از عشق و پذيرش
1
عشق ميتواند در نگاه اول باشد: عشق آني، ديوانهوار (و بهظاهر بيقيدوشرط)، يا اين كه كمكم كامل شود: عشق آهسته، عاقلانه (كه قيدوشرطها را بردارد). عشق بيچونوچرا، بيقيدوشرط؟ قطعا"، هر عاشقي به اين ارادهي عاشقانه تن ميدهد، اما تنها به اين بها كه خود را («)ديگر(»)گون كند: افراط عاشقانه معنايي جز اين ندارد: عاشق تسليم ميشود، تعديل ميكند، تطابق ميدهد، تا در نهايت آن قابي را بسازد كه ميخواهد حريم عشقاش باشد.
2
«من همين ام كه هستم!» يعني اگر عاشق من اي مرا – بيقيدوشرط – بپذير، و اين يعني عاشقي كه تاب تحمل آن گزارهي ظالمانه را ندارد عاشق نيست. عاشق قيدوشرطها را ميپذيرد، اما تنها با تحميل قيدوشرطهاي («)ديگري(») بر خود. در هر صورت قيد و شرطي هست، گيرم نامنصفانه: عشق عادلانه نيست، استبدادي است.
عشق پذيرش مطلق «ديگري» است؟ شايد – اما نه ديگري چنان كه هست، يا چنان كه خود ميپندارد كه هست، بل ديگري چنان كه عاشق او را در رابطه با خود – خود ديگرگونشدهاش – ميسازد.
3
اين همه شايد از آن رو است كه هر عشقي خاصيت خود را دارد: عشق عمومي وجود ندارد، و اين يعني كه هيچ دستور زبان عمومياي براي عشق در كار نيست؛ تنها انگارههايي هست كه هر عاشقي از ديد خود آنها را باز ميسازد (بارت)، تصاويري، يا دقيقتر، تصويري كه همان عشق است – و البته قيدوشرط هم قابي كه عاشق بايد بسازد: كارهاي عاشقانه را هميشه فراسوي خير و شر ميكنند (نيچه)، با اين همه نه فراسوي قيد و شرط. عشق بيقيدوشرط ممكن نيست.
عشق ميتواند در نگاه اول باشد: عشق آني، ديوانهوار (و بهظاهر بيقيدوشرط)، يا اين كه كمكم كامل شود: عشق آهسته، عاقلانه (كه قيدوشرطها را بردارد). عشق بيچونوچرا، بيقيدوشرط؟ قطعا"، هر عاشقي به اين ارادهي عاشقانه تن ميدهد، اما تنها به اين بها كه خود را («)ديگر(»)گون كند: افراط عاشقانه معنايي جز اين ندارد: عاشق تسليم ميشود، تعديل ميكند، تطابق ميدهد، تا در نهايت آن قابي را بسازد كه ميخواهد حريم عشقاش باشد.
2
«من همين ام كه هستم!» يعني اگر عاشق من اي مرا – بيقيدوشرط – بپذير، و اين يعني عاشقي كه تاب تحمل آن گزارهي ظالمانه را ندارد عاشق نيست. عاشق قيدوشرطها را ميپذيرد، اما تنها با تحميل قيدوشرطهاي («)ديگري(») بر خود. در هر صورت قيد و شرطي هست، گيرم نامنصفانه: عشق عادلانه نيست، استبدادي است.
عشق پذيرش مطلق «ديگري» است؟ شايد – اما نه ديگري چنان كه هست، يا چنان كه خود ميپندارد كه هست، بل ديگري چنان كه عاشق او را در رابطه با خود – خود ديگرگونشدهاش – ميسازد.
3
اين همه شايد از آن رو است كه هر عشقي خاصيت خود را دارد: عشق عمومي وجود ندارد، و اين يعني كه هيچ دستور زبان عمومياي براي عشق در كار نيست؛ تنها انگارههايي هست كه هر عاشقي از ديد خود آنها را باز ميسازد (بارت)، تصاويري، يا دقيقتر، تصويري كه همان عشق است – و البته قيدوشرط هم قابي كه عاشق بايد بسازد: كارهاي عاشقانه را هميشه فراسوي خير و شر ميكنند (نيچه)، با اين همه نه فراسوي قيد و شرط. عشق بيقيدوشرط ممكن نيست.
Labels: Fragments
6 نظر:
به راستی که تا کنون کسی در باب عشق چندان درست سخن نرانده
درود آقای یزدانجو
اگر منظور شما از یادداشت کوتاه سمت راست مصاحبه ی احمقانه ی رادیو زمانه با مهدی خلجی هست با شما موافقم. اما شما غلط نکنم زبان تندی به کار می گیرید کلآ. این طور نیست؟ مع الوصف از یادداشت های شما استفاده می کنم و دورادور شاگردی شما را... اگر وقت دارید یادداشت های من را هم غلط یابی کنید تا یاد بگیرم...
پیروز باشید و سال نوی شما فرخنده
هرچه گويمعشق را شرح و بيان . . .
درود بر پیام عزیز
آفرین با این دسته بندی وتوصیفت از عشق
واقعن جز این نیست.
شاد باشی
چرا فکر می کنید عشق بی قید وشرط ممکن نیست؟ اصلا مگر عشق واقعی می تواند با قید و شرط همراه باشد؟
1. مرز بین عشق و عادت بسیار باریک است حتی گاهی این دو بسیار آمیخته می شوند و غیر قابل تفکیک.
2. اگر وصال در کار نباشد، درست به همین دلیل که نغییرات ظالمانه را برای عاشق نخواهی،آیا می توان تنها اندیشه های عاشقانه یا کنش های یک طرفه را عشق نامید.
3. هر عشقی چه آنی و دیوانه وار و چه آهسته و عاقلانه، به مرور زمان گرد فراموشی و سردی را خواهد گرفت.
Post a Comment
<<< صفحه ی اصلی