January 28, 2006

گربه یی به نام فرانکولا

این­طور بگویم: آن­قدر از باندبازی­های ادبی بیزار بودم، آن­قدر از خفقان ادبیات محفلی خسته، که اصلن علاقه­یی به مشارکت در جایزه­بازی­های امسال را نداشتم. حتا آرزو می­کردم ای کاش اصلن پشت پرده­ی این نمایش­ها را نمی­دیدم تا راحت­تر می­توانستم نقش­ نویسندگی­ام را بازی کنم: این همه خاله­زنکی و عمومردکی، آن هم در مورد شخص شخیص ادبیات؟ خب، کتمان نکنم: من روی موفقیت ادبی و اقبال عمومی رمان­ام خیلی حساب کرده بودم، اما در مورد جایزه بردن یا نبردن­اش نه. فکر می­کردم که من کارم را کرده­ام و وقت سرمایه­گذاری برای برقراری ارتباط و تحکیم مناسبات با جماعت جایزه­بده را هم ندارم. مهم پیدا کردن مخاطب درخور برای کتاب­ام بود و چون شکست خوردم («فرانکولا» بهمن سال پیش منتشر شد، خرداد امسال چاپ­اش تمام شد، و چون درخواست آن­چنانی نداشت تجدید چاپ هم نشد، یعنی یک سال با تیراژ 1100 نسخه)، دیگر جایزه گرفتن یا نگرفتن اهمیت نداشت – می­دانستم که دردی از من دوا نخواهد کرد: من مخاطب می­خواستم نه جایزه، جایزه­هایی که بعید بود با این کارنامه­ی مشعشع مخاطبان چندانی برای­ام فراهم کنند. خلاصه این که، سوای جایزه­ی «بنیاد گلشیری»، حتا پی­گیر اخبار جوایز هم نبودم.
(چند ماه پیش، دوستی که خودش هم دستی در نوشتن داشت و از قضا از شیفتگان فرانکولا شده بود و دائم درگیر این قصه که «حالا می­بینی، من شک ندارم، این فرانکولای تو امسال همه­ی جوایز را درو می­کند»؛ تلفن زد که، روزنامه­ی دیروز را دیدی؟ گفتم نه؛ چه­طور؟ خبری بود؟ گفت بله راجع به فلان جایزه؛ بنشین که آمدم برای­ات بیاورم. القصه، آمد و روزنامه را دست­ام داد. شروع به خواندن کردم، دیدم آثاری جایزه برده­اند و طبعن اسمی از هم «فرانکولا» در بین نیست، خودم را آماده ­کردم تا برای تسکین آلام این دوست فرانکولایی هم که شده (بر آدم دروغ­گو لعنت!) چندتا فحش آبدار نثار این منتقدهای معلوم­الحال و جایزه­بده­های فلان و جایزه­بگیرهای بهمان (که صدالبته اغلب­شان از دوستان و آشنایان اند و در شرایط معقول احترام هم را داریم و کلی هم برای هم نوشابه باز می­کنیم) کنم که، آخر خبر خواندم که دوست گرام­ام خودش از برندگان جایزه­ی کذا و کذا است، و آن­وقت دوست دل­بند از زبان من شنید که: به به، چه عالی! تبریکات فراوان!)
از این که بگذریم، از پیشنهاد مشارکت در ارزیابی اولیه­ی آثار برای جایزه­ی گلشیری نتوانستم شانه خالی کنم، به­اصطلاح از داوران مرحله­ی اول شدم. چرا قبول کردم؟ خب، هرکس نقطه­ضعفی دارد؛ نقطه­ضعف من هم این است که برای بعضی آدم­ها و حتا برای اسم­شان حرمت زیادی قائل ام، و آمدن نام­ام ذیل یا در کنار نام آن­ها مایه­ی مباهات­ام می­شود: مثلن همین هوشنگ گلشیری، که من البته شاگردش نبودم اما اگر شاگردش شمرده شوم خوش­حال خواهم شد، یا بابک احمدی که باز هم شاگردش نبوده­ام اما حق استادی به گردن­ام دارد. البته گلشیری در این بین استثنا است. نمی­دانم، شاید چون دیر به او رسیدم و زود هم از دست­اش دادم (سه سال دوستی بی­نظیر بود که گلشیری مرد و حسرت­ ادامه­اش برای همیشه در دل ماند). خب، می­گویند که من خودم را می­گیرم، اخلاق سگی دارم، کلاس می­گذارم، و غیره؛ با این همه وقتی دو سال پیش مجموعه داستان­ام («شب به­خیر یوحنا») نامزد جایزه­ی گلشیری شد و البته برای حضور در مراسم اهدای جایزه حتا یک دعوت خشک­وخالی هم از من نشد با کمال مسرت خودم خودم را دعوت کردم و رفتم و وقتی دیدم در بین 14 داستان برگزیده حتا یک داستان هم از کتاب کاندیدشده­­ام نبوده نه دل­گیر شدم، نه به روی خودم آوردم. امسال هم به همین قرار. اسم گلشیری آمد و من هم عنان اختیار را از دست دادم و با همه­ی انتقادی که به شیوه­ی