آن­ها را «عقلن» نابه­جا یافته­اند، من آنان را مخاطب می­گیرم و می­خواهم بپرسم چرا و چگونه چنین تصمیمی گرفته­اند؟
پیش­دستی (پیش­داوری) کنم: علت اول می­تواند این باشد که آنان اساسن اعتقادی به پرداخت هزینه ندارند؛ اگر این باشد، آنان بهبود و دگرگونی اوضاع را امری احتمالی می­دانند که هزینه کردن در راه آن نه معقول است و نه، جز ضرر شخصی، حاصلی به بار می­آورد. خوش­بینانه­تر که نگاه کنم، علت دوم می­تواند این باشد که آنان ضرورت هزینه­پردازی را باور دارند اما هزینه­ی پرداختی را با حاصل دریافتی متوازن نیافته­اند؛ یعنی تشخیص عقلانی­شان خامش­نشینی و حفظ جایگاه خود، حتا شاید به جهت بهره­رسانی بیش­تر، است. دلیل سوم بی­میلی نسبت به هزینه کردن در راهی است مبهم، و مشکوک: شاهد مثال هم که بدبختانه تا بخواهی هست (فلان فعال محترم که دادش برای احقاق حق زنان به آسمان می­رود اما حاضر به امضای یک بیانیه­ی مشروع و ملایم هم نمی­شود، فلان خانم سردمدار پروپاگاندای فمینیستی که از قضا روز واقعه پیدای­اش نیست، آن دختر عاقل و بالغ که با تحقیر و تنفر می­گوید در این بچه­بازی­ها شرکت نمی­کند اما جلوتر از همه می­دود تا اگر آن دیگری تاج تفاخر بر سر گذاشته او هم کلاهی از این نمد بافته باشد، و آن خانم کوچولو که گویی برای تماشای یک کمدی - اکشن رفته و فیلم را با کلی لودگی برای بچه­ها گزارش می­کند اما ناگهان خودش بازی­گر نقش اول می­شود و به تمام آدم­بدها اعلان جنگ می­دهد! ...): انگار این­گونه مراسم­ فقط صحنه­ی نمایشی است تا زرنگ­ترها بیش­تر خودنمایی کنند و بورسی بگیرند و برای دفاع از حقوق زنان ایرانی بروند اروپا و ساده­ترها هم از دسته­بندی و باندبازی سرخورده شوند و ساده­ترهای بی­خبر از ماجرای پشت پرده هم قربانی! البته برآورد من تا به این حد بدبینانه نیست (می­شود خوش­بین­تر بود، همچنان که به­شخصه باور دارم افرادی با انگیزه­های شرافت­مندانه و اعمال نیک­خواهانه در همه­ی سطوح این ماجرا مشارکت دارند)، اما گیرم که بازی به همین بدی باشد: چاره چیست؟ هیچ، الا تجربه کردن و در کنار آن کوشش برای تصحیح و ترمیم تجربه­ها.
آن دسته که اصلن اعتقادی به هزینه کردن ندارند، آن­ها که این ماجرا برا­شان به­قدر یک اعلان وبلاگی هم نمی­ارزید و از یک اعلام حمایت لفظی هم دریغ کردند، آن­ها حساب­شان جدا است. روی سخن من با آن­ها است که در عین همرایی و همدلی، در جدال «انتخاب اخلاقی» و «تشخیص عقلانی»، هزینه کردن در این مسیر را معقول نیافته­اند: اوضاع افتضاح است و بازی بد، اما آیا تنها راه تعدیل این معادله، کاهش مخاطرات درگیری در این بازی، مشارکت مدنی برای بهبود کم­هزینه­تر، برای دگرگونی به هزینه­ی جمعی، برای سرشکن کردن هزینه­ها، نیست؟ – برد را محتمل­تر­ کردن، باخت را آسان­تر متحمل­ شدن: قاعده­ی بازی شاید عوض نشود، هزینه­ی بازی را که می­شود کاهش داد.
___________________________________
* امشب با خانم دکتر احمدنیا صحبت کردم: ایشان مرا متوجه سوء­تاویل خود کرده و تاکید کرد که، به­رغم استنباط من، «قاعده­ی بازی» ربطی به ماجرای تجمع زنان نداشته و ایشان در واقع پیش­تر واکنش­های مشروح خود را در قالب دو نوشته­ی دیگر آورده، علنن در «موضوع امروز: حقوق زنان» و ضمنن در «آموزش مردان همان­قدر که آموزش زنان» (نظرات نوشته در پای این دو پست و همچنین نظرات پست بعدی را هم ببینید). اما من آن دو نوشته­ی پیشین را نخوانده بودم و برداشت­ام از نوشته­ی سوم صرفن بر اساس بستر تاویلی احتمالی بود: از بابت پیش­داوری و شتاب­زدگی در استنباطی که داشته­ام، رسمن و قلبن، از ایشان عذر می­خواهم (سطر اول از بند اول و سطرهای اول و دوم از بند دوم را هم به همین جهت اصلاح کرده­ام): امیدوار ام پوزش­خواهی مرا پذیرا باشد.
با این حال، اکنون که آن سه نوشته را در کنار هم خوانده­ام باز هم بر مواضع خود پا می­فشارم: نوشته­ی سوم، «قاعده­ی بازی»، از دید من همچنان مصدق آن دو نکته­یی است که در بند اول مطرح کردم و دو نوشته­ی دیگر، «موضوع امروز: حقوق زنان» و همچنین «آموزش مردان همان­قدر که آموزش زنان»، را هم در زمره­ی واکنش­هایی می­یابم که در پاسخ به پرسش برگرفته از «قاعده­ی بازی» پیش کشیده­ام. پس به نظر می­رسد هنوز هم بحثی بین ما باشد. اما: انگیزه و اسباب این بحث را دوست و استادی پیش کشید که، افزون بر عذرخواهی به­خاطر بدفهمی، از این بابت باید از ایشان ممنون باشم.

