September 07, 2006

سه رمان ریچارد براتیگان


ژنرال متفقین از بیگ سور
این اولین رمان براتیگان است که در 28 سالگی نوشته و در سال 1965 منتشر کرده. ماجرا در سال 1957 می­گذرد و فضای رمان تجسم­بخش حال­وهوای غالب نسل جوان و سرگردان دهه­های پنجاه و شصت آمریکا است – زندگی کولی­وار، انزوای اجتماعی، سرخوردگی اخلاقی، وارستگی و وانهادگی در فرهنگ (ضد – فرهنگ) هیپی­های آس­وپاس بی­نوا، با آرزوهای نامعلوم و آرمان­های ناممکن.
«ژنرال متفقین از بیگ سور» مثل اکثر آثار بعدی براتیگان هجویه (یا به­قول قدما نقیضه) ­یی بینامتنی است. ژانری که نویسنده ظاهرن انتخاب کرده کارش را مستقیمن به سنت داستان­نویسی مسلطی پیوند می­زند که جنگ داخلی آمریکا و میراث­اش مهم­ترین مضمون آن را تشکیل می­دهد، و با این حال با انتخاب دو شخصیت نامنتظر به­عنوان قهرمانان رمان روایت به سطحی دیگر می­رود: لی ملون مفلوک متوهم به­عنوان بازمانده­ی ژنرال پرابهتی از بیگ­سور که در رویای بازگشت به دوران افتخار اجدادی است، و جوانک آسمان­جل بی­دست­وپایی در نقش راوی که در خیالات خام و سرنوشت سودایی او سهیم می­شود.
کتاب از دو بخش تشکیل می­شود، بخش اول با عنوان «ژنرال متفقین از بیگ سور» و بخش دوم با عنوان «نبرد در کنار لی ملون در بیگ سور» – بخش اول شرح آشنایی راوی با لی ملون است و بخش دوم شرح ماجراهای راوی هنگامی که در برهوتی به لی ملون می­پیوندد تا آن­جا با دختری به نام الین آشنا شود و لی ملون هم به یک فاحشه­ی فصلی به نام الیزابت دل خوش کند و کارشان به صحنه­یی کنار صخره­های ساحلی ختم شود که با پنج پایان­بندی مختلف روایت می­شود و سر آخر هم صحبت از «صدوهشتادوشش­هزار پایان­بندی در ثانیه» است: «پس باز هم پایان­بندی­های دیگری در کار است: پایان­بندی ششم، صدوسی­ویکم، نه­هزاروچهارصدوسی­وپنجم؛ پایان­بندی­ها هرچه بیش­تر سرعت می­گیرند، زیاد و زیادتر می­شوند، هرچه بیش­تر سرعت می­گیرند، تا این که کتاب صاحب صدوهشتادوشش هزار پایان­بندی در ثانیه می­شود.»
این هم فصل چهارم از بخش دوم رمان:

میخ­­پرچ­های «کتاب جامعه»
راه افتادم سمت کلبه­ی خودم. صدای اقیانوس که آن پایین به صخره­ها می­کوبید هنوز به گوش­ام می­رسید. از باغ رد شدم. باغ را با تورهای ماهی­گیری پوشانده بودند تا از هجوم پرنده­ها در امان باشد.
مثل همیشه پام به موتورسیکلت گرفت که کنار جای خواب­ام بود. موتورسیکلت از سوگلی­های لی ملون بود. آن­جا در قالب حدودن چهل و پنج قطعه آرمیده بود.
هفته­یی نبود که لی ملون ده بار تکرار نکند که «تو فکرم موتورسیکلت­ام رو سر هم کنم. اون یه موتورسیکلت چارصد دلاریه.» همیشه می­گفت این یک موتورسیکلت چهارصد دلاری است، اما ظاهرش که اصلن این را نشان نمی­داد.
فانوس را روشن کردم و در چارچوب بی­حفاظ کلبه جاگیر شدم. اسباب و اثاث کلبه­ی من هم مثل همه­ی کلبه­های آن پایین بود. نه میز داشتم نه صندلی نه تخت خواب.
کف اتاق توی کیسه­خواب می­خوابیدم و از دو تا سنگ سفید هم به­جای کتاب­نگه­دار استفاده می­کردم. فانوس را روی موتور موتورسیکلت می­گذاشتم، و این­طوری می­توانستم ارتفاع نور را قدری بیش­تر کنم تا مطالعه قدری راحت­تر باشد.
کلبه بخاری چوبی بسیار بدقواره­یی داشت، محصول لی ملون، که شب­های سرد کلبه را می­توانست آنن گرم کند، اما همین که از هیزم انداختن توی بخاری غافل می­شدی کلبه به آنی دوباره سراسر سرد می­شد.
البته، من شب­ها از روی یک «کتاب مقدس» کهنه که برگ­های ضخیمی هم داشت «کتاب جامعه» را می­خواندم. اوایل، هرشب چندین و چند بار می­خواندم­اش، بعدها هرشب یک­بار می­خواندم، و بعدش هرشب فقط چند سطری از آن را می­خواندم، و حالا هم فقط علائم سجاوندی­اش را مرور می­کردم.
عملن علائم را می­شمردم، هرشب یک فصل. شمار علائم را در دفتر یادداشتی، در ستون­های منظم، ثبت می­کردم. اسم دفتر یادداشت را گذاشته بودم «علائم سجاوندی در کتاب جامعه». به­نظرم عنوان جالبی بود. طوری کار می­کردم که انگار یک­جور تحقیقات مهندسی است.
قطعن قبل از این که کشتی را بسازند باید بدانند برای سر هم نگه داشتن­اش چه تعداد میخ­پرچ لازم دارند و میخ­پرچ­ها در چه اندازه­هایی باید باشند. کنج­کاو بودم از تعداد میخ­پرچ­ها و اندازه­ی میخ­پرچ­های «کتاب جامعه» سر در بیاورم، کشتی سیاه و زیبایی كه بر آب­های ما می­خرامید.
خلاصه­ی ستون­های کوچکی که تنظیم کردم چیزی بود در این مایه­ها: فصل اول «کتاب جامعه» 57 علامت سجاوندی دارد، شامل 22 ویرگول، 8 نقطه­ویرگول، 8 دونقطه، 2 گیومه، و 17 نقطه.
فصل دوم «کتاب جامعه» 103 علامت سجاوندی دارد، شامل 45 ویرگول، 12 نقطه­ویرگول، 15 دونقطه، 6 گیومه، و 25 نقطه.
فصل سوم «کتاب جامعه» 77 علامت سجاوندی دارد، شامل 33 ویرگول، 21 نقطه­ویرگول، 8 دونقطه، 3 گیومه، و 12 نقطه.
فصل چهارم «کتاب جامعه» 58 علامت سجاوندی دارد، شامل 25 ویرگول، 9 نقطه­ویرگول، 5 دونقطه، 2 گیومه، و 17 نقطه.
فصل پنجم «کتاب جامعه» 67 علامت سجاوندی دارد، شامل 25 ویرگول، 7 نقطه­ویرگول، 15 دونقطه، 3 گیومه، و 17 نقطه.
و این کاری است که زیر نور فانوس در بیگ سور می­کردم، و از این کار لذت می­بردم و درک مطلب می­کردم. به­شخصه فکر می­کنم درک «کتاب مقدس» با خواندن آن در زیر نور فانوس میسر می­شود. فکر نمی­کنم «کتاب مقدس» هیچ­وقت واقعن با برق کنار آمده باشد.
با نور فانوس، «کتاب مقدس» بهترین جلوه­ی خود را پیدا می­کند. من علائم سجاوندی را در «کتاب جامعه» را با دقت تمام می­شمردم تا مبادا اشتباهی رخ دهد، و بعد فتیله­ی فانوس را پایین می­کشیدم.


