December 30, 2004

اکران اندیشه

عنوان پایان نامه ام برای اخذ مدرک کارشناسی ارشد در رشته ی سینما فلسفه ی سینما بود که به راهنمایی مانی حقیقی ارائه شد. پایان نامه را تابستان سال گذشته ارائه کردم و بعد هم شش ماهی وقت گذاشتم، بازنگری و بازنویسی اش کردم تا برای انتشار آماده شود. اسم اش را هم گذاشتم اکران اندیشه: فصل هایی در فلسفه ی سینما
کار را از حدود 3 سال پیش آغاز کردم. ایده ی اصلی ام این بود که چند فیلسوف برجسته ی قرن بیستمی را که در زمینه ی سینما هم دیدگاه های تعیین کننده یا تاثیرگذاری داشته اند انتخاب کرده، درآمدی به آرای هریک بنویسم و در ادامه هم متن مهمی از آن ها را ترجمه کنم. انتخاب های اولیه ی من والتر بنیامین، تئودور آدورنو، استنلی کاول، ژان- فرانسوا لیوتار، ژیل دولوز، ژان بودریار، و پل ویریلیو بودند. مانی هم با نظر من موافق بود. به زودی با علم به این که دیدگاه های ویریلیو خیلی به دیدگاه های بودریار نزدیک اند، قرار به گزینش شد و طبعا" بودریار با دیدگاه فراگیرتر، نوآورانه تر، و رادیکال ترش گزینه ی بهتری بود. قضیه را با مانی مطرح کردم و به پیشنهاد او اسلاوی ژیژک را جایگزین ویریلیو کردیم
من هم احتمالا" مثل همه ی کسانی که با تازه با ژیژک آشنا می شوند به شدت مجذوب اش شدم، اما هرچه بیش تر خواندم بیش تر سرخورده ام کرد، و در نهایت هم درآمدی علنا" انتقادی به آرای او نوشتم -- دو فصلی از پایان نامه ام که احتمالا" خیلی مورد پسند مانی نبوده یکی همین فصل بود و یکی درآمدی باز هم کمابیش انتقادی که به دولوز نوشتم؛ هرچه باشد مانی یک دولوزی سرشناس و بل که یک دولوزشناس بود
با الن بدیو هم، که ربطی به سینما نداشت، از طریق ژیژک آشنا شدم و با او هم همدلی نیافتم. ژیژک در مقاله ی مشهوری، که در صفحه ی 282 کتاب ام به آن اشاره کرده ام، در واقع پیشگام معرفی بدیو به دنیای انگلیسی زبان شده، ضمن شرح آرای او، به انتقادات اش از روان کاوی لکانی پاسخ داده است. چند وقت پیش که شاهد کشف بدیو، یا در واقع بازکشف کشف ژیژک، در ایران بودم و بعد هم خودم به مناستبی اشاره یی به این ماجرا داشتم، فکر کردم بد نیست مقاله ی مذکور را منتشر کنم، اما نه مضمون اش دغدغه ی خاص من بود و نه باوری به بنیان های فکری اش داشتم، پس منصرف شدم. دو سه هفته ی پیش که سرگرم بازبینی نسخه ی نهایی اکران اندیشه بودم (فکر می کنم تا دو سه هفته ی دیگر منتشر شود) دوباره نگاهی به آن مقاله انداختم و دیدم که به هر حال بخشی از بحث های اش، به ویژه در مورد لکان، می تواند روشنگر باشد، هرچند که روی هم رفته متنی دشوارخوان و کاملا" فنی است. با این تفاصیل، در نظر دارم در راستای تنویر افکار عمومی آن را منتشر کنم! مقاله ی مفصلی است و ترجمه اش را به تدریج در همین صفحه خواهید خواند

Labels:

December 28, 2004

!خودزنی

مصاحبکی کرده ام با یکی از خبرگزاری ها ( روی عنوان کلیک کنید). می دانم، خیلی ها می گویند، پیام یزدانجو خودزنی کرده! خیلی ها می گویند، آقا وقتی شما خودت کار ات را جدی نمی گیری دیگران چه طور جدی بگیرند؟ خب، حق با آن ها است. فلسفه هم مثل ادبیات: برای من، همه اش بازی است: با همان اهمیتی که دریدا به این واژه داده، با همان وجدی که بودریار به آن می بخشد – این جدی ترین جدیتی است که می توانم داشته باشم

