September 30, 2005

سال سرگردانی

سه دهه از عمر آدم می­گذرد؛ باید بایستی و پشت سرت را نگاه کنی، دو دهه­ی اول عمرت را شاید به دست خودت نساخته باشی، کودکی و نوجوانی ناشادی اگر داشته­ای، شاید دیگر جوانی و کهن­سالی سرخوشی هم نداشته باشی (کشف فروید)، و تازه می­فهمی که زندگی، در کل، دیگر آن ارزشی را ندارد که زمانی داشت (کشف نیچه): زندگی تاریخی و تصادفی است.
گاهی فکر می­کنم، راستی من با این زندگی بازی­گوشانه چه کرده­ام؟ همین که، هرچه باشد، من با زندگی بازی کرده­ام، من"زندگی" کرده­ام، و همین برای­ام بس بود – طنازانه زیستن، جلوگیری از جدی شدن دیدم نسبت به شوخی زیبایی به نام زندگی.
این دهه­ی آخر را این­طور مرور می­کنم: چرخه­ی پیچیده یی از بلندپروازی­های بدبینانه که جای­اش را به جاه طلبی­های خوش­بینانه داد و درست در آستانه­ی ورطه­یی واقع بینانه بند آمد. این دهه، دوره یی از تحصیل بی­حاصل در رشته­­­ی سینما، که تنها دستاوردش دوستی­هایی پرشروشور و بی­نظیر بود، که به آخر رسید (تقدیری که با تواضع باید پذیرفت)؛ تدوین و ترجمه­ی آثاری در حیطه­ی فرهنگ و فلسفه، دوره­ یی باز هم به آخر رسیده که برای انتشار آخرین­ کتاب­اش شتابی ندارم (مژده برای شاکیان از نثر و نگاه پیام یزدانجو!) و بالاخره، دوره یی از کار ادبی، آغازی که کودک عقب­مانده­اش "شب به­خیر یوحنا" بود و پایانی که نوزاد زودرس­اش "فرانکولا" است (که البته ادبیات عشق همیشه­­ام بود و هست و خواهد بود).
هرچه باشد، مهم نیست (و چه­قدر که من عاشق این گفته ام)! پایانی هدف­مند و آغازی بی­هدف: دیروز از مرزی گذشتم: سی سالگی؛ امروز مفهومی را مرور کردم: سرگردانی؛ فردا: هم این.

September 21, 2005

در نکوهش دیوانگی (یا خطابه ی ارتجاع)

1
زمانی که اراسموس "در ستایش دیوانگی"، یکی از زیباترین و بی­شک برجسته­ترین آثار عصر رنسانس، را می­نوشت "دیوانگی" هنوز مفهومی مذموم و نگاهی به­شدت نکوهیده نبود؛ دیوانگی هنوز نسبتی با فرزانگی داشت و دیوانه در ردیف انسانی در جامعه می­زیست. با ظهور علوم "انسانی" بود که ضرورت حصر و حبس دیوانگی و دیوانگان احساس شد و به­موازات آن جدال جنبش "روشنگری" با نمایندگان "رمانتیسم" بر سر این مفهوم و حاملان آن در گرفت، جدالی که در نهایت باید به نفع روشنگران ختم می­شد تا زمینه برای ظهور اراسموسی از نوع دیگر مهیا شود: فوکو که با "تاریخ جنون" اش هاله­ی مقدس دیوانگی را بار دیگر به آن برگرداند، دیوانگان را از تاریکای طولانی­شان در آورد و روشنایی رمانتیک به آن­ها بخشید.
به نظر می­رسد که جنون "غرب"، از اراسموس تا فوکو، مسیر مقدر خود را در چرخه­یی کامل طی کرده، از ستایش به نکوهش و از نکوهش به ستایش گراییده. اما پایان کار فوکو بازگشت به نقطه­ی آغاز اراسموس نبود: به­عکس اراسموس، کار فوکو سخن­سرایی نبود، فوکو می­خواست سخن ناب دیوانگی را به زبان معقول و التقاطی امروز برگرداند، که البته ناممکن بود (این اساس انتقاد دریدا از او است).
از این منظر، امروز روز هم که به خواندن آثار اراسموس و فوکو مشغول می­شویم، "در ستایش دیوانگی" را بارها انگیزاننده­ تر از "تاریخ جنون" می­یابیم، اولی همچنان اثر ادبی فرزانه­واری است درباره­ی دیوانگی و دومی اثری تاریخی که ادعای کشف حقیقت جنون را دارد. فوکو در ستایش دیوانگان دست­آوردی برتر از این ادعا نداشت که هرکه دیوانه نیست لاجرم اسیر عقلانیت "جامعه­ی زندان­گون" است و تنها مجنونان – تخطی­کنندگان از نظم معقول مدرن – اند که شایسته­ی ستایش محسوب می­شوند. و این مهم­ترین میراث او برای ما جوانان شرقی شد که تاریخ جنون را چنان که در غرب تجربه شد درک نکرده­ایم.

