(3) روشنفکران رسانه یی و اسب دموکراسی
حال باید به دستهی دوم ازروشنفکران رسانه یی بپردازم که ماجرایی از دو جهت جذابتر دارد، از این رو که اکنون به یمن رسانه یی چون "شرق" به اوج شکوفایی رسیده، و از این رو که مثالهای ملموساش بهوفور در دسترس است. حال، آن عده از روشنفکرانی که همواره انزوای روشنفکری را بر غوغای رسانهپردازی ترجیح داده اند، این فرصت را یافته اند تا آزادانه به اشاعهی افکار خود بپردازند: مشکل مشروعیت ندارند، و روشنفکری سکه یی است که سالها به نام آنان ضرب شده – گیرم که کل منظومهی فکریشان را ستیز آدورنوواری با فرهنگ توده یی شکل دهد که با رسانهها سر ناسازی دارد: ناسازهی توده ستیزی از طریق رسانههای توده یی به یمن نادیدهانگاری حل شده است
اما، همه این نیست که روشنفکر رسانه یی درک درستی از رسانه پردازی ندارد، در روشنفکری خود هم هنوز به الگویی منسوخ میچسبد. او "روشنفکر عام" است (به معنایی که فوکو در اطلاق به روشنفکرانی چون سارتر یا چامسکی به کار میبرد) چیزی چون نسخهی نخستی از روشنفکر تازه به دوران رسیدهی ایرانی، یا در بهترین حالت، نسخهی دست چندمی از برشت یا بنیامین. هم از این رو است که دربارهی همه چیز مینویسد، از بحث تخصصی فلسفه گرفته تا جایزهی نوبل و نردههای میان خیابان. اما نه تنها از آن رو که باید صفحات رسانه را پر کند، بل به این خاطر که "روایت کبیر" ی دارد که هر پدیده یی را با آن توضیح میدهد؛ نه تنها "نظریه یی برای همه چیز" بل "نظریه یی برای تمام فصول". از همین رو اهل ابداع نیست، کاشفی است کاهل، اغلب کشفیات دیگران را کشف میکند. از همین رو آکادمی را خوش ندارد، نه از آن رو که دانش خود را افزون از آن مییابد بل از این رو که فضای مکالمه را تاب ندارد. آکادمی را تکگو میداند، اما خود نیز تکگویهیی ساز میکند و صدای دیگری نمیشنود
این است که هنگامی که آهنگ دموکراسی اینچنین بلند به گوش میرسد، روشنفکر رسانه یی نمیشنود. نه فقط در دفاع از دموکراسی قلم نمیزند، بل آشکارا علیه آن مینویسد و استدلال میکند: زیرا متکی به "سیاست مخالفخوانی" است. از پسند عامه، از موافقت با عامه، از ذوق عوام، از تشابه و هماندیشی، از حوزهی عمومی، در یک کلام، از اکثریت (روح دموکراسی) بیزار است، و در عوض شیفتهی اختلاف، تفاوت، تفارق، دگراندیشی، و باز در یک کلام، "اقلیت" (بنیان هر نخبهگرایی) است. مطلوبترین سامان ممکن از نظر او نه دموکراسی، بل نوعی چندکسالاری است که در بهترین شکل ممکن به سرآمدسالاری نیچهیی ختم خواهد شد. پس، چه جای تعجب که اولویت اولاش ستیز با مد و پسند عامه باشد. دموکراسی از دید او تنها یک مد مسلط است و او در مخالفت با مدها و متنها همواره به "حاشیهها" توجه دارد، غافل از آن که حاشیه هم زمانی یا مد بوده یا به واسطهی او به متن میآید و لاجرم مد خواهد شد. با این حال، برای فرار از متهم شدن به بیمسئولیتی (در قبال مساله یی چون دموکراسی)، این ایده را سرلوحه دارد که روشنفکری نه پاسخ دهی، که پرسشگری است، بازهم غافل از این که هر پرسشی متضمن سنخی از پاسخها است – چه زیبا (گویا) است ترجمهی فارسی " پرسشگری بهجای پاسخگویی": " ناداننمایی سقراطی"! او با این ایده مخالف است که جهان اکنون، چه بسا چون همیشه، آکنده از پرسشهایی است که باید به آنها پاسخ داد یا این که از آنها چشم پوشید، یا به گفتهی اورتگا یی گاست: "ما زندگی نمیکنیم تا اندیشه کنیم، ما اندیشه میکنیم تا زندگی را حفظ کنیم". روشنفکر رسانه یی این را باور ندارد: تمام تلاشاش پرسشانگیزی در عرصهیی است که "سودمندی" آن برای اکثریت را "تاریخ" شاهد است
