فصلي از «صيد قزل آلا در آمريكا»
اوراقفروشي كليولند / ريچارد براتيگان*
تا همين اواخر، همهي اطلاعاتام دربارهي «اوراقفروشي كليولند» را از دو سه دوستي داشتم كه چيزهايي از آنجا خريده بودند. يكيشان يك پنجرهي خيلي بزرگ خريده بود: قاب، شيشه، و همهچيزش به چند دلار. پنجرهي خوشمنظري بود.
دوستام سوراخي توي ديوار خانهاش بالاي «تپهي پوتررو» در آورد و پنجره را گذاشت آنجا. حالا او چشمانداز تمامنمايي از «بيمارستان منطقهي سانفرانسيسكو» دارد.
عملا" ميتواند صاف سرش را بكند توي بخشهاي مختلف بيمارستان و مجلههاي قديمي را ببيند كه آنقدر بيشمار بار خوانده شده كه مثل «تنك بزرگ» دچار سايش و فرسايش شدهاند. عملا" ميتواند صداي افكار مريضها را دربارهي صبحانه بشنود: شير حالام را به هم ميزند؛ و بعد دربارهي شام: نخود فرنگي حالام را به هم ميزند؛ و بعد ميتواند بيمارستان را ببيند كه آرامآرام در شب غرق ميشود، نوميدانه گرفتارشده در ميان انبوه عظيم جلبكهاي دريايي آجري.
آن پنجره را از «اوراقفروشي كليولند» خريده بود.
دوست ديگرم يك بام آهني از «اوراقفروشي كليولند» خريده بود و بام را با يك ماشين استيشن آورده بود تا «بيگ سور» و بعد پشتاش گرفته بود و تا كوهپايهاي برده بود. نصف بام را كول كرده بود. كار هركس نبود. بعد تو «پلزنتون» قاطري خريده بود به اسم جورج. نصفهي ديگر بام را جورج حمل كرده بود.
قاطر اصلا" اين اوضاع را خوش نداشت. كنهها كلي از گوشت جاناش را كنده بودند، و بوي گربههاي وحشي آن فلات اعصابي براياش نميگذاشت تا آنجا چرايي بكند. دوستام بهشوخي ميگقت جورج صد كيلويي وزن كم كرده. تاكستانهاي زيباي اطراف «پلزنتون» در «درهي ليورمور» احتمالا" خيلي بيشتر به جورج ميساخته تا برهوت كوهپايههاي «سانتا لوسيا».
مكان دوستام آلونكي بود درست كنار يك شومينهي بزرگ، جايي كه يكوقتي، دههي بيست، يك عمارت اعياني باشكوه بوده، كه يك هنرپيشهي مشهور سينما ساخته بود. عمارت اعياني وقتي ساخته شد كه حتا يك جاده هم از آنجا تا «بيگ سور» وجود نداشت. عمارت اعياني را پشت قاطرها، پشت هم مثل قطار مورچهها، آورده بودند بالاي كوهستان، جلوههايي از زندگي خوش و خرم را آورده بودند براي بلوطهاي سمي، كنهها، و ماهيهاي آزاد.
عمارت اعياني روي دماغهاي قرار گرفته بود، بر فراز «اقيانوس آرام». دههي بيست با پول ميشد دورتر از اينها را ديد، ميشد نگاهي انداخت و نهنگها و جزاير هاوايي و كومينتانگ چين را تماشا كرد.
عمارت اعياني چند سال پيش آتش گرفت.
هنرپيشه مرد.
از قاطرهاش صابون ساختند.
معشوقههاش آشيان چين و چروك شدند.
حالا فقط شومينه مثل كرنشي كارتاژي در پيشگاه هاليوود جا مانده.
چند هفته پيش رفتم آنجا تا بام دوستام را ببينم. بهقول معروف، فرصت ديدن آن را با يك ميليون دلار هم عوض نميكردم. بام بهنظرم عين يك آبكش رسيد. اگر آن بام و باران در «علفزاران خليج» به جنگ هم ميرفتند، من روي باران شرط ميبستم و همهي بردم را در «نمايشگاه جهان» تو سياتل خرج ميكردم.
تجربهي خود من از «اوراقفروشي كليولند» بر ميگردد به دو روز پيش كه چيزهايي راجع به يك جويبار قزلآلاي مستعمل شنيدم كه در آن اوراقفروشي به فروش گذاشته بودند. براي همين رفتم خيابان كلمبس و اتوبوس خط 15 را سوار شدم و براي اولينبار پام رسيد آنجا.