داوری­ها داشتم پا پیش گذاشتم. فرمی فرستاندند و من هم پر کردم و پس فرستادم و وس­سلام. دست­اندرکاران خودشان امتیازات را جمع و تفریق (و چه می­دانم، ضرب و تقسیم) کردند و هرچه کردند من یکی که بی­خبر ماندم – حتمن مثل برخی جوایز، دعوت از داوران برای تشکیل نشستی جهت ارزیابی نهایی و جمع­بندی آرا کار بی­خودی بوده، نیازی به این کارهای دست­وپاگیر نیست! نهایت، دعوت شدم تا برای حضور در مراسم اهدای جوایز حضور به هم رسانم، و من هم اگر حال روحی و احوال جسمی­ام رخصت می­داد می­رفتم، که نداد و نرفتم. (آه، بله، آن گربه­هه را می­گویید که دست­اش به گوشت نرسیده؟ بسیار خوب، من گربه – راستی که من گربه ام! سال گربه؛ با این همه، گوشت­اش چی؟ گوشت اگر این جایزه­های ­خوش­بو باشد، این­ها به مزاج این گربه­ی لاغرمردنی سازگار نیست: همان بهتر که گربه گرسنه بماند.)
با این حال، با همه­ی آن خستگی و بیزاری، فارغ از این به­اصطلاح بیزنس ادبی، پنج­شنبه­ی گذشته فرصتی شد تا دوباره خودم را در دنیای دل­نشین­ام، ادبیات داستانی، احساس کنم. «انجمن مطالعات آثار داستانی متفاوت (واو)» در «خانه­ی هنرمندان» مراسم معرفی برگزیدگان­اش را برگزار می­کرد. «فرانکولا» ی من هم از نامزدها بود: نبود هم، جسارت و جدیت این جوان­ها آن­قدر برای­ام ارزش و اهمیت داشت که سفر را نیمه­کاره بگذارم و افتخار حضور در جمع­شان را از دست ندهم. خب، من نه هیچ­کدام از اعضای انجمن را می­شناسم نه نشستی با آن­ها داشته­ام. کل ارتباط ما در سه چهار مکالمه­ی تلفنی خلاصه می­شد، اما من هم ایده­ی آن­ها و هم استقلال عمل­شان را پسندیده بودم و هم از این که توانسته­ام اندک کمکی بکنم خوش­حال شدم. خوش­حال­تر شدم وقتی دیدم مراسم آبرومندانه­یی برگزار کرده­اند و بود و نبودشان را با صداقت و صمیمیت عرضه می­کنند. آن­طور که دیدم نه به جایی وابسته بودند و نه برای مشروعیت و محبوبیت، خودشان را هلاک بزرگان ادب و رسانه کرده­اند. مراسمی ساده و دوست­داشتنی شد: اول فیلم کوتاهی از فعالیت­های­شان نمایش دادند و بعد هم نوشته­ی شیوایی در توضیح برداشت­شان از «ادبیات متفاوت» خواندند، بعد جناب دکتر صنعتی سخنرانی جذابی کرد و بعد آقای امرایی از هر دری سخنی گفت، در ادامه خانم شاکری، مدیر انجمن، سخنرانی کوتاهی کرد، و آخر سر هم با خواندن بیانیه­های کوتاهی آرای نهایی اعلام شد (جایزه­ی اصلی را آقای آرش جواهری با رمان «رمادی» برد و جایزه­ی ناشران را آقای کیائیان و «نشر چشمه» -- از من هم به­خاطر خلق هیولایی به نام «فرانکولا» تقدیر شد) و برندگان از دست دستغیب و سپانلو جایزه گرفتند.
اگر اهل بخیه باشید شاید بگویید عیب و ایراد هم در کارشان کم نبود: به نظر می­رسید بی­برنامه بودند؛ بهتر بود به­جای دعوت از دیگران برای سخنرانی، خودشان حرف می­زدند، فعالیت­های خودشان را بیش­تر توضیح می­دادند؛ ظاهرن شناخت درستی از دنیای نشر نداشتند؛ اصلن بیانیه­هایی که در توجیه رای­شان خواندند به برداشت­شان از «ادبیات متفاوت» پای­بند نبود؛ و الی آخر. خب، گیرم که بعضن این­طور باشد؛ با این حال، این­ که یک عده جوان مستعد و مستقل بشینند و این همه رمان را یک ساله بخوانند و نقد و بررسی کنند و در نهایت ارزیابی خاص خودشان را اعلام کنند، آن هم بدون منت­کشی از این منتقد و آن رسانه، بدون افتادن به دنبال نام فلان نویسنده و فلان باند و فلان محفل، حتا بدون هرگونه حمایت مالی (جوایز فقط شامل تندیس و لوح تقدیر بود)، این کار کم­یابی است. در این وانفسا که گند فاشیسم فرهنگی آدم را خفه می­کند، پنج­شنبه، برای من، روز خوبی بود تا کمی هم نفس بکشم. به سهم خودم از حضورشان خوش­حال ام. چرا کتمان کنم؟ البته که لوح تقدیرشان از جایزه و تندیس دیگران بارهای بار برای­ام عزیزتر بود.