June 09, 2006

عجز اندیشه

مرگ زرقاوی خبری خوش­ بود، گو این که این نه پایان تروریسم است نه پایان توهم­ها در مورد منش و ماهیت این پدیده. با این حال، هر حادثه­ی این­چنینی مجال بزرگی برای اندیشه است، فرصتی رایگان که اندیشه­گران امروز ما بی­دریغ از دست می­دهند.
در واقع، در کم­تر دوره­ی تاریخی مسائل متنوع انسانی تا به این حد عریان و آشکار در برابر ذهن آدمی ایستاده و، جالب­تر، در کم­تر دوره­ی تاریخی آدمی در اندیشه کردن به این مسائل این­گونه عاجز و درمانده است. از ناروداری دینی و شکست تکثرگرایی فرهنگی و پایان پسامدرنیسم سیاسی گرفته تا تب دموکراسی­خواهی و هجمه­ی جهانی­شدن و فراگیری لیبرالیسم اقتصادی و استیلای رسانه­های همگانی، طیف بهت­انگیزی از موضوعات و مسائل انسانی، در عرصه­های انفرادی و اجتماعی، همچون سازمایه­های بی­بدیلی برای اندیشه صف کشیده­اند و با این همه کم­تر متفکری جسارت تفکر در باب آن­ها را از خود نشان داده، کم­تر اندیشه­گر معاصری توان، به­تعبیر هگل، «زمانه­ی خود را اندیشه کردن» را یافته است.
مساله­ بسیار است و از جمله­ی این مسائل (شک ندارم: مهم­ترین مساله) «عراق» و «آمریکا» است – من این ادعای مهوع و مشمئزکننده اما صریح و صادقانه را باور دارم که، فردا­ی دنیا، آینده­ی انسان، به آن­چه امروز در عراق می­گذرد، به سرنوشت آمریکا در این منطقه، بستگی دارد. اصل مساله این است و حیرت­انگیز این که انبوه اندیشه­گران امروزی یا در این باره خاموش مانده­اند: حرفی برای گفتن، اندیشه­یی برای عرضه کردن، ندارند؛ و یا، دست بالا، با ناهمگاهی و زمان­پریشی، با اندیشه­هایی مکرر و ملال­آور به استقبال موضوعاتی مهیج و مهیب رفته­اند: فوکو هم، دست­کم در اواخر عمرش، از همین ناهمزمانی رنج می­برد اما همو به­درستی این ضایعه را در اندیشه­ی دو اندیشه­گر بزرگ دیگر تشخیص داده بود: یک­بار، با بینشی بی­رحمانه، گفته بود که نسبت مارکس و قرن نوزدهم مثل ماهی و آب بود؛ و بار دیگر، با بی­رحمی تمام، آثار سارتر را کوشش­های رقت­انگیز یک قرن نوزدهمی خوانده بود که کوشیده در قرن بیستم بیاندیشید: شاید اگر صد سال پس از مرگ­اش زنده می­شد باز هم آماده بود اعلام کند، نسبت ژیژک و قرن بیستم مثل ماهی و آب است، و آثار چامسکی هم کوشش­های رقت­انگیز یک قرن بیستمی که می­کوشد در قرن بیست­ویکم بیاندیشد!
شک نباید داشت: زمانی که آیندگان از چشم­انداز پایان این سده به آغاز آن نگاه کنند این سال­ها همچون زمانه­یی به نظر خواهد رسید که مهم­ترین و پرمدعاترین متفکران­اش از طرح تفکری تازه در باب زمانه­ی خود عاجز بوده­اند، اندیشه­گران­اش، حتا تواناترین­شان، در زمانه­ی خود را اندیشه کردن ناتوان نشان داده­اند، زمانه­یی که بسیاری از غامض­ترین و دشوارترین فیلسوفان در برابر برخی از ساده­ترین و ساده­اندیش­ترین سیاست­مداران رنگ باختند، زمانه­یی که پیچیده­ترین معادله­ها ساده­ترین راه­حل­ها را یافته (دوست و دشمن دو دسته شدند: دوست دشمن دشمن شد و دشمن دشمن دوست)، همگرایی بالا و پایین بیش از همیشه آشکار شد، چپ و راست واگرایی خود را به منتها درجه رساندند و خیر و شر تقابل تلخ خود را کامل کردند: زمانه­یی که اندیشه­گران خیرخواه­اش ادعای شرستیزی را به ادای شرشناسی فروختند، قساوت عملی را با قساوت نظری پاسخ دادند و کوشش انسانی را با آسایش المپی تاخت زدند: زمانه­یی که تکبر ایدئالیسم استعلایی­، وقیحانه، در برابر تواضع اومانیسم اخلاقی ایستاد: زمانه­یی که داغ بی­اخلاقی، ننگ بی­اندیشگی، را تا ابد بر جبین خواهد داشت.
شکی نیست: حق با شیراک است: بوش با حمله به عراق جن فاجعه را از شیشه آزاد کرد، خود درهای شر را به روی دنیا گشود. اما از یاد نباید برد: آن جن هرآینه (با مرگ مقدر صدام، با تبلور تضادها و تناقض­های اجتماعی و فرهنگی در منطقه، با فقر و فلاکت فزاینده در جهان سوم، با بی­کفایتی حاکمان کشورهای عقب­مانده، ...، اصلن با دسیسه­های نظام جهانی سلطه و سرمایه)، دیر یا زود از شیشه آزاد می­شد: خوب یا بد، مساله اسم جن را نبردن نیست، رسم جن را از بین بردن است.
زرقاوی مرد اما مساله­یی ماند، تا عجز اندیشه را نشان دهد.