روشنفکر رسانه یی، در عین حال که میخواهد سیاستنگر باشد، همه چیز را سیاستزدایی میکند، زیرا تنها سیاست رادیکالی را باور دارد که از فرط رادیکالیت، از مرز هر محافظهکاری هم میگذرد. فراتر از این، سیاست رادیکال هم تنها چپ است و او هم مراقب، تا مبادا لیبرالی از گرد راه رسیده، این دارایی اختصاصی را به یغما برد. اغلب میگوید که "حقیقت" را باور ندارد، در واقع "حقانیت" برخی حقیقتها را باور ندارد، وگرنه از حقیقت خود اطمینان خاطر دارد. در دنیایی که حقیقت میتواند "مصلحتآمیزترین مصلحت ممکن" باشد، روشنفکر رسانه یی در سودای اوتوپیای ایدئال حقایق از پیش تعریفشده است. هم از این رو است که "سیاست حقیقت" ی را در پیش میگیرد که مجوز صدور احکامی در نفی همهی بدیلهای ممکن را میدهد. جامعه را منقاد نقد خود میبیند و از سرابهای راستگرا بر حذر میدارد (گویی که توده منتظر مانده تا او تازهترین تئوری در نقد بدیلهای موجود را با نسخهبرداری از آثار آدورنو تکمیل کند). زیرا "سیاست حقیقت" اربابان حقیقی خود را دارد و این جایگاهی است که به هیچ رو تفویض نخواهد شد. حتا این که در دموکراسیهای دنیا، آکادمی سیاسی از آکادمی فلسفهها جدا است نه نشانی از سیاست مصلحتگرایانه، بل نشانی از انحطاط، از دموکراسی توده یی یا رمانتیک، عوامسالاری و "والایش سرکوبگرانه" است. باور ندارد که دموکراسی و فلسفه لازم و ملزوم هم نیستند، که دموکراسی تعریفی ندارد، تنها تجربه یی دارد، تاریخی دارد، و این تنها وجه اشتراکاش با فلسفه است
پیش از اینها، روشنفکران رسانه یی را بعضا" به نوعی تروریسم، تروریسم فرهنگی، متهم کردم (بنگرید به آرشیو دسامبر 2004). حال اتهام خود را تکرار میکنم چون باور دارم که رهیافت هردو یکی است. نه از آن رو که تروریستها هم دموکراسی را باور ندارند (هر که دموکراسی را باور نداشت تروریست نیست)، بل از این رو که آنان نیز همچون تروریستها "منطق مکالمه" را باور ندارند، و از آن مهمتر، هم این و هم آن بنیادگرایانی پرشروشور اند. هردو تا قیام قیامت استدلال خواهند کرد که آنچه آنها باور دارند این نیست که در تجربهی تاریخی صورت بسته، این تنها سوء استفاده یا سوء تعبیری از اصول اساسی بوده. و این است که با تنظیم دستگاه عریض طویلی برای تشخیص اصلها از بدلها، هماوردان خود را شبه روشنفکر، نظریات رقیب را شبه نظریه، و هر واقعهی ناسازی را توهمی از "واقعیت" میدانند
مثال مجسم این ماجرا را میتوان در جنجالی یافت که روشنفکران رسانه یی بر سر بدیو، به عنوان قهرمان سنگر چپگرایی و ضدیت با دموکراسی، و رورتی، به عنوان متهم ردیف اول دفاع از دموکراسی لیبرال، به راه انداخته اند، دعوایی به واقع ساختگی، نه از این رو که این دو همساز اند، بل به این خاطر که تقابل آنها بیتناسب است، آنها هماورد هم نیستند. یکی اعتبارش را از آثار خود دربارهی دولوز دارد و دیگری اشتهارش را از ابداعاتاش در فلسفهی پساتحلیلی و بنیانستیزی پراگماتیستی میگیرد (از بابت مد هم، یکی دو سه سالی مد شد و از مد افتاد، و دیگری دو سه دهه مد بود و هنوز هست: یکی "سوغاتی پاریسی" است و دیگری محمولهی