شب بهخير يوحنا
"و ذالنون اذ ذهب مغاضباً فظن ان لن نقدر عليه، فنادى فى الظلمات ان لا اله الا انت ..."
(انبياء، 87)
صبح به سرپنجه مىگذشت روى درگاهها و شيشههاى تركخورده. كنار پنجره پيرزن آهى كشيد و چشمهاىاش را بست. پنجره را باز كرد و گذاشت تا نسيم صبحدم غرقهاش كند. اندام تاخوردهاش را زير ملافهها كشوواكش داد. آه عاشقانهاى كشيد. آينهى فلزى كوچك را از كنار تخت برداشت و لبها، و دندانهاى درشت صدفىاش را نگاه كرد. با بىحوصلگى برخاست و در اتاقها قدم زد. دوباره نشست رو به روى آينه، و از سر مهربانى، لاك مسى را يك به يك روى ناخنهاى شفافاش كشيد.
پسرك چشمهاىاش را گشود. بى كه حرفى بزند، ساعتها به نور نامفهوم و زواياى پيچيده و گنگ اشيا خيره شد. سعى كرد تا خطوط محو آنها را دريابد و سايهها را تفسير كند، اما درست مقابل پنجرهى زيرزمين، بالاى بهارخواب روبهرو، گلهاى شمعدانى در آفتاب مىسوختند، و پسرك گيچ مىشد. درِ بلند و بدقوارهى راهرو را باز نكرده، دريافت كه تنها است و دوباره بايد تا شب، در انتظار، صفحههاى بزرگ را روى گرامافون سياه جابهجا كند. پيرزن مانده بود ميان شيشههاى خالى ودكا باراكا، حشرهكشهاى آبى بتاماكس، شيشههاى ادويهى هندى، سماورهاى نيكلا، گردسوزهاى نقرهى روسى، رديف چينىها، و بلورهاى كدر فرانسوى كه پشتاش زرورقهاى رنگى شكنندهاي خاك مىخورد؛ و با اين همه بوى ميخك و دارچين مىداد، و بوى سنبلالطيب؛ بوى انارهاى گسى كه هيچگاه به دور آنها پيچيده نشد.
پسرك دريافت كه حالا بايد دوباره از پلههاى زيرزمين بالا برود، انگار كه زن صداىاش كرده باشد. پس برهوار و غمانگيز، با لبهاى فروافتاده از راهرو گذشت و از پلهها بالا رفت. درِ چوبى اتاق را باز كرد. زن دوباره توى ملافهها و بالشها خزيده بود و ناخنهاىاش را مسىرنگ مىكرد. پسرك روبهروى تخت، كنار ديوار، لم داد و گربههاى روى شيروانى را تماشا كرد، و صداى زوزهى عاشقانهشان را نشنيد. پيرزن آهى كشدار از نفسهاى هزار ساله برآورد. پسرك سينههاى چروك حنايىاش را ديد كه در نور بالا و پايين مىشد. زن صداىاش كرد. مىدانست كه نمىشنود. اما پسرك گردش آرام دست زن را در هوا حس كرد و به جانب تخت رفت.
در كوچه، زير پنجرههاى بلند خانه، سه پسربچهى سياه تاب مىخوردند. سياه بودند، مست بودند، با سرهاى خميده. به ماه اثيرى خيره مىشدند و سر در گوش هم برده، چيزى زمزمه مىكردند؛ يا شايد فقط تلوتلو مىخوردند و گريه مىكردند. تركه قهوهاش را خورده، ويولون را بر مىداشت، تصنيفهاى خستهكنندهاش را با ملودىهاى كشدار مىنواخت؛ بعد تا سحر ساكت مىماند، و بعد صندلىاش را برداشته و بعد گم مىشد.
تو مىترسى، اما دوباره به دالان زيرزمين قدم خواهى گذاشت. نمىشنوى؛ تنها شماسان يهودى را مىبينى كه سرتاسر شب، با شمعدانهاى نقرهاى در سردابهاى تيره راه مىروند. در اتاق نمورت مىخزى. صفحهها را به جاى خود بر مىگردانى. كتابهاى كهنه را ورق مىزنى. سراسر در آبى لاجورد غوطه مىخورى، در آبهاى شب. زبان تو تاريك است، و روح معطر شمعدانىها دور سرت پرسه مىزند. اگر كه بخوابى شب شراع بر مىكشد و فرشتگانِ سايهروشن به بالينات مىآيند، و صداىات مىكنند. و نمىشنوى تو. و زبانات گنگ، و چشمهاى تو مست است.
