دشمن
1
دشمن توهم نیست، واقعن وجود دارد -- ابژه یی نیست که خود خلق کرده باشم، سوژه یی است که موجودیت دارد. ریشه شناسی دشمنی هم دشوار نیست: همیشه اختلافی هست که شکل خصومت میگیرد – هرچند که اغلب "تضاد" نیست، تنها "تفاوت" است. این را هم میدانم: دشمنی به خودی خود بد نیست، به عنوان انگیزه شاید شرط هر پیشرفت باشد. و با این حال این دشمن اغلب جایی اسیرم میکند، آنجا که برای بیش باوراندناش به خود، حتا بیش از باوراندن او به دیگران، تلاش میکنم: بدی دشمنی در بیشباوری من است.
دشمنانی در ذهنام دارم – یا گیرم در ذهنام ساخته ام. دوست بیاعتنایام را دشمن دانسته ام، استاد بیسوادم را دشمن شمرده ام، خانوادهی بیکلاسام را دشمن انگاشته ام. با آنها، بهدرستی، دشمنی کرده ام. و با این حال، اغلب نکته یی را از یاد برده ام. دشمن من تا به این اندازه اهمیت دارد؟ تحقیر او سرپوشی برای حقارت خودم نبود؟ بزرگنمایی او دلیل خودبزرگبینی من نیست؟ کارم خصومت بود یا خودفریبی؟
2
دشمنی بیارزش نیست: دشمنی ارزشی دارد، اگر و تنها اگر هماوردطلبی باشد. (نیچه دوستی در حد خود نداشت اما به دشمنی فروتر از خود هم مشغول نشد، هماوردی میطلبید در حد خود – که نیافت!) دشمن هم ارزشی دارد: دشمن به هر رو مرا به خود نزدیک میکند – فروتر یا فراتر میبرد؛ و البته محدودم میکند – که یعنی حدی، هدفی، برایام مهیا میکند. دشمنی راهبردی دوچندان دارد. دشمن بتی مضاعف میسازد: اگر او را نشکنم با نگاه سنگیاش مسخرهام میکند، و اگر بشکنم خود هم شکست خواهم خورد: دیگری دلیلی برای نبرد نخواهم داشت. پس شکست دادن دشمن همه چیز نیست. پس از پیروزی چه خواهم کرد؟ خود را دشمن دیگری خواهم ساخت؟ شاید شیوهی دشمنی اهمیتی افزونتر دارد: کنشی یا واکنشی؟ چرا دشمنی فقط واکنشبرانگیز باشد؟ من کنشی ندارم، شاید از ترس آن که کنشهایام دشمنانگیز باشد؟ من دائم درگیر واکنش ام، و این دشمن را دست بالا گرفتن است. من با کنشام دشمن را دست کم میگیرم، و این اصلن تحقیر او نیست.
3
در عین شباهت باید تفاوتی داشته باشم، در عین همانستی تضادی، تا با دشمنام همهویت نشوم، تا دشمن هویت مرا تعیین نکند، مرا شناسایی نکند – هویتی مستقل دارم، اما برای دشمن باید دشمنی بینشان بود – باید استتار کرد. باید واکنشی داشته باشم برای دفاع در برابر هستی دشمنانهی دشمن، و کنشی برای حمله به هیولای هستکنندهی او.
برای هرگونه دشمنی، کنشی یا واکنشی، باید فاصله داشت، فاصله یی که تضاد من با دشمنام را حفظ کند، همه چیز او و حتا و البته حقارتاش را از من دور نگه دارد، فاصله یی که احساس تواضع یا حتا ترحم را در من از بین خواهد برد. (در سینمای جنگی هم، سرباز دشمن همیشه در لانگشات است و رزمندهی خودی در کلوزآپ.)
4
جایی در این زنجیرهی کنش- واکنش درنگ میکنم: بیدشمنی شاید بیهدفی بود، اما من از خصومت خسته ام. خصومت هم جای خود را به خلأ داده – در این جدال اهریمنی احساسی انسانی از دست رفته است: شفقت.