Labels:

January 16, 2006

اخلاق اصالت

1
بحثی درباره­ی "ابتذال" به راه افتاده؛ موافقان و مخالفانی هم دارد. من هم به نوبه­ی خود به این "ابتذال" می­اندیشم. با این همه شک دارم آن­چه من "ابتذال" می­خوانم چندان اشتراکی با مفهوم آن نزد موافقان و مخالفان داشته باشد. من "ابتذال" را در برابر "ادب" نمی­گذارم. از دید من، ادب هم اغلب می­تواند به­سخیف­ترین وجهی مبتذل باشد. چرا؟ چون من ابتذال را نه شکل بل محتوا می­دانم (گیرم که شکلی باشد که اکنون محتوا شده): ابتذال از دید من تکرار محتوایی تکراری است، یعنی انحطاط؛ همان کلیشه که بارت آن را "دوکسا" می­نامد – آن­چه من، در برابر "پارادوکسا" (ناسازه)، همسازه می­خوانم: همسازه؟ "آن­چه وقتی اتفاق می­افتد چنان است که گویی هیچ اتفاقی نیافتاده": ادب نقطه­ی مقابل ابتذال نیست (ادب تلویزیونی هم اغلب به اندازه­ی دریدگی وبلاگی مبتذل است). من ابتذال را، نه در برابر ادب که، در برابر "اصالت" می­گذارم؛ اصالت نه به آن معنا که انتخاب و عملکرد ما اولین در نوع خود باشد، اصالت انتخاب و عملکردی بی­سابقه نیست: از اصالتی اگزیستانسیالیستی حرف می­زنم، چنان که سارتر می­گفت، مبتنی بر "آزادی" و "اندیشگی"، صرف نظر از این که حاصل­اش متفاوت باشد یا مشابه با سایر حاصل­ها.
ابتذال "ناآزادی" و "بی­اندیشگی" است، انحطاطی است عاری از اصالت. با این حال، از همین رو، حتا اصیل­ترین انتخاب­ها هم ممکن است مبتذل باشند. شکی نیست: ما گریزی از ابتذال نداریم (گفتار و کردار روزمره­ی خود را مرور کنیم: بخش بزرگی از زندگی ما در ابتذال می­گذرد – تکراری بی­اصالت، از سر اسارت در عادات و نه با آزادی در اندیشگی). اما آگاهی از ابتذال یک چیز است و اصرار بر عرضه­ی ابتذال در لفاف اصالت چیزی دیگر. خیلی ساده، اصلن دلیلی ندارد ابتذال انسانی خود را جار بزنیم – اما می­زنیم و به نام اصالت هم می­زنیم و این­گونه است که چیزی طبیعی – همسازه­یی که شرط زندگی است – به چیزی مهوع بدل می­شود.

2
من مجادلات "سیبستان" با "سیبیل­طلا" و "فرنگوپولیس" را دنبال نکرده­ام؛ با سابقه­ی بحث آن­ها هم آشنایی ندارم ("سیبستان" به کنار، "سیبیل­طلا" را اصلن نمی­شناسم و "فرنگوپولیس" را هم در همین حد که زمانی "تقیه" را "تکیه" خوانده بود و اصرارش بر این بی­سوادی هم مایه­ی مزاح اهالی وبلاگستان). یکی دو نوشته­ی اخیر هر کدام را در این باره خواندم و باز هم چیز چندانی دستگیرم نشد. بنابراین بحثی در این باره ندارم. اما بحث حسین درخشان با اغلب واکنش­های­اش را، به دلایل شخصی، دنبال کرده­ام. از او هم البته چیز چندانی نخوانده­ام. اولین نوشته­یی از او که به­دقت خواندم همین انتقاد ("بی­ادبانه"، "زننده"، "زشت"، یا هرچه دیگر) او از یونس شکرخواه ("استاد دات") بود.
بر دو نکته تاکید دارم. اول این که بحث وبلاگستان دقیقن به این دلیل شروع شد که حسین درخشان آن را شروع کرده بود. موضوع انتقاد او به کنار؛ من هم چندی پیش نظری انتقادآمیز، با لحنی به همان اندازه بی­ادبانه در مورد استاد دات داده بودم. (متن من هم به همان اندازه کوتاه و نابسنده و از دید خودم قطعن "شخصی" و از دید دیگران احتمالن "غیرمسئولانه" بود – بعدن به این نکته­ باز می­گردم.) چرا بحثی آن زمان آغاز نشد؟ چون من هودر نبودم و "متن" مهم نبود، "مولف" مهم بود (نگاه اغلب وبلاگیون همچنان به­طرز مضحکی مولف­محور است نه متن­محور). جز جناب دات که شخصن در نوشته­یی جوابکی داد (گو این که من اصلن به قصد دریافت جوابی از او ننوشته بودم)، کوچک­ترین واکنشی ندیدم و این دو دلیل بیش­تر نداشت، من آن­قدر منفور نبودم که این بهانه­یی برای تسویه حساب­های شخصی با من باشد، و دیگر آن که استاد دات آن­قدر محبوب بود که کسی برای انتقاد از "سواد" او تره هم خرد نکند. من تلویحن استاد دات را به ­"بی­سوادی" متهم کردم و هودر اتهامی اخلاقی – سیاسی به او زد. برای دوستان و دانشجویان او کدام اتهام باید مهم­تر می­بود؟ (آشنایانی داشتم که از قضا فهمیدم شاگرد این استاد هم بوده یا هستند و هیچ­کدام کم­ترین کنج­کاوی یا علاقه­یی به کسب اطلاع از دلایل من نشان ندادند – همان­ها که البته خشمگینانه­ترین واکنش­ها را به هودر نشان دادند.) این تعصبات تکراری، این فقدان روحیه­ی انتقادی از دید من نام دیگرش همان "ابتذال" است.
دوم این که، در میان این هیاهو اصل سوال (بی­ادبانه، بی­شرمانه، احمقانه، یا هر – انه­ی دیگر) درخشان گم شد. نمی­گویم تمام واکنش­ها، اما تک­تک واکنش­هایی که من مشاهده کردم تقریبن هیچ ربطی به سوال هودر نداشت. بالاخره او پرسشی پیش کشیده بود و انتظار پاسخی می­رفت: زبان او مبتذل بود؟ باشد، از دید من واکنش­ها به ابتذال او از هر ابتذالی مبتذل­تر بود: زنده باد استاد! ... استاد همه­ی ما است! اگر نبود روزنامه­نگاری ما به این اوج و اعتلا نرسیده بود! و چه و چه! از این مبتذل­تر؟ بگذریم از این که زبان بعضی از واکنش­گران به­مراتب دریده­تر و وقیحانه­تر بود – طرفه آن که، وقتی طرف بحث­شان آداب­دانی چون صاحب "کتابچه" شد یک­باره پوستین عوض کردند و بی­ادبی و بی­حرمتی به او را از حد گذراندند.