پيرزن دل نداشت تا دوباره خستهاش كند. فقط زوزهى گربههاى روى شيروانى ديوانهاش كرده بود. مىدانست كه حرفى ندارد. حريصانه پسرك را در آغوش كشيد. گونههاى داغاش را به گونههاى پسرك مىفشرد. و تو با گونههاى داغِ عرقكرده، چشمهاىات ترسيده بود، و نمىدانستى چه حرفها ميان ملافهها و بالشها هر شب تازه مىشود و صبحدم فرسوده فرو مىريزد.
پس مرد بهناچار كنار پنجره ايستاد و پردهها را كنار زد. باد عرق تناش را مىسوزاند. زيرپوش سفيدش را خاك مىگرفت و هيكل سياه تنومندش زير ضربان اعصاب مهرههاى پشت مىلرزيد. زن را در قاب روبهرويى خانهاش نگاه كرد؛ حس مىكرد دوباره جوان است و تازيانهى وحشى تن اماناش نمىدهد.
اصلاً منتظر اند كه پنجره را باز كنى، از سر كوچه بيايند تلوتلوخوران، مثل ارواح رنگپريده، كوچك و زخمخورده، بيايند كنار اين ديوار، با سرهاى خميده و ماه اثيرى. هى، تركه، دلام تركيد.
حالا تو در زيرزمين چه مىكنى و آيا نقاشىهاى روى ديوار را خودت كشيدهاى، و آن زن چه مىخواهد كه اينگونه بىطاقت، لبهاى خشكاش را روى لبهاى نادان تو مىسايد؟ تنها مىدانى كه شب نيامده؛ عصر است و دوباره از بوى شمعدانىها كلافه خواهى شد.
درست همانوقت بود كه آقاى تام ريچاردسون، كاردار سياهپوست آفريقاى جنوبى كه براى نخستينبار گلهاى شمعدانى را با خود به ايران آورد، مثل هر روز، بىدغدغهى پسرهاى لاغر گيجاش، روى بهارخواب ايستاده بود و مىديد كه زن پسرك را رها كرد و پسرك لا به لاى اشياى بههمريخته گم شد. و او همچنان روى بهارخواب ايستاده بود و به ضربان نفسگير هيولاى درون گوش مىداد.
حالا كه واپسين ساعات روز گذشته، شب يكان يكان بر بامهاى فلزى مىافتد، دوباره دالان را پشت سر مىگذارى، از پلكان بالا مىروى. دست به دستگيرهى در مىفشارى، و در را باز مىكنى.
شايد ساعتى پيش از اين بود كه پيرزن، برهنه، بر جلوخان ايوان جلوهيى كرد و سياههاى چروكيده، مست از دهان كوچه سررسيده، به انگليسى كشدار نامفهومى زمزمه مىكردند، و تام ريچاردسون مىرفت تا استعفاى خود از مشاغل سياسى را به دولت متبوعاش اعلام كند، چمدانهاىاش را ببندد، و بعد پيرزن نمىدانست چرا يكباره نفسهاىاش داغ شده، صداى زوزهى گربهها مىآيد، و عطر خشكيدهى شمعدانىها ديوانهاش كرده است. سعىكرد با صداى هرچه بلندتر پسرك را بخواند. زير پنجره آن سه تا سايهى سياه بهانگليسىِ گنگى مويه مىكردند. تركه قهوهاش را خورده و با ويولون گم شده بود. از گونههاى پيرزن عرق مىريخت. بازهم پسرك را صدا زد؛ و مىدانست كه هيچگاه دوباره به آن زيرزمين نمور پا نخواهد گذاشت. پس روى تختخواب رها شد، و لحظاتى بعد مرد.
بعد پسرك به طرف زن آمد. ملافه را كنار زد. خود را درآغوش زن انداخت. گونههاىاش را به گونههاى زن چسباند. و يكبار و پيش از آن كه براى هميشه به زير زمين بازگردد، ميان هقهقهاى بىامان، آرام گفت: مادر. و زن مادرش نبود.
(انبياء، 87)
صبح به سرپنجه مىگذشت روى درگاهها و شيشههاى تركخورده. كنار پنجره پيرزن آهى كشيد و چشمهاىاش را بست. پنجره را باز كرد و گذاشت تا نسيم صبحدم غرقهاش كند. اندام تاخوردهاش را زير ملافهها كشوواكش داد. آه عاشقانهاى كشيد. آينهى فلزى كوچك را از كنار تخت برداشت و لبها، و دندانهاى درشت صدفىاش را نگاه كرد. با بىحوصلگى برخاست و در اتاقها قدم زد. دوباره نشست رو به روى آينه، و از سر مهربانى، لاك مسى را يك به يك روى ناخنهاى شفافاش كشيد.
