June 30, 2005

کارکرد روشنفکران شرقی*

در واکنش به نوشته­های اخیرم در باب سیاست و روشنفکری، امید مهرگان، از نویسندگان روزنامه­ی "شرق"، مرا "احمق"، "پتی­بورژوای پست­مدرن"، مشغول "لاس زدن­های واسازی­گرایانه" و پهن­کننده­ی بساط "قرتی­بازی­های بورژوایی"، "توله­سگ خانگی"، "توله­سگ" تحت حمایت "بورژوازی"، که تازگی چیزهایی هم در باب سیاست "بلغور" می­کند، موجودی واجد "بلاهط"، با پشتکاری "شهرستانی"، درگیر بازی­های "ابلهانه و لوس"، نماینده­ی ذهنیتی "جهان­سومی" و "بدویتی ملال­آور"، تکرارکننده­ی "کلیشه­های تهوع آور"، پیرو منطقی "بیمارگونه و پارانوئیک"، و دارای موضعی "خنثی و اخته" و نه چیزی جز "باد هوا" خوانده است.
القاب و عناوین به کنار؛ گفته بودم از انتقاد استقبال خواهم کرد. حالا هم همین کار را می­کنم. در متن مشوش مهرگان، از میان اتهامات وارده آن­هایی را که جنبه­ی انتقادی­تری داشت برگزیده­ام و در حد بضاعت پاسخ می­دهم.
1. مهرگان مقاله­اش را با این ادعا آغاز می­کند که کل فلسفه برای من در فرق بین "ت" بی­دسته و "ت" دسته­دار خلاصه می­شود و تا همین دو هفته پیش همه­چیز در نظرم صرفن "متن" بوده، اما این اواخر به صرافت افتاده­ام در باب نسبت روشنفکر با سیاست "اظهار لحیه" کنم. اول، در سطح نظری، این که درک من از فلسفه چیست ربطی به سیاست ندارد (فلسفه جواز سیاست­ورزی نیست). ظاهرن جرم­ام این است که نخواسته­ام با فلسفه­ نسخه­ی سیاسی بپیچم – هرازگاهی هم پروژه­ی تامین مبانی فلسفی برای اصلاح طلبی ایرانی به یاری فلسفه­ها­ی اروپایی توسط فرهادپور- مهرگان را به نقد کشیده­ام. دوم، در عمل، اگر منظور از پرداختن به سیاست، امضا کردن بیانیه­های انتخاباتی و تجویز نسخه­های سیاسی باشد، من چنین کاری نکرده­ام. اما مدت­ها پیش از این دو هفته، هرازگاهی مطالبی در باب گفتمان سیاسی روز نوشته­ام، از جمله دو مقاله­ی مشروح در نقد دیدگاه فرهادپور- مهرگان در همین وبلاگ ("روشنفکران رسانه­یی و اسب دموکراسی" و "رادیکالیسم بنیادگرا") که نه پاسخی از سوی او و مرادش در پی داشت و نه حاضر به انتشار آن­ها در "شرق" شدند.
2. مهرگان تلاش من برای ارائه­ی تعریفی از "کارکرد روشنفکری" را "عطش ناب‌گرايِ قرن هفدهمي به ارائه‌ي تعريفي دقيق و جامع از هر چيز و رميدن از هر نوع تناقض" می­داند. اما من این تلاش را کاملن التقاطی و امروزی می­دانم. اتفاقن به گمان­ام تلاش برای "نفی" (و نه "تشکیک") در هر تعریفی نشان­دهنده­ی نوعی پسامدرنیسم کودکانه و دریداگرایی ساده­انگارانه است. گو این که، برخلاف ادعای آغازین مقاله­، من نه در پی کشف ماهیت "سوژه" ی روشنفکر (چیستی او)، بل به دنبال شناختن پراکسیسی بوده­ام که کار یک روشنفکر به عنوان یک عامل اجتماعی را تعیین می­کند. از دید من، نقطه­ی مقابل تلاش برای شالوده­شکنی تعاریف، همان ولنگاری مفرط و از قضا "جهان­سومی" است که ملغمه­یی از رادیکالیسم و آنارشیسم می­سازد تا ارکان ارزیابی­ها و صلاحدیدش در تشخیص و تحویل نقش­ها به عاملان اجتماعی را از گزند هر انتقادی مصون نگه دارد. همین توسل به "خشونت" اتفاقن "زبانی"، و توجیه هر اقدامی به یمن ناگزیری و پسندیدگی "تناقض­ها" نیست که به امثال مهرگان اجازه می­دهد تا با نظارت استصوابی خود صلاحیت برخی را به عنوان منتقد، مترجم، نویسنده، و ... تایید کنند و برخی دیگر را فاقد صلاحیت بشمارند، بی این که دلایل و معیارهای مشخص – و بنابراین قابل­انتقاد -- ی ارائه کنند؟
3. برخلاف گفته­ی مهرگان، حرف من این نیست که "ما اصلآ روشنفکر نداریم" (نمی­دانم این حکم را چرا و چگونه به بحث من ربط داده)، یا بعضی­ها روشنفکر نیستند "چون اصلآ تعریف روشنفکری و کارکردش را نمی­دانند" (باز هم نمی­دانم این نقل قول از کجای مطلب من استخراج شده). حرف من این است که هر فردی برای ایفای نقش روشنفکری، دانسته یا نادانسته، باید شرایطی را احراز ­کند، ملزوماتی را رعایت ­کند، تا کار اش در حیطه­ی کار روشنفکری قرار بگیرد -- و اگرنه، نگیرد. کم­ترین فایده­ی این بحث هم به گمان­ام تلاش برای تشکیک در این شرایط و ملزومات، و در نتیجه کمک به روشن شدن وظایف و اختیارات شهروندان، و در نهایت مسئولیت­­پذیری ساختار قدرت در یک جامعه­ی مدنی است.
4. مهرگان در پایان مقاله­اش اطمینان می­دهد که رویکرد من در هر شرایطی "بی­خاصیت" است و بنابراین به هیچ کس بر نخواهد خورد و هیچ کس مانع سخن من نخواهد شد. من به عکس فکر می­کنم. فکر می­کنم امثال من که این سال­ها از حمایت دولت اصلاحات و تریبون­های اصلاح طلب برای "سخن­پراکنی" بهره ­یی نبرده­اند بعد از این هم بی­بهره خواهند ماند. اتفاقن امثال مهرگان که تریبون­ها را در اختیار داشتند و سخن بی­خاصیت­هایی مثل مرا سانسور کردند، با "خاصیت" ی که در آن­ها هست، از فرصت آتی هم برای "لجن­پراکنی" بهره خواهند برد.
* بازتاب‌ها
__________________________
1. نوشته­ی روشنگر شیوا مقانلو را هم در ادامه بخوانید.
2. احمدرضا همتی­مقدم، دیگر نویسنده­ی "شرق" و همکار مهرگان، که در اوراق "اندیشه" ی روزنامه به تحلیل گزاره­های منطقی – فلسفی می­پردازد، "ضعف بزرگ" سخنان امثال من را (نمی­دانم چرا این­قدر از بردن نام­ام شرم­شان می­شود!) این می­داند که "‌با ترجمه چند كتاب از كساني كه به اصطلاح فيلسوفند {دریدا و بارت و بودریار و ... را می­گوید} به نوعي گرانديوزيتي رسيده‌اند. سخناني كه هبچ دليل متقني ندارد و پر از مغالطات است." او این "گراندیوزیتی" را مخصوص کسانی می­داند که "الفباي فلسفه نمي دانند و فكر مي‌كنند كه فيلسوفند و حال رداي روشنفكري در وجهي دگر و نقد روشنفكري پيشه خود ساخته‌‌اند. اين‌ها فلسفه را با مزخرفاتي از آنچه ترجمه كرده‌اند اشتباهي گرفته‌اند." همتی در ادامه نتیجه می­گیرد که "همين ضعف عقلانيت است كه باعث مي‌شود هر فرد ماجراجويي به خود اجازه ياوه‌سرايي دهد." از نظر او کسانی که به نقد موضع آنان در انتخابات اخیر می­پردازند "گرفتار بي منطقي و استدلالاتي غير مربوط به لحاظ فلسفي و البته گرفتار سخافت خويش" اند؛ و توصیه­­ی او به خوانندگان این که "به نقد اميد مهرگان از اين جماعت كه به نظرم يكي از نوشته‌هاي بي نظير اوست" رجوع کنند. گفته بودم که برای من فلسفه­دانی شرط مشارکت در گفتمان سیاسی نیست. اما انگار قضیه این نیست، همتی می­گوید مشکل این است که من فلسفه نمی­دانم. کسی که مقاله­ی مهرگان را اوج فلسفه­دانی می­شمارد هم که معلوم است تا چه حد فلسفه می­داند.
3. علی اصغر سیدآبادی تاملی دارد تحت عنوان "چرا نمی توانیم با هم گفت و گو کنیم؟". همچون همیشه، قدردان مشارکت متین و انتقادی او هستم.
4. بزدلی را ببینید. ظاهرن ذره یی از آن عضو مورد علاقه­ی دبشی­ها هم در وجود مهرگان نبود تا مقاله­اش را به همان شیوه­ی "آبرومندانه" (همان هماهنگی فرم و محتوا، که مورد استقبال دوستان­­اش هم واقع شد) چاپ کند: نوشته­اش با حذف همه­ی هتاکی­ها و با افزودن مقادیری ژیژک و بدیو به جای آن، به شکل بهداشتی و بی­خطر، دیروز در شرق منتشر شد. من فرض را بر این می­گذارم که او قلبن خواهان انتشار مقاله­اش به همان شکل اصلی بوده، منتها عقلن سر خم کردن در برابر سانسور و در عوض حفظ موقعیت و مواجب خود را بر آن ترجیح داده: آن از صداقت و این از جسارت. نام مرا هم مطابق معمول نیاورده، تا مبادا به زور قانون جامعه­ی مدنی منفور و دموکراسی پر از تناقض مجبور به درج جوابیه­­ام باشد. نیاوردن نام­ام یک دلیل دیگر هم دارد. مهرگان به جای مطالعه­ی کامل و سپس انتقاد از آرای "وبلاگ­نویسان منور"، فقط به نقل­قول­هایی در حد یکی دو جمله نیاز دارد تا هم به امثال من توهین کند و هم این­ها دستاویز حمله­­ی حقیرانه­اش به امثال طباطبایی باشد. وگرنه:
الف) آیا من بیانیه امضا کردن یا اعلام حمایت را محکوم کرده­ام؟ یا این که فقط هشدار داده­ام کنش سیاسی روشنفکرانه در همین خلاصه نمی­شود، ادای دین سیاسی به معنی در گوشه­ی خانه یا کنج روزنامه جا خوش کردن و هر چهار سال یک­بار رای دادن و رای خود را جار زدن نیست؟
ب) آیا من در تمام مقالات اخیر، موضع خود را درباره­ی انتخابات توضیح ندادم؟ آیا اعلام عدم شرکت در انتخابات، به دلایل عدیده یی که بعضن ذکر کردم، موضع گیری نبود؟ آیا موضع گیری فقط پای بیانیه­ها را امضا کردن است؟ در جریان این انتخابات بسیاری از افراد ناموافق هم موضع گیری کردند، از گنجی تا عبادی، از آجودانی تا پرهام و دوستدار، که موضع گیری شان انعکاس آن­چنانی در ژورنال­های ایرانی نیافت. بسیاری دیگر هم اعلام موضع نکردند: استاد فلسفه­ی سیاسی، بشیریه هم ظاهرن موضعی در قبال انتخابات نگرفت؛ او هم به ناب­گرایی فکری سنتی یا پست­مدرن دچار بود؟
پ) اگر درگیر شدن در کنش سیاسی به معنی انتشار نوشته یی در روزنامه­ی شرق باشد، بسیاری آماده بودند تا دست­­شان را به این ابتذال آلوده کنند، ظاهرن خود مهرگان و همکاران­اش علاقه­ی وافری دارند که دستان برخی پاک بماند: آلودگی­شان هم انحصاری است.