مضری که اتفاقا" پاریسیها تحویلاش نمیگیرند). در هر حال، این تقابل از آن سنخی نیست که بین هابرماس با فوکو یا دریدا برقرار بوده، که اگر بود، قطعا" رورتی در برابر فیلسوفی چون هابرماس میایستاد نه بدیو. اسباب این تقابل هم مضحک است: متهم کردن رورتی به نسبیتگرایی پسامدرن یا بدیهی دانستن برتری دموکراسی یا باور به پایان تاریخ! اینجا است که روشنفکر رسانه یی پرسشگری سقراطی را هم کنار میگذارد و تنها تشکیک میکند -- "سوفسطائیان جدید" عنوانی بیشتر برازندهی خود او است، برازندهی ژیژک و بدیو است، نه پسامدرنهایی چون رورتی و دریدا. اما این تقابل برای روشنفکر رسانه یی معنا دارد. او (کاری به کار) مخاطب ندارد: او پابند "توهم توطئه" است. به محض آن که چیزی با استقبال عام مواجه شود ماشین هیولاوار بدبینی خود را به کار میاندازد و موضوع و مخاطب، هردو، را زیر میگیرد. بیهوده است بگویید آن چه "ترهات" میخواند بعضا" کتابی است با تاثیر تعیینکننده بر انبوهی از اندیشمندان، در کمتر از دو دهه پانزده بار به چاپ رسیده، به بیست و پنج زبان زندهی دنیا درآمده، و چه و چه: روشنفکر رسانه یی اعتنایی ندارد، او از پیش میداند که این همه توطئهی (نو) لیبرالیستها برای سروری بخشیدن به عمال فرهنگی خود است
برای او، برای آنان، اسب دموکراسی همان اسب تروا است، امپریالیستها در آن سنگر گرفته اند تا جهان سومیها را از درون مغلوب کنند. یا اگر اسب تروا نیست رخش هم نیست و بنابراین اصلا" اسب نیست. یا اسب نجیبی نیست، موذی است و میخواهد سوارش را زمین بزند. یا ظاهرا" اسب سالمی است اما پر از تناقضات درونی است و جهاز هاضمهاش به زودی از کار خواهد افتاد و خواهد مرد (تاریخ دقیق مرگاش را پزشک حاذقی از نزدیکان آدورنو پیش بینی کرده بود و ژیژک هم وعده داده که این اسب در واترلو سقط خواهد شد). یا گیرم اسب چابکی باشد، اما استر لنگ بعضیها به آن شرف دارد. یا اسب پیشکشی هم که باشد، دندان که هیچ، تک تک موهای اش را هم باید شمرد. یا اصلا" اسبسواری خطر دارد و کار خوبی نیست. یا به هر حال اسب است، مرکب خوبی است برای کسی که حوصلهی سفر دارد، اما چه جایی از همینجا بهتر؟
اما، همه این نیست که روشنفکر رسانه یی درک درستی از رسانه پردازی ندارد، در روشنفکری خود هم هنوز به الگویی منسوخ میچسبد. او "روشنفکر عام" است (به معنایی که فوکو در اطلاق به روشنفکرانی چون سارتر یا چامسکی به کار میبرد) چیزی چون نسخهی نخستی از روشنفکر تازه به دوران رسیدهی ایرانی، یا در بهترین حالت، نسخهی دست چندمی از برشت یا بنیامین. هم از این رو است که دربارهی همه چیز مینویسد، از بحث تخصصی فلسفه گرفته تا جایزهی نوبل و نردههای میان خیابان. اما نه تنها از آن رو که باید صفحات رسانه را پر کند، بل به این خاطر که "روایت کبیر" ی دارد که هر پدیده یی را با آن توضیح میدهد؛ نه تنها "نظریه یی برای همه چیز" بل "نظریه یی برای تمام فصول". از همین رو اهل ابداع نیست، کاشفی است کاهل، اغلب کشفیات دیگران را کشف میکند. از همین رو آکادمی را خوش ندارد، نه از آن رو که دانش خود را افزون از آن مییابد بل از این رو که فضای مکالمه را تاب ندارد. آکادمی را تکگو میداند، اما خود نیز تکگویهیی ساز میکند و صدای دیگری نمیشنود
