July 28, 2006

باز هم


این طرح جلد چاپ سوم «لذت متن» رولان بارت است که این روزها تازه درآمده. چاپ اول کتاب را به مهدی جواهریان تقدیم کرده بودم. یادم نمانده در تقدیم­نامچه چه نوشته بودم. چیزی بود در این مایه­ها: «برای مهدی جواهریان، با لذت و سرخوشی».
مثل خیلی چیزهای دیگر، لذت پیش­کش کردن کتاب­ها را هم من از مهدی آموختم. به هر حال دوست داشتم کتابی به مهدی پیش­کش کنم. «لذت متن» را اصلن برای پیش­کش کردن به مهدی ترجمه کردم. تنها دلیل وجودی­اش به فارسی همین بود، وگرنه همه­ی آن­چه بارت درباره­ی لذت متن و خوانش سرخوشی گفته مهدی پیش­تر به من گفته بود – حتمن یادش مانده آن پنج­شنبه­شب را که با احسان و باقی بچه­ها رفته بودیم دربند و او هم با شر و شور همیشگی­اش این­ها را می­گفت و هرچه باشد من یادم مانده. مهدی برای کتاب­خوانی همیشه دو اصطلاح داشت، اول این که بکارت فلان کتاب را زده و دیگر این که با فلان اثر لبی تر کرده یا لبی به آن زده؛ همین­طور از آن لذت دردناک مختص زنان می­گفت که آدم بعضی وقت­ها با خواندن بعضی کتاب­ها دچارش می­شود – به­گمان­ام این­طوری آن دید مردانه­اش را تا حدودی تعدیل می­کرد.
پیش­کش کردن اغلب برای احضار ابژه­ی ازدست­رفته است – این را همان کسی می­گوید که معتقد است برای پیش­کش کردن اول سوژه را ابژه می­کنند و آن­وقت کتاب و امثال آن را به آدم­های مرده یا خاطره­های گم­شده پیش­کش می­کنند، یا این که با این کار آن­ها را در همان لحظه­ی مطلوب­ منجمد می­کنند؛ پس حتا وقتی دوباره به یک نفر پیش­کش می­کنیم این یعنی که آن آدم هنوز هم درست و حسابی نمرده و باید این­طوری، با این اصرار عاشقانه، بمیرد. (قبل رفتن­اش وسوسه شده بودم دوباره کتابی ترجمه کنم، تقدیم­اش کنم، بگویم هی جواهریان، «سخن عاشق» را ترجمه نکردی تا مجبور شدم خودم ترجمه­اش کنم، حالا که می­روی من هم این آخرین ترجمه­ام را باز به تو تقدیم می­کنم!) به هر حال، شاید بیش­تر از این بابت بود که بعد پانزده کتابی که تا آن­وقت منتشر کرده بودم تازه به فکر افتادم کتابی به مهدی پیش­کش کنم. من و مهدی مدت­ها از هم دور مانده بودیم. مهدی دوباره درگیر یکی از همان رمانس­های رشک­انگیزش شده بود و من هم مثل همیشه درگیر مزخرفات معمول­ام بودم. آن­وقت­ها، بعد از آن سفر براتیگانی مهدی را به­ندرت می­دیدم، انگار آن سفر هم مهی بوده که جاده­های جنگلی گیلان را فرو پوشیده و از رشت و انزلی و لاهیجان گذشته، دور هتل رامسر را صدبار دور زده، شب به خانه­ی خفنی نزدیک چالوس رسیده، و یک روز رویایی در ظهر هتل گچسر فرو نشسته، و حالا فقط بادی است که برگ­های ابدیت را با خود می­برد. تنها دلیل پیش­کش کردن کتاب این بود که بگویم، مهدی، به یادت بودم.
مهدی هنوز کتاب را ندیده بود. یک روز ظهر من پیش احسان نوروزی بودم – من و مهدی و احسان سه ضلع مثلثی بودیم که اغلب یک ضلع­اش در حال تبانی با یک ضلع و زدن زیر آب آن ضلع دیگر بود. مهدی هم آمد و احسان انتظار داشت از دیدن کتاب و آن تقدیم­ کذایی کف کند، که نکرد؛ برعکس، مطابق انتظار من، فقط لب­خندی زد و بساط حکمت­­پرانی­مان را پهن کردیم و بی­خیال باقی قضایا شدیم.
چند ماه بعد برای چاپ دوم کتاب مجبور شدم متن را از نو با اصل فرانسه بازخوانی کنم. ویرایش تازه به تغییر حروف­چینی و صفحه­بندی و غیره منجر شد و نتیجه این که برای جور در آمدن فرم­بندی باید دو صفحه از کتاب کم می­کردم و من هم مثل قاضی خونسردی که اهمیتی به گفته­های وکیل مدافع نمی­دهد، چون کل ماجرا را از پیش می­داند، به حذف آن دو صفحه­ی مربوط به پیش­کش­نامه حکم دادم؛ مطمئن بودم مهدی هم با من همعقیده است.
البته نبود. یک روز محض حرف زدن خودم مهدی را از ماجرا باخبر کردم. چند روز بعد که با ماشین­اش این­ور و آن­ور ول می­گشتیم و دنبال حرف مشترکی می­گشتیم که آه و ناله و زر زر نباشد، برخلاف انتظارم، مهدی گفت از کارم خوش­اش نیامده، این درست که رفاقت ما ربطی به آن وجیزه نداشته اما دل­اش می­خواسته وقتی به من فکر می­کند فکر کند آن­جا توی کتاب­فروشی­های این تهران تلخ تخمی کتابی هست که اول­اش اسم او آمده، کسی کتابی به او پیش­کش کرده و آن پیش­کش­نامه مثل مدالی زنگ­زده نشان عالم­آرای رفاقتی بوده که کم­تر کسی نظیرش را تجربه کرده. این­ها همه حرف مهدی بود. اما من هم دلیل خودم را داشتم. بود و نبود آن تقدیم­نامه برحسب تصادف بود، اما حالا که فکر می­کنم می­بینم خیلی هم قاضی قسی­القلبی نبوده­ام. آن دو خطی که فقط برای من و مهدی معنا داشت او را ملزم به کاری می­کرد. اما رفاقت ما نیازی به این چیزها نداشت و می­دانستم و برای مهدی هم گفته بودم که کسی که پیش­کش می­کند کاری به­مراتب ساده­تر از کسی می­کند که پیش­کش را بايد بپذیرد – حتمن یادش هست آن درآمد «در ستایش دیوانگی» را، آن­جا که اراسموس کتاب­اش را به توماس مور پیش­کش کرده و می­گوید او باید از این مراقبت کند، چون «آن­چه به تو پیش­کش شده از آن تو است!»
چاپ سوم کتاب به همان شکل چاپ دوم در آمده، جز این که طرح جلدش آبرومندانه­تر شده. به­گمان­ام سی­مین کتابی، یا بیش­تر، باشد که منتشر می­کنم. با این همه، بود و نبودش برای من اهمیتی ندارد. دلیل وجودی­اش فرسنگ­ها با من فاصله دارد و این همه­ی چیزی است که فعلن می­شود برای­اش اهمیت قائل شد. حالا مهدی هند است و آن­جا دارد درس فیلم­سازی می­خواند، آن دنیای دیگر را کشف می­کند، در بارهای بدریخت و محله­های حیرت­انگیز دهلی پرسه می­زند، راهی هیمالیا می­شود، کنار گنگ عکس یادگاری می­گیرد و برای من می­فرستد، کارهای عجیب­وغریب می­کند، یا این که آهیمسای وجودی­اش گل کرده و اصلا" کاری نمی­کند، یا با هنرپیشه­های درپیتی فیلم­های غیرهندی می­سازد، اوپانیشاد می­خواند، چیزکی می­نویسد، سیگارهای هندی می­کشد، و حالا هم این نوشته را می­خواند و به دوستی فکر می­کند که او را «بهترین دوست همه­ی عمر» اش خوانده بود و او از این عنوان خوش­اش می­آمد و مایه­ی مباهات دوست­اش می­شد که اجازه می­داد این را باز هم اعتراف کند.