2
در برابر انگاره­ی غربی - اراسموسی دیوانه­یی که فرزانگی خود را با سخن هجوآمیز و کردار طنازانه­ی خویش عرضه می­کند، "دیوانه" ی شرقی یا، بهتر بگویم، ایرانی مجنونی است که با سخن تسخرآلود و کردار کین­توزانه­ی خود عقلانیت خویش را به منصه­ی ظهور می­رساند.
این­جا است که باید بین دو مفهوم عقلانیت تمایز گذاشت، یکی عقلانیت تاریخمند غربی که اکنون جامه­ی اندیشه­ی انتقادی و انگیزش ارتباطی به خود پوشانده، و دیگری عقلانیت اسطوره­ یی ایرانی که خود را از هر آرایه­ی انتقادی و ارتباطی تهی کرده؛ یکی خردی که امید اجتماعی را به مسئولیت اخلاقی پیوند می­دهد و دیگری خردی که ناامیدی و اخلاق­ستیزی را دامن می­زند.

3
اگر مهم­ترین نشان جنون در زیستمان ما معافیت از مسئولیت اخلاقی و اجتماعی باشد، آن­چه امروزه در گفتمان همگانی و از آن مهم­تر در فرهنگ جوانان ایرانی "روشنفکری" خوانده می­شود مصداق کامل گریز از عقلانیت اول و التجا به "دیوانگی" از نوع دوم است. دلیل هم دارد: دیوانگی شرط لازم و کافی برای تبرئه از هر اتهامی، و در نهایت هر مسئولیتی، است. هیچ دادگاهی دیوانه­یی را به جرمی که در حال جنون مرتکب شود مجازات نمی­کند، و در فرهنگ خودخواه و سهل­انگار ایرانی، جوان روشنفکر اش هم می­خواهد در دادگاه خانواده، دانشکده، و در نهایت جامعه، همواره مبرا باشد.
جوان روشنفکر ایرانی: کسی که کتاب می­خواند، اغلب کتاب­های سطح بالا می­خواند، فیلم­های روشنفکرانه می­بیند، احتمالن فلسفه می­داند، با موسیقی مبتذل میانه­یی ندارد، عاشق موسیقی آلترناتیو است، عاشق عتیقه­جات سنتی است، با مخدرات هم میانه­یی دارد، یا اصلن ندارد، قطعن عاشق انحراف است، انحراف از هر نوعی، از تحقیر دیگران لذت می­برد، تواضع را تمسخر می­کند، از همه­چیز دیگران حال­اش به هم می­خورد، و با همه­چیز خودش حال می­کند، بی­خیالی و بیزاری بچگانه­اش از همه­کس به­هم­اندازه­ی اشتیاق و احتیاجی است که به جلب توجه همه­کس دارد، و ...، در نتیجه در برابر آدم­های عاقل، او یک آدم دیوانه است، او با آدم­های عاقل فرق دارد، در یک کلام، او یک آدم "متفاوت" است، متفاوت با هرآن­چه هنجاری است که برای­اش مسئولیت می­آورد.
بیهوده است به او بگویید این­همه هیچ ربطی به باور داشتن هنجارها ندارد، که این­ها دلیلی برای رعایت نکردن حقوق دیگران نیست: تفاوت داشتن از نظر او نه یک حق که یک ارزش است، ارزشی که او را به هر بی­مسئولیتی مجاب می­کند، هرگونه بی­اخلاقی را برای­اش مجاز می­سازد. پس هم شکل زندگی دیگران را تحقیر می­کند و هم به شکل زندگی خود می­بالد و آن را فوق سایر اشکال می­گذارد. با این همه، نمی­داند که دوام شکل زندگی­ "متفاوت" اش تا چه حد بسته به استمرار دیگر اشکال زندگی است. اغلب باور دارد که با شکل زندگی­اش دارد به عرصه­ی عمومی و به هنجارهای اجتماعی اعتراض می­کند، غافل از این که این مسئولیت­گریزی­ها در قبال اطرافیان و هنجارشکنی­ها در برابر اجتماع که در لفاف پرخاشجویی­های کودکانه و جهان­سومی نمود می­یابد تنها در خدمت محق جلوه دادن نظم مستقر در تنظیم و تحدید آزادی­های فردی است.