پسرك چشمهاىاش را گشود. بى كه حرفى بزند، ساعتها به نور نامفهوم و زواياى پيچيده و گنگ اشيا خيره شد. سعى كرد تا خطوط محو آنها را دريابد و سايهها را تفسير كند، اما درست مقابل پنجرهى زيرزمين، بالاى بهارخواب روبهرو، گلهاى شمعدانى در آفتاب مىسوختند، و پسرك گيچ مىشد. درِ بلند و بدقوارهى راهرو را باز نكرده، دريافت كه تنها است و دوباره بايد تا شب، در انتظار، صفحههاى بزرگ را روى گرامافون سياه جابهجا كند. پيرزن مانده بود ميان شيشههاى خالى ودكا باراكا، حشرهكشهاى آبى بتاماكس، شيشههاى ادويهى هندى، سماورهاى نيكلا، گردسوزهاى نقرهى روسى، رديف چينىها، و بلورهاى كدر فرانسوى كه پشتاش زرورقهاى رنگى شكنندهاي خاك مىخورد؛ و با اين همه بوى ميخك و دارچين مىداد، و بوى سنبلالطيب؛ بوى انارهاى گسى كه هيچگاه به دور آنها پيچيده نشد.
پسرك دريافت كه حالا بايد دوباره از پلههاى زيرزمين بالا برود، انگار كه زن صداىاش كرده باشد. پس برهوار و غمانگيز، با لبهاى فروافتاده از راهرو گذشت و از پلهها بالا رفت. درِ چوبى اتاق را باز كرد. زن دوباره توى ملافهها و بالشها خزيده بود و ناخنهاىاش را مسىرنگ مىكرد. پسرك روبهروى تخت، كنار ديوار، لم داد و گربههاى روى شيروانى را تماشا كرد، و صداى زوزهى عاشقانهشان را نشنيد. پيرزن آهى كشدار از نفسهاى هزار ساله برآورد. پسرك سينههاى چروك حنايىاش را ديد كه در نور بالا و پايين مىشد. زن صداىاش كرد. مىدانست كه نمىشنود. اما پسرك گردش آرام دست زن را در هوا حس كرد و به جانب تخت رفت.
در كوچه، زير پنجرههاى بلند خانه، سه پسربچهى سياه تاب مىخوردند. سياه بودند، مست بودند، با سرهاى خميده. به ماه اثيرى خيره مىشدند و سر در گوش هم برده، چيزى زمزمه مىكردند؛ يا شايد فقط تلوتلو مىخوردند و گريه مىكردند. تركه قهوهاش را خورده، ويولون را بر مىداشت، تصنيفهاى خستهكنندهاش را با ملودىهاى كشدار مىنواخت؛ بعد تا سحر ساكت مىماند، و بعد صندلىاش را برداشته و بعد گم مىشد.
تو مىترسى، اما دوباره به دالان زيرزمين قدم خواهى گذاشت. نمىشنوى؛ تنها شماسان يهودى را مىبينى كه سرتاسر شب، با شمعدانهاى نقرهاى در سردابهاى تيره راه مىروند. در اتاق نمورت مىخزى. صفحهها را به جاى خود بر مىگردانى. كتابهاى كهنه را ورق مىزنى. سراسر در آبى لاجورد غوطه مىخورى، در آبهاى شب. زبان تو تاريك است، و روح معطر شمعدانىها دور سرت پرسه مىزند. اگر كه بخوابى شب شراع بر مىكشد و فرشتگانِ سايهروشن به بالينات مىآيند، و صداىات مىكنند. و نمىشنوى تو. و زبانات گنگ، و چشمهاى تو مست است.
پيرزن دل نداشت تا دوباره خستهاش كند. فقط زوزهى گربههاى روى شيروانى ديوانهاش كرده بود. مىدانست كه حرفى ندارد. حريصانه پسرك را در آغوش كشيد. گونههاى داغاش را به گونههاى پسرك مىفشرد. و تو با گونههاى داغِ عرقكرده، چشمهاىات ترسيده بود، و نمىدانستى چه حرفها ميان ملافهها و بالشها هر شب تازه مىشود و صبحدم فرسوده فرو مىريزد.
پس مرد بهناچار كنار پنجره ايستاد و پردهها را كنار زد. باد عرق تناش را مىسوزاند. زيرپوش سفيدش را خاك مىگرفت و هيكل سياه تنومندش زير ضربان اعصاب مهرههاى پشت مىلرزيد. زن را در قاب روبهرويى خانهاش نگاه كرد؛ حس مىكرد دوباره جوان است و تازيانهى وحشى تن اماناش نمىدهد.
اصلاً منتظر اند كه پنجره را باز كنى، از سر كوچه بيايند تلوتلوخوران، مثل ارواح رنگپريده، كوچك و زخمخورده، بيايند كنار اين ديوار، با سرهاى خميده و ماه اثيرى. هى، تركه، دلام تركيد.
حالا تو در زيرزمين چه مىكنى و آيا نقاشىهاى روى ديوار را خودت كشيدهاى، و آن زن چه مىخواهد كه اينگونه بىطاقت، لبهاى خشكاش را روى لبهاى نادان تو مىسايد؟ تنها مىدانى كه شب نيامده؛ عصر است و دوباره از بوى شمعدانىها كلافه خواهى شد.