دشمن توهم نیست، واقعن وجود دارد -- ابژه یی نیست که خود خلق کرده باشم، سوژه یی است که موجودیت دارد. ریشه شناسی دشمنی هم دشوار نیست: همیشه اختلافی هست که شکل خصومت میگیرد – هرچند که اغلب "تضاد" نیست، تنها "تفاوت" است. این را هم میدانم: دشمنی به خودی خود بد نیست، به عنوان انگیزه شاید شرط هر پیشرفت باشد. و با این حال این دشمن اغلب جایی اسیرم میکند، آنجا که برای بیش باوراندناش به خود، حتا بیش از باوراندن او به دیگران، تلاش میکنم: بدی دشمنی در بیشباوری من است.
دشمنانی در ذهنام دارم – یا گیرم در ذهنام ساخته ام. دوست بیاعتنایام را دشمن دانسته ام، استاد بیسوادم را دشمن شمرده ام، خانوادهی بیکلاسام را دشمن انگاشته ام. با آنها، بهدرستی، دشمنی کرده ام. و با این حال، اغلب نکته یی را از یاد برده ام. دشمن من تا به این اندازه اهمیت دارد؟ تحقیر او سرپوشی برای حقارت خودم نبود؟ بزرگنمایی او دلیل خودبزرگبینی من نیست؟ کارم خصومت بود یا خودفریبی؟
2
دشمنی بیارزش نیست: دشمنی ارزشی دارد، اگر و تنها اگر هماوردطلبی باشد. (نیچه دوستی در حد خود نداشت اما به دشمنی فروتر از خود هم مشغول نشد، هماوردی میطلبید در حد خود – که نیافت!) دشمن هم ارزشی دارد: دشمن به هر رو مرا به خود نزدیک میکند – فروتر یا فراتر میبرد؛ و البته محدودم میکند – که یعنی حدی، هدفی، برایام مهیا میکند. دشمنی راهبردی دوچندان دارد. دشمن بتی مضاعف میسازد: اگر او را نشکنم با نگاه سنگیاش مسخرهام میکند، و اگر بشکنم خود هم شکست خواهم خورد: دیگری دلیلی برای نبرد نخواهم داشت. پس شکست دادن دشمن همه چیز نیست. پس از پیروزی چه خواهم کرد؟ خود را دشمن دیگری خواهم ساخت؟ شاید شیوهی دشمنی اهمیتی افزونتر دارد: کنشی یا واکنشی؟ چرا دشمنی فقط واکنشبرانگیز باشد؟ من کنشی ندارم، شاید از ترس آن که کنشهایام دشمنانگیز باشد؟ من دائم درگیر واکنش ام، و این دشمن را دست بالا گرفتن است. من با کنشام دشمن را دست کم میگیرم، و این اصلن تحقیر او نیست.
3
در عین شباهت باید تفاوتی داشته باشم، در عین همانستی تضادی، تا با دشمنام همهویت نشوم، تا دشمن هویت مرا تعیین نکند، مرا شناسایی نکند – هویتی مستقل دارم، اما برای دشمن باید دشمنی بینشان بود – باید استتار کرد. باید واکنشی داشته باشم برای دفاع در برابر هستی دشمنانهی دشمن، و کنشی برای حمله به هیولای هستکنندهی او.
برای هرگونه دشمنی، کنشی یا واکنشی، باید فاصله داشت، فاصله یی که تضاد من با دشمنام را حفظ کند، همه چیز او و حتا و البته حقارتاش را از من دور نگه دارد، فاصله یی که احساس تواضع یا حتا ترحم را در من از بین خواهد برد. (در سینمای جنگی هم، سرباز دشمن همیشه در لانگشات است و رزمندهی خودی در کلوزآپ.)
4
جایی در این زنجیرهی کنش- واکنش درنگ میکنم: بیدشمنی شاید بیهدفی بود، اما من از خصومت خسته ام. خصومت هم جای خود را به خلأ داده – در این جدال اهریمنی احساسی انسانی از دست رفته است: شفقت.
Labels: Fragments
9 نظر:
doste aziz vaghean dorost tahlil kardi.
This comment has been removed by a blog administrator.