December 27, 2004

شایگان، رورتی، و خلیج فارس

مهم نیست از معدود متفکرانی باشی که عنوان فیلسوف ایرانی دارد، و تنها فیلسوف ایرانی که آوازه ی جهانی دارد -- جایی که تاروپود روشنفکری اش با چپ و چپ گرایی تنیده شده چپ نباشی سرنوشت ات همین است – روشنفکر که هیچ، خود من فقط چپ ها را آدم می دانستم
خوب شد این فرنگی ها باز هم جایزه یی به داریوش شایگان دادند تا ایرانی ها یادشان نرود این کسی که به عنوان یک نویسنده برنده ی جایزه ی ادبی فرانسه می شود همان متفکر مشهور ایرانی است که این روزها در آستانه ی هفتاد سالگی باید به احترام اش کلاه از سر بر داشت، خوب شد این بهانه شد تا روز شنبه یکی دو صفحه ی ادبی یادی از او کنند، وگرنه در اوراق اندیشه ی این ممکلت که جایی ندارد
شنبه عکس شایگان را در روزنامه ی شرق دیدم، یاد مصاحبه ی یکی دو ماه پیش روزنامه با یک روشنفکر ایرانی افتادم. اتفاق بامزه یی افتاد که نامه ی اعتراضی هم در پی داشت. مصاحبه شونده علنا" انتقاد کرده بود چرا در آثار روشنفکران ایرانی رفرنسی به امثال شایگان نیست، و آن مصاحبه به جای عکسی از شایگان و امثال او، باز هم با تصاویر فوکو و هابرماس مزین شد! البته شایگان تا امثال ادوارد سعید به او رفرنس داده اند احتیاجی به رفرنس ما ندارد. ما اما احتیاج داریم، وگرنه چطور می شود خودمان را ایرانی بدانیم، آن هم در حالی که در همین ترکیه برای اش همایش گرفتند و عکس اش را به در و دیوار استانبول زدند
شش ماه پیش ریچارد رورتی به ایران آمد، کسی که " فلسفه و آینه طبیعت" اش را بزرگ ترین کتاب فلسفه ی آمریکایی در نیمه ی دوم قرن بیستم دانسته اند، مشهورترین فیلسوف زنده ی آمریکایی است، و هارولد بلوم او را جذاب ترین فیلسوف در دنیای امروز می داند. روزی که رورتی سخنرانی کرد، شایگان هم حضور داشت، مثل یک همتا سخنرانی کرد. نمی دانم آیا هیچ کس به اندازه ی من از این حضور احساس غرور کرد؟ هیچ کس به قدر من به ایرانی بودن خود بالید؟
آه خلیج فارس، خلیج فارس، چه خوب ای تو که می خواهی فارس باشی، چه خوب اند این روشنفکرها که می خواهند دلیل ایرانی بودن شان باشی -- من اما، دنبال دلیل باشم، شایگان را به تو ترجیح خواهم داد

December 26, 2004

انتقاد از خود

بله، می دانم! شش ماه پیش، یکی از دوستان خبر داد که آقایی به نام انوشیروان گنجی پور دارد نقدی بر کارهای من می نویسد و به زودی منتشرش خواهد کرد، سر کار و محل قرار هم بارهای بار این را شنیده ام، و این تهدیدات تکراری حوصله ام را سر برده، نمی دانم این شمشیر داموکلسی که بعضی ها بالای سرم گرفته اند کی فرود می آید! خب اگر ایشان یا هرکس دیگری دنبال پیدا کردن سوتی های من می گردد خودم با کمال میل آدرس می دهم (یک موردش را همین دیروز در نوشته ی زیر گفته ام). خجالت هم ندارد؛ خودم هر کتاب ام را که قرار به تجدید چاپ اش شده، با صرف وقت و هزینه و با کمال پررویی ویرایش کرده ام، در مصاحبه ام با کتاب هفته گفتم این رویه ی من بوده و هست - و تاکیدم به حدی بود که جناب کیائیان گمان کرد که حتما" داستان هام را هم می خواهم دوباره ویرایش کنم! الان کتاب فوکو را فراموش کن شش ماه است که چاپ اش تمام شده، اما من به تجدید چاپ اش تن نداده ام، هنوز مشغول ویرایش ام، با مراد ثقفی و نشر شیرازه هم صحبت کردم و راهی برای ویرایش شالوده شکنی پیدا کرده ام ... این وسواس برای چیست؟ برای این من دارم از این خفت می میرم که کسی کارهای ام را نقد نمی کند! مجبورم که خودم خودم را نقد کنم! چه کنم؟
دو سال پیش با همکار مترجمی آشنا شدم؛ بهانه ی آشنایی هم این که ایشان در محفلی به دوست مشترکی که مدافع کار من بوده گفته بود کار این پسر ایراد دارد. برای اثبات حرف خود هم در جا یکی از کتاب های ام را باز کرده و گفته بود مثلا" همین کلمه، من نمی دانم این چه معادلی است، این کلمه یعنی چه، این غلط است. فرصتی پیش آمد، فرهنگ اندیشه ی انتقادی را که تازه در آمده بود زیر بغل زدم و خدمت رسیدم و بعد از ابراز ارادت و تقدیم آن وجیزه، خواهش کردم آن کلمه را هم بگوید، تا بیاموزم ... راستی، من این ننگ را کجا برم که با این همه هنوز هم نمی دانم آن کلمه چیست؟ نه، واقعا" چه اشکالی دارد که آن دوست نادیده هم نوشته اش را چاپ کند تا اگر نکته ی آموزنده یی دارد بیاموزم، اگر اشتباهی هست، که حتما" هست، اصلاح کنم
البته همه ی این ها که گفتم از باب شوخی بود، و می دانم که با آدم های جدی نمی شود شوخی کرد. حالا جدا" می گویم که از آن جا که آدم گمنامی هستم و سخت حرص شهرت می زنم و عقده ی خود کم بینی هم دارم، عاجزانه استدعا می کنم که آن عزیز و سایر عزیزان مطالب مربوطه را هرطور شده زودتر چاپ کنند