تو اتوبوس دو تا بچهي سياهپوست نشسته بودند پشت سرم. داشتند دربارهي «چابي چكر» و رقص توئيست حرف ميزدند. فكر ميكردند چابي چكر فقط پانزده سالاش است چون سبيل ندارد. بعد دربارهي يكي ديگر حرف زدند كه چهل و چهار ساعت بيوقفه توئيست رقصيده بود و آخر سر هم «جورج واشنگتن» را ديده بود كه از «دلاور» رد ميشده.
يكي از بچهها گفت: «مرد حسابي، من به اين ميگم توئيست رقصيدن.»
آن بچهي ديگر گفت: «من كه فكر نميكنم بتونم چل و چار ساعت يهضرب توئيست برقصم. كلي رقصه واسه خودش.»
از اتوبوس پياده شدم، درست كنار يكي از آن ايستگاههاي متروكهي پمپبنزين «زمان» و يك ماشينشوي خودكار پنجاهسنتي متروكه. يك طرف پمپبنزين دشت پهناوري بود. دست يكوقتي، دوران جنگ، پوشيده از پروژههاي ساختمانسازي بوده، براي كارگران كشتيسازي.
طرف ديگر پمپبنزين «زمان» هم «اوراقفروشي كليولند» بود. رفتم آنجا تا نگاهي به آن جويبار قزلآلاي مستعمل بياندازم. «اوراقفروشي كليولند» ويترين عريض و طويلي دارد پر از تابلوها و اجناس.
تابلويي توي ويترين بود كه تبليغ يك ماشين لباسشويي 65 دلاري را ميكرد. قيمت اصلي ماشين 175 دلار بود. واقعا" بهصرفه بود.
تابلوي ديگري بود كه تبليغ جرثقيلهاي دوتني و سهتني نو و دستدوم را ميكرد. نميدانستم براي حمل يك جويبار قزلآلا چندتا چرثقيل لازم است.
تابلوي ديگري بود كه روش نوشته بود:
كادوسراي خانواده
انواع كادويي براي كليهي اعضاي خانواده
ويترين پر بود از صدها قلم كالا براي كليهي اعضاي خانواده. «بابا، ميدوني من واسه كريسمس چي ميخوام؟ چي، پسرم؟ يه حمام. مامان، ميدوني من واسه كريسمس چي ميخوام؟ چي، پاتريشيا؟ يه خرده پشتبوم.»
چندتا ننوي جنگلي هم توي ويترين گذاشته بودند براي بستگان دور و گالنهاي يك دلار و ده سنتي رنگ لعاب خاكي – قهوهاي براي ساير عزيران.
يك تابلوي بزرگ هم بود كه روش نوشته بود:
جويبار قزلآلاي مستعمل براي فروش
بيينيد و حالاش را ببريد
رفتم تو و نگاهي به چندتا فانوس كشتي انداختم كه كنار در، براي فروش گذاشته بودند. بعد فروشندهاي آمد سمت و من و با لحن دلنشيني گفت: «ميتونم كمكتون كنم؟»
گفتم: «بله. من كنجكاو اون جويبار قزلآلايي هستم كه براي فروش گذاشتين. ميتونين اطلاعاتي راجه بهاش بدين؟ چه جوري ميفروشيناش؟»
فروشنده گفت: «متري ميفروشيماش. ميتونين هرچهقدر دلتون خواست يا هرچهقدر برامون مونده رو بخرين. همين صبحي يه آقايي اومد و 173 متر خريد. ميخواست براي كادوي تولد به دختر برادرش هديه بده.
«آبشارا رو البته جداگونه ميفروشيم، پول درختا و پرندهها، گلا، علفا، و سرخسا رو هم سوا ميگيريم. ولي با خريد حداقل سه متر جويبار ميتوين حشرهها رو مجاني ببرين.»
گفتم: «اون جويبارو چند ميفروشين؟»
گفت: «هر سي سانتاش شيش دلار و نيم. البته اين قيمت براي سي متر اوله. بعدش ميشد هر سي سانت پنج دلار.»
پرسيدم: «پرندهها چند ان؟»
گفت: «دونهاي سي و پنج سنت. البته بگم كه دستدوم ان. هيچ تضميني نميتونيم بديم.»
پرسيدم: «عرض جويبار چهقدره؟ گفتين كه طولي ميفروشيناش، نه؟»
گفت: «بله، طولي ميفروشيم. عرضاش از يه متر داره تا سه متر و سي سانت. بابت عرضشون ازتون اضافه نميگيريم. جويبار بزرگي نيست، ولي خيلي دلنشينه.»