در رویای بابل
این رمان، با نام کامل «در رویای بابل: یک رمان کارآگاهی در سال 1942»، آخرین رمان براتیگان است که در سال 1977 منتشر شده، به­نوعی جذاب­ترین و به­زعم من بهترین رمان او است. هجویه­نویسی براتیگان در این­جا به اوج می­رسد: نویسنده در ساخت­وپرداخت این شیوه و در اجرای سبک خود به نهایت پختگی رسیده، و خواننده اگر با ژانر رمان کارآگاهی آشنا باشد و قواعد ژانری این ­گونه رمان­ را بشناسد بی­شک از توان طنازی آن حظ وافر خواهد برد – در واقع، درک کامل شگردهای نویسنده تنها با دائم در نظر داشتن افق انتظار خواننده از ژانر رمان کارآگاهی و شیوه­های واگشت و واپاشی این افق در رمان کنونی ممکن می­شود: قراردادهای ژانری با دقت و مهارتی مثال­زدنی مطرح و با خلاقیتی اعجاب­آور نقض می­شوند، و این اساس کشش و جاذبه­ی نفس­گیر آن است.
قهرمان رمان مرد مفلوکی به نام سی. کارد است که نویسنده در سرلوحه­ی داستان­اش او را از زبان خود این­گونه معرفی می­کند: «به­گمان­ام یکی از دلایل این که من هیچ­وقت کارآگاه خصوصی خیلی خوبی نبوده­ام این است که زمان زیادی را صرف رویاپردازی درباره­ی بابل می­کنم.» سی. کارد، زمانی در جنگ داخلی اسپانیا دوشادوش جمهوری­خواهان جنگیده و ماتحت­اش هم گلوله­ خورده، چند سال پیش در یک هنرنمایی در زمین بیس­بال توپی به سرش اصابت کرده، مخ­اش ظاهرن معیوب شده، دائم در رویای بابل و بیس­بال­بازی در کنار دختر دل­بری در آن­جا است، و اکنون بی­کاره­ی بدبختی است که شغل شریف «کارآگاه خصوصی» را برای خودش انتخاب کرده اما از آخرین­باری که کاری به او ارجاع شده مدت­های مدید می­گذرد، بخت­اش گفته و پیشنهاد کاری به او شده، که برای آن باید هفت­تیری داشته باشد، که دارد، اما فشنگی ندارد، و پولی هم که فشنگی بخرد ...
این هم فصل­های 18 و 19 آن:

پرزیدنت روزولت
بابل واقعن زیبا بود. راه درازی را کنار رود فرات قدم زده بودم. دختری همراه­ام بود. خیلی خوشگل بود و لباس بدن­نمایی هم تن­اش کرده بود. گردن­بندی از زمرد به گردن انداخته بود.
درباره­ی پرزیدنت روزولت حرف می­زدیم. او هم دموکرات بود. این واقعیت که سینه­های سفت درشتی داشت و دموکرات هم بود او را زن ایدئال من ­می­کرد.
با صدای گرفته­یی مثل عسل گفت: «دل­ام می­خواست پرزیدنت روزولت پدرم بود. اگه پرزیدنت روزولت بابام بود هرروز صبح براش صبحونه درست می­کردم. من وافلای معرکه­یی درست می­کنم.»
چه دختری!
چه دختری!
در کرانه­های فرات در بابل
چه دختری!
مثل ترانه­یی بود که از رادیوی ذهن­ام پخش می­شد.

ساعت شنی بابلی
گفتم: «وافل رو چه­طوری درست می­کنی؟»
گفت: «با دو تا تخم مرغ» و بعد یک­هو ساعت­اش را نگاه کرد. یک ساعت شنی بابلی بود. دوازده تا شیشه­ی کوچک داشت و وقت را با شن نشان می­داد.
گفت: «نزدیک دوازده است. وقتشه بریم زمین بیس­بال. بازی ساعت یک شروع می­شه.»
گفتم: «ممنون. زمان رو فراموش کرده بودم. از وقتی حرف پرزیدنت روزولت و وافلا رو پیش کشیدی، به هیچی دیگه نتونستم فکر کنم. دو تا تخم مرغ. حتمن وافلای معرکه­یی می­شن. یه­وقتی باید از اونا برام درست کنی.»
گفت: «امشب، قهرمان. امشب.»
دل­ام می­خواست امشب همین حالا بود.
دل­ام وافل می­خواست و دل­ام می­خواست باز هم از پرزیدنت روزولت بشنوم.