4
جوان روشنفکر ایرانی دیوانگی­اش از بلاهت نیست، برعکس، بسیار هم باهوش است. و دقیقن همین هوشمندی است که او را در کشف انواع روش­های ایجاد "تفاوت" یاری می­کند. در برابر هر "چرا" یی، می­گوید که من همین ام، من دیوانه ام، اما با هوش­اش برای هر "چرا" یی "چون" ی دارد، که فقط خودش آن را می­داند. بخت هم یار او است که در جامعه­یی واپس­مانده، جنون فضیلتی فوکویی و فراتر از هر مسئولیتی است.
از دید او عقب­ماندگی، ارتجاع این است که، در برابر وقاحت بچه­باهوش­ها، بلاهت به خرج دهی، همچون اراسموس، باور کنی که: در برابر دجالگی رجالگان، می­شود ابله بود اما مسیح ­وارتر زندگی کرد.

September 19, 2005

نوشتن (مردن)

1
آدمی باید بین زندگی کردن و روایت کردن، بین زیستن و نوشتن، انتخاب کند (سارتر). حکمی است که شاید بیش از حد افراطی به نظر ­رسد. با این حال، حقیقت هم این است، هر نویسنده­ یی همین کار می­کند. گفتن ندارد: روایت داستانی، ادبیات، و در نهایت نوشتار، تنها شکلی از آفرینش انسانی است که چنین تاوانی طلب می­کند.

2
ادبیات تمامت­طلب است: نوشتن، همین و تمام (دوراس).

3
نوشتن فرآیند فاصله­گیری از زندگی است. گامی به­سوی تنهایی تمام: مرگ. نویسنده هم مثل هر آفریدگاری تنها است: نویسندگی خداگونگی است، نویسنده مرگ را می­نویسد، خدا زندگی را: سرنوشت. با این حال، برخلاف خدا، نویسنده با نوشته­اش می­میرد. مارکز هم همین را می­گوید: زنده ام تا روایت کنم.
شهرزاد؟ روایت می­کند تا زنده باشد؟ شهرزاد قصه­گو زنده نبود، مرگی مستمر بود – هزارویک ­شبی که راوی به­دنبال­اش مرد و شهرزادی که زنده شد دیگر نویسنده نبود.

4
ادبیات، در شکل سرخوشانه­اش (بارت)، همواره اوتوپیایی است، این­جا و اکنونی نیست. ادبیات عین سرخوشی است، عین مرگ.
همیشه هدایت، همیشه همین: "بوف کور" نبود که نویسنده را به کشتن خود کشاند، خودکشی بود که نویسنده را به نوشتن "بوف کور" برانگیخت.

5
باز هم باید برگزید: هرگز همنهادی نیست، نه زندگی را نوشتن، نه نوشتار را زیستن؛ زندگی یا نویسندگی، انتخاب این­ است.

6
هیچ کس هرگز همیشه نویسنده نیست، همچنان که هیچ کس هرگز همیشه زنده نیست.

7
مرگ مولف؟ (انگار که نویسنده­ی زنده هم هست!)