Labels: ,

July 21, 2006

نقض قانون، نقد قانون

1. مواضع من و مجید زهری در قبال رفتار زیدان چنان بی­شباهت به هم به نظر می­رسد که دشوار می­شود، دست­کم در این مرحله، بستر مشترکی برای بحث ساخت – او عمل زيدان را ترجمان اين گزاره می‌داند که «خوی وحشی‌گری را سخت بشود ترک گفت». با این حال، این اختلاف موضع به­نظرم بیش­تر از اختلاف منظرهای ما ناشی می­شود – که محسن مومنی هم در نوشته­اش تا حدودی آن را نمایانده.
اختلاف اساسی متن من و نقد مجید زهری آن­جا است که متن مرا با التفات به «افق انتظار» ی که ایجاد کرده­ام، text را با توجه به context آن، نخوانده: به­گمان­ام، تاویل او ربطی به بستر بحث من ندارد، و در واقع در نوشته­ی او خوانشی از متن من صورت نگرفته، بیش از آن که بدخوانی باشد ناخوانی است. این ادعا را من با توجه به همان آغاز نوشته­اش مطرح می­کنم که می­گوید: «پيام در نخستين پاراگراف نوشته‌ی خود عمل فوتباليست ايتاليایی را "ترور" لقب می‌دهد که به باور من حرف بی‌اساسی‌ست. من نيز البته چون او معتقدم که «[گاهی] خشونت زبانی می­تواند از خشونت فیزیکی بارها زننده­تر و زیان­بارتر باشد»، امّا آيا هر خشونت زبانی را می‌شود ترور ناميد؟ اگر قرار باشد هر ناسزايی که ديگری را عصبی کند يا به پر قبايش بر بخورد را "ترور" نام نهيم، بی‌شک تک‌تک ما تروريست‌های قهاری هستيم»: او، در بهترین حالت، با متن مجازی من برخوردی واقعی می­کند، آن­چه را که literary است literally می­خواند، آن­چه را که استعاری است لفظی می­گیرد.
2. از این دست اختلاط افق­ها در برداشت او از متن من بسیار است و آن­طور که ادعا کردم این اساس اختلاف منظر ما را شکل می­دهد. اوج این اختلاف آن­جا به دید می­آید که او تبعات اقدام زیدان را به بحث می­گذارد و درباره­ی دیدگاه آنارشیستی من هشدار می­دهد، اما این اصلن ربطی به متن من ندارد. آن­چه او مد نظر نداشته این بوده که متن من از موضع حقوقی – قانونی بحث نمی­کند، موضعی که نوشته­ی خود او سخت پابند آن است.
من اگر ­می­خواستم از موضع حقوقی – قانونی و از منظر جمعی به اقدام زیدان نگاه کنم، احتمالن نتیجه­یی نزدیک به او می­گرفتم؛ اکنون برای اعلام موضعی از این منظر می­نویسم: من هم ناپسندی (نه نادرستی) رفتار او تایید می­کنم، از دید من چنین رفتاری بی­شک مستوجب مجازات است، من مجازاتی را که فیفا برای او و ماتراتزی در نظر گرفته تایید می­کنم، شدیدتر بودن مجازات او نسبت به مجازات ماتراتزی را تایید می­کنم، حتا محکوم کردن اقدام او از سوی عموم را هم تایید می­کنم – و این­ همه را در کمال صداقت و بدون کم­ترین سوءظنی می­گویم.
جالب آن که، مجید در ادامه­ی نوشته­اش می­گوید مشکل متن من این بوده که «در پی کشف "نيت" افراد است نه داوری عمل آنان». معلوم است که، من در مقام داوری حقوقی نبوده­ام: مرجع قانونی این قضاوت را می­کند و من هم اتفاقن به­عنوان شهروندی قائل به قانون­مداری به آن تن می­دهم: فیفا حکم­اش را داد و من هم این صدور حکم را روالی قانونی و اجرای آن را الزامی می­دانم. اما آن­چه من در متن خود به آن پرداخته­ام نقب زدن به نیت انسانی است بی آن که الزامی قانونی – حقوقی ایجاد کنم.
3. مجید خود در پایان نوشته­اش اذعان دارد که «پیام به‌جای اين‌که به مسئله واقعگرايانه بنگرد، آن‌را رمانتيک و ارزشی ديده». خب، قرار من این نبوده که ماجرا را به آن معنا واقع­گرایانه بنگرم. من بر رمانتیک و ارزشی دیدن ماجرا در متن­ام علاقه­مند ام: اول به این دلیل که این از علائق من است، و دوم به این دلیل که می­خواهم نشان دهم همه­ی ماجرا در آن­چه در سطح قانون می­گذرد خلاصه نمی­شود. مجید، عجولانه، مرا به چپ­گرایی متهم کرده (بیش­تر به­خاطر استناد من به سارتر و انگاشت کلی خود او از این