پرسيدم: «حيوون چي دارين؟»
گفت: «فقط سه تا گوزن مونده.»
«ئه ... گل چهطور؟»
گفت: «دوجين دوجين ميفروشيم.»
پرسيدم: «آب جويبار زلاله؟»
فروشنده گفت: «قربان، دلام ميخواد اصلا" اين فكرو نكنين كه ما اينجا جويبار قزلآلاي گلآلود هم ميفروشيم. ما هميشه قبل از اين كه فكر حمل جويبارا باشيم، اول مطمئن ميشيم كه آبشون عين آينه زلال باشه.»
پرسيدم: «اين جويباره مال كجا هست؟»
گفت: «كلرادو. با دقت و ملايمت حملاش كرديم. تا به حال نشده حتا به يه جويبار قزلآلا صدمهاي زده باشيم. طوري باهاشون تا ميكنيم كه انگار چيني ان.»
پرسيدم: «اين سوالو حتما" هميشه از شما ميپرسن، ولي دلام ميخواد بدونم وضع ماهيگيري تو اين جويبار چهطوره؟»
گفت: « خيلي خوب. اكثرشون از اون قهوهايهاي آلماني ان، ولي چنتايي رنگينكموني ام ميشه پيدا كرد.»
پرسيدم: «قيمت قزلآلاها چهقدره؟»
گفت: «قيمت اونا رو كشيديم رو قيمت جويبار. البته بسته به شانسه. اصلا" نميشه حساب كرد چهقدر قزلآلا ميشه ازش صيد كرد و قزلآلاهاش چه اندازه ان. اما، وضع و اوضاع ماهيگيرياش خيلي خوبه، ميشه گفت حرف نداره. چه با طعمهي روآبي و چه با طعمهي زيرآبي.»
پرسيدم: «جويباره كجا هست؟ دلام ميخواه يه نيگاهي بهاش بندازم.»
گفت: «همين پشته. مستقيم برين، از اون در رد شين و بعد بپيچين سمت راست تا برسين بيرون. طولي جمعاش كرديم. حتما" پيداش ميكنين. آبشارا بالاي پلههان، تو قسمت تاسيسات مستعمل.»
«حيوونا چهطور؟»
«خب، هرچي برامون مونده همون پشت جويباره. بيرون كه رفتين، يه تعداد از كاميونامونو ميبينين كه تو جاده كنار راهآهن پارك كردهن. بپيچين سمت راست جاده و برين پايين و تل الوارا رو هم رد كنين. آغل حيوونا انتهاي اون زمينه.»
گفتم: «ممنون. فكر كنم اول برم يه نيگاهي به آبشارا بيندازم. لازم نيست بياين. فقط بگين چهطور برم، خودم پيدا ميكنم.»
گفت: «خيلي خب، از اون پلهها برين بالا. يه تعداد در و پنجره ميبينين، بپيچين سمت چپ و برين تا برسين به قسمت تاسيسات مستعمل. اين ام كارت من، كمك لازم داشتين در خدمت ام.»
گفتم: «باشه. تا همينجاش ام خيلي كمك كردين. خيلي ممنون. ميرم يه گشتي بزنم.»
گفت: «موفق باشين!»
از پلهها رفتم بالا و چشمام به هزاران در افتاد. به عمرم هيچوقت اين همه در نديده بودم. با آن درها ميشد يك شهر كامل ساخت. «درشهر». و آنقدر پنجره بود كه بشود حومهي جمعوجوري سراسر از پنجره ساخت. «پنجرهآباد».
پيچيدم سمت چپ و پشت سرم فروغ كمنور يك چراغ مرواريدرنگ را ديدم. همانطور كه دور ميشدم چراغ پرنور و پرنورتر ميشد، و بعد رسيدم به قسمت تاسيسات مستعمل، انباشته از صدها كاسهتوالت بود.
كاستهتوالتها تو قفسهها روي هم تلنبار شده بودند. آنها را پنجتا پنجتا رو هم تلنبار كرده بودند. يك نورگير سقفي هم بالاي كاسهتوالتها بود كه درخشندگي خاصي به آنها ميبخشيد، انگار كه همان «مرواريد ممنوعهي بزرگ» فيلمهايي هستند كه ماجراشان تو درياهاي جنوب ميگذرد.
آبشارها كنار ديوار روي هم تلنبار شده بودند. حدودا" ده دوازدهتايي بودند، از ارتفاع يك متر تا ارتفاع چهار پنج متر.