این است که هنگامی که آهنگ دموکراسی اینچنین بلند به گوش میرسد، روشنفکر رسانه یی نمیشنود. نه فقط در دفاع از دموکراسی قلم نمیزند، بل آشکارا علیه آن مینویسد و استدلال میکند: زیرا متکی به "سیاست مخالفخوانی" است. از پسند عامه، از موافقت با عامه، از ذوق عوام، از تشابه و هماندیشی، از حوزهی عمومی، در یک کلام، از اکثریت (روح دموکراسی) بیزار است، و در عوض شیفتهی اختلاف، تفاوت، تفارق، دگراندیشی، و باز در یک کلام، "اقلیت" (بنیان هر نخبهگرایی) است. مطلوبترین سامان ممکن از نظر او نه دموکراسی، بل نوعی چندکسالاری است که در بهترین شکل ممکن به سرآمدسالاری نیچهیی ختم خواهد شد. پس، چه جای تعجب که اولویت اولاش ستیز با مد و پسند عامه باشد. دموکراسی از دید او تنها یک مد مسلط است و او در مخالفت با مدها و متنها همواره به "حاشیهها" توجه دارد، غافل از آن که حاشیه هم زمانی یا مد بوده یا به واسطهی او به متن میآید و لاجرم مد خواهد شد. با این حال، برای فرار از متهم شدن به بیمسئولیتی (در قبال مساله یی چون دموکراسی)، این ایده را سرلوحه دارد که روشنفکری نه پاسخ دهی، که پرسشگری است، بازهم غافل از این که هر پرسشی متضمن سنخی از پاسخها است – چه زیبا (گویا) است ترجمهی فارسی " پرسشگری بهجای پاسخگویی": " ناداننمایی سقراطی"! او با این ایده مخالف است که جهان اکنون، چه بسا چون همیشه، آکنده از پرسشهایی است که باید به آنها پاسخ داد یا این که از آنها چشم پوشید، یا به گفتهی اورتگا یی گاست: "ما زندگی نمیکنیم تا اندیشه کنیم، ما اندیشه میکنیم تا زندگی را حفظ کنیم". روشنفکر رسانه یی این را باور ندارد: تمام تلاشاش پرسشانگیزی در عرصهیی است که "سودمندی" آن برای اکثریت را "تاریخ" شاهد است
روشنفکر رسانه یی، در عین حال که میخواهد سیاستنگر باشد، همه چیز را سیاستزدایی میکند، زیرا تنها سیاست رادیکالی را باور دارد که از فرط رادیکالیت، از مرز هر محافظهکاری هم میگذرد. فراتر از این، سیاست رادیکال هم تنها چپ است و او هم مراقب، تا مبادا لیبرالی از گرد راه رسیده، این دارایی اختصاصی را به یغما برد. اغلب میگوید که "حقیقت" را باور ندارد، در واقع "حقانیت" برخی حقیقتها را باور ندارد، وگرنه از حقیقت خود اطمینان خاطر دارد. در دنیایی که حقیقت میتواند "مصلحتآمیزترین مصلحت ممکن" باشد، روشنفکر رسانه یی در سودای اوتوپیای ایدئال حقایق از پیش تعریفشده است. هم از این رو است که "سیاست حقیقت" ی را در پیش میگیرد که مجوز صدور احکامی در نفی همهی بدیلهای ممکن را میدهد. جامعه را منقاد نقد خود میبیند و از سرابهای راستگرا بر حذر میدارد (گویی که توده منتظر مانده تا او تازهترین تئوری در نقد بدیلهای موجود را با نسخهبرداری از آثار آدورنو تکمیل کند). زیرا "سیاست حقیقت" اربابان حقیقی خود را دارد و این جایگاهی است که به هیچ رو تفویض نخواهد شد. حتا این که در دموکراسیهای دنیا، آکادمی سیاسی از آکادمی فلسفهها جدا است نه نشانی از سیاست مصلحتگرایانه، بل نشانی از انحطاط، از دموکراسی توده یی یا رمانتیک، عوامسالاری و "والایش سرکوبگرانه" است. باور ندارد که دموکراسی و فلسفه لازم و ملزوم هم نیستند، که دموکراسی تعریفی ندارد، تنها تجربه یی دارد، تاریخی دارد، و این تنها وجه اشتراکاش با فلسفه است