Labels:

September 16, 2005

ماجراهای ریچارد براتیگان (8)

چیزی برای پخت­وپز*

سال­ها است که دارم به این ماجرا فکر می­کنم. مثل سوپی است که روی شعله­ی عقبی اجاق ذهن­ام آرام و آهسته در حال غل­غل بوده. سوپ را هزاران بار هم زده­ام ... اغلب با حالتی عصبی در حالی که سال­ها از کف­ام رفته بود، پیر و پیرتر می­شدم، و دیگر آن آدمی نبودم که یک­وقتی بودم.
... البته حتمن ماجرا مربوط به یک زن بوده ... که این همه وقت­ام را گرفته ... آرام و آهسته دارد پخته می­شود ...
دست آخر به این عبارت رسیدم: من اسم­اش را نمی­دانم و نمی­دانم چه شکلی بود، فقط این را می­دانم که یک زن قدکوتاه بلوند بود، و دل­ربا. فکر کنم چشم­های­اش آبی بود، اما اصلن نمی­توانم مطمئن باشم.
به خاطر دارم که نگاه بی­آلایشی به چیزها داشت و لب­ریز از سرخوشی بود، هرچند فقط یکی از گفت­وگوهای­مان را می­توانم به خاطر بیاورم.
خیلی خورده بودم. ویسکی مشاعرم را مثل باد و باران استوایی به هم ریخته بود. میمون­های آب­کشیده توی ذهن­ام ورجه­وورجه می­کردند. اما او به من علاقه­مند شده بود، هرچند حرف­هایی که می­زدم بعید بود اصلن احساسی برانگیخته باشد. طرز نگاه کردن­اش به خودم را به خاطر دارم. خوش بود. چند لحظه حرف زدیم یا چند ساعت؟ جایی توی یک بار نشسته بودیم. یک عالم آدم آن­جا بود. آدم­ها رخت­ولباس­هایی پرزرق­وبرق داشتند.
او همان­طور داشت به من گوش می­داد.
تنها چیزی که یادم می­آید درباره­اش حرف می­زدم تن او بود.
تن­اش را می­خواستم.
با حرارت زیاد گفت، باشه! – ولی مستی که از سرت پرید، برگرد.
این تنها چیزی بود که یادم می­آید صبح روز بعد گفت، سال­ها پیش، وقتی که من تنها توی تخت از خواب بیدار شدم، با خماری معمول بعد از مستی، مثل این که زنگ غذا توی تغار مورچه­خواری به صدا در آمده باشد، حال و روزم این بود، رفیق! لباس­هام هنوز تن­ام بود، و یا به عبارت درست­تر، لباس­هام تن­ام بود ... آه، خدای من! یادم نمی­آمد که کجا بودم یا چطور به خانه آمده بودم.
آزرده ­خاطر، آن­جا افتاده بودم و داشتم به او فکر می­کردم.
کلمات­اش را، مثل مواد لازم تر و تازه، برداشتم و آن­ها را توی یک ­تابه­ی بزرگ ذهنی خرد کردم، و همه­ی چیزهایی را که این­جا درباره­­ی او گفتم به محتویات تابه اضافه کردم، و شعله­ی کوچکی زیر تابه روشن کردم، چون این پخت­وپز سال­ها باید طول می­کشید.
با حرارت زیاد گفت، باشه! – ولی مستی که از سرت پرید، برگرد.
حیف که نمی­دانستم کجا باید برگردم.