هیولای هاوکلاین
«هیولای هاوکلاین: یک وسترن گوتیک» هم از جذاب­ترین رمان­های براتیگان است که در سال 1974 منتشر شده. باز هم، عنوان فرعی کتاب می­تواند نوع رویکرد نویسنده و همچنین تا حدودی حال­وهوای رمان را بازتاب دهد.
ماجرای رمان در سال 1902 می­گذرد، زمانی که با توجه به نیات نویسنده انتخاب آن برای تلفیق دو ژانر وسترن و گوتیک کاملن مناسب به نظر می­­رسد. گریر و کامرون به­عنوان دو کابوی آدم­کش در نقش قهرمانان ژانر وسترن به صحنه می­آیند، و دوشیزه هاوکلاین و همزادش، بچه­ی جادویی، نقش زنان افسون­گر محبوس در قلعه­ها و کاخ­های گوتیک را ایفا می­کنند – پدر آن­ها هم در نقش دانشمند دیوانه­یی ظاهر می­شود که با جاه­طلبی­های­ حرفه­یی خود و خانواده­اش را به خطر می­اندازد. میس هاوکلاین گریر و کامرون را اجیر می­کند تا هیولایی را که در نتیجه­ی نامطلوب پژوهش­ها و آزمایش­های پدرشان پدید آمده بکشند، هیولایی که پدر را ناپدید کرده، ملک هاوکلاین را به قصر یخی بدل کرده، و خودش هم ظاهرن در غارهای یخ زیر زمین خانه کرده و دائم در حال خراب­کاری است ...
در این­جا هم، قراردادهای ژانری اغلب موبه­مو مطرح و متعاقبن نقض می­شوند: چشم­داشت­های ژانری خواننده تا حدودی رعایت و سپس هنرمندانه رد شده، البته اغلب به­گونه­یی متفاوت باز برقرار می­شوند – نمونه­ی درخشان­اش را می­توان در تطور وجود «بچه­ی جادویی» سراغ گرفت که نخست در قالب دختر سرخ­پوست پانزده­ساله­یی به سراغ گریر و کامرون می­رود، آن­ها را در حال عیاشی در در فاحشه­خانه­یی پیدا می­کند تا با خود به «تپه­های مرده» (محل عمارت هاوکلاین­ها) ببرد، بسیار فریبنده است و در طول راه هردو کابوی را مفتون خود می­کند، از هردوی آن­ها می­خواهد که با او بخوابند، به خانه که می­رسند یک­هو چهره عوض می­کند و خودش هم دوشیزه هاوکلاین می­شود، با خواهرش مو نمی­زند، به­قدر او رفتار عجیب و غریب پیدا می­کند، و سر آخر هم مثل خواهرش همسر یکی از کابوی­ها می­شود ...
این هم فصل دوم رمان:

برگشت به سان فرانسیسکو
کامرون یک شمارنده بود. تا سان فرانسیسکو نوزده بار بالا آورده بود. کامرون دوست داشت هر کاری را که می­کرد بشمرد. گریر وقتی سال­ها پیش برای اولین­بار کامرون را دیده بود از این رفتارش کمی کفری شده بود، اما حالا دیگر به آن عادت کرده بود. یا باید عادت می­کرد یا این که دیوانه می­شد.
مردم بعضی­وقت­ها متحیر می­مانند که کامرون چه کار دارد می­کند، و گریر می­گوید «داره یه چیزی رو می­شمره» و مردم می­پرسند «چی رو داره می­شمره؟» و گریر می­گوید «چه فرقی داره؟» و مردم می­گویند «آهان!»
مردم معمولن دیگر دنبال­اش را نمی­گرفتند چون گریر و کامرون خیلی به­خودمطمئن بودند و حالت آسوده و بی­قیدوبندی داشتند که مردم را کفری می­کرد.
گریر و کامرون این حس را القا می­کردند که می­توانند در هر وضعیتی که پیش روی­شان قرار می­گیرد با کم­ترین کوشش بیش­ترین کارها را بکنند.
نه سخت به نظر می­رسیدند نه سست. مثل اسانس بی­دردسری بودند که از این دو صفت، سختی و سستی، گرفته شده باشد. طوری رفتار می­کردند که انگار به هر کاری آن­قدر وارد اند که هیچ­کس دیگر در حد و اندازه­ی آن­ها نیست.
یعنی، حساب کار دست­شان بود. اصلن هوس نمی­کردی سربه­سرشان بگذاری، گو این که کامرون همیشه حساب همه­چیز را داشت و حساب کرده بود که در راه برگشت به سان فرانسیسکو نوزده بار بالا آورده بود. کسب­وکار آن­ها آدم­­کشی بود.
یک­بار در مسیر سفر، گریر پرسید: «بار چندمه؟»
کامرون گفت: «بار 12.»
«کل­اش چند باره؟»
«20 بار.»
«کی کارش تمومه؟»
«دمدمای غروب.»

Labels: ,

:: نقل نوشته ها مجاز و انتشار آن ها منوط به اجازه ی نويسنده است ::