نویسنده)، اما موضع من کاملن راست­گرا است و اتفاقن موضع مجید را در این­جا چپ­گرا می­دانم: تنها در یک جامعه­ی سوسیالیستی می­توان انتظار سرسپاری بی­چون­وچرا و مهم­تر از آن چشم­وگوش­بسته به قانون را انتظار داشت؛ برعکس، تفاوت یک جامعه­ی لیبرالی در این است که به قانون قداست نمی­دهد، قانون­مندی و قانون­مداری باید باشد، اما امکان نقض قانون به بهای پذیرش مجازات مربوطه و بدون ساقط شدن از هستی و مهم­تر از آن آزادی نقد قانون وجود دارد. تنها در یک جامعه­ی لیبرالی است که «نقض قانون»، به­جای آن که با توهین و تهمت و تخطئه­یی افزون از مجازات مربوطه همراه شود، به فرآیند خودپرور و خودپیرای «نقد قانون» منجر می­شود. از منظر من، با اصرار بر نیاز این جامعه به وجود نوآورانی چون زیدان، اقدام او همین نقض و نقد بود، مساله­سازی آن هم در همین.
4. در مورد سارتر، من موضع مجید را نمی­پسندم. دست­کم، آن سارتری که من در نوشته­ام به مواضع فردگرایانه و لیبرالی او استناد کردم فرسنگ­ها با آن سارتری که او به چپ­زدگی متهم­اش می­کند فاصله دارد – در واقع، تلاش سارتر برای آمیختن ایده­های اگزیستانسیالیستی خود با ایدئولوژی مارکسیستی طرحی بود که او بعدتر آغاز کرد، طرحی که از آغاز محکوم به شکست بوده و من هم طبعن سروکاری با آن ندارم.
سوای این، شیوه­ی انکار مجید هم باز از همان موضع کلی­گرایانه­ی جمعی است که نسبتی با متن من نداشت. این که سارتر از دید او کلن چه­جور موجودی بوده ربطی به نحوه­ی ارجاعات من به آرای او ندارد. جلوه­ی آشکار این بی­ربطی در تاویل چپ­گرایانه­ی او از حکم راست­گرایانه­ی سارتر درباره­ی ماجرای آن جوان مثالی دیده می­شود، جوانی که از دید او «خيلی بی‌جا می‌کند که بی‌توجه به قواعد اخلاقی اجتماع هر کاری که دلش خواست می‌کند!» مجید توجه ندارد که من خود در دو سه متن قبلی­ام دفاع سرسختانه­یی از «تعیین تکلیف»، حس وظیفه­شناسی، و التزام اخلاقی به آداب جامعه­ی مدنی کرده­ام، اما این­ها همه هیچ نسبتی با آن­چه، به­طور خاص و از منظر فردی، در مورد زیدان گفتم ندارد.
5. از منظر مجید اقدام زیدان از یک سو «اتفاقاً تسليم‌شدن به آن تصويری است که فوتباليست ايتاليایی و تفکری که می‌خواهد مسلمان(ها) را وحشی نشان دهد مد نظر دارند. زيدان با عمل خود در دام طرف مقابل می‌افتد و اگر فرصتی طلایی داشت که نشان دهد يک عرب مسلمان هم می‌تواند سالم و متمدن زندگی کند، پله‌های ترقی را بپيمايد و افتخار آفريند، آن را نيز در دقيقه‌ی نود کارنامه‌اش از دست داد»، و از سوی دیگر این عمل « چيزی جز "سنت شهادت‌طلبی" در اسلام نیست. خودزنی اسلامی رفتاری است که از سر استيصال و در دقيقه‌ی نود به آن دست می‌زنند تا جاودانه شوند. پشت پا زدن زيدان به پيشينه‌ی افتخار‌آميزش، به مسئوليت ملّی و جهانی‌اش (به عنوان فوتباليست خوب و با اخلاق) و نيز به رفتار مدنی چيزی جز شهيد‌ساختن خود نيست. زيدان تسليم تعصّب خود شد».
من در نوشته­ام کوشیدم نشان دهم که اتفاقن زیدان به این تصویر انتسابی «عرب مسلمان» تن نداده، تسلیم تعصب هم شده باشد تسلیم تعصب «خود» شده اما نه تعصب دیگران: او نه «خود» را یک «مسلمان» معرفی کرد و نه آن «ایتالیایی» را «مسیحی» خواند. وانگهی، مگر زیدان وکیل مدافع مسلمانان بوده که خود را ملزم به حفظ حیثیت آنان کند؟ مجید ماجرا را کلن از موضع مذهبی نگاه می­کند اما در همین نگرش هم ناقص می­بیند: اگر بنا به پیوند دادن مستقیم خشونت و مذهب بود که مدت­ها پیش از این ماجرا دنیا باید علیه مسيحیت می­شورید: مگر این دانیله دروسی نبود که خشن­ترین صحنه­ی جام جهانی را به وجود آورد – همو که آن ضربه­ی خون­بار را به برایان مک­براید زد و اتفاقن کارش هم نه واکنشی نامتناسب بل­که اصولن کنشی به­شدت خشونت­بار بود؟