Labels:

December 24, 2004

پوزش و سپاس

ترجمه برای من کار دشواری است، نه به این خاطر که از آن لذت نمی برم، برعکس، به این خاطر که لذتی که می برم آنچنان کامل نیست، آدمی وسواسی مثل مرا ارضا نمی کند. خب، تمام تلاش ات را می کنی که لغزش و خطایی نباشد، متن ها را تطبیق می دهی، بازخوانی می کنی، دوباره و چندباره می خوانی، مطمئن می شوی که دیگر کم و کاستی نیست، و به محض آن که منتشر شد می فهمی که اسمی را اشتباه درج کرده ای، یادت می آید که مفهومی را دقیق برنگردانده ای، یاد می گیری که بعضی از عبارت ها را بهتر می شد ترجمه کرد ... مثل بچه یی ناقص الخلقه که باید فکری به حال اش بکنی، این بلا به جان ات می افتد که دوباره متن ات را ویرایش کنی؛ اصلاح اش می کنی و می نشینی منتظر، تا کی دوباره این امکان باشد که کتاب ات را تجدید چاپ کنی، با ویراست تازه
چند روز پیش، دوستی دیریافته، پویا رفوئی، مولف و منتقد، لغزشی را که در به سوی پسامدرن: پساساختارگرایی در مطالعات ادبی (نشر مرکز، 1381) مرتکب شده بودم گوشزد کرد. دو روز پیش هم بعد از پایان سخنرانی ام در دانشکده هنرهای زیبا، دوستی نویافته، سرکار خانم مرجان موسوی، دانشجوی کارشناسی ارشد زبان و ادبیات انگلیسی، در نامه یی همان خطا را تذکر داد: من عنوان جستار الن سیکسو را به غلط " قصه ها" ترجمه کرده ام، در حالی که ترجمه ی درست آن " شبیخون ها" است
Stories را Sorties در واقع اشتباه آشکار من از آن جا ناشی می شد که
خوانده بودم. ریشه ی این اشتباه هم به وقتی بر می گشت که سرگرم ترجمه ی کتاب بینامتنیت، نوشته ی گراهام آلن ( نشر مرکز، 1380) بودم، و به خاطر عدم دسترسی به برخی از متون مورد بحث، دقت و اطمینان لازم برای ترجمه ی برخی اصطلاحات و عناوین را نداشتم. این بود که فکر کردم بالاخره باید طرح ام برای تدوین و ترجمه ی تعدادی از مهم ترین مقالات مربوط به پساساختارگرایی در مطالعات ادبی را، که در این کتاب هم به آن ها استناد شده بود، عملی کنم. بعد که کار را شروع کردم، برای بعضی از تعابیر مطرح (مثلا" اصطلاحات باختینی) معادل های بهتری پیدا و استفاده کردم، به بعضی لغزش ها و بی دقتی های آن ترجمه هم پی بردم، و از جمله این که، با توجه به بحث مطرح در جستار کریستوا، عنوان آن باید " کلام، مکالمه، و رمان" باشد نه " واژه، مکالمه، و رمان"، و نیز در ترجمه ام از متن الن سیکسو، با توجه به توضیحات حاشیه یی که در یادداشت اول مقاله هم آورده ام، خطای دیداری مذکور باید اصلاح شود، اما در هردو مورد، متن نهایی متاسفانه درست اصلاح نشد: عنوان جستار کریستوا در فهرست کتاب درست درج شده اما در صفحه ی آغاز آن مطلب نه، و عنوان جستار سیکسو هم که در همه جا به همان شکل اشتباه آمده
این ها را گفتم که بگویم، به خاطر این سهل انگاری از خوانندگان ام پوزش می خواهم و امیدوار ام این توضیح دیرهنگام را پذیرا باشند. نیز سپاس گزار دو دوستی هستم که کاستی کتاب ام را یادآور شدند و مرا رهین منت خود ساختند

