April 28, 2008

توبه نامه پيام يزدانجو

دستان من از همه دستها بالاتر است!! زيرا من خدايم..‏

آغاز سخن اين بار برايم چنان دشوار است كه گويي بسان نويسنده و مترجمي كه ‏مشاعرش زوال يافته باشد و خويشتن را در جستجوي عقل نو بيابد، قرار گرفته ام!!‏
جاي هيچ ترديد نيست كه روزي طالع و سعد من به مرحله ابراز اعترافات اشتباهاتي ‏مي رسيد كه كالبد وجوديم را تا حد پايان هستي غرق در لجن نموده است. باشد تا ‏ناگفته هاي حاضر مرهمي بر قفس آهني سينه ام و ذهن يبوست زده ام و قلم ‏ريقيده ام گردد!!‏
ندامتنامه من سرآغازش را با اين كلام خواهد آراست:‏
حقير پيام يزدانجو بر خلاف فرافكني هاي جاه طلبانه هرگز بر باور داشتن استقلال ‏عقلي و كاري و جسمي نبوده ام و همواره خود را پست تر از آن چه كه ديگران از من ‏در ذهن خويش ساخته اند، مي دانستم و مي دانم.‏‏ نسبت به اراجيف برگردان شده اي كه در چند جلد كتاب دور از وطني آنهم با اغفال ‏صاحبان بنگاه عرصه چاپ و نشر با ترفندي مكارانه و شعبده اي به زينت طبع و توزيع ‏آراسته ام، عميقآً ابراز شرمساري و گناه و آمرزش مي كنم. ‏
از همه مخاطبيني كه چنين چرندياتي را كه ناشي از هذيان ترجمه اي من و ديگر ‏همكاران پشت پرده اي و نامرئي ام به سبب استعمال و اماله چندين گرم و نخود و ‏ليتر، ترياكو بنگو چرس اعلاء افغاني و عرق سگي وطني آميخته با قرص ديازپام بوده ‏است و توانسته نشئگي وصف ناپذيري را متعاقب مصرف، در آن لحظات بر ما مستولي ‏نمايد تا در قالب سطور و صفحه دست به خلق آن قصارات مزخرف و بي پدر و مادر دار ‏بزنيم و عوام را در مورد ابتياع و خوانش آنها مورد اغواء بني اسرائيلي قرار دهيم، از ‏شرم و خواري ابتدا اعلام استفراغ ادبي و در پس آن دست بر گريبان قربانيان به ‏صراحت فرياد استغفار زميني سر مي دهيم.‏
شايد اگر پزشك مي بودم به عنوان جبران اين خسارات، دست به جراحي نورون هاي ‏آسيب ديده اين دسته از مخاطبان مي زدم.. افسوس آنكه هرگز مقدور نخواهد بود. ‏چرا كه حقير از بيطاري سالها فاصله دارم، چه رسد به طبابت!!‏
در طول اين حضور نكبت بار و خودپسندانه و مستبدانه و بلندپروازانه، اعلام مي دارم ‏كه تلاش من در خنثي ساختن بخش حيواني و غريزه شهوت محورم ره به جايي نبرده ‏و هر روز عطشناك تر از روز گذشته در تفكرات و توطئه گايشي اطرافيان مونثه سلوك ‏شبه عرفاني و دراويشي از نوع حاد و مسري هندي مي كنم.‏
لذا در اين مجال از نامبردگان زير با ذكر تخفيف در نام و لقب خانوادگي يادي تذلذي ‏مي كنم. حضرات سر كار خانم (الف.ر)، (خ.الف)، (ش.م)، (ف.ج)، (گ.خ)، (ع.ن)، ‏‏(ف.ن)، (ر.گ)، (ش.الف).‏