3
هودر با همه­ی دریدگی­اش حرفی زده بود، حرفی که اتفاقن می­شد مدت­های دیدی درباره­اش حرف زد: بنا به تعریف من نوشته­ی او هر چیزی ممکن بود باشد الا این که مبتذل بوده باشد. مبتذل از دید من همه­ی آن واکنش­های مودبانه یا بی­ادبانه­یی بود (گفتم که، ادب خلاف­آمد ابتذال نیست) که هیچ حرفی برای گفتن نداشت، گفتن یا نگفتن­اش هیچ فرقی نمی­کرد: بارت را به خاطر بیاورید: همسازه: بود و نبودش هیچ اتفاقی نیست: گلشیری اخلاق جالبی داشت. می­نشستی و صحبت می­کردی. دری وری می­گفتی، تا دل­ات می­خواست آسمان و ریسمان می­بافتی، و او هم بردبارانه گوش می­کرد. تمام که می­شد، می­گفت: خب تو الان بیست دقیقه صوت صادر کردی؛ حالا دو دقیقه حرف بزن! ابتذال یعنی این که حرفی برای گفتن نداریم. حرف­مان ارزش حرف زدن ندارد. حرف زدن نیست، صوت صادر کردن است.
ابتذال شکل نیست، محتوا است: فحاشی و دریدگی همان اندازه صوت صادر کردن است که لفاظی از سر ادب. فخر فروختن به دریدگی همان اندازه بی­معنا است که مباهات کردن به عفت کلام. شکل سخن ما، با همه­ی اهمیت و ارزش­اش، امری شخصی است، بستگی به راهبردی دارد که برای اندیشیدن به، و عرضه­ی، ایده­ی خود انتخاب می­کنیم. گیرم که تمام حرف ما تجلی­اش تنها در همین شکل باشد؛ بسیار خوب، هرکاری که می­کنیم بکنیم، به هر شکلی که می­خواهیم حرف بزنیم، با این حال "حرف بزنیم". (زمانی که بازار رک­گویی و رکیک­نویسی در بخش کامنت­های وبلاگ­ "امر منفی" داغ بود، مراد فرهادپور حرف جالبی زد: "کامنت­هایی که فقط فحش باشند پاک خواهند شد، پس سعی کنید دست کم نیمی از نوشته­تان خلاقانه باشد": فحش هم می­دهید، حرفی برای گفتن داشته باشید!)
نتیجه­ی دیگری می­گیرم: ابتذال ربطی به ارزش کیفی حرف­ها ندارد. نمود این نکته را در وبلاگستان مرور کنید. برای من که نوشته­های شارع عالم و مودب بحث ابتذال در وبلاگستان ("پریشان­بلاگ") با همه­ی رنگ­ولعاب فاضلانه­اش از هر ابتذالی مبتذل­تر است.

4
آیا ابتذال سرنوشت محتوم وبلاگستان است؟ این سوالی برای من جدی است، تامل جدی بر سرشت وبلاگ را می­طلبد. از دید من وبلاگ، بنا به سرشت­ و به­ویژه در کاربرد ایرانی­اش، کمابیش از بدو امر با معضل ابتذال دست به گریبان بوده. در واقع، برای ما، وبلاگ اغلب جایی است برای عرضه­ی ابتذالات البته موجه زندگی­های خود. از این نظر، وبلاگ جایی است برای ابتذالب مضاعف، ابتذالی البته ناضرور. این که من امروز چه حالی دارم، یا ماشین­ام چه مرگ­اش زده، یا دل­ام برای چه کسی تنگ شده، ... این­ها همه ابتذالاتی ضروری است، اما به­محض منعکس شدن­ در یک صفحه­ی اینترنتی حالتی مسخره، و حتا مشمئزکننده، پیدا می­کند. و وبلاگ هم دقیقن همان رسانه­یی است که این­گونه آسان اسباب انعکاس این ابتذال را فراهم می­کند.
بار دیگر، باید پرسشی را پیش کشیم که من چندی پیش در مروری بر احوال وبلاگستان فارسی مطرح کرده بودم: کشوری با کم­ترین درصد نسبی کاربران اینترنت در خاورمیانه، چرا بیش­ترین درصد مطلق وبلاگ­نویسان را در دنیا دارد؟ پاسخ نخست من این بود که "ایرانی­ها اصولن آدم­هایی هستند که همیشه فکر می­کنند حرف­های بسیار و باارزشی برای گفتن دارند". در این­جا، این پاسخ یعنی که بخش بزرگی از ما سرگرم بازتولید ابتذال روزمره­ی خود، بی­حرفی (بی­اندیشگی، بی­اصالتی، یا حتا ابتذال اصیل) خود در وبلاگ­ها بوده­ایم.
پس، مساله دور نگه داشتن وبلاگستان از آفات ابتذال نیست، مساله این است که چگونه تا حد امکان خود را از ابتذال رسانه­یی تا این حد آلوده به ابتذال دور نگه داریم. ضرورت اندیشیدن به این مساله هنگامی مبرم­تر می­شود که پیامدهای سرشت ابتذال­آلود این رسانه را روشن­تر ببینیم. ببینیم که چگونه حتا حرف­ نامبتذل هم وقتی به قالب وبلاگ در می­آید خودبه­خود مبتذل می­شود: نگاهی به صفحه­هایی که همین حالا باز کرده­اید (اصلن سرتاپای همین صفحه) بیاندازید و ببینید تا چه حد آکنده از عناوین بزرگ و ملاحظات مشعشعی است که متن­اش به زحمت به حد یک مقاله­ی مختصر که هیچ، به حد یک تامل کوتاه می­رسد! با این روند ابتذال­آفرینی که بیش­تر به یک خودارضایی وجدانی یا خودفریبی فکری می­ماند، چه باید کرد؟