Labels:

December 23, 2004

سخنرانی امروز من

برعکس تصورم، سخنرانی امروز جالب بود. اول فیلم "ده" پخش شد و بعد روبرت صافاریان در مورد فیلم حرف زد و بعد مستندی درباره ی عباس کیارستمی پخش شد و بعد رامین جهانبگلو درباره ی سینمای جستجوگر و غیرایدئولوژیک او سخنرانی کرد. اواسط سخنرانی، کیارستمی هم آمد، و بعد هم من سخنرانی کردم. بعد کیارستمی حرف زد و بعد فیلم صد ثانیه یی اش پخش شد و بعد سه چهار نفری سوال کردند و کیارستمی جواب داد، و بعد تقدیر و تشکر، و بعد هم اجرای یک قطعه ی پیانو. بعد اصل ماجرا تمام شد و بعد عده یی برای عرض ارادت و امضا گرفتن حمله ی برق آسایی کردند، و بعد هم به اتفاق بزرگان نیم ساعتی در دفتر انجمن بودیم و بعد هم تمام
در مورد سخنرانی من، ماجرا برای خودم هم بغرنج بود. چون من واقعا" برآورد دقیقی از انتظار حضار نداشتم و نمی دانستم که حرف های ام برای شان جالب توجه خواهد بود یا نه. بعد هم که کیارستمی آمد و جو حسابی احساسی شده بود! اما هرچه بود، من همان دیروز تصمیم گرفته بودم به جای پرداختن به "سینمای کیارستمی و وضعیت فرهنگی معاصر" بحث کلی تری را مطرح کنم که شامل حال طیف وسیع تری از فیلم های اینچنینی شود
خلاصه ی حرف من این بود که، در دنیای امروز دو نوع نگاه متباین به هنر، از جمله سینما، وجود دارد که هیچ فصل مشترکی با هم ندارند، هیچ قدر مشترکی بین آن ها وجود ندارد، اما تایید یک نگاه به بهای تکذیب آن دیگری راه گشا نیست. یعنی این دو نوع نگاه، هرکدام به پارادایم های متفاوتی تعلق دارند که تنها می توانیم، برحسب مصلحت و فایده مندی که برای ما به عنوان مخاطب یا منتقد دارند، آن ها را در جای خود پذیرفته یا بین آن ها دست به انتخابی بزنیم، بی این که انتخاب ما به معنی نفی دیگری باشد. از این نظر، نه می شود سینمای کیارستمی و نظایر آن را نفی کرد، و نه می توان آن سینمای دیگر را مطرود و مردود شمرد. می توان هردو را پسندید، یا یکی را پسندید و به آن دیگری بی علاقه بود، و از این رو شاید که اصلا" نیازی به این همه جنگ و جدل بر سر مشروعیت یا عدم مشروعیت هریک از این دو گزینه نباشد
بعد از این درآمد، رفتم سراغ تشریح مولفه های این دو نوع نگاه، یا به تعبیر دقیق تر، دو گونه "واژگان" -- در معنایی که ریچارد رورتی به کار می برد. البته به خیلی از مولفه ها نپرداختم و مثال ها را هم خیلی سرسری گفتم چون هم وقت زیادی نبود و هم من نگران بودم مبادا حرف های ام بیش از حد مبهم و بی ربط جلوه کند
تا به آخر هم تکلیف ام روشن نشد؛ بعدش این را فهمیدم که چهره خوانی ام افتضاح بوده، چون چندباری به کیارستمی که ردیف اول و رو به روی ام نشسته بود نگاه کردم تا واکنش های اش را ببینم و فکر کردم خیلی بی تفاوت است، اما بعد که روی صحنه رفت و اول حرف های اش ابراز لطف کرد و گفت که حرف های ام برای اش جالب توجه بوده، طبعا" خوشحال شدم و واقعا" غافل گیر. بعد هم که برداشت های شفاهی و مکتوب بعضی دوستان را دریافت کردم، فکر کردم که، خب، خیلی هم بد نبوده، شاید بیارزد که وقتی بگذارم و این ایده را در نوشته یی مستقل، با شرح و تفصیل بیش تر، مطرح کنم، که اگر کردم، در همین صفحه عرضه اش خواهم کرد