پیش از اینها، روشنفکران رسانه یی را بعضا" به نوعی تروریسم، تروریسم فرهنگی، متهم کردم (بنگرید به آرشیو دسامبر 2004). حال اتهام خود را تکرار میکنم چون باور دارم که رهیافت هردو یکی است. نه از آن رو که تروریستها هم دموکراسی را باور ندارند (هر که دموکراسی را باور نداشت تروریست نیست)، بل از این رو که آنان نیز همچون تروریستها "منطق مکالمه" را باور ندارند، و از آن مهمتر، هم این و هم آن بنیادگرایانی پرشروشور اند. هردو تا قیام قیامت استدلال خواهند کرد که آنچه آنها باور دارند این نیست که در تجربهی تاریخی صورت بسته، این تنها سوء استفاده یا سوء تعبیری از اصول اساسی بوده. و این است که با تنظیم دستگاه عریض طویلی برای تشخیص اصلها از بدلها، هماوردان خود را شبه روشنفکر، نظریات رقیب را شبه نظریه، و هر واقعهی ناسازی را توهمی از "واقعیت" میدانند
مثال مجسم این ماجرا را میتوان در جنجالی یافت که روشنفکران رسانه یی بر سر بدیو، به عنوان قهرمان سنگر چپگرایی و ضدیت با دموکراسی، و رورتی، به عنوان متهم ردیف اول دفاع از دموکراسی لیبرال، به راه انداخته اند، دعوایی به واقع ساختگی، نه از این رو که این دو همساز اند، بل به این خاطر که تقابل آنها بیتناسب است، آنها هماورد هم نیستند. یکی اعتبارش را از آثار خود دربارهی دولوز دارد و دیگری اشتهارش را از ابداعاتاش در فلسفهی پساتحلیلی و بنیانستیزی پراگماتیستی میگیرد (از بابت مد هم، یکی دو سه سالی مد شد و از مد افتاد، و دیگری دو سه دهه مد بود و هنوز هست: یکی "سوغاتی پاریسی" است و دیگری محمولهی مضری که اتفاقا" پاریسیها تحویلاش نمیگیرند). در هر حال، این تقابل از آن سنخی نیست که بین هابرماس با فوکو یا دریدا برقرار بوده، که اگر بود، قطعا" رورتی در برابر فیلسوفی چون هابرماس میایستاد نه بدیو. اسباب این تقابل هم مضحک است: متهم کردن رورتی به نسبیتگرایی پسامدرن یا بدیهی دانستن برتری دموکراسی یا باور به پایان تاریخ! اینجا است که روشنفکر رسانه یی پرسشگری سقراطی را هم کنار میگذارد و تنها تشکیک میکند -- "سوفسطائیان جدید" عنوانی بیشتر برازندهی خود او است، برازندهی ژیژک و بدیو است، نه پسامدرنهایی چون رورتی و دریدا. اما این تقابل برای روشنفکر رسانه یی معنا دارد. او (کاری به کار) مخاطب ندارد: او پابند "توهم توطئه" است. به محض آن که چیزی با استقبال عام مواجه شود ماشین هیولاوار بدبینی خود را به کار میاندازد و موضوع و مخاطب، هردو، را زیر میگیرد. بیهوده است بگویید آن چه "ترهات" میخواند بعضا" کتابی است با تاثیر تعیینکننده بر انبوهی از اندیشمندان، در کمتر از دو دهه پانزده بار به چاپ رسیده، به بیست و پنج زبان زندهی دنیا درآمده، و چه و چه: روشنفکر رسانه یی اعتنایی ندارد، او از پیش میداند که این همه توطئهی (نو) لیبرالیستها برای سروری بخشیدن به عمال فرهنگی خود است
برای او، برای آنان، اسب دموکراسی همان اسب تروا است، امپریالیستها در آن سنگر گرفته اند تا جهان سومیها را از درون مغلوب کنند. یا اگر اسب تروا نیست رخش هم نیست و بنابراین اصلا" اسب نیست. یا اسب نجیبی نیست، موذی است و میخواهد سوارش را زمین بزند. یا ظاهرا" اسب سالمی است اما پر از تناقضات درونی است و جهاز هاضمهاش به زودی از کار خواهد افتاد و خواهد مرد (تاریخ دقیق مرگاش را پزشک حاذقی از نزدیکان آدورنو پیش بینی کرده بود و ژیژک هم وعده داده که این اسب در واترلو سقط خواهد شد). یا گیرم اسب چابکی باشد، اما استر لنگ بعضیها به آن شرف دارد. یا اسب پیشکشی هم که باشد، دندان که هیچ، تک تک موهای اش را هم باید شمرد. یا اصلا" اسبسواری خطر دارد و کار خوبی نیست. یا به هر حال اسب است، مرکب خوبی است برای کسی که حوصلهی سفر دارد، اما چه جایی از همینجا بهتر؟