Labels:

July 14, 2006

زندگی مثل زیدان

1
در جریان جام جهانی، دولت آلمان میلیون­ها دلار هزینه کرد تا از هرگونه اقدام تروریستی جلوگیری کند، اما ترور سرانجام اتفاق افتاد: در آخرین بازی، و پیش چشم هفتاد هزار تماشاگر، مارکو ماتراتزی با زبان به زین­الدین زیدان حمله برد و به عمر حرفه­یی او پایان داد. اکنون می­دانیم که ماتراتزی لفظ تروریست را، دست­کم در مورد شخص زیدان، به کار نبرده؛ اما دلیلی هم نداشت که به کار برد، چون خود پیشاپیش به اقدام تروریستی دست زده بود: آن که به هر رو خود را از دیگری کم­تر یا عقب­تر می­بیند و راهی برای رساندن خود به او یا پس گرفتن حقی که گمان می­کند از چنگ­اش در آورده ندارد، با اقدامی نامناسب، نامتناسب، بزدلانه، با بغض، از سر حسد و استیصال، با خشونتی بی­دلیل و بدبینانه دیگری را از میدان به در می­کند. و این همان عملیاتی بود که ماتراتزی در مورد زیدان موفق به انجام آن شد. تیم فرانسه بهتر بازی کرده بود، موقعیت­های بهتری برای گل زدن خلق کرده بود، در مجموع از شانس بیش­تری هم برای برنده شدن برخوردار بود، و مهم­تر از این­ها بازیکن بزرگی به نام زیدان باید کارنامه­اش را با این بازی به آخر می­رساند، و ماتراتزی با خشونت زبانی­اش حقیرانه کاپیتان این تیم را ترور کرد.
خشونت بد است و به هر شکل که باشد باید محکوم شود – این اعتقاد امروزی و البته آبرومندانه­ی ما است که پلیدی­ها و بی­انصافی­های ملازم با خشونت را در شدیدترین و غیرانسانی­ترین شکل آن، یعنی تروریسم، شاهد بوده­ایم؛ اما اغلب فراموش می­کنیم که خشونت زبانی می­تواند از خشونت فیزیکی بارها زننده­تر و زیان­بارتر باشد – سخن از ماهیتی متافیزیکی نیست: فصل افتراق انسان و حیوان چه می­تواند باشد، جز این که انسان این قابلیت را دارد که توهین و تحقیر را درک کند اما حیوان نه؟ (چرا همواره خشونت زبانی زنان برنده­ترین سلاح آنان، و خشونت زبانی زبونان بهترین تسکین آنان، بوده؟)