Labels:

June 29, 2005

برای روشنفکران

مطلبی که درباره­ی واکنش روشنفکران به انتخابات ریاست ­جمهوری نوشتم (پوپولیسم روشنفکری) نواقص بسیاری داشت که بیش­تر از تعجیل در پیوند دادن یک جدال نظری به یک مثال عملی ناشی می­شد (بعدتر باز هم درباره­ی "کارکرد روشنفکری" خواهم نوشت، و از ناقدان هم می­خواهم مرا از انتقادات­شان بی­بهره نگذارند). با این همه، آن مقاله از یک خشنودی و یک نگرانی ناگفته انگیزه می­گرفت. خشنودی از این بود که به هررو مدعیان ایفای نقش روشنفکری از این توهم در آمده­اند که کار روشنفکر فقط پیش کشیدن پرسش­ها است نه اندیشیدن به پاسخ­ها. نویسندگان و هنرمندانی که در نقش روشنفکر ظاهر شدند به­صراحت نشان دادند که باید پاسخی برای خود و احتمالن بخشی از افکار عمومی که به آ­ن­ها توجه دارد بیابند – هرچند که هم زمان طرح این پاسخ و هم نوع و هم نحوه­ی آن مورد انتقاد من بود.
اما نگرانی ضمنی­ام این بود که پاسخ بی­برنامه­ی آن­ها بی پیامد باشد. از بی­تاثیری این پاسخ نگران نبودم، توهمی در مورد دامنه­ی نفوذ آن نداشتم، ترس­ام این بود که هنرمندان و نویسندگان اعتبار و اشتهار خود را (در صورت وجود)، هزینه­ی به قدرت رساندن گرایشی خواهند کرد که چه در صورت پیروزی و چه در صورت شکست، به هیچ رو پذیرای انتقادات آن­ها نخواهد شد: حال، از میان آن همه روشنفکر خودخوانده یی که در حمایت معین یا رفسنجانی بیانیه یی امضا کردند چه تعداد فرصت خواهند یافت تا به مطلب موهن، و بیش از آن مضحک، ی که زیباکلام در شرق امروز نوشت پاسخ دهند؟ و روزنامه­ی شرق پاسخ چند درصد آن­ها را منتشر خواهد کرد؟
اصرار من بر لزوم اقدام نهادینه از بیم بروز چنین اوضاعی بود. سابقه­ی اصلاح طلبان و وضعیت تریبون­های اصلاح طلبی نشان می­داد که آن­ها نه تنها زیر بار انعکاس انتقادات یا حتا توضیحات تک­تک روشنفکران حامی خود نخواهند رفت، بل حتا به درصد ناچیزی از آنان نیز مجال طرح دیدگاه­های متعاقب خود را نخواهند داد. اما در صورت اقدام نهادینه، نهاد مرجع ما می­توانست پاسخ­گوی یاوه­های امثال زیباکلام باشد و جریده­ی مذکور هم موظف به انتشار آن می­بود. این هم فرصتی بود که از کف رفت.

مطالب مرتبط:
سه سال پیش مطلبی نوشته بودم برای روزنامه­ی بنیان، "روشنفکران و رسانه­ها" (تازه به متن­ اینترنتی­اش دسترسی پیدا کرده­ام). از اولین نوشته­های من در بحث روشنفکری است، با توجه به جو زمانه؛ برخی از استدلال­های مشابه را آن­جا هم مطرح کرده­ام.
محمد قوچانی در وبلاگ علی معظمی به صورت صریح تر درباره­ی انتخابات اظهار نظر کرده. تا به حال گمان می­کردم مشکل اصلاح طلبانی از این دست در سه "بی- " خلاصه می­شود، اما انگار یک "بی- " دیگر، بی­سوادی، را هم باید علاوه کرد.

Labels:

June 26, 2005

اصلاح طلبان شرقی*

ناکامی کنونی اصلاح طلبان را شاید بتوان در سه عامل بی­کفایتی، بی­صداقتی، و بی­جسارتی خلاصه کرد. نمود این هرسه را هم به صورت سرراست می­توان در دو سر مقاله­ی محمد قوچانی به فاصله­ی یک هفته در روزنامه­ی "شرق" (1، 2) ملاحظه کرد. بحث بر سر دعویات این دو مقاله بسیار است: قوچانی اول خبر از رای 16 میلیونی مردم به "اصلاحات" می­دهد و سابقه­ی اصلاح طلبی حکومتی را به 16 سال می­رساند و در ادامه مدعی همانندی انتخابات اخیر با انتخابات کذایی فرانسه می­شود، و هفت روز بعد، از شکست "اصلاح طلبی" (و نه اصلاح طلبان و البته برخی از اصلاح طلبان) از "دموکراسی" خبر داده و در باب "سیاست­ورزی دموکراتیک" اصول­گرایان داد سخن می­دهد، حداکثر غبن را به حساب غایبان بازی می­گذارد و حاکمان را به استفاده از "دموکراسی علیه لیبرالیسم" سفارش می­کند! (اصلاح طلبانی از این دست را با کدام معیار می­توان واجد کفایت در پندار، صداقت در گفتار، و جسارت در کردار شمرد؟)
اما آن­چه در مقالاتی از این دست به کلی به محاق افتاده پرسشی اساسی است: آیا همه­ی ماجرا در ناکامی از اشغال مقام ریاست­جمهوری خلاصه خواهد شد؟ آیا اگر معین به ریاست جمهوری رسیده بود این واقعن یک پیروزی برای "اصلاحات" بود؟ بیایید شرایط را به 4 سال قبل برگردانیم. تصور کنید که همین تشتت آرای اخیر در آن زمان در جبهه­ی اصلاح طلبان به وجود آمده بود، عده یی هم سرخورده بودند و تمایلی به مشارکت نداشتند. این خطر جدی احساس می­شد که اگر اتحادی صورت نگیرد و مردم به صحنه نیایند خاتمی شکست بخورد. فرض کنید بعد از کلی بحث و جدل، بالاخره اتفاق نظری ایجاد شد و مخالفان مشارکت هم به میدان آمدند و این شد که خاتمی با بیش­ترین آرا در انتخابات برنده ­شد. اصلاح طلبان امروزی واقعن تکرار همین ماجرا را می­خواستند؟ این که فقط 4 سال دیگر زمام مناصب دولتی را به دست بگیرند و عده یی روشنفکر متعهد هم از برکات مرکز گفت­وگوی تمدن­ها بهره مند باشند؟ این گونه می­شد اصلاح طلبی را ادامه داد، اصلاحات را نهادینه کرد؟ ... نه؛ شکست اصلاح طلبان در عدم پیروزی در انتخابات ریاست جمهوری نبود، شکست آن­ها در بسته شدن روزنامه­ی "اقبال" و بسته شدن سایت "امروز" بود -- هرروز که اتفاقی از این دست می­افتد شکستی برای اصلاحات است، خواه خاتمی بر سر کار باشد، خواه هرکه دیگر.
بدتر از این راهبرد اصلاح گری حکومتی، راهکار آن است: جناح راست با حضور یکپارچه و با بسیج توده یی به پیروزی رسید، پس اصلاح طلبان هم باید مثل آن­ها عمل می­کردند، همه­ی اختلاف­ها را کنار می­گذاشتند، نبض جامعه را به دست می­گرفتند، و در این کار گوی سبقت را از رقیب می­ربودند! انگار که بحث­ها همه تنها بر سر کسب قدرت حکومتی به هر طریق ممکن بوده. انگار نه انگار که اصلاح طلبی گفتمانی مدرن و مغایر با استفاده­ی ابزاری از احساسات توده­ها است. انگار نه انگار که اصلاح طلبی به معنی خروج از این دایره­ی بسته بوده – چه اگر به ارزش­های خود وفادار باشد در این بازی برنده نخواهد شد و اگر برنده شود یعنی که ارزش­های خود را از دست داده، یعنی به سیمای رقیب خود در آمده. طبیعی است که گفتمان اصلاح طلبی نباید و نمی­تواند از چندپارچگی دست بشوید و ایدئولوژی همگنی همسنگ با ایدئولوژی رقیب شود (و این ربطی به تدبیر راهکارهایی وفادارانه برای پی­گیری راهبردهای خود ندارد).
پیش­تر بر این باور بودم که عدم تایید کاندیدای اصلاح طلبان و کناره گیری از مشارکت به نفع او به معنی تلاش برای کسب مشروعیت برای خود است. حال هم بر این باور ام که گام دیگر در این راه سلب مشروعیت از مدعیانی است که به نام "همه" ی نیروهای اصلاح طلب وارد بازی شده، باخته­اند و اکنون بهای باخت خود را هم از کناره گیران طلب می­کنند. قوچانی به­جای طفره­ روی، تخطئه­ی اول و توهم دوم در قبال پیروزی رقیب، باید پرسش سر- مقاله­اش را با کفایت، صداقت، و جسارت پاسخ می­داد: بله -- آن­ها شکست خوردند! امثال قوچانی باید بدانند که آن­ها دیگر سخن­گو یا حتا سخن­ساز اصلاح طلبی نیستند، آن­ها فقط بخشی از اصلاح طلبان حکومتی را نمایندگی می­کردند که در این بازی بخت با آن­ها یار نشد. آن­ها هنوز هم می­توانند به ایفای نقش خود در این عرصه ادامه دهند، اگر به­­جای بر هم زدن قواعد بازی، به نفس این بازی بیش­تر بیاندیشند و نقش خود را مسئولانه­تر و متمدنانه­تر ایفا کنند
------------------------------------
* پس­نوشت -- قصدم از اطلاق عنوان "شرقی" به برخی از اصلاح طلبان انتقاد از نوعی نگرش بود نه تخطئه­ی نویسندگانی که مشخصن در روزنامه­ی "شرق" می­نویسند. پس، اصراری بر یافتن مصادیق افزون نداشتم. می­توانستم تصور کنم به­زودی نویسندگانی از این دست عباس عبدی را به خاطر پیش­بینی شکست رفسنجانی مسئول وقوع این واقعیت بدانند و برخی دیگر سروش را به خاطر مصاحبه­اش موجب محبوبیت کروبی و مستوجب ملامت بیابند. اما گنجی انگار ماجرای دیگری دارد. علی معظمی، که از قضا از نویسندگان شرق است، در سایت نویسندگان این روزنامه (اینجا و اکنون) می­نویسد: "فكر مي‌كنم الآن بيش از هر چيز براي ما وقت انتقاد از خود است. نه انتقادي به قصد خالي كردن عقده‌هاي شكست ‏بر سر اين و آن؛ بلكه انتقادي براي فهم مشكل كار {...} به گمان من، مشاركت و دوستان حامي معين ما بايد يك تجديد نظر اساسي در رفتارهاي سياسي خود داشته باشند. ‏اين حرفي است كه تمام اين مدت بر دلم ماند و از ترس اتهام دوستان نگفتم تا روز شكست كه ديگر جايي براي ‏طعن نمانده است؛ آيا حالا وقت آن نرسيده كه در مورد كساني چون اکبر گنجی تجديد نظر كنيد؟ آيا او رفتاري ‏مسئولانه در قبال ما داشت؟ آيا در قبال ايران رفتاري مسئولانه داشت؟ راستي اعتصاب غذا و آزادي او را در آن ‏موقع حساس كه چند روز موج تبليغي ما را تحت‌الشعاع قرار داد و عملاً به تقويت موضع تحريم انجاميد چگونه ‏ارزيابي مي‌كنيد؟ {...} به اين فكر كنيد كه چگونه پروپاگانداي اطراف گنجي و ساخته او، ما را در آخرين ائتلاف‌مان و آخرين اميدمان ‏براي پيروزي سست و ناتوان كرد ." .... انگار وقاحت حدی ندارد. حوصله­ی استدلال ندارم. من از این اصلاح طلبی عق­ام می­نشیند. فقط همین.

Labels:

June 23, 2005

پوپولیسم روشنفکری

انتخابات اخیر ضربه­ی بزرگی به آرمان­های روشنفکران ایرانی و بل­که دهن­کجی اکثریت شهروندان به ارزش­هایی نظیر آزادی بیان، انتخابات آزاد، و ... (چه تحت عنوان دموکراسی سکولار و چه در چارچوب خاتمیسم) بود. بدیهی به نظر می­رسید که روشنفکران نیز به سهم خود پاسخ این روگردانی را به شیوه­ یی روشنفکرانه (در ابعاد ایرانی آن) ارائه کنند. پاسخ روشنفکران تحقیر ضمنی و متهم کردن توده­ها به "پوپولیسم" بود؛ اصطلاحی که این­روزها بسیار به چشم می­خورد (البته به گوش نمی­رسد) -- اتهامی که بدبختانه از بدو امر عقیم هم مانده، چون اکثر متهمان از درک معنای آن عاجز اند -- به بیان ساده، آن­ها حتا تفهیم اتهام هم نشده­اند!
ورای این، دشواری دیگر آن­جا است که، چنان که پیشینه­ی پوپولیسم نشان می­دهد، این اصطلاح بار معنایی مثبت و منفی همسانی دارد. به بیان ساده، پوپولیسم به یک معنا دال بر "مردم­باوری" (اعطای آزادی­ها و امتیازات دموکراتیک به مردم و شریک کردن آن­ها در ساختار قدرت) در مقابل "نخبه­گرایی" (اعطای اولویت­ها و انحصاراتی به سرآمدان و محروم کردن مردم از مشارکت مستقیم مردم در روند تصمیم­سازی­ها) است، و به معنای دیگر حاکی از "عوام­گرایی" (ظاهرسازی و مردم­فریبی برای باز داشتن توده­ها از آگاهی یافتن نسبت به حقوق خود، به بهای تایید و تامین مطالبات موقت آن­ها) در برابر "نخبه­باوری" (به رسمیت شناختن فرهیختگان و کارشناسان و سهیم کردن آن­ها در ساختار قدرت). منظور روشنفکران ایرانی از "پوپولیسم" کدام است؟
اگر همچون من پاسخ این پرسش را گزینه­ی دوم بدانیم، می­توانیم ادعا کنیم که بخش بزرگی از اقدامات اخیر روشنفکران ایرانی در حمایت از کاندیدای مرحله­ی دوم انتخابات نه تنها در راستای مقابله با رویکرد پوپولیستی به معنای اخیر نبوده، بل­که خود نادانسته به آن دامن می­زند. من در اثبات این ادعا دو دلیل دارم که اولی به تصور غلط روشنفکران ایرانی از نقش "روشنفکری" برمی­گردد و دومی به توهم آنان در مورد تاثیر کنونی خود مربوط می­شود.
نخست این که، مبنای مخالفت من با حمایت روشنفکران ایرانی، اعتقاد به لزوم اجتناب روشنفکران از وارد شدن به فضای سیاسی نیست. کاملن برعکس. از دید من، بخش بزرگی از این روشنفکران درست به دلیل برکناری از کار روشنفکری نباید به خود اجازه­ی ابلاغ چنان رهنمودی بدهند. این بحثی است که بی­شک پرسش­های بی­پاسخ بسیاری را در باب تعریف "روشنفکر" پیش می­کشد، و اکنون مجالی برای گستردن آن­ها نیست. خلاصه بگویم، من تعریفی برای روشنفکر قائل نیستم؛ فقط چیزی تحت عنوان "کارکرد" روشنفکری را به رسمیت می­شناسم. از دید من، در یک جامعه­ی مدنی، کارکرد روشنفکری ارائه و اشاعه­ی یک گفتمان سیاسی به­شکلی هدف­مندانه در جامعه است* (البته این هدف به مرور زمان می­تواند دچار تغییر و تحول ­شود – زمانی، در دوره­ی "روشنگری"، این هدف در راستای ارزش­های مدرنیته بود و اکنون به اهدافی دیگر نیز توجه یافته است). در این­جا، روشنفکری در مقام مفصل نظر و عمل، یا ملتقای نظریه و رویه، ایفای نقش می­کند و به این ترتیب خود از دو سر طیف، یعنی متفکران آکادمیک به عنوان نظریه­پردازان و مدیران اجرایی به عنوان عاملان، متمایز می­کند. پس روشنفکری صرفن به معنای برخورداری از ذهنی روشن­اندیش یا لزومن پیش­رو نیست، بل به معنای ایفای یک نقش در راستای یک هدف است. بنابراین، برای مثال، ممکن است که ما آرای کیارستمی را روشن­اندیشانه­تر و پیش­روتر از سروش بدانیم، اما باید اعتراف کرد که به این معنا سروش در جامعه­ی ما کارکرد روشنفکری دارد و کیارستمی نه (نمی­گوییم سروش روشنفکر است و کیارستمی نیست، گو این که اگر آن اشتباه زبان­شناختی نباشد، ابایی از گفتن این نکته هم نباید داشت).
حال با پرسشی اساسی مواجه می­شویم. تشخیص این که کار یک نفر در چارچوب ارائه و اشاعه­ی هدف­مندانه­ی یک گفتمان سیاسی در جامعه می­گنجد، بر عهده­ی چه کسی و بر اساس چه معیارهایی است؟ به عبارت دیگر، چگونه می­توان میان نمود آماری (جنبه­ی کمی) و نفوذ عمقی (جنبه­ی کیفی) یک فعالیت فکری در قالب کار روشنفکرانه داوری کرد؟ به گمان من، با وجود همه­ی ارزیابی­های کمابیش واقع­بینانه یی که از این هردو جنبه باید داشت، این در نهایت پرسشی است که تنها پاسخی اخلاقی به آن می­توان داد -- پاسخی که از دو سو به ارزیابی اخلاقی ما محاط شده است. اول ارزیابی ما از کسانی که کار خود را روشنفکرانه می­دانند: من فلان استاد متفکر یا حتا ژورنالیست مرتجع را که سال­ها سرگرم نظریه­پردازی و سخن­رانی و فعالیت حزبی و تبلیغ و توسعه­ی دیدگاه­های خود نه فقط در راس بل در بدنه­ی جامعه بوده درگیر کار روشنفکری می­دانم، و کار فلان هنرمند یا نویسنده­ یی را که سال­ها است نه اثری در راستای گسترش گفتمان سیاسی خلق کرده، نه پای بیانیه یی این­گونه را امضا کرده، نه جایی سخنی از گفتمان سیاسی خود به میان آورده، کار روشنفکرانه نمی­دانم (کسانی ایراد می­کنند که کار -- نقش، کارکرد -- نویسنده و هنرمند این­ها که من گفتم نیست. من هم دقیقن همین را می­گویم: هنرمند و نویسنده برای پیدا کردن کارکرد روشنفکری باید کار دیگری بکند، والا هر که کار فرهنگی و هنری می­کند کارکرد روشنفکرانه ندارد). اما ارزیابی دومی که باید مد نظر قرار داد داوری ما در مورد کار خود ما است: آیا من با توجه به آن­چه آمد اقدامی درخور، در راستای ارائه و اشاعه­ی یک گفتمان سیاسی در جامعه انجام داده­ام؟ این است که من درست به این دلیل که این سال­ها درگیر کار روشنفکرانه به معنایی که گفتم نبوده­ام، برای ابلاغ رهنمود روشنفکرانه هم از خود سلب صلاحیت می­کنم.
با این حساب، سوای بخشی کوچکی از روشنفکران "سازمانی" (یا همان روشنفکر، بنا به تعریف فوق)، بخش بزرگی از کسانی که با اقدامی روشنفکرانه خواستار حمایت مردمی از یک نامزد انتخاباتی شدند اصلن صلاحیتی برای این کار نداشتند -- آن­ها همان روشنفکران "سنتی" (بنا به تعرف فوق، غیرروشنفکر) اند که در "جامعه­ی مدنی" نقشی به این معنا به آن­ها محول نشده. آن­ها در بهترین حالت افرادی فرهیخته و اهل فرهنگ اند و اظهار نظر­های­شان تنها در حد اعلام نظر شخصی یک شهروند ارزش و اهمیت دارد، ارزش و اهمیتی همسان با اظهار نظر جمعی از مهندسان، یا کشاورزان، یا هر قشر دیگر. اما مساله این­جا است که این عده، با استناد به آشنایی با فرهنگ و هنر، ارزش و اهمیت نظرات خود را فوق و فرای ارزش و اهمیت نظرات سایر شهروندان شمرده و خواهان پیروی مردم از نظر برتر خویش می­شوند. و این­جا است که با پشتیبانی از "نخبه­باوری"، به رویکردی "عوام­گرایانه" می­رسند (تعاریف فوق را نگاه کنید) و از این نظر، خود رویکردی پوپولیستی در پیش می­گیرند.
نکته­ی دیگری که پوپولیسم­ستیزی "روشنفکران" (به معنای مصطلح، و نه معنایی که من مطرح کردم) را علیه خود می­شوراند توهمی است که آنان در مورد تاثیر اظهارات خود دارند. این توهم اتفاقن ناشی از پوپولیسم­ستایی آن­ها است: ذهنتیی فئودالی که می­خواهد مرجعیت خود در قشری از اقشار جامعه را به رخ بکشد: اربابان اندیشه رعایای بی­اندیشه را ادب کنند، گوسفندان را به گله باز گردانند! با این حال، جامعه، با همه­ی عقب­ماندگی، سال­ها است که کار خود را می­کند و بهایی برای مراجع روشنفکری ما قائل نیست؛ این، گیرم، هزار نفری که تحت عنوان روشنفکر (نویسنده، هنرمند، موسیقی­دان، ...) از یک کاندیدای خاص حمایت کرده­اند از جلب آرای افرادی به هم اندازه­ی خود هم عاجز اند (این بی­تاثیری هم یک واقعیت مثبت است و هم یک حقیقت منفی!)؛ آن هم به این دلیل که آن­ها پروسه­ی دگردیسی از یک روشنفکر سنتی به یک روشنفکر سازمانی را طی نکرده­اند و از این رو اقدامات آن­ها مناسبتی با "جامعه­ی مدنی" ندارد -- کار آن­ها "پیشاروشنفکرانه" است.
در جامعه­ی مدنی هر شهروندی حق دارد به اظهار نظر بپردازد، اما حق ندارد برای اثبات حقانیت نظر خود به سازوکارهای غیردموکراتیک رو بیاورد. در جامعه­ی مدنی مطالبات خود را باید از طریق نهادهای مدنی پی گرفت. اصلاح عوام­گرایی از طریق این توهم که نخبگان تاثیری بی­چون­چرا و بی­حدوحصر بر توده­ها دارند ممکن نیست: این است که، همچنان که در دموکراسی­های سراسر دنیا شاهد ایم، مناسب­ترین راه برای اتخاذ مواضع سیاسی روشنفکرانه­ برای نویسندگان اقدام از طریق نهادهایی نظیر انجمن­­های قلم و کانون­های نویسندگان و برای هنرمندان از طریق نهادهایی نظیر سندیکاهای هنری و خانه­های هنرمندان است، نه این که هر نویسنده و هنرمندی به زعم خود طلایه­دار مبارزه با فاشیسم شده، یا با اعلام مخالفت علنی با روندهای ضددموکراسی اسباب آسایش خاطر خود و همکاران­اش را فراهم کند. البته قابل­پیش­بینی است که برخی از ما با استناد به عدم شکل­گیری جامعه­ی مدنی، خود را از التزام به سازوکارهای آن معاف بشماریم؛ اما مگر ایجاد جامعه­ی مدنی خود منوط به تلاش برای برقرارسازی این سازوکارها و سپس تثبیت و تبعیت از آن­ها نیست؟
اگر تلاش نویسندگان و هنرمندان معطوف به احقاق حقوق دموکراتیک خود و اصرار بر پاگیری تشکل­های غیردولتی به منظور پی­گیری مطالبات (از جمله مطالبات سیاسی) اعضا، به عنوان مدافع و مبلغ مواضع آن­ها، نباشد حمایت انتخاباتی و حضور نمایشی (حمایتی که اغلب حتا چیزی بیش از یک امضا یا یک اعلام حضور نبوده) به معنی تایید همان پوپولیسمی است که باید با آن ستیز کرد. در هر حال، واقعیت این است که با بی­برنامگی و برای دفع خطری عاجل، نمی­توان از دام مخاطرات مستمر گریخت – به­ویژه در این شرایط که حمایت یا عدم حمایت نویسندگان و هنرمندان نه تنها چندان محلی از اعراب نداشته بل با استلزامات ناخوشایندی همراه خواهد بود. حال که تعیین تکلیف کردن برای توده­ها نه خاصیتی دارد و نه مشروعیتی، بیایید به ­معنای نخستی که گفتم پوپولیست باشیم: واقع­گرا نباشیم، واقع بین باشیم.
------------------------------------
* تعریف "گفتمانی" از کار روشنفکری در اصل پیشنهاد بابک احمدی، با الهام­گیری از آموزه­های میشل فوکو، است. احمدی در تعریف خود شرطی قائل می­شود مبنی بر این که کار روشنفکری در گسترش گفتمانی باید به­گونه یی باشد که گفتمان ما را با دیگر گفتمان­ها در ارتباط قرار دهد و از آن­ها بهره بگیرد، نه این که راه را بر طرح گفتمان­های دیگر ببندد. من به دلایل بسیار، از جمله خطر گرفتار شدن در پایگانی ارزشی و تنگ کردن دایره­ی کار روشنفکری، با افزودن این شرط موافق نیستم.