5
اگر دغدغه­ی دوری از ابتذال را داریم، اگر حرفی که برای گفتن داریم می­خواهیم که حرف بزند، یا باید از وبلاگ­نویسی دست بر داریم، یا این که فکری به حال "شکل" وبلاگ­مان بکنیم (و دقیقن شکل آن، چون می­خواهیم محتوای کارمان را معکوس یا خنثا نکند)؛ وگرنه، حرفی می­زنیم و در واقع حرفی نمی­زنیم.
مثال خودم را می­زنم. نوشته­ی من درباره­ی استاد دات مبتذل بود. البته که من در اصالت حرف­ام تردیدی نداشتم، ندارم. حرفی هم برای گفتن داشتم. با این همه نوشته­ی من هیچ حرفی نمی­زد. این که بنویسم باید برای شاگردان این استاد نگران بود، این هیچ حرفی برای گفتن ندارد. من اگر می­خواستم حرفی بزنم باید می­گفتم که چرا این استاد مفهوم فنی دال و مدلول را نمی­شناسد، تا بگویم به چه دلیل زبان­شناسی نمی­داند؛ باید می­گفتم چرا این جمله­یی که من از او نقل کردم از زبان یک آدم عامی مضحک است و از زبان یک استاد ارتباطات فاجعه؛ تا در نهایت انتقاد کنم، بگویم که این استاد "بی­سواد" است و بس.
نوشته­ی من مبتذل بود، چیزی بود در این حد که اگر دوستی نظرم را در این باره خواست در همان حد آشنایی ابتدایی و اتفاقی بگویم من راجع به استاد دات چه فکر می­کنم؛ بیش­تر از این­اش، برای جدا شدن از ابتذال­ این وضعیت، باید حرفی می­زدم که اتفاق­آفرین باشد، وگرنه صرف این که من یا دیگری راجع به فلان آدم یا فلان اثر چه احساسی داریم چه معنایی جز ابتذال دارد؟ کشاندن ابتذالات حوزه­ی خصوصی به حوزه­ی عمومی چه دردی را دوا خواهد کرد؟

6
به عنوان یک وبلاگ­نویس، باید بپذیرم که وبلاگ یک دفترچه­ی خاطرات شخصی نیست، یک رسانه است، در حوزه­ی عمومی قرار می­گیرد، مشمول مقررات حقوقی و قانونی می­شود: من در قبال آن "مسئولیت" دارم. می­گویم مسئولیت، چون نمی­خواهم از واژه­ی به ابتذال کشیده شده­ی "اخلاق" حرف بزنم – هرچند دشوار بتوان این واقعیت را کتمان کرد که فرهنگی که بیش از همه درباره­ی اخلاق داد سخن داده احتمالن به بی­اخلاقی­های بزرگی دچار بوده: بودریار راست می­گوید: وقتی از چیزی این همه داد سخن می­دهیم یعنی که آن چیز پیشاپیش از میان ما پر کشیده و رفته!
مسئولیت­پذیری: این همان معیاری است که مرا ابتذال­ام جدا می­کند: مسئولیت­پذیری همان اخلاق اصالت است: من تنها آن­گاه که به ابتذال خود مسولانه می­اندیشم (آزادانه آن را انتخاب می­کنم) مبتذل نیستم. بنابراین، از دید من، مبتذل­ترین وبلاگ­نویس­ها بی­مسئولیت­ترین آن­های اند: از کسی که به بهانه­ی مخالفت با ابتذال یک بلاگر، "سردبیر: خودم"، از او "خردبیر: خودم" می­سازد چه مسئولیتی می­توان انتظار داشت؟ ابتذال از این آشکارتر؟ مبتذل از این مهوع­تر؟
به همین سادگی هم باید بفهمم که چرا آنارشیست­ متوهم و تنبلی (همان هودر) که سرسری­نویسی و دهن­دریدگی پیشه کرده تنها به یمن ایرانی بودن است که خود را از بازخواست و مواخذه معاف می­بیند. وگرنه، من می­توانم راجع به فلان آدم احمق عوضی هر نظری که می­خواهم داشته باشم، اما اگر نظرم را در رسانه­یی اینترنتی در معرض دید عموم قرار دادم باید احمق و عوضی بودن آن آدم را اثبات کنم، و با این همه هرقدرهم که او احمق و عوضی باشد اصلن نمی­توانم (اخلاق شخصی به کنار، اصلن "حق ندارم"، "قانون اجازه نمی­دهد") خواهر و مادرش را هم مستفیض کنم. فراتر از این، ورود به حوزه­ی عمومی پیشاپیش به معنی پذیرفتن این است که من دیگر در خانه­ی شخصی خودم نیستم که چاک دهن یا زیپ شلوارم را باز کنم و این به کسی مربوط نباشد؛ این­جا تابع قوانین حوزه­ی عمومی ام، و آزادانه­ترین عرصه­های عمومی هم به دلیل حفظ حقوق سایر انسان­ها مجال بی­حدوحصری برای هرزه­نگاری و هرزه­درایی را نمی­دهند. حوزه­ی عمومی قوانینی دارد و ... (این­جا است که بحث می­کشد به همان مقالاتی که درباره­ی سانسور نوشتم و، چون خاتمه­اش خوش نشد، به قول هدایت "وس­سلام"!)