شايد در اين بين اسامي متعددي از قلم فرو افتاده باشد كه اين قصور را آن افراد بر ‏من ببخشايند..‏و صد البته قابل عنوان است كه پاره اي از نامبردگان در جرگه اشخاصي كه توفيق ‏ارتباط عالي منشانه سكسيه با آنان ميسور گرديد، جايگاه منحصربفردانه اي را به خود ‏اختصاص داده اند و همواره بر كاهدان ذهنم ستاره وار مي درخشند!!!‏
در اين مدت كه افسارم بر دست ديگران بود و مدتي مرا بر كرسي تدريس و مسند ‏كلاس جلوساندند، اعلام رضايت مي كنم. چرا كه خاطرات خوش زير نافي ام از حيث ‏تصميم فخيمه آنان در محيط هاي دانشگاهي عينيت يافت!!‏
لذا از منظر ديگر مي بايست اعلام ندامت مضاعف كنم كه با كج فهمي فلسفي و ‏ادبي و نظري در انديشه افرادي چون هدايت، كانت، هگل ،فرويد، بارت و ديگر ‏والامقامان شهيد شده بدست من، بسان يك استاد بناي ناشي، كثافاتي از ملات و ‏فضولات انساني بر سنگ گورشان كاهگل نمودم كه هيچ تمهيدي در ترميم و زدودن ‏آن نمي توان يافت!‏
حس متعالي روزافزون من در اين زندگي تكراري تا بدانجا پيش رفته بود كه پاره اي ‏اوقات بر اين تصور باطل بودم كه با آويزان ساختن خويش بر آلت تناسلي اشخاص ريز و ‏درشت اين مملكت كه خود را تافته جدابافته از ديگران مي دانند و مهر انتلكت و ‏سردمدار روشنفكري را بر پيشاني خود زنده اند، مي توانم سري در ميان صاحب ‏كلاهان بجويم.. غافل آنكه همان آلت شان در دستمان به فراخي جاي مي گرفت و ‏اساساً مأمني محكم به عنوان دستگيره و قلاب پرتاب و پيشرفت محسوب نمي شد!!‏
در امروز هستي، كاش شاملو زنده بود و فحش نامه اي نيز بر ديوان نداشته و ‏نانوشته من بسان آنچه بر شعر حافظ نگاشت، مي نوشت.. بلكه از اين ره كمي از ‏عذاب و رنج ساديسمي ام مي كاست..‏
هر چند به گفته سهراب شهيد ثالث جريان روشنگري و روشنفكري در ايران چاره اي ‏جز گه خوردن ندارد. حال آنكه هر كدامشان از رنگي خاص مصرف مي فرمايند.. و موكد ‏در اين ملاحظه كه من در جاه طلبي روشنفكرانه از سايرين در مصرف و خورش اقسام ‏كثافات رنگي پيشي گرفته ام. چرا كه آنان چند رنگ بيش در دست ندارند و نداشتند، ‏لذا در دستان من جدولي از رنگ ها يافتني و موجود است!!
‏در پايان ضمن ستايش از نيوشيدن اين توبه نامه، قبل از آنكه در دوران كهنسالي ‏زندگي ام ريق رحمت را سر بكشم، بسيار مشعوفم كه از طريق جادوي هزاره سوم و ‏نگارش در بستر مجازي توانستم كه بي واسطه از وبلاگ رسمي ام اين اعتراف و ‏ندامت نامه را در پهنه اينترنت منعكس نمايم..‏