2
ماتراتزی زیدان را، دست­کم مستقیمن و مشخصن، تروریست نخوانده، ظاهرن چنین اهانتی هم در فهرست اتهامات­ او نبوده؛ با این حال، همه­ی حدس و گمان­ها به این سمت سوق داده شد. چرا؟ چون اذهان عمومی اشتیاق عجیبی دارد که هر ماجرای مهیج را به ساده­ترین شکل ممکن به مسائل مهم روز مربوط سازد، تا میل مفرط خود به پیچیده­سازی و پنهان­سازی ساده­ترین عواطف انسانی را نشان دهد، و صد البته رسانه­های همگانی هم آینه­ی این اشتیاق افراطی اند – این­جا است که ادعای بودریار به­راستی رخ می­نماید که توده­ها و رسانه­ها هردو یک بازی را می­کنند، هردو در کار دامن زدن به تحریف تاریخ انسانی از راه بدل کردن هر امر خاص فردی به یک امر عام جمعی، در کار تهی کردن هر مدلولی مستتری به یاری دال­های شناور، اند.
بدبختانه این اشتیاق افراطی همان میلی است که اتفاقن مسلمانان بیش از دیگران به آن دامن زده­اند، و بیش از دیگر دین­داران در اعلام برائت از کسانی که به همبستگی با آن­ها متهم شده­اند (تروریست­ها) سستی نشان داده و در اعلام حمایت از کسانی که از همبستگی با آ­ن­ها طرف آن­چنانی نبسته­اند (فوتبالیست­ها) استوار می­نمایند. اما دین، با همه­ی ارزش و احترامی که می­تواند برای هر فرد ­دارنده­ داشته باشد، چه دخلی به بازی فوتبال دارد؟ آن همه تاکید موکد بر مسلمان بودن زیدان، آن هم با علم به این که او یک مسلمان ارثی (نه انتخابی) و غیر متشرع (non-practicing Muslim) بوده و به­لحاظ فرهنگی هم یک فرانسوی است، چه معنایی می­تواند داشته باشد؟ آن لحظه که زیدان مسلمان در برابر «آن نا - مسلمان» «ضعفی» از خود نشان داد از «اخلاق اسلامی» عدول کرد یا از اسلام خارج شده بود؟ آیا مسلمان بودن زیدان تنها به هنگام برخورداری از برتری بر غیرمسلمانان شایان یادآوری است؟ در واقع، کم­تر دین­داری چون اهل اسلام این­گونه دین خود را بی­محابا عرصه­ی مبارزاتی می­کند که در صورت پیروزی دست­آورد چندانی نخواهد داشت اما در صورت ناکامی شکست سختی خواهد خورد.
اگر بازیکن ژاپنی به برزیل گل ­می­زند، یک بودایی به بودایی بودن او می­بالد؟ اگر تیم اسرائیل به بازی­ها راه می­یافت و موفقیتی هم کسب می­کرد، این از یهودیت آن مردم منشعب می­شد؟ اگر تیم­های ایران و عربستان در بازی­ها شکست خوردند این از ضعف ایمان بازیکنان مسلمان نشات گرفته؟ اگر رونالدو بهترین گل­زن تاریخ بازی­ها شد یا اگر ایتالیایی­ها قهرمان شدند این از مسیحی بودن آن­ها بود؟ وانگهی، پاسخ مثبت به این پرسش­ها جه نسبتی می­تواند با «گفت­وگوی فرهنگ­ها»، «گفت­وگوی تمدن­ها»، و «گفت­وگوی ادیان»، که این­روزها این همه مورد تاکید مسلمانان هم بوده، داشته باشد؟ و اهل اسلام از این پاسخ مثبت چه طرفی خواهد بست؟ (این­جا چه راست و درست می­آید آن حدیث اغلب منقول اما اکنون به­فراموشی­سپرده که، حساب مسلمانان را نباید به پای اسلام نوشت). روی هم رفته، این پاسخ مثبت، این شور و شوق ظاهرن دربند دین و باطنن بی­اعتنا به دین­داران تنها با اتکا به قاعده­یی کلی­تر قابل­درک می­شود و آن این که در رقابت بر سر کسب جایگاهی در جهان، مردمان اغلب از هر وسیله­یی برای بزرگ­داشت خود، گیرم به جبران کوتاهی­هایی که دیگران در حق آنان کرده­اند، استفاده می­کنند: این­جا است که بالیدن به هویت اسمی - اسلامی زیدان جبران­گر ناکامی­ تیم­های ملی ملت­های مسلمان می­شود. این البته به­خودی­خود بد نیست: همدلی مبانی مختلفی دارد، اما تاکید بیش از حد بر دین خاص خود (با وجود حقانیت و شرافتی که می­تواند در نظر هر دارندگان آن دین داشته باشد) در همایشی عام و جهانی که معتقدان به ادیان مختلف و یا حتا بی­دینان، از جمله، برای اعلام همبستگی انسانی گرد آمده­اند نوعی نقض غرض نیست؟