* از مجموعه­ی قطار سریع السیر توکیو- مونتانا

Labels: ,

September 13, 2005

شرح پشت جلد

چند سالی است که ناشران ایرانی بعضن به درج خلاصه یا معرفی کوتاهی در پشت جلد کتاب­ها اقدام می­کنند. تاثیر آن هم خوش­بختانه بر کسی پوشیده نیست. ما خوانندگان هم حالا کم­کم عادت کرده­ایم به کتاب­های بدون شرح پشت جلد مشکوک باشیم یا دست کم خیلی آن­ها را جدی نگیریم. با این حال، اگر سنت موفق و مقبول انگلیسی - آمریکایی را معیار بگیریم، این توضیحات هنوز هم کامل نیست. پشت جلد کتاب­های انگلیسی­زبان معمولن شامل سه بخش مشخص و مجزا می­شود. در بالا نقل­قول­هایی از نویسندگان یا منتقدان صاحب­نامی که کتاب حاضر یا مولف آن را شایسته­ی تحسین و شایان توجه یافته­اند؛ در وسط معرفی محتوای کتاب در قالب ارائه­ی خلاصه­یی از بن­مایه­های بحث نویسنده به همراه برجسته­ترین نکات مطرح در کتاب؛ و در پایین معرفی نویسنده و احیانن مترجم یا ویراستار کتاب از راه اشاره به پیشینه­ی ایشان (مدارج آکادمیک و سایر آثار منتشرشده یا در دست انتشار، و ...).
از این میان، بد نیست به بهانه­ی اختلاف­نظری که اخیرن بین یک نویسنده و یک ناشر پدید آمد، به­طور خلاصه به مورد اول بپردازیم (بحث در مورد محتوای معرفی­نامه­ی کتاب و نحوه­ی تنظیم آن بسیار است، و در مورد معرفی نویسنده هم، صرف­نظر از انبوه نویسندگانی که سابقه یا دست کم سابقه­ی درخشانی ندارند، این مورد در فرهنگی که آمیزه­ یی از حقارت و حسادت باشد تنها به پپسی باز کردن برای خود یا قمپز در کردن برای دیگران تعبیر می­شود!)
در سنت حسنه­یی که ذکرش رفت، معمولن ناشر اثر مورد نظر را پیش از انتشارش برای نویسنده یا منتقد صاحب­نام و حتمن همدلی می­فرستد تا نظر (مثبت) خود را مستقیمن مکتوب کرده یا متعاقبن در مقاله­­یی که همزمان با انتشار کتاب منتشر می­شود منعکس کند. هر نظر، علاوه بر این که خواننده را به خواندن کتاب تشویق می­کند کارکرد دیگری هم دارد، که هم­اندازه­ی کارکرد اصلی­اش می­تواند ارزشمند باشد: نام نظردهنده نوعی پیش­آگاهی، یا پیش­داوری به مفهوم مثبت کلمه، در خواننده ایجاد می­کند – خواننده می­فهمد که این کتاب با سلیقه و عقیده­ی فلان صاحب­نظر همگرایی دارد و بنابراین اعتبار نظردهنده می­تواند انگیزه­ی اعتماد خواننده به نویسنده­ی کتاب شود.