از لطف تان ممنون ام. گمان نمی کنم هیچ انسانی موظف باشد که در همه حال خود را مسئول خواست دیگران بداند. شما لطف کرده اید و من واقعن با همه ی احترامی که برای تان قائل ام، فصل مشترک آنچنانی بین دغدغه های خود و جناب عالی نیافتم. حتمن حق می دهید که غیر از وبلاگ نویسی و مسئولیت پذیری در قبال خوانندگان آن، مشغله های دیگری هم داشته باشم. موفق باشید
ايلياد و اوديسه هومر حتما" خاطرتان هست: روايت دو قهرماني به بهانه روايت جنگ دو تمدن و البته در جنگ اين «دشمن» است كه پشت دروازه هاست.در ايلياد، قهرمان اول،آشيل ِ رويين تن پس از مبارزه و پيش روي هاي بسيار سرانجام «پاشنه آشيلش» آشكار مي شود و به تيري مي ميرد.يوناني ها را ياس «شكست»از«دشمن» فرامي گيرد ولي ناگهان قهرماني ديگربه نام «اوديسه» بر مي خيزد.حقهً اسب چوبي او كارساز مي شودو«دشمن»درشب جشن پيروزي اش «شكست ميخورد... شكست كامل؛اوديسه ي فاتح سوار بر كشتي به يونان باز مي گردد اما...(هميشه اما يي هست؟!)همه چيز همين نيست؛خداياني هستند كه تو را از خداوندگاري باز مي دارند.اوديسه دچار نفرين خدايان يوناني شده و سال ها سرگردان دريا ها مي ماند؛سر گردان ساحلي كه نمي يابد.خشكي كه از او گريخته است. بعد هاجايي از اندرو ساريس خواندم كه گفته بود:« از زماني كه ايلياد و اوديسه ي هومرمنتشر شد ما بايدبه اين نتيجه رسيده باشيم كه «سقوط» يك دشمن لزوما" قضيه خوبي براي ماو وسيله اي براي شاد شدن نيست»
چيزي را فراموش كردم بنويسم:در مقاله تان نوشته ايد« در سينماي جنگ هم سرباز دشمن هميشه در لانگ شات است و رزمنده خودي در كلوزاپ» بله، دقيقا" همين طور است اما استثنايي به خاطر دارم: در غلاف تمام فلزي (استنلي كوبريك)ازاواسط فيلم تا پيش ازسكانس پاياني با همين قائده روبروييم.اعضاي يك دسته در حال« شناسايي» از درون يك ساختمان مورد هدف قرار مي گيرند ويكي يكي مي ميرند بي آن كه «چهره» و«هويت» تيراندازان براي ما(تماشاگر)ومحل استقرارش براي آن ها معلوم باشد.ويت كنگي ها در« استتار» كاملند در حالي كه مازخمي ومستاصل و خشمگين از مرگ شخصيت هايي كه در طول فيلم «ديده» ايم شان و به شان خو گرفته ايم منتظريم ببينيم تك تيراندازي كه تمام دسته را لت و پاركرده كيست .درسكانس پاياني امريكايي ها بالاخره موفق مي شوند جاي مهاجمان نامرئي را پيدا كنند. به زحمت وارد ساختمان مي شوند .اثري از ويت كنگ ها نيست .تمام آن نشانه هاي مرگبار كار يك نفر بوده.يك نفر، يك زن كه حالا در مقابل چشمان متعجب و بهت زده ما، مغلوب ومجروح روي زمين افتاده؛دوربين آرام به همراه سر بازان به او نزديك مي شودوروي او مي ماند در حالي كه محصور در حلقه امريكايي ها مي خواهد تير خلاص را شليك كنند.تيرخلاص در سكوت شليك مي شود. ديگر فاصله اي نيست .دليل پرهيز از رودر رويي معنايش را از دست داده.اثري از نفرت وخشم نه در ماونه سرباز ها نيست .انتقام جايش را به احترام وتواضع و (نه حتي ترحم)در مقابل شجاعت داده است واصالت انگيزه اي كه براي كنش ،واكنش و مهمتر از همه تماشاي شكست و حقارت دشمن وجود داشت دارد زير بار خرد كنندهً حسي گنگ و نامفهوم له مي شود.راستي مقاله خوبي بود.متشكرم
!سلام، خسته نباشيد
لينک مطلب شما را اضافه کردم.
کتاب فرانکولاتون فوق العاده بود.
اما رقیب ِشعر کلاسیکمان گاهی زیادی شبیه خود شاعر می شود. اصلن شاید نمی توان دشمن دانستش:« من ار چه در نظر یار خاکسار شدم/رقیب نیز چنین محترم نخواهد شد.»
فاصله یی که تضاد من با رقیبم را حفظ کند، چیست؟
کامنت دوم به درخواست نویسنده ی آن پاک شد
Post a Comment
<<< صفحه ی اصلی