Labels:

June 21, 2005

تورنمنت انتخابات

1
مسابقات فوتبالی را تصور کنید که در قالب یک تورنمنت انتخابی برای مشخص شدن نماینده­ی کشور و اعطای جواز حضور در عرصه­های ملی و بین­المللی به او برگزار می­شود؛ در این مسابقات هر جناحی در نقش یک تیم ظاهر می­شود و کاپیتان هر تیم هم کاندیدای انتخاباتی او است؛ وزارت کشور نقش برگزارکننده­ی بازی­ها را بر عهده دارد، و شورای نگهبان هم نقش کمیته­ی انظباطی را ایفا می کند. گزارش ژورنالیستی این مسابقات را می­توان این­طور تنظیم کرد: "تورنمنت امسال با شرکت هفت تیم و با حضور پرشور تماشاگران برگزار شد و دو تیم اول (به کاپیتانی رفسنجانی و احمدی­نژاد) راهی فینال شدند. شگفتی­ساز این دوره مدافع عنوان قهرمانی بود: تیمی که به کاپیتانی دکتر معین شرکت کرد در دور اول شکست فاحشی خورد و از گردونه­ی رقابت­ها حذف شد. این تیم که در تورنمنت 4 سال پیش مقام نخست دست یافته بود، در این دوره از رقابت­ها به جایگاهی بهتر از پنجمی دست نیافت!"

2
تیم "دوم خرداد" هشت سال پیش شگفتی­ساز رقابت­ها شد؛ در ادامه صاحبان باشگاه با تشکیل تیم "اصلاح­طلبان"، که عمدتن از بازیکنان خودی تشکیل شده بود، راهی مسابقات چهار سال قبل شدند و با اقتدار کامل آن دوره از رقابت­ها را هم فتح کردند. تصور بر این بود که بار هم می­توان تیمی متشکل از برخی بازیکنان تیم سابق تشکیل داد و به پیروزی چشم­گیری دست یافت. اما این تیم با شکست سنگینی مواجه شد. چرا؟
در درجه­ی اول شکست تیم معین به این برمی­گردد که تعدادی از تماشاگرانی که باید در ورزشگاه حاضر می­شدند و تیم را تشویق می­کردند به هر دلیل حاضر نشدند؛ با این حال انبوهی از تماشاگران به استادیوم آمدند و از این میان کم­تر از یک­پنجم آن­ها هوادار تیم معین را تشویق کردند. تعدادی از تماشاگرانی که انتظار می­رفت هوادار معین باشند در ورزشگاه حاضر نشدند و تعدادی زیاد از هواداران سابق هم به تشویق تیم مقابل پرداختند. چرا؟ چون بازی تیم معین "تماشاگر پسند" نبود: به دو دلیل عمده: 1. بازی­کنان تیم مدت­ها بود که (به دلیل ضعف کادر فنی و بی­لیاقتی بازی­کنان) جز باخت، نتیجه­ی دیگری در کارنامه­ی خود ثبت نکرده بودند؛ 2. کل کادر فنی و بازی­کنان اصلی و ذخیره­ی تیم نه تنها قدر تماشاگران را ندانسته بودند و مطابق میل آن­ها بازی نکرده بودند، بل­که برای آن­ها دهن­کجی هم کرده بودند، فکر کرده بودند اگر تیم برتر رقابت­ها هستند به­خاطر بازی خوب خودشان بوده و تماشاگران چه بازی آن­ها را بپسندند و چه نپسندند وظیفه دارند به آن­ها رای بدهند؛ در هر حال، بخشی از هواداران را زیاده­خواه و نادان خوانده بودند و بدنه­ی اصلی تماشاگران را هم به هیچ گرفته بودند.

3
تیمی که در دوره­ی قبل تحت عناوین تیم "دوم خرداد" و "اصلاحات" شرکت کرده بود، برای شرکت یا عدم شرکت دچار تردیدهایی بود. بخشی از هواداران سرخورده اعلام کرده بودند که در این دوره از مسابقات به ورزشگاه نمی­آیند و هیچ تیمی را تشویق نمی­کنند، چون یا مسابقات را کلن ناعادلانه می­دانند و یا این به این نتیجه رسیده­اند که اگر تیم­شان برنده شود باز هم امتیازات چشمگیری به دست نمی­آورد و اصلن نمی­تواند پاسخگوی انتظارات آن­ها باشد. بیش­تر هواداران سابق هم بازی­های اخیر تیم "اصلاحات" را بسیار ناامیدکننده یافته و عملن دیده بودند که تیم به­جای بازسازی، سرگرم بازی­بازی بوده و بنابراین احتمال زیاد داشت که هوادار تیم دیگری شوند. بخشی از اعضای کادر فنی و بازی­کنان تیم هم سوای خستگی از حضور در چنین تیمی، این نکته را گوشزد کردند که فقط با جلب اعتماد دوباره­ی هواداران می­شود به پیروزی امیدوار بود. نتیجه این که، تیم فعلی تیمی ضعیف است که هواداران چندانی هم برای­اش نمانده، و اگر در تورنمنت شرکت کند فقط نیروی مادی و معنوی خود و هواداران بالفعل یا بالقوه­ی خود را به هدر می­دهد؛ تیم باید از حضور در رقابت­ها انصراف بدهد، تا هم خود را تقویت و هواداران را به حمایت از خود متقاعد کند، و هم با این کار اعتراضی به روند ناعادلانه­ی برگزاری بازی­ها کرده باشد. اما موافقان شرکت بر این باور بودند که، با همه­ی بی­انصافی­هایی که در مورد آن­ها شده، باید در این مسابقات شرکت کنند، چون قطعن با توجه به سابقه­ی مسابقات قبلی (سوای مسابقات شوراها)، این­بار به فینال می­روند و در نهایت برنده می­شوند، یا اگر هم به احتمالن برنده­ی نهایی نبودند می­توانند به بازی درخشان و حمایت هواداران خود مباهات کنند. نتیجه این که موافقان، با اخراج مخالفان، تیم ضعیفی تشکیل دادند و بازی را هم باختند.
تیم اصلاحات خودش را رئال مادرید می­دید، و بعضی از مشارکتی­ها خودشان را در قد و قواره­ی فیگو و بکام می­دیدند و، با وجود شکست سنگین در تورنمنت شوراها، باز هم دل­شان برای هنرنمایی در زمین چمن غنج می­رفت: اما رئال مادریدی که بازی­سازی مثل زیدان و مهاجمی مثل رونالدو و کاپیتانی مثل رائول و سرمربی­یی مثل دل­بوسکه نداشته باشند، در مقابل بایرن­مونیخی­هایی که دوپینگ هم کرده باشند و داور هم هوای­شان را داشته باشد چه کاری از پیش خواهد برد؟ با این سرمربی بی­انگیزه (خاتمی) کاپیتان بی­تجربه (معین به­جای مهاجرانی یا موسوی یا هرکس دیگر!) و بازی­کنان و کادر فنی ضعیف (نبوی و بهنود و رضا خاتمی و کولایی به­جای امثال گنجی و عبدی و سروش و شیرین عبادی)، و این بازی بد (ده روز تبلیغات انتخاباتی)، و از همه مهم­تر این هواداران سرخورده، انتظار برد داشتن توهم نبود؟

Labels:

June 20, 2005

هشدارها

یک هشدار جدی برای همه­ی ما: فعلن تا اطلاع ثانوی باید از هرگونه تفسیر و تصمیم­گیری در مورد انتخابات یا رفتارشناسی جامعه­ی ایرانی که مبتنی بر جزئیات، و حتا کلیات، آمار شرکت­کنندگان باشد اجتناب کرد. از نظرسنجی­های عجیب و غریب قبل از انتخابات که حتا کاندیداها و ستادهای انتخاباتی آن­ها را سردرگم کرده بود تا گزارش­های ضدونقیضی که در مورد آمار انتخابات ارائه می­شود، همه و همه شرایطی را منعکس می­کنند که نشان می­دهد حتا نهادهای تحت اختیار دولت هم درباره­ی این آمار اجماع ندارند. در نبود مراکز نظرسنجی و آمارگیری مستقل از نهادها، ارزیابی آمار ارائه­شده کار دشواری است و در این کار نباید شتاب کرد. خود من در حال تهیه­ی مطلبی بودم با عنوان "شکست خاتمیسم" که بخشی از آن به "تحلیل آماری" انتخابات مربوط می­شد؛ اما با این اوصاف فکر می­کنم باید قدری دست نگه داشت. در این "تعطیل آماری"، تنها کاری که می­شود کرد فعلن فقط مرور آمار انتخابات­ ادوار گذشته است، مثل دوره­ی قبلی انتخابات ریاست جمهوری که آمار رسمی شمار شرکت­کنندگان آن را حدود 70 درصد (تقریبن 35 میلیون نفر) اعلام کرده، انتخاباتی که در یکی دو دهه­ی اخیر پرشورترین و پررونق­ترین انتخابات در جمهوری اسلامی بوده؛ در این فاصله حدود دو میلیون به واجدین شرایط رای دادن افزوده شده، اما از 22 میلیون رایی که در آن دوره به صندوق اصلاحات ریخته شد فعلن رقمی که به کاسه­ی جانشین اصلی و رسمی خاتمی رسیده چندان چشم­گیر نیست، یا باید گفت که با در نظر گرفتن همه­ی احتمالات باز هم درصد بالایی از رای سابق را در بر نمی­گیرد ...
این­ها به کنار، "اقبال" توقیف قطعی شد: نامزد ریاست جمهوری ما و حامیان­اش حتا آن­قدر قدرت نداشتند که روزنامه­ی رسمی­شان را حفظ کنند. طعنه نمی­زنم، همدلانه می­گویم: خیلی دوست دارم بدانم آن­ها که از حفظ حداقل حقوق خود (انتشار یک روزنامه­ی نوپا و کم­برد به عنوان ارگان رسمی یک حزب قانونی) عاجز اند، با چه برآوردی، با چه ابزاری، خود را قادر به حفظ حقوق حداکثر رای­دهندگان می­دیدند؟ این هشداری همدلانه نبود که برای شرکت در کارزاری چنین ناهموار، برای رقابت با هماوردی چنان قدر، باید فربه­تر از این بود؟ غیرخودی­ها به کنار؛ میرحسین موسوی که از خودی هم خودی­تر بود: او، با همه­ی فربهی، آیا وقتی در برابر این همه اصرار برای اعلام کاندیداتوری، آن دو شرط عجیب اما به­شدت واقع بینانه را گذاشت، همین بینش یا بیم را نداشت، همین هشدار را نمی­داد؟