يك آبشار بود كه طولاش به بيست متر ميرسيد. برچسبهايي روي تكهآبشارهاي بزرگ بود كه طريقهي درست دوباره سر هم كردنشان را نشان ميداد.
روي آبشارها برچسب قيمت داشت. از جويبارها گرانتر بودند. آبشارها را سي سانتي 19 دلار ميفروختند.
رفتم اتاق ديگري كه پر بود از الوارهاي خوشبو، از نورگير سقفي بالاي الوارها نور زدرد آرامي ميتابيد كه ارنگاش مثل آن قبلي نبود. در سايههاي حاشيهي اتاق، زير سقف شيبدار ساختمان، تعداد زيادي توالت و آبريزگاه سرپايي بود كه روشان را گرد و غبار گرفته بود، آبشار ديگري هم بود كه حدودا" پنج متري طول داشت، دوتاش كرده بودند و گذاشته بودند آنجا، و آبشار هم پيشاپيش به جذب گرد و غبار اقدام كرده بود.
همهي ديدنيهاي آبشارها را كه دلام ميخواست ببينم ديده بودم و حالا خيلي كنجكاو آن جويبار قزلآلا بودم، براي همين مطابق راهنماييهاي فروشنده راهام را گرفتم و رفتم بيرون ساختمان.
آه، به عمرم هرگز چيزي مثل آن جويبار قزلآلا نديده بودم. به طولهاي مختلف دسته شده بود: سه متر، پنج متر، هفت متر، ... . يكياش يك دستهي سي متري بود. يك جعبه خردهريز هم بود. خردهريزها اندازههاي عجيبي داشتند، از ده سانت بگير تا شصت سانت.
يك بلندگو رو لبهي ساختمان بود و موسيقي ملايمي پخش ميكرد. هوا ابري بود و مرغهاي دريايي آن بالا توي آسمان چرخ ميزدند.
پشت جويبار دستههاي بزرگي از درخت و بوته بود. روشان را با شمدهايي از كرباسهاي وصلهوصله پوشانده بودند. شاخهها و ربشهها را ميتوانستي ببيني كه از دو طرف دستهها زدهاند بيرون.
رفتم نزديكتر و نگاهي به بريدهبريدههاي جويبار انداختم. ميتوانستم چندتايي قزلآلا را توشان ببينم. يك ماهي باحال به چشمام خورد. چندتا خرچنگ هم ديدم كه دور سنگهاي كف جويبار ميخزيدند.
جويبار خوبي به نظر ميرسيد. دستام را كردم توي آب. آب سرد بود و حس خوبي داشت.
فكر كردم دور بزنم، بروم نگاهي به حيوانها بياندازم. كاميونها را ديدم كه كنار ريل راهآهن پارك كرده بودند. از جاده رفتم و تل الوارها را رد كردم، پشت الوارها آغلي بود كه حيوانها آن تو بودند.
فروشنده راست گفته بود. عملا" حيواني به آن صورت نداشت. تقريبا" تنها چيزي كه بهوفور يافت ميشد موش بود. صدها موش آنجا بود.
كنار آغل يك قفس توري بزرگ مخصوص پرندهها بود، شايد پانزده متري ارتفاع داشت، و پر بود از انواع و اقسام پرندهها. بالاي قفس را با تكهاي كرباس پوشانده بودند، تا وقتي باران ميآيد پرندهها خيس نشوند. داركوبها و قناريهاي وحشي و گنجشكها.
در راه برگشت به جايي كه جويبار قزلآلا را دسته كرده بودند، حشرهها را ديدم. داخل يك ساختمان پيشساختهي فولادي بودند و هر سي سانت مربعشان را هشت سنت ميفروختند. تابلويي روي درش بود. نوشته بود:
حشرهجات
______________________________________________
* ريچارد براتيگان، صيد قزلآلا در آمريكا، ترجمهي پيام يزدانجو (تهران: نشر چشمه، ويراست دوم، 1385)، صص. 75-167.
دوستام سوراخي توي ديوار خانهاش بالاي «تپهي پوتررو» در آورد و پنجره را گذاشت آنجا. حالا او چشمانداز تمامنمايي از «بيمارستان منطقهي سانفرانسيسكو» دارد.