در عین حال، آن­چه در این میان از یاد می­رود «نمادین» بودن، نه «واقعی» بودن، این همایشی است که دست­کم نیمی از مردم دنیا نماینده­یی در آن نداشتند (غیبت هند و چین به­تنهایی برکناری «واقعی» دو پنجم جهانیان از این رخداد جهانی را به نمایش می­گذاشت). و این «نمادین» و نمونه­وار بودن اتفاقن نکته­یی است که مسئولیت ساکنان جهان، مسلمان و مسیحی و جز آن، را در رعایت حرمت و شرافت مشترک انسانی سنگین­تر می­کند. در این نمایش نمادین بهترین بازی­ها را هم عرضه باشیم باز هم این «جام جهانی» نه «جمع جهان» است و «جامع جلوه­ها» ی آن. گیرم که ایران به دور دوم و سوم می­رفت و گیرم که زیدان واقعن معتقد و مسلمان با هنرنمایی خود ایتالیای مسیحی را به زانو در می­آورد و فرانک ریبری هم درخشش خود را سرتاسر مرهون مسلمان بودن خود می­شمرد: این همه برای «ایران اسلامی» چه حاصلی می­داشت؟ بالاخره نمایش یک­ماهه تمام می­شد، که شد، و ایرانیان و مسلمانان همچنان باید با مسائل و مشکلات خود دست و پنجه نرم می­کردند، که می­کنند.
شکی نیست: گسترش رسانه­های همگانی، از نشریات و اینترنت گرفته تا تلویزیون­های ماهواره­یی، جلوه­ی این نمایش را به غایت ممکن رسانده؛ اما این همه اصلن دلیلی برای خلاصه کردن کل جهان در جام جهانی نیست. بزرگ­نمایی بیش از حد این رخداد یک ماهه اشتباهی است که ایرانیان به­طور عام و نشریات ایرانی به­طور خاص در ارتکاب آن سهیم بوده­اند: اقدام روزنامه­ی «شرق» در اختصاص دادن کل صفحه­ی اول خود به عکسی از تیم ایتالیا همان­قدر لوس و از سر بی­مسئولیتی است (راستی مشابه این اقدام را در کدام روزنامه­ی اصلی و سیاسی خود یک کشور اروپایی می­توان دید؟!) که اقدام روزنامه­ی «کیهان» در ثبت تصاویر بزرگ زیدان و طرح ادعایی شتاب­زده درباره­ی او (که باز هم مشابه­اش را در خود اروپا کم­تر می­توان سراغ گرفت!).
(این اشتباه قالبی اغلب ملازم منش «ایرانی» است که «همه­چیزش همه­چیزش است و هیچ­چیزش از هیچ­چیزش جدا نیست» – این وسوسه­ی همسازی و همسان­سازی همه­ی امور عام و خاص خود منحصر به عامه­­ی مردم نیست؛ روشنفکران ایرانی هم هنوز دربند همین وسوسه اند: حتا گنجی هم مدعی است که می­خواهد اسلام و دموکراسی را با هم آشتی دهد، بی آن که بیاندیشد این دو جزء جامع واقعن چه نیازی به حضور اجباری در این آشتی­کنان عجیب دارند، و آن­چه آن­ها نیاز دارند فقط یک آشنایی شایسته و حفظ حرمت هم­ نیست؟ آیا این کوشش برای یک­جا جمع کردن اسلام و دموکراسی در واقع جای هردو را تنگ نمی­کند: شکل درست و مناسب این گزاره­ی بنیان­باورانه و آسمانی که «اسلام منافاتی با دموکراسی ندارد» – ادعایی که، بنا به تعریف، اثبات­اش اصولن در حیطه­ی اختیارات انسان نبوده – این گزاره­ی تاریخ­نگرانه و انسانی نیست که «مسلمان بودن منافاتی با دموکرات بودن ندارد» – همچنان که ایرانی بودن می­تواند منافاتی با دموکرات بودن نداشته باشد؟)