Labels:

برای بعضی­ها

اول: به دوستانی که هواداران عدم شرکت در انتخابات را مسئول شکست خود می­دانند: شرکت­کنندگان در انتخابات به مسئولیت و با داشته­های خود شرکت کرده­اند، اگر در این معامله متضرر شده­اند، نباید از کسانی که به هر دلیل حاضر به شراکت با آن­ها نشدند طلب­کار باشند؛ فقط این می­ماند که مشارکتی­ها خود را جای اکثریت قاطع نیروهای اطلاح طلب و دموکراسی­خواه جا زدند و پیامدهای شکست آنان دامنگیر اینان هم خواهد شد.
دوم: به دوستانی که هواداران عدم مشارکت را، به دلیل حضور گسترده­ی مردم، شکست­خورده می­دانند: در واقع امر، هدف هواداران عدم مشارکت سلب مشروعیت از انتخابات نبود، کسب مشروعیت برای خود بود. (نظام مشروعیت خودخوانده­ یی دارد که اصلن با تعاریف مرسوم از مشروعیت همخوان نیست.) هدف وارد عمل شدن به عنوان نیرویی تعیین­کننده در عرصه­ی انتخابات نبود، حفظ موجودیت خود به عنوان قشری از اقشار جامعه بود، این که نظام باید به هر صورت حقوق دگراندیشان را به رسمیت بشناسد.
سوم: سازمان مجاهدین که تکلیف­اش معلوم است: فرصت را برای اعلام حمایت از رفسنجانی در اسرع وقت از دست ندادند، تا لحظه­یی از قافله­ی قدرت عقب نمانند. اما بی­جسارتی و انحصاراندیشی مشارکتی­ها را ببینید: درست زمانی که کروبی پای دفاع از مطالبات­اش ایستاده، آن­ها به­جای دفاع از حق او و حقوق مردم، بر سر درج یا عدم درج اسم رفسنجانی در اعلان حمایت­شان با هم چک و چانه می­زنند – آن­ها که دم از انتخاب راه دشوار و صرف هزینه­ی بسیار می­زنند، باز هم ساده­ ترین و کم­هزینه­ترین راه را در پیش گرفته­اند ...
معینی­ها دن­کشیوت­وار به سودای خلق حماسه­یی دیگر پا به عرصه گذاشتند، با شکست­شان نه تنها با آبروی خود بازی کردند، که مشروعیت دگراندیشی را هم به مخاطره انداختند: با اسارت اندیشه، اندیشه­ی اسارت یک انسان، چه باید کرد؟ -- رفسنجانی یا احمدی­نژاد، هرکدام که برنده شود، گنجی باید کنج زندان بماند.

Labels:

June 17, 2005

درس دموکراسی

مدافعان لزوم شرکت در انتخابات، دائم از آن به عنوان یکی از استوانه­های دموکراسی یاد می­کنند، اما اغلب فراموش می­کنند اضافه کنند کم­ترین کاری که برای پاس­داری از آن باید کرد پای­بندی به اصول دموکراسی در نفس همین فرآیند است. آن­ها فراموش کرده­اند که این تب و تاب احساسی انتخابات هم می­گذرد و، دیر یا زود، بالاخره باید پاسخگوی وجدان اخلاقی خود و جامعه باشند.
می­دانم که در این غوغای تشویق و تحریک دیگران به رای دادن، من نقشی به­ظاهر منفعل بازی کرده­ام. گمان کردم اگر مردم آن­طور که خود می­خواهند انتخاب کنند، کم­ترین بهره­اش برای من این که جامعه­ی خود را بهتر خواهم شناخت، ارزیابی واقع­ بینانه­تری از ارزش­ها و گرایش­های­اش خواهم داشت، و دیگران هم اگر چشمی برای دیدن داشته باشند خود را در این آینه بهتر خواهند دید. به هر رو، آن­چه در دو نوشته­ی اخیر کوشیدم که شرح دهم همین ضرورت پای­بندی به اخلاق دموکراسی بود.
می­دانم که حرف­ام خریداری ندارد. دو روز پیش مصطفی قوانلو قاجار نامه­یی ارشادی برای­ام فرستاد، دعوت که دست از بی­تفاوتی بردارم و به جمع حامیان معین بپیوندم. در جواب این را گوشزد کردم که از ایشان هم به عنوان یک روزنامه­نگار انتظار می­رود ارزش­های دموکراتیک را فدای اهداف انتخاباتی نکند: اشاره­ام به مطلبی بود که تحت عنوان عدول دفتر تحکیم وحدت از موضع قبلی خود و پیوستن به جمع حامیان معین تنظیم کرده بود. در مقابل انکار نویسنده، نوشتم همان خبری که به آن لینک داده نقیض قضیه را می­گوید و بیانیه­های متعاقب هم استنباط او را نقض می­کنند: در این صورت، درج آن عنوان با آن تفاصیل تحریف­آمیز جز یک بهره­ برداری غیراخلاقی (مغایر با اخلاق دموکراسی) چه می­تواند باشد؟ القصه، دفتر تحکیم بیانیه­ی پایانی را هم صادر کرد و آن نوشته همچنان در سایت روزنامه­نگار نو به قوت خود باقی است! یک نمونه­ی دیگر ابراهیم نبوی بود که دیدم در تمسخر سیمین بهبهانی، به خاطر دفاع خود از حقوق معنوی آثارش، لودگی را به حد اعلا رسانده. نمی­دانم در برخورد با امثال شجریان و همسر فرهاد و ... هم همین لودگی­ها را خواهد کرد؟ اگر شهروندی حقوق دموکراتیک خود را مطالبه کند سزاوار چنین لجن­پراکنی­هایی، آن هم در دفاع از دموکراسی، است؟! با کسی که خواهان خوش­رقصی و خودفروشی و نان به نرخ روز خوردن نباشد این­گونه باید برخورد کرد؟
از این نمونه­ها این روزها بسیار دیدم، اما اکراه من از مشارکت در این نمایش احساسی دلایل دیگری دارد-- اغلب دلایلی که دوستان در نوشته­هاشان آورده­اند معلول دلایلی دیگر است. اگر امروز روز جوان هژده ساله عکس رفسنجانی و قالیباف را به دست گرفته، برای من این اصلن دلیل موجه تایید هواداران معین و مقابله با هواداران دیگران نیست. اتفاقن باید از خود بپرسم که اصلاحات ادعایی اصلاح طلبان تا چه حد نهادینه شده؟ به­جای تمسخر نوجوانان حامی محافظه­کاران، یا تحقیرشان با عناوینی چون بورژوای بی­درد و ...، باید بپرسم اصلاح طلبان برای آشنایی آنان با ارزش­های دموکراسی چه کرده­اند؟ بی­تعارف، هیچ – که اگر قدمی برداشته بودند حال و روز آن­ها این نبود. باید بپرسم که کدام نهاد دموکراتیک دولتی یا غیردولتی را تاسیس یا تشویق کردند که امروز پشتیبان پروژه­ی اصلاحات باشد – جز "مرکز گفت­وگوی تمدن­ها" که دوستانی که از مواهب مادی و معنوی­اش برخوردار بودند چندوچون­اش را خوب می­دانند! باید بپرسم این همه دستاوردی که امروزه به خاتمی منتسب می­شود تا چه حد واقعی است و تا چه حد توهمی برای توجیه اهمال­کاری خود؟ باید بپرسم آن­هایی که در دستاوردهای دولت اصلاحات مبالغه می­کنند آیا اصلن به نقش روند جهانی شدن، توسعه­ی فن­آوری­های ارتباطی، نو شدن نسل­ها، و ... در ترویج گریزناپذیر ارزش­های دموکراتیک توجه داشته­اند؟ (آیا صد برابر شدن تعداد شماره تلفن­های شهر تهران به نسبت بیست سی سال پیش را باید به حساب دستاوردهای مدیریتی گذاشت؟) باید بپرسم اگر ارزش­های ادعایی (آزادی اندیشه، مردم­سالاری، و چه و چه) فقط رنگ و لعابی برای مفاهیم توخالی نبود که نباید این­سان آسان به کار هر کاندیدایی می­آمد؟ باید بپرسم آیا ترس اصلاح طلبان از تصدی ریاست جمهوری توسط یک نظامی سابق، فی­نفسه نشان­دهنده­ی شکست آن­ها در تعریف و تثبیت ساختارهای دموکراتیک نیست؟ (آیا انتخاب یک نظامی به سمت وزیر امور خارجه، دموکراسی آمریکا را به خطر انداخت؟) و از همه مهم­تر، باید بپرسم که اصلاح طلبان چه استقبالی از انتقادات کرده­اند، چه گامی برای انتقاد از خود برداشته­اند، چه راهی را برای تاثیرگذاری بر مردم و گفت­وگوی انتقادی با دانشجویان گشوده­اند؟
الغرض، این­قدرها ساده­اندیش نیستم که باور کنم اصرار اصلاح طلبان بر طولانی بودن روند دست­یابی به دموکراسی بویی از باریک­بینی برده یا نشانی از حسن نیت دارد. ساده­اندیشی از این بیش­تر که باور کنم شرط تحقق دموکراسی­های غربی دموکرات شدن تک­تک شهروندان ساکن آن دموکراسی­ها بوده؟ آیا بیانیه­ی حقوق بشر دو سده پیش، وقتی به تصویب رسید که تمام فرانسوی­ها حقوق دموکراتیک یک­دیگر را به رسمیت شناختند؟ آیا در جوامع اروپایی و آمریکایی دیگر نه نگاه مردسالار وجود دارد، نه نگاه نژادپرستانه؟ نه؛ من این­قدر ساده­اندیش نیستم. من به این می­اندیشم که شرط لازم دموکراسی التزام عاملان فرآیندهای دموکراتیک به اصول و ارزش­های دموکراسی است (دموکراسی این­گونه در حوزه­ی عمومی تاسیس می­شود)، گو این که شرط کافی آن درونی شدن این اصول و ارزش­ها نزد اکثریت شهروندان باشد (دموکراسی این­گونه در حیطه­ی خصوصی تحکیم می­شود). دموکراسی صداقت و جسارت تن دادن به این التزام است و من در میان مدعیان امروزی دموکراسی در ایران، از این نظر نه صداقتی در گفتار دیده­ام نه جستارتی در کردار.
این­ها که گفتم البته یک روی سکه است. روی دیگر سکه برای من شخصی­تر و به­مراتب اخلاقی­تر است. از آن­جا که در مدت شش سال تحصیلات دانشجویی­ام که مقارن با مسئولیت دکتر معین بود نه اسمی از برنامه­ی اصلاحات ساختاری در وزارت علوم شنیدم نه کم­ترین اصلاحی در دانشگاه دیدم، حق دارم نسبت به برخی مواضع ادعایی با سوء ظن طرف شوم. اصلن خیال خودم را راحت کنم. من آدمی کوته­بین و کینه یی ام: می­خواهم صد سال دیگر هم اوضاع فرهنگ­سراها و وضع سانسور و چه و چه بهتر نشود و کسی سراغ کار مرا نگیرد؛ من به خاطر دو سالی که در راهروهای معاونت دانشجویی عمر و اندوخته­ام را، برای گرفتن بورسی که حق­ام بود، به باد دادم از رای دادن اکراه دارم!
من کاری با کاندیداهای دیگر ندارم. اگر قرار به مشارکت بود، انتخاب من می­توانست معین باشد؛ چه کنم که حرف صریح معین هم این بود، این که برای ارزیابی افراد و احزاب به گذشته­ی آن­ها رجوع کنید، و من دقیقن به همین دلیل از رای دادن به معین و مشارکت معذور ام.