عملا" ميتواند صاف سرش را بكند توي بخشهاي مختلف بيمارستان و مجلههاي قديمي را ببيند كه آنقدر بيشمار بار خوانده شده كه مثل «تنك بزرگ» دچار سايش و فرسايش شدهاند. عملا" ميتواند صداي افكار مريضها را دربارهي صبحانه بشنود: شير حالام را به هم ميزند؛ و بعد دربارهي شام: نخود فرنگي حالام را به هم ميزند؛ و بعد ميتواند بيمارستان را ببيند كه آرامآرام در شب غرق ميشود، نوميدانه گرفتارشده در ميان انبوه عظيم جلبكهاي دريايي آجري.
آن پنجره را از «اوراقفروشي كليولند» خريده بود.
دوست ديگرم يك بام آهني از «اوراقفروشي كليولند» خريده بود و بام را با يك ماشين استيشن آورده بود تا «بيگ سور» و بعد پشتاش گرفته بود و تا كوهپايهاي برده بود. نصف بام را كول كرده بود. كار هركس نبود. بعد تو «پلزنتون» قاطري خريده بود به اسم جورج. نصفهي ديگر بام را جورج حمل كرده بود.
قاطر اصلا" اين اوضاع را خوش نداشت. كنهها كلي از گوشت جاناش را كنده بودند، و بوي گربههاي وحشي آن فلات اعصابي براياش نميگذاشت تا آنجا چرايي بكند. دوستام بهشوخي ميگقت جورج صد كيلويي وزن كم كرده. تاكستانهاي زيباي اطراف «پلزنتون» در «درهي ليورمور» احتمالا" خيلي بيشتر به جورج ميساخته تا برهوت كوهپايههاي «سانتا لوسيا».
مكان دوستام آلونكي بود درست كنار يك شومينهي بزرگ، جايي كه يكوقتي، دههي بيست، يك عمارت اعياني باشكوه بوده، كه يك هنرپيشهي مشهور سينما ساخته بود. عمارت اعياني وقتي ساخته شد كه حتا يك جاده هم از آنجا تا «بيگ سور» وجود نداشت. عمارت اعياني را پشت قاطرها، پشت هم مثل قطار مورچهها، آورده بودند بالاي كوهستان، جلوههايي از زندگي خوش و خرم را آورده بودند براي بلوطهاي سمي، كنهها، و ماهيهاي آزاد.
عمارت اعياني روي دماغهاي قرار گرفته بود، بر فراز «اقيانوس آرام». دههي بيست با پول ميشد دورتر از اينها را ديد، ميشد نگاهي انداخت و نهنگها و جزاير هاوايي و كومينتانگ چين را تماشا كرد.
عمارت اعياني چند سال پيش آتش گرفت.
هنرپيشه مرد.
از قاطرهاش صابون ساختند.
معشوقههاش آشيان چين و چروك شدند.
حالا فقط شومينه مثل كرنشي كارتاژي در پيشگاه هاليوود جا مانده.
چند هفته پيش رفتم آنجا تا بام دوستام را ببينم. بهقول معروف، فرصت ديدن آن را با يك ميليون دلار هم عوض نميكردم. بام بهنظرم عين يك آبكش رسيد. اگر آن بام و باران در «علفزاران خليج» به جنگ هم ميرفتند، من روي باران شرط ميبستم و همهي بردم را در «نمايشگاه جهان» تو سياتل خرج ميكردم.
تجربهي خود من از «اوراقفروشي كليولند» بر ميگردد به دو روز پيش كه چيزهايي راجع به يك جويبار قزلآلاي مستعمل شنيدم كه در آن اوراقفروشي به فروش گذاشته بودند. براي همين رفتم خيابان كلمبس و اتوبوس خط 15 را سوار شدم و براي اولينبار پام رسيد آنجا.
تو اتوبوس دو تا بچهي سياهپوست نشسته بودند پشت سرم. داشتند دربارهي «چابي چكر» و رقص توئيست حرف ميزدند. فكر ميكردند چابي چكر فقط پانزده سالاش است چون سبيل ندارد. بعد دربارهي يكي ديگر حرف زدند كه چهل و چهار ساعت بيوقفه توئيست رقصيده بود و آخر سر هم «جورج واشنگتن» را ديده بود كه از «دلاور» رد ميشده.
يكي از بچهها گفت: «مرد حسابي، من به اين ميگم توئيست رقصيدن.»
آن بچهي ديگر گفت: «من كه فكر نميكنم بتونم چل و چار ساعت يهضرب توئيست برقصم. كلي رقصه واسه خودش.»
از اتوبوس پياده شدم، درست كنار يكي از آن ايستگاههاي متروكهي پمپبنزين «زمان» و يك ماشينشوي خودكار پنجاهسنتي متروكه. يك طرف پمپبنزين دشت پهناوري بود. دست يكوقتي، دوران جنگ، پوشيده از پروژههاي ساختمانسازي بوده، براي كارگران كشتيسازي.