3
با این همه، برای من، مهم­ترین حاصل جام جهانی، این جام یک ماهه، همان زین­الدین زیدان بود و تکان­دهنده­ترین لحظه­اش ضربه­یی که او به «آن ایتالیایی» و ضربه­یی همان اندازه دردناک كه به تیم فرانسه زد. اما این تمام ماجرا نیست.
مثال معروف سارتر را به خاطر بیاورید، در «اگزیستانسالیسم هم اومانیسم است»، آن­جا که در شرح انگاشت خود از «اصالت» انتخاب و «اضطراب» وجودی، مثال جوانی را می­زند که باید بین ماندن در خانه و مراقبت از مادر بیمارش یا ملحق شدن به نیروهای مقاومت و انجام وظیفه­ی دفاع از میهن احتمالن به بهای از دست دادن مادر خود، دست به انتخاب بزند. سارتر می­گوید این از آن لحظاتی است که «اصالت» انتخاب انسان، «اخلاقی» بودن و «انسانی» بودن آن، را فقط خود او است که می­تواند تعیین کند؛ هیچ مرجعی نمی­تواند تکلیف او را دقیقن و قطعن معین کند، چون او آزاد است و خود باید انتخاب کند. زیدان هم بی­گمان در چنین موقعیتی قرار گرفته بود و اتفاقن اقدام او نشان داد انتخاب­اش تا چه حد اصیل و آزادانه و از این رو «انسانی» بوده: در مصاحبه­یی که بعد از بازی انجام داد، از کودکان و انبوه دیگر ببیندگان، به­خاطر این اقدام «پوزش­ناپذیر» «پوزش» خواست، اما ابایی از آن نداشت که بگوید از انتخاب خود پشیمان نیست و باز هم اگر هم در آن موقعیت قرار بگیرد همان اقدام را خواهد کرد، چون هرچه باشد او هم «انسان» است (نه فقط «مرد»: واضح است که homme فرانسه و man انگلیسی هردو معنی را می­دهد – افسوس که این هم نمی­تواند دستاویز ایرانیان سربلندی باشد که زیدان را امل و احمق خوانده­اند!).
اما اقدام زیدان از سویی دیگر هم به­راستی اگزیستانسیالیستی است. سارتر، در مورد آن جوان، می­گوید با این همه او نباید فراموش کند که در هر صورت «اضطراب» ناشی از این انتخاب و کشاکش بین گزینه­ها گریبان­گیر او خواهد بود، و همین «اضطراب» وجودی است که نشان می­دهد او مسئولیت «آزادی انسانی» خود را پذیرفته: مسئولیت انسان بودن: در این­گونه موقعیت­ها است که انسان موقعیت خنثا، همسان، و به­قاعده­­اش را به موقعیتی جهت­دار، ناهمسان، و استثنایی بدل می­کند: همان­چه واقعن در وجود یک شخصیت «پروبلماتیک» (مساله­دار، مساله­ساز) به منصه­ی ظهور می­رسد – باز هم به خاطر بیاورید: آنتوان روکانتن در «تهوع» سارتر. زیدان هم با انتخاب بااصالتی که کرد این موقعیت وجودی را وجهه­یی پروبلماتیک بخشید، وجودی که با آسودگی نسبت نزدیکی ندارد و اغلب اسیر اضطراب وضعیت انسانی خود می­شود. زیدان هم این دلهره را داشت، لحظه­ی انتخاب­اش اضطرابی تام و تمام بود، و با این حال او «خود» دست به انتخاب زد. و این­گونه آن موقعیت معمول را به مساله­یی جدی و وجودی بدل کرد.
بنا به قاعده­ی بازی، او اقدام آن­چنان هم نامعمول نبود، خطای شدیدی انجام داد و کارت قرمز گرفت و اخراج شد – برخوردی که چندان هم کم­یاب نیست و شاید آن­چنان هم درخور سرزنش نباشد. پس، نتوانست قاعده­ی بازی را عوض کند. اما زیدان کاری بزرگ­تر کرد: او بازی را عوض کرد. به بهای رویارویی با سیل سرزنش­ها و صد البته آن اضطراب دوسویه، موقعیت خود را چنان پروبلماتیک کرد که بی­شک سال­ها بر سر آن بحث خواهد بود: پی­آمد ­این بازی او دامن آن قاعده­ی بازی را خواهد گرفت.
در کنار دو وجه ویژه­یی که در اقدام زیدان آشکارا دیده می­شود، انتخاب اصیل و اضطراب انسانی، وجه سومی هم هست که بیش از آن دو دیگر ستایش­انگیز می­نماید: وارستگی اومانیستی - اگزیستانسیالیستی او. بازیکنی که بزرگ­ترین افتخارات ملی و بیش­ترین محبوبیت ملی را به دست آورده، هنوز آن­چنان بااستعداد و در اوج آمادگی هست که می­تواند بهترین بازیکن جام جهانی شود، دو سال پیش­تر خود را از بازی­های ملی و بین­المللی بازنشسته می­کند، و تنها برای نجات تیم کشورش به بازی بر می­گردد، دغدغه­ی افزودن به افتخارات و مضاعف کردن محبوبیت خود را ندارد و نگران پربارتر کردن کارنامه­ی خود نیست، در 34 سالگی و در حالی که هنوز می­تواند یکی از بهترین بازیکنان جهان باشد از عرصه­ی بازی­های باشگاهی هم کنار می­کشد، و سرانجام از همه تکان­دهنده­تر، رشک­انگیزتر، تنها دقایقی مانده به تکمیل این تصویر سراسر ستودنی آن را، با همان ضربه­ی سر، پاره می­کند. زیدان انسانی است که می­خواهد خود تصویر خویش را بسازد، و تسلیم تصویری که دیگران از او ساخته یا می­سازند نشود. زیدان در زندان آن اسطوره­ی غیرانسانی که دیگران­اش می­پرستیدند نماند. تصویری تکه­پاره اما خودپسندیده را بر آن تصویر تام اما توهم­بار ترجیح داد: «من هم انسان ام و اشتباه می­کنم». و این­گونه است که او، به همان مفهومی که رورتی به کار برده، شاعری می­شود که کارش «خودآفرینی» است.