Labels:

June 15, 2005

انتخاب اخلاقی

این­روزها در برزخ سختی قرار گرفته­ام. دیروز با بابک احمدی حرف می­زدم، بابک بالاخره به جمع حامیان معین پیوست، و در میان نزدیکان­ام تقریبن تنها ماندم؛ بدتر از آن باز هم دچار سرگردانی شدم، البته نه آن­قدر که تسلیم وسوسه­ی درج نام­ام در پای بیانیه­ی دیهیمی شوم (حمایت مشروط روشنفکران از معین، به شرط پای­بندی عملی او و حامیان­اش به تعهدات نظری­ خود، که بدبختانه در گذشته و حال شواهد بسیاری از ناپای­بندی دیده­ام). امشب دیدم که، از میان نامداران، آشوری هم به حامیان معین ملحق شده، در سایت حامیان معین هم نام بسیاری از روشنفکران آمده. معلوم است که مسئله برای­ من محدود یا حتا مشروط به موضع گیری روشنفکران نیست. من به­معنای مصطلح کلمه نه خود را روشنفکر می­شمارم نه توهمی درباره­ی تاثیر روشنفکران دارم (همین­جا نوشته­ام که بزرگ­ترین مانع دموکراسی در دنیای امروز را روشنفکران می­دانم، و برای من این ابدن یک شوخی روشنفکرانه یا یک تعبیر استعاری نیست). اهمیت واکنش روشنفکران برای من تنها در چالش­های فکری­یی است که هرکدام با موافقت یا مخالفت­شان پیش می­کشند و مرا به بیش­تر اندیشیدن مجاب می­کنند ...
هرچه می­گذرد بیش­تر باور می­کنم که انتخابات آتی برای بسیاری از روشنفکران هم یک انتخاب اخلاقی است، خواه به­خاطر تسکین وجدان معذب خود از بار تصدیق، تطهیر، یا حتا تشویق روندهای نادموکراتیک در زندگی گذشته و حال خویش، و شاید کسب آسایشی برای ادامه­ی روال سابق در سایه­ی توهم ادای دین خود به دموکراسی، و خواه به­خاطر این تصور ناپراگماتیستی که شرط هر عمل اخلاقی عمل به وظیفه است نه اندیشه کردن در نتیجه­ی آن.
آن­چه این­روزها در کارزار انتخابات می­گذرد هم موجب خوش­بینی است و اسباب بدبینی. خوش­بینی از آن جهت که شعارها و گفتارهای معین جالب­تر از گذشته است، و بدبینی از این جهت که مشارکتی­ها با بعضی فرصت­ها باز هم فرصت­طلبانه برخورد می­کنند (گنجی با چه حالی آمد و با چه استقبالی رفت؟) ... نمی­دانم. فعلن به این نتیجه رسیده­ام که مشارکت انتقادی با مشارکت منفی انتقادی فاصله­ی چندانی ندارد -- دست­کم از بابت انگیزه، هرچند نه از لحاظ نتیجه: شاید بیش­تر یک افتراق راهکاری باشد تا یک اختلاف راهبردی.
­­دو دنبالک دیروز، درباره­ی خواندنی­ها از دید خودم، امروز هم دنباله­یی داشتند. زیدآبادی مقالات مذکور خود را جمع بندی جالبی کرده، جستاری است که در همان سایت روز آمده. اما مصاحبه­ی دیروز دکتر سروش در شرق امروز، با سانسور مفتضحانه­یی منتشر شد (تعبیر "بشر و بقر ... " را حذف کرده­اند و جمله­ی ابترمانده را به جمله­ی بعدی چسبانده­اند). جالب است: مصاحبه­ی سروش، پدر معنوی روشنفکران دینی و مرجع موجه اصلاح طلبان حکومتی، تا آن­جا که من دیدم، در هیچ کدام از نشریات مکتوب و اینترنتی حامی معین و نزدیک به مشارکت منتشر نشد. مصلحت­اندیشی قابل­انتظاری بود (در کنار انبوهی از مصلحت­اندیشی­های دیگر). همین­جا نوشتم که زمانی "یاس نو" یی­ها انتقاد من از سروش را سانسور کردند؛ برعکس، حالا سروش را سانسور کردند و من اگر نامه­ی دیهیمی در حمایت از معین را امضا کرده بودم اسم­ام برخلاف او در "اقبال" می­آمد. بی­نیازی فعلی فرزندان از شنیدن اندرز پدر دو علت بیش­تر ندارد: یا مشارکتی­ها از موضع سروش باخبر بوده­اند که پیش از این برای نظرخواهی سراغی از او نگرفته­اند، یا این که در کوران جلب آرا فرصتی برای اخذ نظر منتقدان نیافته­اند، همان­طور که برای تشکیل "جبهه­ی دموکراسی­خواهی" فرصتی برای صحبت با بانیان و مروجان این ایده نداشتند. برای من، از این همه این می­ماند که، سروش استقلال عمل خود را نشان داد و تسلیم استفاده­های ابزاری از اندیشه­اش نشد. توضیحی درباره­ی مصاحبه­اش برای روز ارسال کرده است که برای­ام به­یادماندنی است -- وصف حال من هم هست.

Labels:

June 14, 2005

اخلاق انتخابات

برخلاف تصور، من هم شاید بیش از حد، اسیر التهاب انتخاباتی شده­ام. توضیح دلایل موافقت یا مخالفت با شرکت در انتخابات، نقد اصلاح­طلبان و نفی محافطه­کاران، باشد برای بعد. فقط این را می­گویم که: مشارکت منفی هم یک سازوکار دموکراتیک است: کسی که در انتخابات شرکت نمی­کند هم از حق دموکراتیک خود استفاده می­کند: او شرکت نکردن در انتخابات را "انتخاب" می­کند.
برای من اما مسئله بیش از آن که سیاسی و اجتماعی باشد اخلاقی و شخصی است، مسئله یی مبتنی بر این گزاره­ی (غیر) منطقی که: هر انتخابی یک امر اخلاقی است. پس،این که هیچ بدیلی، هیچ گزینه­ی دیگری، وجود ندارد انگیزه­ یی اخلاقی برای توجیه وضع موجود نیست – گو این که این فقدان اصلن واقعیت ندارد، فقط توهم تمامت­طلبانی است که برای دیگران مشروعیتی قائل نیستند، راهی برای پرداخت کمترین هزینه­ی معنوی و بردن بیشترین بهره­ی مادی، استمرار وضعیت اضطراری، بهانه یی برای دموکراسی­گریزی کنونی و البته آتی.
از میان مقالات و مصاحبه­های انتخاباتی این­ها را بیش از همه قابل­تامل یافته­ام:
مصاحبه­ی
کدیور در باب تفاوت رئیس جمهور با رئیس قوه­ی مجریه
مقالات
زیدآبادی درباره­ی دموکراسی انتخابات­محور ما
سرمقاله­ی مردیها در شرق امروز
مصاحبه­ی سروش در نقد خاتمی و اصلاح­ طلبان حکومتی