طرف ديگر پمپبنزين «زمان» هم «اوراقفروشي كليولند» بود. رفتم آنجا تا نگاهي به آن جويبار قزلآلاي مستعمل بياندازم. «اوراقفروشي كليولند» ويترين عريض و طويلي دارد پر از تابلوها و اجناس.
تابلويي توي ويترين بود كه تبليغ يك ماشين لباسشويي 65 دلاري را ميكرد. قيمت اصلي ماشين 175 دلار بود. واقعا" بهصرفه بود.
تابلوي ديگري بود كه تبليغ جرثقيلهاي دوتني و سهتني نو و دستدوم را ميكرد. نميدانستم براي حمل يك جويبار قزلآلا چندتا چرثقيل لازم است.
تابلوي ديگري بود كه روش نوشته بود:
كادوسراي خانواده
انواع كادويي براي كليهي اعضاي خانواده
ويترين پر بود از صدها قلم كالا براي كليهي اعضاي خانواده. «بابا، ميدوني من واسه كريسمس چي ميخوام؟ چي، پسرم؟ يه حمام. مامان، ميدوني من واسه كريسمس چي ميخوام؟ چي، پاتريشيا؟ يه خرده پشتبوم.»
چندتا ننوي جنگلي هم توي ويترين گذاشته بودند براي بستگان دور و گالنهاي يك دلار و ده سنتي رنگ لعاب خاكي – قهوهاي براي ساير عزيران.
يك تابلوي بزرگ هم بود كه روش نوشته بود:
جويبار قزلآلاي مستعمل براي فروش
بيينيد و حالاش را ببريد
رفتم تو و نگاهي به چندتا فانوس كشتي انداختم كه كنار در، براي فروش گذاشته بودند. بعد فروشندهاي آمد سمت و من و با لحن دلنشيني گفت: «ميتونم كمكتون كنم؟»
گفتم: «بله. من كنجكاو اون جويبار قزلآلايي هستم كه براي فروش گذاشتين. ميتونين اطلاعاتي راجه بهاش بدين؟ چه جوري ميفروشيناش؟»
فروشنده گفت: «متري ميفروشيماش. ميتونين هرچهقدر دلتون خواست يا هرچهقدر برامون مونده رو بخرين. همين صبحي يه آقايي اومد و 173 متر خريد. ميخواست براي كادوي تولد به دختر برادرش هديه بده.
«آبشارا رو البته جداگونه ميفروشيم، پول درختا و پرندهها، گلا، علفا، و سرخسا رو هم سوا ميگيريم. ولي با خريد حداقل سه متر جويبار ميتوين حشرهها رو مجاني ببرين.»
گفتم: «اون جويبارو چند ميفروشين؟»
گفت: «هر سي سانتاش شيش دلار و نيم. البته اين قيمت براي سي متر اوله. بعدش ميشد هر سي سانت پنج دلار.»
پرسيدم: «پرندهها چند ان؟»
گفت: «دونهاي سي و پنج سنت. البته بگم كه دستدوم ان. هيچ تضميني نميتونيم بديم.»
پرسيدم: «عرض جويبار چهقدره؟ گفتين كه طولي ميفروشيناش، نه؟»
گفت: «بله، طولي ميفروشيم. عرضاش از يه متر داره تا سه متر و سي سانت. بابت عرضشون ازتون اضافه نميگيريم. جويبار بزرگي نيست، ولي خيلي دلنشينه.»
پرسيدم: «حيوون چي دارين؟»
گفت: «فقط سه تا گوزن مونده.»
«ئه ... گل چهطور؟»
گفت: «دوجين دوجين ميفروشيم.»
پرسيدم: «آب جويبار زلاله؟»
فروشنده گفت: «قربان، دلام ميخواد اصلا" اين فكرو نكنين كه ما اينجا جويبار قزلآلاي گلآلود هم ميفروشيم. ما هميشه قبل از اين كه فكر حمل جويبارا باشيم، اول مطمئن ميشيم كه آبشون عين آينه زلال باشه.»
پرسيدم: «اين جويباره مال كجا هست؟»
گفت: «كلرادو. با دقت و ملايمت حملاش كرديم. تا به حال نشده حتا به يه جويبار قزلآلا صدمهاي زده باشيم. طوري باهاشون تا ميكنيم كه انگار چيني ان.»