7
هرکسی شکلی برای بیان حرف­اش انتخاب می­کند. انتخاب من هرچه باشد دریدگی نیست. با این همه با دریده­ها هم مشکلی ندارم، تنها به یک شرط: راه را بر گفت­وگو نبندند. گفت­وگو: این هم از آن استعاراتی است که به یمن استعداد بی­نظیر ما ایرانی­ها برای ابتذال­آفرینی تنها طنینی مشمئزکننده از آن مانده. با این همه، من همچنان به آن اعتقاد دارم. از دید خودم، مهم­ترین "حرفی که در این وبلاگ زده­ام" همان مکالمه­های متنی (گاهی مودبانه، گاهی موذیانه) است که با مراد فرهادپور و امید مهرگان داشته­ام. دستاوردی اگر این وبلاگ­نویسی برای­ام داشته ایده گرفتن از حرف­های دیگران و احیانن گفتن حرفی در ادامه­ی ان­ها بوده. باز هم گفت­وگو.
چرا بر این استعاره این همه تاکید دارم؟ چون آن­چه ما را از خودکامگی ارتجاعی رها می­کند جز این نیست. در جواب صاحب "کتابچه"، که من شکی در اصالت و عمق آثارش ندارم، می­گویم تا یک سنت انتقادی بر اساس منطق مکالمه (گفت­وگویی هرقدر خشونت­بار و خصومت­آمیز) پدید نیاید، مدرن شدن یک رویا است. برهنه شدن دردی را دوا نمی­کند: لباسی پوشیده­ایم که اندام ناموزون­مان را پنهان نکرده: با عریانی هم اندام ما موزون نمی­شود. نکته این نیست که هیچ­کس از ناموزون بودن اندام خود خبر ندارد. در این که ما بیش از حد ضرور آلوده­ی ابتذال ایم، اغلب تاب انتقاد نداریم، مخالف­خوان ایم و صدای هر مخالفی را در نطفه خفه می­کنیم، و ...، در این همه هیچ شکی نیست. با این همه برهنگی چه دردی را دوا می­کند؟ برهنه هم نباشیم، می­دانیم زیر این دلق مرقع چیست. بر این تن بدقواره هر لباسی زار می­زند. نه، نیازی به عریان شدن نیست. هر لباسی که بر تن­مان هست باشد: باید این تن نحیف را پروار کنیم، این اندام نزار را پرورش دهیم، با هم دست­وپنجه نرم کنیم، با هم گفت­وگو کنیم (عریانی همان اسطوره­ی آزادی ابتدایی است، این که اگر از اکتسابات خود عریان شویم آزادی را باز خواهیم یافت. من این ایده را باور ندارم، صاحب کتابچه هم می­داند: آن لیبرتنی که رژیم اخلاق استبدادی فرانسه را به لرزه انداخت، در صف درازی ایستاده بود که از روسو تا روبسپیر را در بر می­گرفت، ولتری در این صف بود و حرف­اش این که "من با تو مخالف ام اما جان­ام را می­دهم تا تو آزاد باشي كه حرف­ات را بزنی").
به هر رو، بیایید قید این ایده­ی شاعرانه – عارفانه را بزنیم که احساسات ناب انسان­ها بازتاب بهترین آرمان­ها و انگیزه­ی متعالی­ترین، و احیانن مدرن­ترین، پیشرفت­ها است. با خشونت طبیعی احساسات­مان آزادی طبیعی را نخواهیم یافت، تنها اسیر طبیعت خواهیم ماند. با ایده­های رمانتیکی چون آن­ها که در "کتابچه" آمده شاید سرخورده شویم و شاید تروریست، هردو از نوع مدرن­اش، اما قطعن شهروندانی مدرن نخواهیم شد. اصلن چه کسی می­گوید باید گند و کثافت درون­مان را بی­پرده به نمایش بگذاریم. فضیلت مدرنیته این بود که بشر را وا داشت تا در برابر حقارت­ و کوتولگی خود بایستد نه این که آن را تهییج و تقدیس کند: تمدن بالنده­ی امروزی، فرهنگ مدرن روشنگری، از چنین سانسورهایی نشات گرفته (شکی در عظمت و اهمیت والایش­های فرویدی هست؟) حال، اگر توانستیم تعفن وجود خود را بپوشانیم و اندک­اندک از بین بریم کاری کرده­ایم، حرفی زده­ایم، وگرنه ملوث کردن هر متنی به قاذورات ذهنی خود کاری نیست، حرفی برای گفتن ندارد. گند درون خود را افشا کردن کار کودک و دیوانه است، کار بالغ و عاقل (انسان مدرن کانتی) نیست.
این­ همه ضرورتی سراسر اضطراری­تر می­یابد اگر ایرانی بودن خود را به خاطر بسپاریم. ایرانی، با فرهنگی سرشار از عقل­ستیزی و عرفان و شاعرانگی، فرهنگی که معیارها و موازین حوزه­ی خصوصی و ادبیات شخصی را به تمام حوزه­ی عمومی و اجتماع و سیاست تسری داده (هیچ­چیزش از هیچ­چیزش جدا نیست: ­همه­چیزش همه­چیزش است). من استیصال ایرانی خودم را می­بینم و اذعان می­کنم: آنارشیسم کودکانه و شاعرانه­ی هزارساله­ی ما در عرصه­ی سخن ادبی هم مضمحل شده، بسط دادن این منطق (منطق­ستیزی آن) به عرصه­های سخن سیاسی و اجتماعی چه دردی از ما دوا می­کند؟ تا ولتروار به نبرد گفتمانی با یک­دیگر نرویم، صد ساد شوریده و شاعرپیشه هم گره از کار فروبسته­ی ما نخواهد گشود.
ضرورت جدا کردن حوزه­ی عمومی و حوزه­ی خصوصی از یک­دیگر: من تا عمق وجودم به این ایده­ی رورتی باور دارم. پس، بسط دادن منطق ادبیات فرمالیستی به گفتمان عمومی سیاسی و اجتماعی از دید من چاره­ی کار نیست؛ بدتر، کار را خراب­تر هم می­کند. شطحیات شبه­هایدگری­یی از این دست که "زبان خانه­ی من است" و چه و چه نه نسبتی با ژرف­اندیشی­های فلسفه و ادبیات غربی دارد و نه دیگر به کار گفتمان عمومی ما می­آید.
بیایید رو راست باشیم: تاریخ ما پر بوده از این تفاخرها و تغافل­های شاعرانه، دوریش­مسلکی­های مزورانه، کلبی­مسلکی­های کودکانه، قلندرمآبی­های مجنونانه، که در لفاف خوارداشت خود در نخوتی ناپیدا فرو رفته؛ هیچ ملتی به­قدر ما خود را تحسین نکرده و صد البته در نقد خود کوتاهی نکرده. تا دل­مان بخواهد نشسته­ایم و شاعر و عارف در دامن مام میهن پرورده­ایم، تنها برای آن که با پای چوبین عقلا اندکی راه­پیمایی نکنیم. سیاست شاعرانه – عارفانه کارساز نیست – سیاست خاتمیستی تا چه اندازه کارآمد بود؟ همان سیاستی که به قول خود می­خواست "اراده­ی معطوف به عشق" را به­جای "اراده­ی معطوف به قدرت" بنشاند؟
دیدگاه­ام پسامدرنیستی است؟ زیاده مدرنیستی است؟ ارتجاعی است؟ عقب­مانده است؟ بی­شروشور است؟ افراطی است؟ باحال نیست؟ باشد – من استیصال ایرانی خودم را می­بینم.