کتاب بسته به اهمیت اثر یا اعتبار نویسنده­، و با توجه به ضرورت و متقضیات نشرش، می­تواند حتا پنج - شش تاییدیه­ی هم داشته باشد، ولی معمولن از این میان به درج دو یا سه مورد اکتفا می­شود. هر نظر تاییدآمیز شامل توصیفی کوتاه از محتوای کتاب با استفاده از صفات عالی و تفضیلی مناسب و/ یا تحسین توانایی­های نویسنده­ی آن می­شود. در زیر هر نظر، نام نظردهنده به علاوه­ی عنوان آکادمیک او یا نشریه­یی که این نظر در آن­جا منتشر شده، و یا صرفن نام نشریه­یی که معمولن ویژه­ی بررسی کتاب است یا ویژه نامه­یی برای این کار دارد، می­آید. و نکته­یی که من می­خواهم بر آن تاکید کنم همان "به علاوه" است.
بدبختانه هیچ اسمی منحصر به فرد نیست، اسامی انسان­ها محدود و بعضن مشترک است، و خوش­بختانه هیچ اشکالی ندارد، بل به­ویژه در مواردی که احتمال سوء تفاهم یا سوء استفاده داده می­شود لازم است، که خریدار فلان کتاب بداند این اثر را مثلن "سوزان هیوارد" ی که استاد "دانشگاه اکستر" است (و "مطالعات فرانسوی" تدریس می­کند) تحسین کرده نه "سوزان هیوارد" ی که هنرپیشه­ی سینما است، یا "سوزان هیوارد" هایی که ممکن است در دانشگاه­های دیگری تدریس کنند یا درس­های دیگری بدهند. از این فراتر، حتا هیچ اشکالی ندارد که در ادامه­ی اسم "ریچارد رورتی" نوشته شود "از دانشگاه استنفورد"، و این نه تنها از شان عظیم آقای رورتی نمی­کاهد و اسباب کسر شان ناشرش نمی­شود بل­که پیشاپیش پای­بندی آن­ها به حفظ حقوق "ریچارد رورتی" هایی را نشان می­دهد که استاد دانشگاه استنفورد نیستند و اصلن چه­بسا صددرصد مخالف نظر ریچارد رورتی منظور نظر باشند. باز هم از این فراتر، اگر کسی نداند این "فلان" آدم ظاهرن مشهور و معتبر کیست ، وقتی بداند این فلانی به فلان کار اشتغال دارد یا نظرش را در فلان نشریه منتشر کرده، ارزیابی بهتری از اهمیت نظر او و در نتیجه ارزش اثر مورد نظر خواهد داشت.
یک­بار دیگر اعتراض آن نویسنده و پاسخ آن ناشر را بخوانید و ببینید از کجای ماجرا تعجب می­کنید. به نظر من اعتراض نویسنده جای تعجب ندارد، اعتراض او در این مورد (صرف­نظر از هر ادعای دیگری که ممکن است شخصن داشته باشد) اقدامی مدنی است برای احقاق حقی که گمان می­کند از او ضایع شده؛ اما پاسخ ناشر جای تعجب دارد (چون اتفاقن ناشری است که نشان داده با این حرف­ها که گفتم بیگانه نیست)، پاسخی که اگر هدف­اش تمسخر شخصیت نویسنده یا توهین به شعور خواننده هم نبوده باشد، در نهایت نمونه­یی است از این که در جریان اخذ "ایرانیزه" ی یک ابزار اروپایی در مملکت گل و بلبل چه بر سر آن می­آید!