پرسيدم: «اين سوالو حتما" هميشه از شما ميپرسن، ولي دلام ميخواد بدونم وضع ماهيگيري تو اين جويبار چهطوره؟»
گفت: « خيلي خوب. اكثرشون از اون قهوهايهاي آلماني ان، ولي چنتايي رنگينكموني ام ميشه پيدا كرد.»
پرسيدم: «قيمت قزلآلاها چهقدره؟»
گفت: «قيمت اونا رو كشيديم رو قيمت جويبار. البته بسته به شانسه. اصلا" نميشه حساب كرد چهقدر قزلآلا ميشه ازش صيد كرد و قزلآلاهاش چه اندازه ان. اما، وضع و اوضاع ماهيگيرياش خيلي خوبه، ميشه گفت حرف نداره. چه با طعمهي روآبي و چه با طعمهي زيرآبي.»
پرسيدم: «جويباره كجا هست؟ دلام ميخواه يه نيگاهي بهاش بندازم.»
گفت: «همين پشته. مستقيم برين، از اون در رد شين و بعد بپيچين سمت راست تا برسين بيرون. طولي جمعاش كرديم. حتما" پيداش ميكنين. آبشارا بالاي پلههان، تو قسمت تاسيسات مستعمل.»
«حيوونا چهطور؟»
«خب، هرچي برامون مونده همون پشت جويباره. بيرون كه رفتين، يه تعداد از كاميونامونو ميبينين كه تو جاده كنار راهآهن پارك كردهن. بپيچين سمت راست جاده و برين پايين و تل الوارا رو هم رد كنين. آغل حيوونا انتهاي اون زمينه.»
گفتم: «ممنون. فكر كنم اول برم يه نيگاهي به آبشارا بيندازم. لازم نيست بياين. فقط بگين چهطور برم، خودم پيدا ميكنم.»
گفت: «خيلي خب، از اون پلهها برين بالا. يه تعداد در و پنجره ميبينين، بپيچين سمت چپ و برين تا برسين به قسمت تاسيسات مستعمل. اين ام كارت من، كمك لازم داشتين در خدمت ام.»
گفتم: «باشه. تا همينجاش ام خيلي كمك كردين. خيلي ممنون. ميرم يه گشتي بزنم.»
گفت: «موفق باشين!»
از پلهها رفتم بالا و چشمام به هزاران در افتاد. به عمرم هيچوقت اين همه در نديده بودم. با آن درها ميشد يك شهر كامل ساخت. «درشهر». و آنقدر پنجره بود كه بشود حومهي جمعوجوري سراسر از پنجره ساخت. «پنجرهآباد».
پيچيدم سمت چپ و پشت سرم فروغ كمنور يك چراغ مرواريدرنگ را ديدم. همانطور كه دور ميشدم چراغ پرنور و پرنورتر ميشد، و بعد رسيدم به قسمت تاسيسات مستعمل، انباشته از صدها كاسهتوالت بود.
كاستهتوالتها تو قفسهها روي هم تلنبار شده بودند. آنها را پنجتا پنجتا رو هم تلنبار كرده بودند. يك نورگير سقفي هم بالاي كاسهتوالتها بود كه درخشندگي خاصي به آنها ميبخشيد، انگار كه همان «مرواريد ممنوعهي بزرگ» فيلمهايي هستند كه ماجراشان تو درياهاي جنوب ميگذرد.
آبشارها كنار ديوار روي هم تلنبار شده بودند. حدودا" ده دوازدهتايي بودند، از ارتفاع يك متر تا ارتفاع چهار پنج متر.
يك آبشار بود كه طولاش به بيست متر ميرسيد. برچسبهايي روي تكهآبشارهاي بزرگ بود كه طريقهي درست دوباره سر هم كردنشان را نشان ميداد.
روي آبشارها برچسب قيمت داشت. از جويبارها گرانتر بودند. آبشارها را سي سانتي 19 دلار ميفروختند.
رفتم اتاق ديگري كه پر بود از الوارهاي خوشبو، از نورگير سقفي بالاي الوارها نور زدرد آرامي ميتابيد كه ارنگاش مثل آن قبلي نبود. در سايههاي حاشيهي اتاق، زير سقف شيبدار ساختمان، تعداد زيادي توالت و آبريزگاه سرپايي بود كه روشان را گرد و غبار گرفته بود، آبشار ديگري هم بود كه حدودا" پنج متري طول داشت، دوتاش كرده بودند و گذاشته بودند آنجا، و آبشار هم پيشاپيش به جذب گرد و غبار اقدام كرده بود.