دستان من از همه دستها پايين تر است!! زيرا من مغلوب خدايم..‏

پيام(جمال الدين) يزدانجو‏
5 ارديبهشت 1387 شمسي
24 آوريل 2008 ميلادي‏‏
17 ربيع الثاني 1429 قمري‏



‏ ‏




April 17, 2008

فصل اول «در رؤياى بابل»


خبر خوب، خبر بد / ريچارد براتيگان *

دوم ژانويه‏ى 1942 خبرهاى خوب و بدى داشت.
اول خبر خوب: فهميدم مرا براى خدمت در نظام وظيفه «نامناسب» تشخيص داده‏اند و به‏عنوان بچه‏سرباز به جبهه‏ى جنگ جهانى دوم اعزام نمى‏شوم. مسأله اصلاً بى‏علاقگى به وطن نبود چون من جنگ جهانى دوم‏ام را پنج سال پيش در اسپانيا جنگيده بودم و يك جفت سوراخ گلوله هم در ماتحت‏ام داشتم كه اين را اثبات مى‏كرد.
اصلاً سر در نمى‏آورم چرا تير به ماتحت‏ام خورد. به هر حال، يك داستان جنگى مزخرف بود. به مردم كه مى‏گويى ماتحت‏ات تير خورده، ديگر تو را به چشم يك قهرمان نمى‏بينند. جدى‏ات نمى‏گيرند، اما اين ديگر اصلاً مسأله‏ى من نبود. جنگى كه براى باقى آمريكا داشت شروع مى‏شد براى من تمام شده بود.
حالا خبر بد: هفت‏تيرم يك تير هم نداشت. سفارشى گرفته بودم و اسلحه لازم داشتم اما موجودى تيرهام تازه ته كشيده بود. مشترى‏اى كه مى‏خواستم آن روز براى اولين بار ملاقات‏اش كنم از من خواسته بود با اسلحه سر قرار بيايم، و مى‏دانستم كه هفت‏تير خالى آن چيزى نيست كه مشترى‏ها مى‏خواهند.
چه كار بايد مى‏كردم؟
يك سِنت هم نداشتم و كل اعتبار مالى‏ام در سان فرانسيسكو دو پاپاسى هم نمى‏ارزيد. سپتامبر مجبور شدم دفترم را تخليه كنم، هرچند ماهى فقط هشت چوب برام آب مى‏خورد، و حالا هم داشتم از قِبل تلفن سكه‏اىِ سالن ورودى امورات‏ام را مى‏گذراندم، سالن ورودى مجتمع مسكونى محقرى در ناب هيل كه محل اقامت‏ام بود و دو ماه هم اجاره‏اش عقب افتاده بود. ماهى سى چوب هم گيرم نمى‏آمد.
براى من، زن صاحب‏خانه از ژاپنى‏ها هم تهديد بزرگ‏ترى بود. همه منتظر بودند اين ژاپنى‏ها سر و كله‏شان در سان فرانسيسكو پيدا شود و توى اتوبوس برقى‏ها بپرند و بالا و پايين خيابان‏ها را گز كنند، اما من كه خدايى‏اش طرف ژاپنى‏ها را مى‏گيرم تا بيايند و مرا از شر اين زن خلاص كنند.
از آپارتمان‏اش، از بالاى پله‏ها، سرم داد مى‏زد كه «پس اين اجاره‏ى من كدوم گوريه، تن لش!» هميشه رب‏دوشامبر گل‏وگشادى تن‏اش بود، آن هم تنى كه در مسابقه‏ى ملكه‏ى زيبايىِ بلوك‏هاى سيمانى جايزه‏ى اول را مى‏برد. «ممكلت گرفتار جنگه و تو حتا اجاره‏ى كوفتى‏تم نمى‏دى!»
صدايى داشت كه پرل هاربور در مقابل‏اش لالايى بود. به دروغ مى‏گفتم: «فردا.»
نعره مى‏زد: «فردا توُ مشك‏ات!»
شصت سال داشت و پنج بار ازدواج كرده و پنج بار هم بيوه شده بود: حرام‏زاده‏هاى خوش‏شانس! اين‏طورى بود كه صاحب خانه شده بود. يكى از شوهرهاش براش گذاشته بود. خدا لطف بزرگى به شوهره كرده و يك شبِ بارانى ماشين‏اش را درست آن سمت مرسد روى ريل راه‏آهن از كار انداخته بود. فروشنده‏ى سيار بود: برس مى‏فروخت. قطار به ماشين كوبيد و بعدش ديگر بين فروشنده و برس‏هاش نمى‏شد فرق گذاشت. حتماً توى تابوت‏اش چند تا برس هم مانده، چون فكر كرده‏اند آن‏ها هم جزئى از او بوده‏اند.