September 09, 2005

ماجراهای ریچارد براتیگان (7)

تلسکوپ بزرگ طلایی*

جلوی خودش را ول کرده، سی و پنج پوندی هم اضافه وزن دارد. موهای بلند تیره­اش شورش آشفته­یی علیه شانه­ها و برس­ها است. رخت و لباس­اش می­شود گفت که نامرتب و بی­رنگ­ورو است.
همه­ی کاری که دل­اش می­خواهد بکند حرافی است.
یک عده آدم توی یک کلبه چپیده­ایم: دوازده یا چهارده نفر. مراسم در واقع یک مهمانی شام خیلی بی­قیدوبند است، روی تپه­های پای کوه توی نیو مکزیکو، بیرون یک شهر کوچک.
غذا خوش­مزه است.
دور هم نشسته­ایم روی زمین و داریم غذا می­خوریم.
همگی انگار عین هیپی­های ایم.
وقت رفتن به مهمانی، پشت یک کامیون نشسته بودم که برف بهاری باریدن گرفت. بارش ناگهانی اما آرامی بود که روی زمین نمی­نشست، و مدتی نگذشته بود که داشتم غروب زیبای خورشید پشت خانه­ی مورد نظر را تماشا می­کردم و مشغول بازی با دوتا بچه گربه و یک گربه­ی نر بودم و مات­ام برده بود که نیو مکزیکو چه­قدر بزرگ است.
توی خانه همه­چیز خودمانی، ساکت و سنگین، و سرجای­خودش است، جز آن دختر. هروقت که داریم حرفی می­زنیم وسط حرف­مان می­پرد، که البته موضوع خیلی مهمی هم نیست، اما بعد مدتی یک خرده اعصاب­مان را به هم می­ریزد.
همه خیلی رعایت­ حال­اش را می­کنیم. خیلی آهسته حرف می­زند انگار که دارد پچ­پچ می­کند. حضورش طوری است که انگار بچه­ی ناآرامی توی خانه باشد.
این­ها چیزهایی هستند که درباره­شان حرف می­زند:
1. ما همه باید لباس­هامان را با استفاده از جلبک­های دریایی خاصی تهیه کنیم که در امتداد سواحل کالیفرنیا می­رویند. دفترچه­یی پر از طراحی برای لباس­های جلبکی دارد که توی ماشین استیشن گذاشته. غذاش را که تمام کند می­رود و دفترچه را می­آورد. سه تا بچه­اش توی ماشین خوابیده­اند. او هیچ­ وقت گوشت نمی­خورد، برای همین شام امشب برای­اش استثنا است. بچه­ها خیلی خسته­ شده­اند.
(بعدن معلوم می­شود که هیچ کدام از اهل خانه هیچ وقت قبلن او را ندیده بوده. همین­طور راه­اش را کشیده و آمده به ما ملحق شده. شاید وقت پخت­وپز بوی شام را شنیده و فکر کرده که این­جا جای خوبی است تا یک مدتی استیشن­اش را پارک کند و چیزی برای خوردن پیدا کند.)
2. سود سرشاری را که از بابت لباس­های جلبکی عاید می­شود (همه خواهان این لباس­ها خواهند شد، دنیس هاپر، که توی "توس" زندگی می­کند، و حتمن همه، شاید حتا فرانک زاپا، و کارول کینگ) بر می­داریم و با این پول یک کوهستان می­خریم تا مردم بتوانند آن­جا در صلح و صفا زندگی کنند، در کنار یک تلسکوپ بزرگ طلایی. خودش خوب می­داند که این کوهستان کجا است. البته یک کوهستان ارزان­قیمت است. فقط با چندصدهزار دلاری که از بابت فروش لباس­های جلبکی به جیب می­زنیم می­شود خریداری­اش کرد.
(هیچ­کس واقعن هیچ علاقه­یی به حرف­هایی که او می­زد نداشت چون این­طور حرف­وحدیث­های آشنایی که هرکسی بارهای بار شنیده ورد زبان آدم­هایی است که مصرف زیاد مواد یا زندگی به شیوه­یی که بیش از حد با واقعیت بیگانه بوده مشاعرشان را مختل کرده، اما بالاخره کسی باید از او درباره­ی آن تلسکوپ و غیره و ذلک سوال کند، اما ...)
3. حالا سراغ موضوع دیگری رفته و سرنوشت آن تلسکوپ بزرگ طلایی واقعن در پرده­ی ابهام است.
(من یک خرده دیگر برای خودم غذا می­ریزم.)
4. یکهو می­گوید: "می­دونین چیه؟" (تازه قصه­ی دور و درازی را به آخر برده درباره­ی امکان ساخت قایق­هایی که شبیه لوکوموتیوهای قدیمی باشند مثل همان­هایی که توی فیلم­های وسترن می­بینیم، قایق­ها را می­شود با قطارهای چارچرخ واقعی به ساحل کالیفرنیا بیاوریم و منظره­ی قایق­های لنگرانداخته در کنار پوشاک جلبکی منظره­ی زیبایی خواهد شد) " فکر کنم زیادی تو ماشین استیشن مونده­ م".

* از مجموعه­ی قطار سریع السیر توکیو- مونتانا

Labels: ,

September 05, 2005

امید

1
انتظار آینده­ یی خوش(تر)، چشم­داشت به­بود: امید احتمالی است بی یقین – همیشه همین احتمال، هم مخاطره هم موفقیت: احتمالی که هرگز به صفر نمی­رسد -- حکمت ریاضی: همیشه امیدوار باش. سرخوردگی هم آن روی سکه­ی امید است، اما جسارت امید ورزیدن داشته باش (فلسفه­ی زندگی، حکمت عملی، جبر حیات).

2
بنیامین می­گوید: " تنها راه شناختن یک نفر، دوست داشتن او بی هیچ امیدی است": اما نه " تنها راه شناخت" ی وجود دارد، نه دوست داشتن بی امیدواری ممکن است ؛ نه، شناختی مصون از امید و معاف از نومیدی در کار نیست. شاکله­ی هر شناختی را امید من مشخص می­کند: من تو را دوست دارم، من عاشق تو ام، یعنی که من امیدوار ام، یعنی که می­خواهم تو را بشناسم: هر شناختی حدی از دل­بستگی است؛ اما امید عاشقانه شناختی کورکورانه است، روشنایی در عین تیرگی: عشق هم امیدواری است، بیش­ترین مخاطره را هم با خود دارد: سرخوردگی و/ یا عاشقانه شناختن.