Labels:

June 10, 2005

افاضات پراکنده

ده روزی بود که دنیای تهران را رها کرده بودم و رفته بودم شمال. این هم افاضات پراکنده­ام پیش و پس از آن:

1. فلسفه
مراسم بزرگ­داشت ریکور در "خانه­ی هنرمندان" به نظرم چند نکته­ی جالب توجه داشت. اول این که خوش­بختانه استقبال شایانی از آن صورت نگرفت! به گمان­ام حدود صدوبیست تا صدوپنجاه نفر برای شرکت در مراسم آمده بودند، آماری که نشان می­دهد فضای گفتمان عمومی فلسفه در ایران دارد کم­کم تخصصی­تر و واقع­بینانه­تر می­شود، دلیل­ام هم این که اکثر افراد حاضر در نشست، با وجود سنگین بودن بحث­ها، از ابتدا تا انتها حضور داشتند. نکته­ی دیگر شگفتی شخصی­ام از سخنان سفیر فرانسه بود. خب سفیر ایتالیا به دلایل فردی انتظار می­رفت که آن­قدر دانش­مندانه حرف بزند، اما این که سفیر فرانسه که شهرت فرهنگی مشابهی نداشت آن­قدر خوب و دقیق درباره­ی ریکور حرف بزند برای­ام شگفت­آور بود -- فکر کردم زبان­ام لال، شایگان بعد از صد سال بمیرد، کدام­یک از سفرای ایران می­تواند دو کلمه راجع به او حرف بزند! سخن­رانی آقای سفیر فرانسه با ترجمه­ی دقیق و متین مدیا کاشیگر انجام شد و بعد هم آقای توسکانو مروری مفصل و جذاب بر فلسفه­ی اخلاق ریکور داشت. بعد من حرف زدم، و با توجه به هشدارهای قبلی، سعی کردم حرف­هام را خلاصه کنم که فکر کنم کمی آشفتگی را هم به همراه آورد. بعد از من سعید حنایی کاشانی سخن گفت، کلیاتی درباره­ی هرمنوتیک، که با تعریضی به دعویات من در حرف­هام پایان گرفت، هرچند که در سراسر سخن­رانی هیچ مستندی از خود ریکور ارائه نشد. شگفتی دیگر به خانم نونهالی بر می­گشت که، با وجود سلب صلاحیت نسبی از خود برای سخن گفتن از تفکر ریکور، در خاتمه­ی حرف­هاش سنگ تمام گذاشت و اعلام کرد که ترجمه­اش از کتاب ریکور تنها منبعی است که از او به فارسی داریم، و بنابراین ... ! در صداقت گفته­اش شک ندارم، و مایه­ی تاسف همین که ایشان هم مثل خیلی از ماها آن­طور دست به قلم برده که انگار نه انگار که پیشینه­های مفید و محترمی هم وجود داشته. رامین جهانبگلو سخن­رانی­اش را با تصحیح این توهم آغاز کرد و بعد هم به سراغ حرف­های خود رفت، که به گمان­ام در میان ما بهترین بود. نکته­ی آخر هم در مورد ترجمه­ی خلاصه­ی سخنرانی­ام در سایت "خانه­ی هنرمندان". سرکار خانم لیلی فرهادپور پیشنهاد کرد که خودم متن سخنرانی را ترجمه کنم که هم فرصت­اش نبود و هم برای­ام ساده­تر بود که متن را به انگلیسی می­نوشتم و بعد به فارسی بر می­گرداندم. به هر حال، دیدم که زحمت کشیده­اند و خلاصه­ی مختصری تهیه کرده­اند زیر این عنوان:
Ricoeur and Drida’s Viewpoints
عنوان سخنرانی من، خیلی ساده، این می­شد:
Conflict and Difference: Interpretations of Ricoeur and Derrida
در هر حال، دست­شان درد نکند و خسته نباشند، همگی.

2. ادبیات
برای سفر تدارکی جز دو تا کتاب حجیم ندیده بودم: "شوایک، سرباز غیور" نوشته­ی یاروسلاو هاشک، با ترجمه­ی کمال ظاهری (نشر چمشه) و "مرگ قسطی" نوشته­ی لوئی فردینان سلین، با ترجمه­ی مهدی سحابی (نشر مرکز)، که هردو در نمایشگاه امسال منتشر شدند. "شوایک" را از پیش می­شناختم، ترجمه­ی ایرج پزشک­زاد از بخش اول آن را سال­ها پیش خوانده و لذت­اش را برده بودم، کل کتاب را هم با لذتی فراموش­ناشدنی خواندم. شکی نیست: ترجمه­ی زیبا و هنرمندانه­­اش هم در تشدید این لذت بی­تاثیر نبود -- مثل هر کتاب دیگری، با یک ویرایش مختصر از این هم می­توانست بهتر باشد، اما همین هم واقعن عالی بود. خلاصه، آن­قدر به شوق­ام آورد که وسوسه شدم چیزکی هم درباره­اش بنویسم. "مرگ قسطی" را هم به قصد تجدید لذتی دست گرفتم که از "سفر به انتهای شب" برده بودم. اما اعتراف می­کنم، با همه­ی سعی و تلاش­ام بیش­تر از صد صحفه­اش را نتوانستم بخوانم. بعد هم بی­خیال­اش شدم و مطمئنن دیگر به سراغ­اش نخواهم رفت. درست هم نمی­فهمم اشکال کارم کجا بوده. کار سلین که به تصریح سحابی روح تازه ­یی در کالبد زبان فرانسه دمیده و از نو زنده­اش کرده، چرا برای من غیرفرانسه­زبان اصلن آن جذبه را نداشت؟ یک نکته­ی دیگر را هم نفهمیدم. سحابی عزیز در مقدمه­اش آورده بود که کل تاکید سلین بر ثبت دقیق زبان گفتاری یا دست­کم خلق زبانی بین گفتار و نوشتار بوده، پس چرا تمام گفت­وگوها به شیوه­ی بی­انعطاف و نوشتاری ترجمه شده بود؟
دو سال پیش، دوستی پیشنهاد کرده بود "سر هیدرا" نوشته­ی کارلوس فوئنتس با ترجمه­ی کاوه میرعباسی و "مرگ در آند" نوشته­ی ماریو بارگاس یوسا با ترجمه­ی عبدالله کوثری (هردو از نشر آگه) را بخوانم. اولی را همان وقت­ها خواندم و مسحورش شدم. در سفر فرصتی دست داد تا دومی را هم تصادفن دست بگیرم و یک­نفس بخوانم و باز هم مسحور شوم. هردو از بهترین کتاب­هایی بودند که این یکی دو سال اخیر خوانده­ام.
دیگر این که جوگیر شدم، داستانی نوشتم به نام "جن­های آقای اجابیت". مثل همیشه در یک نشست نوشتم و بعد هم اندکی دست­کاری­اش کردم. داستان بدی از کار در نیامده، خودم که خوش­ام آمد!

3. جغرافیا
زیبایی خیره­کننده­ی طبیعت هم نتوانست ذره ­یی از زشتی مهوع معماری شهر و روستای شمال بکاهد -- حتا زشتی­یی نیست که زیبایی مقابل­اش را تشدید کند. خیلی ساده، هرجا که دست پرتوان معمار ایرانی وارد کار شده تنها زیبایی طبیعت را تخریب کرده -- معمار ایرانی: اگر واقعن وجود داشته یا اصلن به وجودش نیازی بوده باشد. بارها فکر کرده­ام آیا کشور دیگری هم هست که به­قدر ایران معماری مفتضحی داشته باشد؟ از آن­جا که پای­ام را از مملکت گل و بلبل بیرون نگذاشته­ام، همه­ی داشته­ها و برداشت­های­ام محدود به سیر تصویری عالم و است و بس. در همین سیر مجازی، کشورهای فقیر آمریکای لاتین یا حتا آسیای میانه را دیده­ام که شکوه معماری­شان خیره­کننده است و مشابه معماری کنونی ایرانی (فقیرترین نوع کارکردگرایی، آن هم در نهایت بی­ذوقی و بدسلیقگی) را در کشورهایی نظیر عراق و سوریه دیده­ام. پس طبیعی است که سوای فقر مادی باید دلایلی فرهنگی هم در کار باشد. خلاصه، این معماری شهری و حتا روستایی نکبت­باری که کشنده­ی هر نوع حس زیباشناختی است، هم جلوه ­یی است از روحیات ما.

4. معلومات عمومی
این چندوقت دست­رسی چندانی به اینترنت و روزنامه نداشتم. وبلاگ­ام را مرور کردم و نظرات به­نسبت پرشمار خوانندگان برای نوشته­ام در مورد ابراهیم گلستان ("روح حقیر ایرانی") را خواندنی یافتم. روزنامه­ی شرق را هم دیدم، معلوم­ام شد که دوستان بعد یک ماه که از انتشار "صید" می­گذرد حسابی تحویل­ام گرفته­اند: پشت جلد کتاب را به عنوان معرفی آورده و اول­اش هم نوشته­اند "صید قزل­آلا در آمریکا" مجموعه داستانی از ریچارد براتیگان -- دست­شان درد نکند!
شنیدم که چهارشنبه­شب، بچه­ها تهران را ترکانده­اند و حال­اش را برده­اند: خوش به حال­شان.
در مورد انتخابات هم که تکلیف­ام معلوم است، برای سر در آوردن از چندوچون­اش هم زور زیادی نمی­زنم.

:: نقل نوشته ها مجاز و انتشار آن ها منوط به اجازه ی نويسنده است ::