در آن ايام عهد عتيقى كه اجاره‏ام را مى‏دادم، زن صاحب‏خانه رفتار خيلى دوستانه‏اى با من داشت و هميشه براى صرف قهوه و دونات به آپارتمان‏اش دعوت‏ام مى‏كرد. عاشق حرافى درباره‏ى شوهرهاى مرده‏اش بود، مخصوصاً آن يكى كه لوله‏كش بوده. حال مى‏كرد تعريف كند طرف چه مهارتى در سرويس كردن آب‏گرم‏كن داشته. از او كه حرف مى‏زد، آن چهارتاى ديگر را كلاً بى‏خيال مى‏شد. انگار كه اين ازدواج‏هاش را توى آكواريوم‏هاى تيره و تاريك برگزار و سپس سپرى كرده بود. حتا آن شوهرى كه با قطار تصادف كرده هم خيلى نظر لطف‏اش را جلب نمى‏كرد، و در عوض از حرافى درباره‏ى آن يارو كه سرويس‏كار آب‏گرم‏كن بوده خسته نمى‏شد. حتماً به راست‏وريس كردن آب‏گرم‏كن اين خانم هم خيلى وارد بوده. قهوه‏اى كه مى‏آورد هميشه رقيق رقيق بود و دونات‏ها هم بفهمى نفهمى بيات: از آن نان‏شيرينى‏هاى مانده‏اى كه از نانوايىِ چند بلوك آن‏طرف‏تر در خيابان كاليفرنيا مى‏خريد. من بعضى‏وقت‏ها با او قهوه مى‏خوردم، چون به هر حال كار آن‏چنانى هم نداشتم بكنم. اوضاع به بى‏حالىِ حال حاضر بود، البته سواى سفارشى كه تازه گرفته بودم؛ با اين حال از پولى كه بابت تصادف و مصالحه بدون مراجعه به دادگاه گيرم آمد پس‏اندازكى كرده بودم، و براى همين هنوز مى‏توانستم اجاره خانه‏ام را بپردازم، گو اين كه دفترم را چند ماه قبل‏تر پس داده بودم.
آوريل 1941 مجبور شدم منشى‏ام را هم مرخص كنم. از اين بابت اصلاً دل خوشى نداشتم. پنج ماهى را كه برام كار مى‏كرد تمام تلاش‏ام را كرده بودم. رفتارش دوستانه بود اما اصلاً نتوانستم از اين برخوردها مقدمه‏ى مناسبى براى اقدامات بعدى بسازم. بعد كه اجباراً مرخص‏اش كردم، ديگر اصلاً تحويل‏ام نگرفت.
يك شب زنگى به‏اش زدم، پشت تلفن نيش آخرش را هم زد كه «تو يه كارآگاه درِ پيتى هستى. بايد برى دنبال يه كار ديگه. پادويى خوراك‏ته.»
درق.
خب ديگر ...
هرچه بود، فقط به اين دليل استخدام‏اش كردم كه اين سمت محله‏ى چينى‏ها كم‏ترين دست‏مزد را مى‏گرفت. ژوئيه ماشين‏ام را هم فروختم.
به هر حال، من مانده بودم و هفت‏تيرى كه تير نداشت، و هيچ پولى براى خريد گلوله نداشتم، هيچ پولى توى حساب‏ام نبود و هيچ‏چيزى هم نداشتم كه گرو بگذارم.
در آلونك محقرم در خيابان لوِنوُرث در سان فرانسيسكو نشسته بودم و داشتم به اين اوضاع فكر مى‏كردم كه يك‏هو گرسنگى مثل جو لوئيس به جان معده‏ام افتاد. سه تا هوك اساسى روانه‏ى دل و روده‏ام كرده بود و داشتم خودم را به يخچال مى‏رساندم.
خبط بزرگى بود.
داخل يخچال را نگاه كردم و بلافاصله درش را بستم تا انبوه آماسيده‏ى كپك‏ها راه فرار پيدا نكنند. نمى‏دانم آدم چه‏طور مى‏تواند مثل من زندگى كند. آپارتمان‏ام آن‏قدر كثيف است كه تازگى تمام لامپ‏هاى هفتادوپنج وات را با بيست‏وپنج وات عوض كرده‏ام تا مجبور نباشم اوضاع را واضح و آشكار ببينم. ول‏خرجى بود، اما بايد اين كار را مى‏كردم. خوش‏بختانه، آپارتمان اصلاً پنجره نداشت، و الا واقعاً توى دردسر مى‏افتادم.