January 13, 2006

کار روشنفکری

چند روزی هست که کار تازه­ی بابک احمدی، "کار روشنفکری" (نشر مرکز)، منتشر شده. احمدی در درآمد مصاحبه­اش با بی­بی­سی تز اصلی خود را به­طور مختصر مطرح کرده، و من هم قبلن اشاره­یی به این تز کرده­ام، تزی حول این محور که، به­جای ارائه­ی تعریفی از موجودی به نام "روشنفکر"، باید کاری با عنوان "کار روشنفکری" را تعریف کنیم. احمدی در کتاب خود شرحی از تعاریف "ماهیت­گرایانه" (ذات­باورانه، اسانسیالیستی) از روشنفکر به دست داده، به نقد نواقص و نفی کارآیی آن­ها می­پردازد و با این حال می­کوشد تا فاصله­ی خود را با تعریفی نام­انگارانه (اسم­باورانه، نومینالیستی) حفظ کند. بر این اساس او این تز "گفتمانی" را ارائه می­کند که کار روشنفکری شرح و بسط گفتمان­ها و تلاش برای برقراری ارتباطی انتقادی بین آن­ها است. علاوه بر بحث­های نظری، تبیین و توجیه این تز با مروری بر آرا و آثار اندیشمندانی (به­ویژه میشل فوکو و ادوارد سعید) صورت می­گیرد که سهم عمده­یی در تعریف و بازتعریف روشنفکری در دنیای معاصر داشته­اند. با این حال، و احتمالن از همین رو، جز پیوستی در دفاع از مفهوم "روشنفکری دینی"، بحث مستقیم یا مشروحی از کردوکار روشنفکران ایرانی در کتاب یافت نمی­شود ...
من ایده­ی احمدی را بسیار جذاب می­دانم و با این حال به­گمان­ام در بحث­های گذشته در باب "کارکرد روشنفکری" نشان داده­ام که مایل به دیدگاهی رادیکال­تر و کمابیش نام­انگارانه ام. از این رو تنها با بخشی از تعریف او موافقت دارم و همان را برای تعریف کار روشنفکری بسنده می­دانم – کتاب را پیش از انتشارش خوانده بودم؛ باید دوباره بخوانم تا بتوانم منظورم را واضح­تر بیان کنم.

January 06, 2006

Cruelty

را در فارسی معمولا" به «قساوت»، «بی­رحمی»، یا «سنگ­دلی» ترجمه می­کنند اما در انگلیسی معنایی دوگانه دارد که در این برگردان­ها نمی­گنجد: رنج­رسانی به دیگران و / یا بی­اعتنایی به رنج آنان: ریچارد رورتی لیبرال را به­عنوان کسی تعریف می­کند که بدترین کار ممکن را همین می­داند، همین که رنجی به دیگران رسانده یا نسبت به رنجی که می­برند بی­اعتنا باشیم. دشواری­ها و دقائق بسیاری در این مفهوم هست (فرضن این که رنج یا راحت دیگران را چگونه تشخیص دهیم یا برای چیرگی بر رنج­های عظیم آتی اکنون با چه رنج­هایی راحت­تر مدارا کنیم)، اما رورتی اصرار عجیبی بر این تعریف دارد. چرا؟ چون این امکان آرمانی به نام «همبستگی» اجتماعی است – جامعه­ای که اعضای آن به یک­دیگر رنج رسانده یا نسبت به رنج یک­دیگر بی­اعتنا باشند جامعه­یی عاری از حس همبستگی است – از این رو جامعه­یی است که به تعریف او لیبرالی نیست، یا به تعبیر من جامعه نیست.

امروزه کم­تر کسی می­گوید که رنج دیگران ربطی به من ندارد؛ جز تروریست­ها، احتمالا" هیچ­کس نمی­خواهد آشکارا رنج­رسان باشد – گیرم تنها به این دلیل که رنج دیگران را مانع راحت خود می­بیند. پس مساله صرفن اذعان به داشتن این دغدغه نیست؛ دشواری در رویکرد ما در برخورد با رنج­ها است. در واقع، در شکل ساده، پرسش رنج را می­شود با پی­گیری پرسشی مشهور پاسخ داد: با کسی از گرسنگی رنج می­کشد چگونه باید برخورد کرد: بهتر است به او ماهی بدهیم یا به او ماهی­گیری یاد بدهیم؟ چپ­ها، روشنفکران ما، معمولن ماهی دادن را یک راهکار موقت و بی­فایده می­دانند و در عوض راهبرد یاد دادن ماهی­گیری را توصیه می­کنند. برعکس، لیبرال­ها ماهی دادن را ضروری­تر می­دانند – هم به این دلیل که آدم گرسنه اول باید سیر شود و بعد اگر شد آموزش ببیند و دیگر به این دلیل که معلوم نیست طرح­هایی که برای آموزش ماهی­گیری ارائه می­شود همیشه ختم به خیر شود (شر گولاگ دلیلی جز این خیرخواهی داشت؟).