Labels: Ctriticism
15 نظر:
پیام عزیز
همانطور که قبلا هم برایت نوشته بودم , قسمت اول مقاله ات را که خواندم دو سه نکته به ذهنم رسید که متاسفانه با خواندن قسمت دوم و سوم نه تنها حل نشد بلکه شدت یافت. البته از آنجا که در قسمت دوم بیشتر یک بحث تاریخی را مطرح کرده اید و در قسمت سوم به نوع خاصی از پدیده به تعریف خودتان روشنفکر رسانه ای, روی سخن من بیشتر متوجه همان بخش اول خواهد بود. چرا که نوع سوم با ارجاعی که به شرق داده اید برایم آشنا نیست و لحن مطلبتان نیز بیشتر رویکردی ادبی و کنایه جویانه یافته. اما نکاتی در مورد همان بخش اول بیشتر:
اول اینکه دقیقا مشخص نکرده ای که منظور از رسانه , رسانه در معنای عام است یا رسانه گروهی؟ هرچند که با اشاره به روزنامه در بخش سوم مطلب این ظن شدت می یابد که رسانه گروهی و اختصاصا جراید مد نظر است که خوب حضور روشنفکران در این عرصه چندان چیز تازه ای نیست و می توان حتی ادعا کرد که این رسانه از بدو پیدایش با حضور این دسته رونق گرفته است و به اصطلاح چرخش چرخیده.
دوم- همینطور است تعریف روشنفکر و روشنفکری
سوم- اصولا روشنفکر و رسانه دو مقوله اساسا مجزا و غیر قابل مقایسه اند. روشنفکری یک جریان فکری و انسانی است ولی رسانه یک ماهیت تکنولوزیکی دارد. ممکن است رسانه ای توان روشنگری پیدا کند اما این امر تنها در سایه حاکمیت جریان های روشنفکری فردی یا گروهی در آن امکان پذیر است و گرنه یک رسانه به خودی خود تنها یک ابزار انتقال داده ها بیش نیست. و از همین روست که اصطلاح روشنفکر رسانه ای نیز رسا و گویا نیست و شاید ابهامی که بر تمام مطالبتان سایه انداخته باشد از همین روست.
شاد باشید دوست من
جناب یزدانجو، با عرض ارادت. نوشته اندیشمندانه ای بود، هرچند بنده در فهم برخی قسمتهای آن مشکل داشتم. پیشنهاد می کنم آن را در یکی از نشریات معتبر منتشر کنید.
استاد عزیزم، بحثتان جالب بود و از یک نظر تکان دهنده بود. پاینده باشید.
سلام. خسته نباشد آقای یزدانجو. امیدوارم روشنکفران ما بحث شما را بطور جدی پیگیری کنند، چون به هر حال ارزش پیگیری را دارد و لازم است که دیگران هم وارد گفتگو بشوند. حدس من این است که شما یک جریان کلی را دارید نقد می کنید. من خودم وقتی آن مطلب اول (تروریسم فرهنگی) را در شرق خواندم فکر کردم شما با بعضی از دوستان مشکل شخصی دارید، اما وقتی این مطلب را خواندم طور دیگر فکر کردم. به نظرم بحثی است که بد نیست خودتان آن را بیشتر بشکافید.
ارادتمند
salam
you have a lovely blog
but you know something, when i save your blog for readinh it later, your blog colors change in a way that it seems impossible to read. please look to this problem seriously
thank you very much
soodaroo
البته ترمز هم خوب است.
شما چنان موشک وار عمل می کنید که دوستان پدافند موشکی ساخته اند، برادر من بعضی ها دوست ندارند ببینند بعضی ها تند تند عمل می کنند، خوب دیگر...
ولی بی انصافی نکنیم شما بزرگترین موشک باران سالهای اخیر در حیطه فارسی کردن را راه انداخته اید و فقط در زمینه ترجمه غزلهای پاپ آقای ش.ش به پای شما می رسند.