3
امید عذاب آرمان­گرا است: بزرگ­ترین جنایت­ها همیشه به نام بزرگ­ترین آرمان­ها انجام می­شود، و امید آوند هر آرمانی است. ناامیدی از وضع موجود هم واجد امیدی به آینده است: مصلحان و مبارزان، امیدوارترینان.

4
خوش­بینی و بدبینی انگیزه­ی امید یا ناامیدی نیست، همچنان که عشق یا انزجار: تو بدبین ای اما امیدوار، من خوش­بین ام اما ناامید.

Labels:

September 01, 2005

هنوز هم

بستن "کافه کتاب" نشر چشمه خبر تلخی بود. از همان آغاز آشنایی با کاوه کیائیان در جریان ایده­اش بودم. قراری هم گذاشته بودیم تا نشست­هایی برای بحث­ ادبی و بررسی کتاب سر و سامان دهیم. آن نشست­ها البته سامان نگرفت، اما جلساتی داشتیم هر دو هفته یک­بار، برای داستان­خوانی و بحث و بررسی کتاب، دوستانی قدیمی در کنار دوستان تازه. به هر حال، از اولین روزها تا همین اواخر، کم و بیش، مهمان هر هفته­ی کافه و کتاب­فروشی بودم، با دیدارها، با گفتارها و شنیدارهای دل­نشین، با خوشی­های بسیار ...
"چشمه" ­ی سابق دل­خوشی بزرگ دوران دانشجویی­ام بود (لذت خرید کتابی تازه و آتش زدن سیگاری به شادمانی­اش) اما معلوم بود که با این احوال، با این فضای فرسوده و این مشتریان اغلب قدیمی، روزی خواهد خشکید. کیائیان­ها، پدر و پسر، هم این را می­دانستند، دگرگونی زمانه، نو شدن نسل­ها، را می­دیدند که دست در کار تاسیس فروشگاه تازه شدند. و کاوه، با حمایت پدر، با کاردانی و کوشش رشک­برانگیز خود، "چشمه" ی جدید را به بهترین کتاب­فروشی شهر، به دل­نشین­ترین فضا برای اهل فرهنگ، بدل کرد. کاری که کیائیان­ها کردند خدمتی بود قطعن فراتر از خدمات احتمالی بسیاری از ما اهل قلم.
می­دانم که این روزها کاوه بیش از همه­ی ما رنج می­کشد. ما هم از بخت بد می­نالیم، و بر این مسکنت افسوس می­خوریم، افسوس­مان هم شاید چیزی از اندوه او نکاهد. با این همه می­خواهم بگویم که کاوه­ی عزیز، نگران نباش! تو با درایت و جسارت­ات، با ایده­ها و ابتکارهات، در همین اندک­مدت، بسیاری را کتاب­خوان کردی، بسیاری را با کتاب آشتی دادی، به کتاب عادت دادی، و بسیاری کارهای دیگر که ما را مدیون تو می­کند. در جامعه­یی که کتاب­خوان بودن یک حرمان خودخواسته است و اقلیت ادبی محکوم به انزوا است، تو خواننده و نویسنده، مترجم و روزنامه­نگار، آشنا و غریبه، را گرد هم آوردی تا در آن هوای تازه ساعتی احساس سرزندگی، لختی احساس آسایش، کنند. "کافه کتاب" تو اعتماد به نفسی بود برای ما در این وانفسا ...
آن کافه دیگر نیست، تجربه­ی تازه یی بود که ناتمام ماند، اما آن کتاب­فروشی، مهم­ترین کار تو، هنوز هست. هنوز هم می­شود آن­جا را با احساس آزادی، با عطر ادبیات، آکند. آن­جا هنوز هم ماوای ما است، جایی برای نفس کشیدن – چشمه هنوز هم چشم ما است.

:: نقل نوشته ها مجاز و انتشار آن ها منوط به اجازه ی نويسنده است ::