من اگر قرار به انتخاب باشد این راهکار را به آن راهبرد ترجیح می­دهم. فکر می­کنم راهبرد چپ­ها بیش­تر به کار کسانی می­آید که می­خواهند ماهی­های­شان را خودشان بخورند و خاطرشان جمع و خیال­شان راحت باشد که یاد دادن ماهی­گیری هم به این سادگی­ها نیست و بنابراین «می­دانم که تو الان سردت است و پیراهن درست و حسابی نداری و من البته ده تا پیراهن اضافی هم دارم اما دوای درد تو این نیست که الان یکی از پیراهن­های خودم را به تو بدهم، چون مشکل تو با یک پیراهن حل نمی­شود و تازه معلوم نیست با این حال­وروزی که داری بتوانی از همین پیراهن هم درست نگه­داری کنی و تازه امثال تو کم نیستند و من که نمی­توانم همه­ی پیراهن­های­ام را به دیگران ببخشم و تازه این کار را هم بکنم باز هم یک عالم آدم یک­لاقبا هستند که پیراهن می­خواهند و تو باید یاد بگیری که کار کنی و حق خودت را بگیری و بتوانی برای خودت پیراهن بدوزی یا بخری و ...» و نتیجه این که آن آدم دردمند اگر قدری غرور داشته باشد با همان جمله­ی اول راه­اش را کشیده و رفته و اگر این­قدر غرور هم نداشته باشد که حتمن تا به حال از سرما یخ زده و مرده! – می­دانم که ساده نیست، اما فکر می­کنم پرسش «ماهی دادن یا ماهی­گیری یاد دادن» را بهتر است، یا باید، به پاسخ «(اول) ماهی دادن و (آن­گاه) ماهی­گیری یاد دادن» بدل کرد.

Labels:

January 02, 2006

ادبيات متفاوت

ادبيات مدرن، از آغاز تا ديرباز، در راه "بازنمايش" درست و دقيق واقعيت گام برداشته – ادبيات بايد آينه­ي زندگي مي­شد. حال،‌ سال­ها است كه نويسندگان از اين راه برگشته­اند، ادبيات اين ايده را كنار گذاشته، و داستان ديگر درصدد بازنمايي واقعيت (متعارف يا متعالي)‌ نيست. با اين همه، همسويي و در نهايت همساني ادبيات با واقعيت، يا نوشتار با زندگي،‌ هنوز هم ايده­يي راسخ است. اين ايده در شكل اخيرش مي­گويد كه تمام نوآوري­ها، هنجارستيزي­ها،‌ سنت­گريزي­ها،‌ ساختارشكني­ها، و در يك كلام تمام "تفاوت"ها براي ايجاد شباهتي درست­تر و دقيق­تر ميان اثر ادبي و واقعيت امروزي يا واقعيت آرماني است. چنين گرايشي طبعن مورد قبول و استقبال مخاطبان (خوانندگان و نويسندگان) ادبياتي (آوان­گارد، نامتعارف، نوگرا، و ...)‌ است كه بنا دارد دنيا را "ديگر"گونه ببيند اما تنها از آن رو كه در اين "ديگري" واقعيت دنيا و هويت خود را بهتر ببيند. با اين حال،‌ اگر منظور از "ادبيات متفاوت" چنين ايده­يي باشد، اين ادبيات اصلن وجود ندارد: "ادبيات متفاوت" هم نمي­تواند ابزاري، بهتر از ادبيات مسلط و مرسوم، براي نزديكي به "واقعيت" باشد. سواي هر تحليل تئوريكي، سرشت نوشتار همواره پيشاپيش از فاصله­يي برناگذشتني بين ادبيت و واقعيت خبر مي­دهد و البته در همين فاصله است كه آثار ادبي بيش­ترين جاذبه و برجسته­ترين تاثيرات خود را خلق مي­كنند. اين البته دليلي در تاييد "ادبيات متداول" يا در رد "ادبيات متفاوت" نيست؛ برعكس،‌ حاشيه­يي­ترين و نامتعارف­ترين ادبيات هم دير يا زود مسلط و مرسوم خواهد شد و اين يعني كه نوآورترين آثار ادبي هم چون استعاراتي (از واقعيت يا زندگي)‌ همواره در معرض فرسودگي و بدل شدن به "استعارات مرده" اند: ادبيات متفاوت اگر وظيفه­يي داشته باشد اين وظيفه تنها زنده نگه داشتن استعاره­ي "ادبيات" خواهد بود. ادبيات متفاوت بيش از آن كه تفاوت خود (با ادبيات مسلط) را روشن كند تنها "تفاوت" ادبيات را آشكار ­خواهد كرد – ادبيات، هم چون تفاوت، همچون "تصادف" در معناي هستي­شناختي آن، تجربه­يي تكرارناشدني است. نه بازنمايش واقعيت، كه نمايش اصيل ادبيات: ادبيات متفاوت در واقعيت زندگي نمي­كند، در تفاوت زاده مي­شود، "تفاوت" ي كه ادبيات را ادبيات مي­كند.

:: نقل نوشته ها مجاز و انتشار آن ها منوط به اجازه ی نويسنده است ::