انتظار
(attente) انتظار
آشوب اضطرابی ناشی از انتظار معشوق را کشیدن، گرفتار تاخیرهای معمول: قرار ملاقاتها، تلفن زدنها، نامهها، بازگشتها
انتظار یک صحنهآرایی دارد: من این صحنه را سامان داده، در آن دست برده، برهه یی را از آن حذف میکنم، برهه یی را که آنگاه فقدان معشوق را مجسم کرده، همهی اثرات ماتمی ناپیدا را متجلی میکنم. این صحنه همچون نمایشی به اجرا در میآید
صحنه داخل یک کافه را نشان میدهد؛ ما قرار ملاقاتی داریم، من منتظر ام. در درآمد کار، من، تنها بازیگر این نمایش (به دلیلی)، تاخیر دیگری را تشخیص داده و آن را خاطر نشان میکنم؛ این تاخیر تا به اینجا تاخیری از جنس حساب و ریاضی است (من چندبار به ساعتام نگاه میکنم)؛ درآمد با خطور یک فکر ناگهانی به ذهنام پایان میگیرد: تصمیم میگیرم "بد برداشت کنم"، و به این ترتیب خودم را از اضطراب انتظار خلاص کنم. حالا پردهی اول آغاز میشود؛ این پرده پر از حدس و گمانها است: آیا زمان یا مکان را درست متوجه نشده؟ سعی میکنم لحظهی تعیین قرارمان را به خاطر بیاورم، جزئیاتی را که بر سر آن توافق کردیم. حال چه باید کرد (آن هم با این حال پرتشویش)؟ به کافهی دیگری سر بزنم؟ تلفن کنم؟ اما اگر دیگری در فاصلهی غیبت من بیاید؟ وقتی مرا نبیند شاید برود، و ... پردهی دوم پردهی خشم است: من آن غایب را به شدت سرزنش میکنم: "با این همه، او میتوانست که ..."، "او خوب میداند که ...". آه اگر بیاید و من بتوانم او را به خاطر نیامدناش سرزنش کنم! در پردهی سوم، من به اضطرابی تام و تمام میرسم (خود را میرسانم؟): اضطراب وانهادگی؛ من از این شکل دوم غیاب به نمودی از مرگ میرسم: دیگری انگار مرده است: توفان اندوه؛ من در دل بر افروخته ام: این است آن نمایش. میتوان آن را با رسیدن دیگری کوتاه کرد: اگر دیگری در پردهی اول سر رسد، احوالپرسی در آرامش برگزار خواهد شد؛ اگر در پردهی دوم سر رسد، "مشاجره" یی در میگیرد؛ و اگر در پردهی سوم سر رسد، بازشناسی صورت خواهد گرفت: کاری متین و مرحمتآمیز؛ من مثل پلیاسی که از حفرههای زیرزمینی سر بر آورده و زندگی دوباره مییابد، عطر گلهای سرخ را در عمق سینه استشمام میکنم
انتظار یک صحنهآرایی دارد: من این صحنه را سامان داده، در آن دست برده، برهه یی را از آن حذف میکنم، برهه یی را که آنگاه فقدان معشوق را مجسم کرده، همهی اثرات ماتمی ناپیدا را متجلی میکنم. این صحنه همچون نمایشی به اجرا در میآید
صحنه داخل یک کافه را نشان میدهد؛ ما قرار ملاقاتی داریم، من منتظر ام. در درآمد کار، من، تنها بازیگر این نمایش (به دلیلی)، تاخیر دیگری را تشخیص داده و آن را خاطر نشان میکنم؛ این تاخیر تا به اینجا تاخیری از جنس حساب و ریاضی است (من چندبار به ساعتام نگاه میکنم)؛ درآمد با خطور یک فکر ناگهانی به ذهنام پایان میگیرد: تصمیم میگیرم "بد برداشت کنم"، و به این ترتیب خودم را از اضطراب انتظار خلاص کنم. حالا پردهی اول آغاز میشود؛ این پرده پر از حدس و گمانها است: آیا زمان یا مکان را درست متوجه نشده؟ سعی میکنم لحظهی تعیین قرارمان را به خاطر بیاورم، جزئیاتی را که بر سر آن توافق کردیم. حال چه باید کرد (آن هم با این حال پرتشویش)؟ به کافهی دیگری سر بزنم؟ تلفن کنم؟ اما اگر دیگری در فاصلهی غیبت من بیاید؟ وقتی مرا نبیند شاید برود، و ... پردهی دوم پردهی خشم است: من آن غایب را به شدت سرزنش میکنم: "با این همه، او میتوانست که ..."، "او خوب میداند که ...". آه اگر بیاید و من بتوانم او را به خاطر نیامدناش سرزنش کنم! در پردهی سوم، من به اضطرابی تام و تمام میرسم (خود را میرسانم؟): اضطراب وانهادگی؛ من از این شکل دوم غیاب به نمودی از مرگ میرسم: دیگری انگار مرده است: توفان اندوه؛ من در دل بر افروخته ام: این است آن نمایش. میتوان آن را با رسیدن دیگری کوتاه کرد: اگر دیگری در پردهی اول سر رسد، احوالپرسی در آرامش برگزار خواهد شد؛ اگر در پردهی دوم سر رسد، "مشاجره" یی در میگیرد؛ و اگر در پردهی سوم سر رسد، بازشناسی صورت خواهد گرفت: کاری متین و مرحمتآمیز؛ من مثل پلیاسی که از حفرههای زیرزمینی سر بر آورده و زندگی دوباره مییابد، عطر گلهای سرخ را در عمق سینه استشمام میکنم