آپارتمان‏ام آن‏قدر كم‏نور بود كه مثل سايه‏اى از يك آپارتمان به نظر مى‏رسيد. نمى‏دانم همه‏ى عمرم اين‏طور زندگى كرده‏ام يا نه. منظورم اين است كه حتماً مادرى بالاى سرم بوده، كسى كه بگويد نظافت كنم، مواظب خودم باشم، جوراب‏هام را عوض كنم. من هم اين كارها را مى‏كردم، اما فكر كنم بچگى‏ها يك‏جورهايى كند بودم و اصل مطلب را نمى‏گرفتم. حتماً دليلى داشته.
كنار يخچال ايستاده بودم، نمى‏دانستم چه كنم، كه يك‏هو فكر بكرى به ذهن‏ام رسيد. چه چيزى از دست مى‏دادم؟ پولى براى خريد گلوله نداشتم و گرسنه‏ام هم بود. بايد چيزى براى خوردن پيدا مى‏كردم.
پريدم بالاى پله‏ها، رفتم دم در آپارتمان صاحب‏خانه.
زنگ در را زدم.
اين آخرين اتفاق دنيا بود كه او انتظارش را داشت چون يك ماهى مى‏شد كه سعى كرده بودم هرطور شده مثل مارماهى از چنگ‏اش فرار كنم اما هميشه در تور فحش و ناسزا گرفتارم مى‏كرد.
در را كه باز كرد باورش نمى‏شد من آن‏جا ايستاده باشم. مثل برق‏گرفته‏ها نگاه مى‏كرد، انگار كه دستگيره‏ى در برق داشته. زبان‏اش عملاً بند آمده بود. فرصت را غنميت شمردم.
توى صورت‏اش داد زدم: «يافتم! من مى‏تونم اجاره‏خونه رو بدم! مى‏تونم كل ساختمونو بخرم! چه‏قدر بابت‏اش مى‏خواى؟ بيست هزار تا نقد! كشتى من داره مى‏رسه! نفت! نفت!»
آن‏قدر گيج و گنگ شده بود كه فقط بفرمايى زد بروم توُ، تعارف كرد كه روى صندلى بنشينم. هنوز لام تا كام حرف نزده بود. مخ‏اش را واقعاً تيليت كرده بودم. خودم هم باورم نمى‏شد.
رفتم توُ.
همان‏طور داد مى‏زدم «نفت! نفت!» و بعد بنا كردم به ادا در آوردن، اداى فواره زدن نفت از زير زمين را در مى‏آوردم. پيش چشم‏اش از خودم يك چاه نفت ساخته بودم.
نشستم.
او هم مقابل من نشست.
فك‏اش هنوز همان‏طور قفل بود.
توى صورت‏اش داد زدم: «عموم توُ رُد آيلند نفت پيدا كرده! نصف‏اش مال منه. من پول‏دار شدم. بيست هزار تا نقد برا اين تاپاله‏اى كه اسم‏شو گذاشتى مجتمع مسكونى مى‏دم! بيست و پنج هزار تا!» دوباره داد زدم: «ازت مى‏خوام كه با من ازدواج كنى و با هم يك عالم از اين مجتمع‏هاى مسكونى قد و نيم‏قد بسازيم. مى‏خوام بدم عقدنامه‏مونو روُ تابلوى جاى خالى نداريم چاپ كنن!»
كلك‏ام گرفت.
حرف‏هام را باور كرد.
پنج دقيقه بعد، يك فنجان قهوه‏ى رقيق رقيق توُ دست‏ام بود و يك دوناتِ مانده را سق مى‏زدم، او هم مى‏گفت كه چه‏قدر براى من خوشحال است. گفتم مجتمع را هفته‏ى آينده، اولين عايدات چند ميليون دلارى از بابت حق امتياز نفت كه دست‏ام رسيد، از او مى‏خرم.
از آپارتمان‏اش كه بيرون مى‏رفتم گرسنگى‏ام را فرو نشانده بودم و خيال‏ام از بابت يك هفته اقامتِ ديگر جمع شده بود.
وقت رفتن‏ام، دست داد و گفت: «چه پسر خوبى! نفت توُ رد آيلند.»
گفتم: «درسته، نزديك هارتفورد.» مى‏خواستم پنج دلارى بتيغم‏اش تا بتوانم چندتا تير هم براى هفت‏تيرم بخرم اما فكر كردم تا همين‏جا كه پيش رفته‏ام كافى است.
هاها!
شوخى را داشتيد؟

________________________________________
* ريچارد براتيگان، در رؤياى بابل، ترجمه­ى پيام يزدانجو (تهران: نشر چشمه، زمستان 1386)، صص. 19-13.

Labels:

:: نقل نوشته ها مجاز و انتشار آن ها منوط به اجازه ی نويسنده است ::