درست همانوقت بود كه آقاى تام ريچاردسون، كاردار سياهپوست آفريقاى جنوبى كه براى نخستينبار گلهاى شمعدانى را با خود به ايران آورد، مثل هر روز، بىدغدغهى پسرهاى لاغر گيجاش، روى بهارخواب ايستاده بود و مىديد كه زن پسرك را رها كرد و پسرك لا به لاى اشياى بههمريخته گم شد. و او همچنان روى بهارخواب ايستاده بود و به ضربان نفسگير هيولاى درون گوش مىداد.
حالا كه واپسين ساعات روز گذشته، شب يكان يكان بر بامهاى فلزى مىافتد، دوباره دالان را پشت سر مىگذارى، از پلكان بالا مىروى. دست به دستگيرهى در مىفشارى، و در را باز مىكنى.
شايد ساعتى پيش از اين بود كه پيرزن، برهنه، بر جلوخان ايوان جلوهيى كرد و سياههاى چروكيده، مست از دهان كوچه سررسيده، به انگليسى كشدار نامفهومى زمزمه مىكردند، و تام ريچاردسون مىرفت تا استعفاى خود از مشاغل سياسى را به دولت متبوعاش اعلام كند، چمدانهاىاش را ببندد، و بعد پيرزن نمىدانست چرا يكباره نفسهاىاش داغ شده، صداى زوزهى گربهها مىآيد، و عطر خشكيدهى شمعدانىها ديوانهاش كرده است. سعىكرد با صداى هرچه بلندتر پسرك را بخواند. زير پنجره آن سه تا سايهى سياه بهانگليسىِ گنگى مويه مىكردند. تركه قهوهاش را خورده و با ويولون گم شده بود. از گونههاى پيرزن عرق مىريخت. بازهم پسرك را صدا زد؛ و مىدانست كه هيچگاه دوباره به آن زيرزمين نمور پا نخواهد گذاشت. پس روى تختخواب رها شد، و لحظاتى بعد مرد.
بعد پسرك به طرف زن آمد. ملافه را كنار زد. خود را درآغوش زن انداخت. گونههاىاش را به گونههاى زن چسباند. و يكبار و پيش از آن كه براى هميشه به زير زمين بازگردد، ميان هقهقهاى بىامان، آرام گفت: مادر. و زن مادرش نبود.
_______________________________________
پيام يزدانجو، شب بهخير يوحنا (تهران: نشر چشمه، چاپ دوم، 1385)، صص. 27-23.
Labels: Fiction
7 نظر:
صبح به سرپنجه مىگذشت روى درگاهها و شيشههاى تركخورده. كنار پنجره پيرزن آهى كشيد و چشمهاىاش را بست. پنجره را ...پسرك دريافت كه حالا بايد دوباره از پلههاى زيرزمين بالا برود، انگار كه زن صداىاش
..
من حرفی ندارم
واقعا بااین زبان ترجمه ای که عین پوست مردار بوش می خورد به دماغ خواننده ، قصد نویسنده شدن داری؟ فکر نمی کنی هنوز خیلی زود است ؟ و باید به همان ترجمه های صد تا یک غاز مشغول باشی تا شاید روزی روزگاری ... پیام جان ! خیلی با استعدادی اما این زبان که تو و وقفی پور و دیگران در پیش گرفته اید راه به دستان هم نمی برد چه رسد به داستان. دست بردار.
من مشکل دوستان و منظور دوستان از زبان ترجمه ای را متوجه نمی شوم ...!!!به نظرم داستان متفاوتی بود اما قابل پیش بینی،که این امر از جذابیت داستانی کار می کاهد نه شاید از ارزش کار موفق باشید...رها رسپینا
payam jan, be nazare man to "aani ke rostam bovad pahlavan..."
shad bashi ;)
تبریک برای چاپ دوم
:)
من که"سیمون در هزارتو"و "ارغوان" و"یلدای فاحشه"را از این مجموعه دوست تر دارم
و "خانه خاموشان" هم نثر جالبی دارد.بخصوص بازی با اسامی اش جذاب است
پاینده باد!
زبان ترجمه ای نیست.کمی ادایی است به نظر من.این هم به خودی خود عیب نیست.اما از این خوشم نیامد.
آقای یزدانجو، پیشنهاد می کنم شما و شهریار وقفی پور دو نفری خودتان را اولین تیمارستانی که می توانید معرفی کنید. حرفهای شما و دوستتان، هذیان محض است. چرا نمی خواهید قبول کنید که فقط در توهمات بیمارگونه تان مزخرفات شما خوانده می شود؟
Post a Comment
<<< صفحه ی اصلی