انتظار یک افسون است، من پی برده ام که اوضاع را نمیشود عوض کرد. انتظار کشیدن برای یک زنگ تلفن به این ترتیب به ممنوعیتهای نامحدود و نامحسوس اذعانناپذیری منجر میشود: من بیرون رفتن از اتاق و دستشویی رفتن را برای خود قدغن میکنم، و حتا با تلفن حرف زدن را (تا مبادا خط اشغال شود)؛ اگر کسی دیگر به من تلفن بزند (به همین دلیل) معذب میشوم؛ خودم را با این فکر دیوانه میکنم که ساعت خاصی (که دارد نزدیک میشود) باید بیرون بروم، و در نتیجه این خطر هست که صدای آن زنگ شفابخش را نشنوم، برگشت "مادر" را نبینم. همهی این انحرافاتی که مرا مبتلا میکنند همان لحظههای بیهودهی انتظار، همان آلودگیهای اضطراب اند. زیرا اضطراب انتظار، در حالت ناب و ناآلودهاش، ایجاب میکند که من در صندلی یی کنار تلفن نشسته باشم، بی که هیچ کاری بکنم
موجودی که من او را انتظار میکشم واقعی نیست. همچون پستان مادر برای کودک، "من آن را بارهای بار میآفرینم و بارآفرینی میکنم، آفرینشی ناشی از توان من برای عشق ورزیدن به آن، ناشی از نیاز من به آن": دیگری به اینجا میآید، اینجا که او را انتظار میکشم، اینجا که از پیش او را آفریده ام. و اگر نیاید، من او را در توهم میآورم: انتظار یک حالت هذیانی است
باز هم تلفن: هربار که زنگ میزند، گوشی را چنگ میزنم، فکر میکنم این معشوق است که دارد زنگ میزند (چون آن معشوق باید زنگ بزند)؛ چیزی نمیگذرد که صدای آن دیگری تشخیص میدهم؛ گرم گفت و گو میشوم، تا آنجا که مزاحم سمجی را که مرا از حالت هذیانیام بیرون میکشد با عصبانیت به باد ناسزا میگیرم. در کافه هرکسی را که وارد شود و کمترین شباهتی به او داشته باشد در همان نگاه اول به جا خواهم آورد. من تا مدتها پس از آن که رابطهی عاشقانه فروکش کرد، عادت وهماندیشی دربارهی موجودی را که دوستاش داشته ام حفظ میکنم؛ هنوز هم هرازگاهی اگر تلفنی به تاخیر افتد، فارغ از این که چه کسی باید پشت خط باشد، احساس اضطراب میکنم، خیال میکنم آن صدایی را میشنوم که زمانی عاشقاش بودم: من آن بریده پایی هستم که درد را هنوز در پای از دست دادهاش احساس میکند
من عاشق ام؟ بله، چون انتظار میکشم. دیگری هرگز انتظار نمیکشد. گاه دلام میخواهد نقش آن را که انتظار نمیکشد بازی کنم؛ سعی میکنم خودم را جای دیگری مشغول کنم، تا دیر برسم؛ اما همیشه این بازی را میبازم؛ من هرچه کنم، بازهم خود را آنجا خواهم دید، بی کار نشسته، من سر موعد رسیده ام، یا حتا پیش از موعد. هویت مقدر عاشق دقیقا" همین است: من آن ام که انتظار میکشد
بخشهایی از گزیدهگویهی "انتظار"، سخن عاشق، رولان بارت
Labels: Barthes
6 نظر:
سلام آقای یزدانجو ... خسته نباشید ... هرسال که می گذرد ما بیش از پیش به شما مدیون می شویم به خاطر دریچه های بی نظیری که به رویمان می گشایید...شخصا صمیمانه از شما تشکر می کنم
در ضمن...سپاسگزار پیغامهای دلگرم کننده تان نیز هستم
همیشه موفق باشید...هزاران بیش از این
ساسان . م . ک . عاصی
آقای پیام یزدانجو، بی تعارف: من شنیده بودم که حتی یک خط از ترجمه های شما را نمی شود خواند. الان من این چند خط را خواندم و اگر ترجمه شماست باید به شما تبریک بگویم... شنیدن کی بود مانند دیدن! با عرض معذرت.
Your blogger looks AWFULLLLL....A real egg has to be the mixture of both yellow and white !!!
Shideh
I loved this part of ‘A Lover’s Discourse’...that really expresses a lover’s discourse...and u have translated it wonderfully...
Shideh
Shideh_keshavarz@yahoo.com
I would like to read the other parts of this translation before the publication!
regards
farhad
ممنون از قلم زیبایتان ... از افکار زیباترتان... از ترجمه های قشنگتان.. و از این متن زیبای انتخابی تان . قلمتان همیشه سبز باشد و جاودان ... همیشه منتظر آثارتان خواهم بود.
Post a Comment
<<< صفحه ی اصلی