June 07, 2006

گلشیری برای همیشه

براي خودم هم باورنكردني است كه دل­سپردگي­ام به گلشيري تا به اين حد آئيني بوده باشد. تك­تك ديدارها و گفت­وشنيدها را به­خاطر سپرده­ام، از همان اول­باري كه ديدم­اش، تمام حرف­ها و حركات­اش را به خاطر دارم، حتا رنگ پيراهن­اش را، همان عصر چهارشنبه­يي كه براي قصه­خواني به خانه­اش رفتم و شب كه برگشتم محو تماشاي فندك­ام شدم: فندكي را به دست داشتم كه «هوشنگ گلشيري» با آن سيگارش را روشن كرده بود! خواب­وخيالي بود كه بسياري ديدارها و شنيدارها هم نتوانست از آن بيرون­ام كند. يك­باره از دنياي داستان­ به دنياي واقعيت رسيده بودم و با اين همه آن فاصله­ي جادويي هميشه از او جداي­ام مي­كرد. حتا اين واقعيت كه حالا به­سادگي با بت­ ذهني­ام روبه­رو شده بودم هم از هاله­ي آن سيماي اسطوره­يي،‌ از ابهت افسانه­يي­اش، كم نمي­كرد. استاد، آموزگار،‌ افسون­گر. عكس­های­ اوج زندگي­اش را نگاه مي­كنم: همان افسون­زدگي را داشتم كه هنوز هم دارم.

­­­­شش سال از مرگ­اش مي­گذرد. با مرگ او بود كه براي اول­بار مفهوم «مرگ» را با همه­ي نابه­هنگامي­ و باورناپذيري­اش احساس كردم: نابه­هنگام – چه بسیار چیزها که باید از او مي­آموختم (حسرت شايد همه­ي آن احساسي باشد كه حالا از نبودن­اش دارم)؛ باورناپذير – چون هرگز زندگي­اش را هم باور نكرده بودم (آخرين بارها كه ديدم­اش از بيماري مي­گفت، از اين كه بايد باروبنديل­اش را ببندد و برود، و من باور نمي­كردم، حتا تا آخرين لحظه براي ديدن­اش بيمارستان نرفتم، توهم مصرانه­ام مي­گفت كه نخواهد مرد، نمي­میرد، مرد). مضحك است اما، درست تا چله­اش، هرشب همین خواب را ديدم كه زنده است و من خوشحال از اين كه مرگ­اش فقط كابوسي بوده و با اين همه تصوير تن خفته در گورش رهاي­ام نمي­كرد و جرات نمي­كردم بپرسم اگر تو اين­جاي اي پس آن­جا چه مي­كني؟ عكس­های آغاز مرگ­اش را نگاه مي­كنم: ياد آن روزي مي­افتم كه در امام­زاده طاهر به خاك­اش ­سپردند و، ما نشستيم و بر آْن نعش مبارك زار زديم.

:: نقل نوشته ها مجاز و انتشار آن ها منوط به اجازه ی نويسنده است ::