4
مثالی که سارتر در مورد آن جوان می­زند البته افراطی و استثنایی است، اما زیدان نشان داد که موقعیت­های مساله­ساز انسانی فقط در موارد آن­چنانی خلاصه نمی­شود: فقط ترس از دست دادن یک مادر بیمار نیست که می­تواند انسان را به انتخابی اصیل وا دارد، توهین به یک مادر بیمار (یا خواهر و خانواده، چه فرقی دارد) هم می­تواند اسباب استقبال از همان اضطراب وجودی شود. قضیه­ی زیدان نشان داد که موقعیت­های وجودی تا چه اندازه در زندگی هرروزه جا دارند و مسئولیت­پذیری انسانی چگونه می­تواند به بهای دست شستن از، به تعبیر نیچه، «آسایش متافیزیکی» ما باشد.
اقدام او از دید عموم واکنشی زشت و غیراخلاقی است، اما تا آن­جا که بحث بر سر اخلاقی اگزیستانسیالیستی باشد، اقدام او هم زیبا است هم اخلاقی: اخلاقی که، به تصدیق فوکو، «بخشیدن بعدی زیبایی­شناسانه به وجود خود» است و زیدان هم تبلور زیبای این اصل اولای اخلاقی که «به دست آوردن هرچیزی به هر قیمتی، کاری غیراخلاقی است.» زیدان چیزی آسمانی، جاودانه شدن در پانتئون فرانسه به­عنوان اسطوره­یی بی­عیب­ونقص، را از دست داد اما چیزی را به دست آورد که اساسن انسانی است: اصالت و آزادی.
گیرم که این همه ادعایی باشد که نسبتی با واقعیت وجودی زیدان ندارد (گو این که در مصاحبه­اش می­گوید آن لحظه هم آگاه بوده که تنها ده دقیقه به پایان کار مانده و طبعن لذت مغرضانه­یی در بر هم زدن بازی برای خود نمی­دیده)، گیرم که اصالت انتخاب او را هیچ­کس جز خودش نتواند ارزیابی کند، گیرم که این همه تنها تظاهری بوده و باقی هیچ: حتا تظاهر به این اصالت هم آن­چنان شهامتی می­خواهد که ساده به دست نمی­آید: زندگی در این زمانه مثل زیدان (را) کم دارد.

Labels:

:: نقل نوشته ها مجاز و انتشار آن ها منوط به اجازه ی نويسنده است ::