همهي ديدنيهاي آبشارها را كه دلام ميخواست ببينم ديده بودم و حالا خيلي كنجكاو آن جويبار قزلآلا بودم، براي همين مطابق راهنماييهاي فروشنده راهام را گرفتم و رفتم بيرون ساختمان.
آه، به عمرم هرگز چيزي مثل آن جويبار قزلآلا نديده بودم. به طولهاي مختلف دسته شده بود: سه متر، پنج متر، هفت متر، ... . يكياش يك دستهي سي متري بود. يك جعبه خردهريز هم بود. خردهريزها اندازههاي عجيبي داشتند، از ده سانت بگير تا شصت سانت.
يك بلندگو رو لبهي ساختمان بود و موسيقي ملايمي پخش ميكرد. هوا ابري بود و مرغهاي دريايي آن بالا توي آسمان چرخ ميزدند.
پشت جويبار دستههاي بزرگي از درخت و بوته بود. روشان را با شمدهايي از كرباسهاي وصلهوصله پوشانده بودند. شاخهها و ربشهها را ميتوانستي ببيني كه از دو طرف دستهها زدهاند بيرون.
رفتم نزديكتر و نگاهي به بريدهبريدههاي جويبار انداختم. ميتوانستم چندتايي قزلآلا را توشان ببينم. يك ماهي باحال به چشمام خورد. چندتا خرچنگ هم ديدم كه دور سنگهاي كف جويبار ميخزيدند.
جويبار خوبي به نظر ميرسيد. دستام را كردم توي آب. آب سرد بود و حس خوبي داشت.
فكر كردم دور بزنم، بروم نگاهي به حيوانها بياندازم. كاميونها را ديدم كه كنار ريل راهآهن پارك كرده بودند. از جاده رفتم و تل الوارها را رد كردم، پشت الوارها آغلي بود كه حيوانها آن تو بودند.
فروشنده راست گفته بود. عملا" حيواني به آن صورت نداشت. تقريبا" تنها چيزي كه بهوفور يافت ميشد موش بود. صدها موش آنجا بود.
كنار آغل يك قفس توري بزرگ مخصوص پرندهها بود، شايد پانزده متري ارتفاع داشت، و پر بود از انواع و اقسام پرندهها. بالاي قفس را با تكهاي كرباس پوشانده بودند، تا وقتي باران ميآيد پرندهها خيس نشوند. داركوبها و قناريهاي وحشي و گنجشكها.
در راه برگشت به جايي كه جويبار قزلآلا را دسته كرده بودند، حشرهها را ديدم. داخل يك ساختمان پيشساختهي فولادي بودند و هر سي سانت مربعشان را هشت سنت ميفروختند. تابلويي روي درش بود. نوشته بود:
حشرهجات
______________________________________________
* ريچارد براتيگان، صيد قزلآلا در آمريكا، ترجمهي پيام يزدانجو (تهران: نشر چشمه، ويراست دوم، 1385)، صص. 75-167.
Labels: Brautigan
5 نظر:
من "ب" های زیادی را دوست دارم مثل براتیگان
سلام
تبریک برای صید دوم قزل آلا
این جویبار فروشی اش بی نظیر است.مخصوصاً آنجایی که بالای سی سانت را تخفیف می دهد و برای عرض اش پول بیشتر نمی گیرد و حشره ها مجانی اند!
!حمل آبشار همحرف ندارد:عین چینی
:)))
سلام! خدايي ترجمه ت خيلي خوئبه
سلام
1.کتابهای تالیفی و یا ترجمه شما را می خوانم و لذت می برم.البته ادبیات پسامدرن را نیافته ام.
2.ترجمه چاپ 83 کتاب صید قزل آلا را خواندم و از شما به خاطر ترجمه خوبتان ممنونم.آیا توانستید برای چینگیدر تدی روزولت معادل یا افقی معنایی بیابید؟
3.بگذارید کمی مته به خشخاش بگذارم:الف-در صفحه 35 در پاورقی تاریخ مرگ نیکسن به اشتباه 2003 ذکر شده که 1994 صحیح است
ب:در صفحه 151 باز هم در پاورقی نام کارگردان کابینه دکتر کالیگاری فریتس لانگ آمده که همانطور که میدانید روبر وینه این فیلم را ساخته
با آرزوی موفقیت و امید برای شما و دادن امید به ما.
دانیال(blowup61.blogsky.com)
دوست عزيز، ممنون از تذكرات تان. در چاپ دوم كتاب، اين اشتباهات اصلاح شده. ممنون ام
Post a Comment
<<< صفحه ی اصلی