شما حتی وبلاگتان هم به سرعت ترجمه پیش نمی رود،خوب از آقایان چه انتظاری داری ؟(در قیاس میشود یازده هزار کلمه در روز)
، آن کوچولو ژولیده (نمی دانم چرا اینقدر جماعت روشنفکرجوان به هم شبیهند، انگار...) چنان افاضاتی را در روزنامه ،فتیله وار زمین می ریزد که انسان فکر می کند ما شا اله ، خود والترهم روزی فکر نمی کرد بشرجهان سوم چنین پیشرفت کند.
خوب دیوار شما هم کوتاه، بابی جان هم پر ایراد.
میدانی که تمام این جنگهای موشکی بر سر تاج تخت بابک است، و چون گفته آمده بابی وصیت کرده دست چپش را بکنند و هر انگشتش را به کسی معلوم بدهند
.این وضعیت هنگامی است که انقلاب می شود و همه دنبال کسب قدرتند.
سلطنتش به پایان رسیده و دوستان دشمنی می کنند
حتما پس از مرگش آشوری که خدا هزارو چهارصد سال زنده نگاهش دارد
اسطوره او را نیز مانند احمد فردید میشکند.
( بت شکنی آشوری روح منی آشوری)
شما نیز باید از اکنون حواست باشد که اینها همه بودجه دارند...
I don't understand how Adorno's ideas can be applied to what is happening in Iran. What Adorno criticizes is the cultural consequences of Enlightenment in the industrial societies of Europe and the northern America. His despise for the "mass" culture comes from a totally different place, and the "mass" culture he talks about is very different from the Iranian mass culture.
The Iranian mass culture is not a production of a huge culture industry looking for profit (which doesn't practically exist in Iran,) but a result of the government propaganda, folklore, and traditional values. We don't have MGM, Fox, or Warner Brothers shaping people's mind. What we have is a government-sponsered TV and radio whose horrible programs directly represent the government's views, and a weak movie industry which is absolutely connected to the establishment. How can we talk about Adorno's "mass culture" in such a society?
یک توضیح کلی اما بی ربط: از مشکلی که دوست عزیز، سودارو، مطرح کرده باخبر ام. علت اش را من درست نمی دانم، و چاره اش فعلا" این که متن به صورت آف لاین خوانده شود.
جناب یزدانجو، جسارتا می خواستم پیشنهاد کنم سری هم به وبلاگ آقایان فرهادپور و مهرگان بزنید. مخصوصا مطلب آخر و مخصوصا قسمت نظراتش خواندنی است. احسان
در ضمن من پیشنهاد چاپ مقاله تان در روزنامه شرق را هم داده ام. امیدوارم از این پیشنهاد استقبال کنید. احسان خسروی
Ehsan,
Would you give us Farhadpoor's weblog address?
Dear Ehsan, thanks; I have read the relevant materials. And dear The Other, the address is: www.debsh.com
I really don’t want to criticize this weblog and its megalomaniac direction, but it is necessary to correct the wrong information about Alain Badiou, published here. Badiou has been an important philosopher since 70’s, one of Sartre’s best students and friends since he was 19. His real importance comes around in 1985 with publishing ‘Being and Event’, a grand work in ontology, logic and mathematics. Despite his radical positions, the importance of this book was undeniable, somehow that today, beside Deleuze, Derrida and Levinas, he is one of the four candidates for the title of ‘The 20’th Centurty French Philosopher’. By the end of 2005 all of Badiou’s books will be translated and published in English and there are more than a conference a year dedicated to him. Zizek, constantly quotes Badiou because he gets validity from him and not vice versa.
In my opinon, Yazdanjoo, as his text indicates, has not understated Badiou, his is against overstating him. Also, he is against undersatating Rorty, not with oversatating him.
اوضاعی است واقعا. این آقای یزدانجو بیچاره دادش درآمده که قضیه این حرفها نیست. بادیو و رورتی کدام است. مساله چیزی دیگری است و آنوقت باز آقای روشنفکرتر از مایی پیدا شده و دنبال این می گردد که بادیو را به عرش اعلی برساند. آقاجان شما هم که باز به حاشیه چسبیده اید. اصل مساله را ول کرده اید. حالا اصلا آقای بادیو بشود بزرگترین فیلسوف فرانسه، بودریار و لیوتار و فوکو هم به درک. اصلا اینها چه ربطی دارد به حرف این بنده خدا؟
Post a Comment
<<< صفحه ی اصلی