Labels:

December 19, 2004

من نفرت انگیز ام

(monstrueux) هیولایی
عاشق ناگهان پی می برد که معشوق را در دام بیداد خود اسیر کرده: او که موجودی قابل ترحم بوده، حال به هیولایی بدل شده است

در فایدروس افلاتون، سخن لیسیاس سوفسطایی و سخن سقراط جوان (تا پیش از آن که ابراز ندامت کند) هردو بر این اصل متکی است: عاشق (به خاطر سنگینی اش) برای معشوق غیرقابل تحمل است. و در ادامه ویژگی های آزارنده ی عاشق فهرست می شود: عاشق نمی تواند تحمل کند که کسی در چشم معشوق اش برتر از او یا همردیف با او باشد، و به همین خاطر می کوشد تا هر رقیبی را از میدان به در کند؛ عاشق معشوق را از طیفی از روابط و مناسبات موجود محروم می کند؛ عاشق، با هزار و یک ترفند توهین آمیز و برخورنده، تلاش می کند تا معشوق را در بی خبری نگه دارد، به گونه یی که فقط از چیزی باخبر شود که خود به اطلاع اش می رساند؛ عاشق در نهان خواهان مرگ عزیزترین کسان معشوق است: پدر، مادر، بستگان، دوستان؛ عاشق می خواهد که معشوق اش نه خانه یی داشته باشد نه خانواده یی؛ جد و جهد و تقلای هرروزه ی او خسته کننده و ملال آور است؛ عاشق تاب ندارد که حتا یک لحظه در شبانه روز تنها گذاشته شود؛ عاشق پیر (که این هم خود آزارنده است) مثل کارآگاهی مستبد رفتار کرده، دائم مغرضانه و با بدبینی معشوق را زیر نظر گرفته و جاسوسی اش را می کند، هرچند که حال چنین محدودیت هایی را برای خود قائل نیست، و بعدها حتا از بی وفایی و ناسپاسی و نمک نشناسی هم ابایی ندارد. عاشق، هرچه هم خود فرض کند، قلب اش مالال از احساسات سوء است: عشق او بلندنظرانه و بخشنده نیست
سخن عاشق دیگری را زیر بار خود خفه می کند، آن دیگری که زیر بار این گفتار عظیم و فراگیر، هیچ جایی برای زبان خود پیدا نمی کند. مساله این نیست که من دیگری را از سخن گفتن باز می دارم؛ من می دانم ضمایر را چگونه به لغزش وا دارم: "من سخن می گویم، تو گوش می کنی، پس ما هستیم" (پونژ). من، گاه، وحشت زده از واگشت این ضابطه آگاه می شوم: من که خود را فاعل می دانستم (فاعلی دربند: شکننده، حساس، قابل ترحم) می بینم به موجود احمقی بدل شده ام که با بی بصیرتی و بی هیچ ملاحظه یی پیش می تازد و همه چیز را با سخن خود زیر می گیرد و در هم می شکند؛ من عاشق موجودی نامطبوع ام، در ردیف آدم های خسته کننده قرار گرفته ام: آدم هایی که برخوردی به شدت تلخ و گزنده دارند، آدم هایی که آزار می دهند و عصبانی می کنند، از حد خود تجاوز می کنند، دسیسه چینی می کنند، همیشه طلب کار اند، می ترسانند وتهدید می کنند، یا به بیان ساده تر: آن هایی که حرف می زنند. من به شکل فاحشی خود را فریب داده ام
دیگری با سکوت مستمرش خود را از ریخت می اندازد، همانطور که در خواب های ترسناک، معشوق را می بینیم که بخش پایینی صورت اش کاملا" محو شده، اصلا" لب ندارد؛ و من، کسی که حرف می زند، سخن می گوید، نیز از ریخت افتاده ام: تک گویی از من یک هیولا می سازد، یک زبان غول آسا

این هم گزیده گویه یی از سخن عاشق، که من دوست اش دارم

Labels:

December 15, 2004

توضیحی درباره ی تروریسم فرهنگی

برخی از دوستان از مقاله ی تروریسم فرهنگی این برداشت را کرده اند که می خواهم کلیت کار روزنامه ی شرق و نویسندگان آن را زیر سوال ببرم، حال آن که هدف ام این نبوده و نیست. بهانه ی من برای نوشتن این مقاله در وهله ی نخست پاسخ دادن به مقاله ی مشترک فرهادپور و مهرگان بود، و در وهله ی دوم انتقاد از نوعی تفکر تخریبی که نمود آن را در برخی از نوشته ها و جهت گیری های برخی از نویسندگان صفحات " کتاب" و" اندیشه" یافته ام. در همان آغاز تاکید کرده ام که روزنامه ی شرق را دوست دارم و با برخی از نویسندگان گروه ادب و هنر هم دوستی دارم، پس طبعا" از خوانندگان پیگیر اکثر نوشته های شرق بوده، هستم، و خواهم بود؛ گو این که تنها اشاراتی که در کل مقاله به نوشته های شرق داشته ام، و صلاحیت و مناسبت نقد آن ها را در خود یافته ام، باز هم، به برخی از نوشته ها و جهت گیری های برخی از نویسندگان صفحات " کتاب" و" اندیشه" منحصر می شود. به آن دسته از خوانندگانی که از نوشته ی من این برداشت را نکرده اند توصیه می کنم بار دیگر بخوانند

Labels:

December 14, 2004

(3) تروریسم فرهنگی

اما همان طور که گفتم، این موشک یک موشک چندمنظوره است. منظور دیگر سازندگان آن حتما" هدف قرار دادن کسانی چون محمد حسن لطفی و داریوش آشوری است که کارهای از قبل مشکوکی کرده اند و" کتاب های ضخیم و دوران ساز فلسفه مغرب زمین" را یک تنه ترجمه کرده اند. در نتیجه، من این توهم را دارم که سازندگان موشک مذکور مخترعان بزرگی هستند و می خواهند، با اتکا به آن گروه دونفره ( و احیانا" چندنفره یی که بعدا" با حضور سایر اعضای کمیته تشکیل میشود)، با عقد قراردادها و کسب حقوق و مزایا از آن جا که می دانند، کل آثار سترگی را که تاکنون به فارسی در آمده از نو اختراع کنند! البته چون آن ها حتما" صلاحیت تشخیص تخصص فلسفی و حد زبان دانی را هم دارند، طبیعی است که عمده مقالات روزنامه ی شرق را افراد صاحب صلاحیتی تالیف کنند و اتفاقا" همان ها عمده مقالات فصل نامه ی ارغنون را هم ترجمه کنند، یا برعکس
از این ها که بگذریم، سازندگان موشک مذکور در بیانیه ی ارسالی به همراه سلاح خود، همچنین ابراز تاسف کرده اند که: " این روزها رسم شده است که مترجمان جوان و تازه کار، به ویژه در حیطه اندیشه های پست مدرن، سالی سه الی چهار کتاب منتشر کنند." از آن جا که من، علاوه بر بدبینی و توهم، این مشکل را هم دارم که آدم کم اطلاعی هستم و جز خود مترجم دیگری با این وصف نمی یابم، حق دارم فکر کننم که منظورشان حتما" من بوده ام. پس به خاطر این حجب و حیایی که مانع از آوردن اسم ام شده باید از آن ها ممنون باشم
افزون بر این، گروه دونفره فرهادپور- مهرگان خاطرنشان کرده است که " با توجه به بی معنا و بی فایده بودن این ترجمه ها برای همگان، از جمله خود مترجمان، معلوم نیست این پشتکار عبث را به چه چیز باید نسبت داد؟" این گفته هم باز دو نکته برای من دارد. اول این که، همه ی آن هایی که کارهای مرا خوانده اند و می خوانند هیچ معنا و هیچ فایده یی در آن ها نیافته اند و نخواهند یافت. دوم این که، باز باید برای خودم متاسف باشم که نمی دانستم این کارها برای خود من هم بی معنا و بی فایده بوده اند
این حرف شان طبعا" تکان دهنده است، چون سازندگان موشکی به این هیبت، تواضع فکری را به آن جا رسانده اند که می گویند نکته یی هم هست که آن ها نمی دانند (می دانم که هردو واقع بین تر از این هستند که آن "چیز" را منافع مالی بدانند، چون خوب می دانند وجهی که از بابت دو چاپ کتاب لذت متنعاید من شد به اندازه حق الترجمه ی یک مقاله ی بیست صفحه یی برای ارغنون یا حق التالیف چهار پنج صفحه برای شرقهم نیست). با این حال، با توجه تلاش مجدانه ی کمیته ی مذکور و سایر باندهای مشابه برای بی فایده و بی معنا شمردن کارهای کسانی چون من، عبث خواندن آن ها کمی بی انصافی است: همه ی آن چه تروریست ها می خواهند، دشمنان بی فایده و بی معنایی مثل من است

Labels:

(2) تروریسم فرهنگی

تازه ترین اقدام این کمیته ی ترور ساخت موشک قاره پیمایی به نام " سیزیف در قلمرو ترجمه فارسی"، محصول مشترک مراد فرهادپور و امید مهرگان، است که از پایگاه موشکی حامد یوسفی پرتاب شد ( روزنامه ی شرق، صفحه ی " کتاب"، سه شنبه 17 آذر). این موشک چندمنظوره، تحت عنوان " نقدی بر ترجمه فنومنولوژی روح هگل"، با هدف اصلی محقق و مترجمی به نام زیبا جبلی، به مقصد آلمان پرتاب شد، و در عین حال اهداف از پیش تعیین شده یی در داخل ایران را نیز مورد اصابت قرار داد
سازندگان موشک مذکور این بار واقعا" غوغا کرده اند: معلوم است که برای طراحی این اسلحه جهت ترور خانم دکتر جبلی زحمت زیادی کشیده شده – فقط حیف که سازندگان فراموش کرده اند اصل متن آلمانی و ترجمه ی انگلیسی آن را هم ضمیمه کنند، تا آدم بدبینی مثل من هم " با مقایسه ترجمه های فوق" " از هرگونه نقدی بی نیاز" شود! چون من با این که " خواننده تازه کار" ی نیستم، و البته " فرهیخته" هم نبوده و نیستم، نفهمیدم با استناد به کدام متن باید ترجمه ی قبلی را مردود و ترجمه ی جدید را مقبول بشمارم -- نکند با استناد به ترجمه ی نقل قول هایی که از یکی از انبوه مفسران هگل آورده اند؟
البته سازندگان موشک مذکور می گویند که در این ترجمه بخش های " متوسط یا حتی خوب" هم یافت می شود، اما از آن جا که صفحات اول کتاب اشکال دارد، به هیچ دردی نمی خورد و هر خواننده یی را " نه فقط از هگل بلکه از فلسفه و تفکر و حتی کتاب خواندن" بیزار می کند. این گفته دو نکته برای من در بر دارد. اول این که من اصلا" خواننده نیستم، چون نه تنها بیزار نشدم بل که مشتاق هم شدم. دوم این که باید برای خودم متاسف باشم که ترجمه ی مهرگان از کار فروید، ناخوشایندی های فرهنگ ( به ترجمه ی او) یا همان تمدن و ناخشنودی ها از آن ( به ترجمه ی خودم)، را خواندم، چون با خواندن ده پانزده صفحه ی اول کتاب یقین پیدا کردم که ترجمه ی عنوان کتاب غلط است. یادداشت مترجم اتفاقا" این را نشان می داد که " کولتور" را باید " تمدن" ترجمه کرد نه " فرهنگ"؛ و بدبختانه مترجم جوان ایرانی آلمانی- آموخته نتوانسته بود این همه فرویدشناس و مترجم انگلیسی و فرانسوی آلمانی- نخوانده ی کم سواد را متوجه این نکته ی پیش پاافتاده کند که " کولتور" آلمانی همان " کالچر" انگلیسی و" کولتور" فرانسوی است
اما ماموریت این موشک به همین جا ختم نمی شود. سازندگان موشک مذکور در ادامه آورده اند که ترجمه ی چنین کتابی مستلزم " کار پیگیر و دقیق یک گروه دو یا چندنفره از متخصصان آشنا با فلسفه و چندین زبان اروپایی است، و هر روش دیگری را جز این باید از قبل مشکوک تلقی کرد"! این گفته هم برای من دو نکته در بر دارد. اول این که پیشاپیش خودم را برای استقبال از ترجمه های گروه دونفره فرهادپور- مهرگان، که چون دونفره است باید از قبل آن را مقبول تلقی کرد، آماده کنم. و دوم این که، باز هم، باید برای خودم متاسف باشم که ترجمه فرهادپور از متون نیچه را خواندم، چون اولا" یک نفره بوده، و ثانیا" مترجم آن چندین زبان اروپایی، از جمله آلمانی، نمی داند

Labels:

December 13, 2004

(1) تروریسم فرهنگی

من روزنامه ی شرق را دوست دارم و مطالب اش را دنبال می کنم، چون کارم ادبیات و فلسفه است و بعضی از نویسندگان صفحات " ادبیات" و " سینما " اش را هم از نزدیک می شناسم – گو این که خواندنی ترین مطالب روزنامه برای ام نوشته های کامبیز توانا در ستون " تاریخ معاصر جهان" است. اما از نویسندگان صفحات " اندیشه" و " کتاب" با کسی آشنایی نزدیک ندارم. مجموع مراودات من با نویسندگان دو صفحه ی اخیر در سه مورد خلاصه می شود
اول این که، چند ماه پیش ریچارد رورتی به دعوت رامین جهانبگلو به ایران آمد، من متن سخنرانی اش در " خانه ی هنرمندان" را ترجمه کردم، و صفحه " اندیشه" ی شرق هم، بی که ربطی به من داشته باشد، آن را منتشر کرد – و تا آن جا که می دانم تنها واکنش رسمی نویسندگان این مجموعه به حضور رورتی در ایران اشاره ی امید مهرگان به گفته ی مراد فرهادپور در گزارش اش از یکی از سخنرانی های وی ( به مناسب کشف الن بدیو!) بود: ترهات ریچارد رورتی در دفاع از لیبرالیسم
دوم این که، باز هم چند ماه پیش، مراد ثقفی جایزه " کتاب سال اندیشه" را به ترجمه ی من از فرهنگ اندیشه ی انتقادی داد، و برای پوشش خبری مراسم هم فقط از روزنامه ی شرق دعوت کرد. قرار بود حمید رضا ابک بیاید، که نیامد چون کارهای مهم تری داشت؛ آقای دیگری آمد که اسم اش خاطرم نماند: سخنان ثقفی و سایر حرف و حدیث ها را ضبط کرد و رفت
سوم این که یک هفته بعد صفحه ی " کتاب" شرق، که فکر می کنم مسئولیت اش با حامد یوسفی است، کتاب رولان بارت نوشته ی رولان بارت را، که یک ماه پیش منتشر کرده بودم، در هفت هشت خط معرفی کرد. نویسنده مطلب با نوشتن یک خط در اشاره به آن جایزه، بار انعکاس آن خبر کذایی هم را برای همیشه از دوش همکاران اش در صفحه ی " اندیشه" برداشت. ضمن این که در پایان نوشته اش مژده داد که شرق به زودی ترجمه های فلانی " خواهد پرداخت". البته من حامد یوسفی را نمی شناسم و نمی دانم آیا نویسنده ی آن مطلب هم خودش بوده یا نه، با این هر حال از بابت این بدقولی از ایشان رنجیده ام! همین
اما سوای این موارد شخصی، و از آن جا که من آدم متوهمی هستم، دلایلی دارم که نسبت به گردانندگان این مجموعه بدبین باشم. من فکر می کنم آن ها حتما" زد و بندی با گردانندگان " دایرة المعارف فلسفی استنفورد" دارند تا با رپرتاژ آگهی روزانه، خوانندگان ایرانی را در جریان تازه های بعضا" تکراری این پایگاه اینترنتی قرار دهند؛ فکر می کنم آن ها کل گفتمان اجتماعی را به ناصر فکوهی کنترات داده اند، قرارداد چندساله بسته اند تا همه چیز عالم و آدم را " انسان شناسی" کند؛ فکر می کنم آن ها امید مهرگان را مامور کرده اند تا، با معامله یی محرمانه، ایران 2004 را با اروپای 1940 تاخت بزند؛ و مهم تر از همه، من واقعا" دچار این توهم هستم که آن ها، به سرپرستی مراد فرهادپور، کمیته یی برای ترور فرهنگی تشکیل داده اند، و ظاهرا" زرادخانه ی عظیمی هم دارند

Labels:

سخن عاشق

بعد لذت متن و رولان بارت نوشته ی رولان بارت، سخن عاشق: گزیده گویه ها هم تا دو سه هفته ی دیگر با ترجمه ی من، در نشر مرکز، در می آید و کارم با سه گانه ی نیچه یی اش تمام می شود. این کارش را خیلی دوست دارم، گو این که برداشت ام از آن با برداشت رایج همخوان نیست. به هر حال، بارت در ابتدای کتاب اش آن را این گونه وصف می کند

ضرورت نگارش این کتاب را باید در اندیشه یافت: سخن عاشق امروزه سخنی از فرط تنهایی است. این سخن شاید بر زبان هزاران تن جاری است ( که می داند؟) اما هیچ کس بقای آن را تضمین نکرده؛ این سخنی است که زبان های پیرامون ما آن را یکسر وا نهاده اند: سخنی که این زبان ها نادیده اش گرفته، خوارش شمرده، یا به تمسخر گرفته اند، سخنی نه تنها گسسته از قدرت بل که گسسته از سازوکارهای آن (علوم، فنون، و هنرها). هنگامی که سخنی این گونه خود در راستای سیر خویش از بیغوله ی ناواقعیت سر در می آورد، تبعید شده از تمام جمعیت ها، تدبیری جز این ندارد که به صورت عرصه ی، هرقدر محدود، یک تصریح در آید. این تصریح، در یک کلام، موضوع کتابی است که در این جا آغاز می شود

Labels:

:: نقل نوشته ها مجاز و انتشار آن ها منوط به اجازه ی نويسنده است ::