... امشب در لوپالاس
رولان بارت
اعتراف میکنم که قادر نیستم توجهام را به زیبایی مکانی جلب کنم که هیچکس در آن نباشد (موزههای خالی را دوست ندارم)؛ و برعکس، برای کشف جاذبهی یک چهره، یک فیگور، یک جامه، برای لذت بردن از یک برخورد، نیاز دارم که مکان این کشف هم جاذبه و هم رنگ و بویی داشته باشد. شاید همین است که "لوپالاس" مرا اغوا میکند. اینجا احساس آسایش میکنم. امروزی است – بسا بسیار امروزی؟ با این حال، من اینجا توان دیرین معماری اصیل را در مییابم، که توامان تنهای جنبان و رقصان را تشدید میکند، و فضاها و ساختارها را جان میبخشد
این روزها، نمایشخانهها چه آسان از بین میروند. سالنی که اولین بار آنجا کاری از بکت را دیدم حالا پارکینگ شده؛ نمایشخانههای دیگر هم سالن سینما میشوند، جای خود را به آپارتمانها میدهند؛ لوپالاس یک نمایشخانهی نجاتیافته است؛ پیش از هرچیز بهخاطر نمایشهایی که اینجا اجرا میشوند؛ دیگر به این خاطر که آن نمایشخانهیی که در اصل اینجا بوده (مدتها از آن زمان میگذرد) همهچیزش هنوز حفظ شده: صحنه، پرده، بالکن، ردیفهای درجه یک (که حالا به پیست رقص معرکه یی تبدیل شده، اما هنوز میشود از آنجا نمایش را، ایستاده یا نشسته روی کوسنها، تماشا کرد)، پارچههای پهناور مخمل سرخ: احساس دیرینه: از پلکانی بالا رفتن و پا گذاشتن به فضایی عظیم، درهمتنیده با نورها و سایهها، همچون تازهواردی ناگهان پا گذاشتن به فضای مقدس نمایش (حتا و بهویژه هنگامی که، همچون اینجا، نمایش در سرتاسر سالن اجرا شود). تئاتر: واژه یی یونانی برگرفته از فعلی به معنای "دیدن". لوپالاس قطعا" مکانی است اختصاصیافته برای نگریستن: وقتات را صرف نگاه کردن به سالن میکنی، و وقتی از رقص برمیگردی باز هم نگاه میکنی
لوپالاس ابعاد مناسبی دارد. این یعنی که اینجا هراسآور نیست (اشکالی ندارد که اینجا چرتی بزنی): نمایشخانهی زیادی کوچک خفقانآور است، و زیادی بزرگاش هراسآور. اینجا میتوانی گردش کنی – بالا، پایین، جایات را به میل خودت عوض کنی – آزادییی که در نمایشخانههای دیگر همیشه سلب میشود، آنجا هرکس صندلییی دارد، آدم مترادف پولی است که میپردازد. اما برای این که فضا فضای خوبی باشد آزادی بس نیست. برخی آزمایشها نشان داده اند که موشهای سفید کوچک در محیط خالییی که هیچ تکیهگاهی نداشته باشد به اضطراب شدیدی دچار میشوند. برای احساس راحتی در یک فضا، باید از تکیهگاهی به تکیهگاه دیگر اتکا کنم، هم در کنجی بنشینم و هم روی سکویی و، مثل رابینسون شادمان در جزیرهاش، بهراحتی راهام را از اقامتگاهی به اقامتگاه دیگر باز کنم. در لوپالاس مکانهای آشنا بسیار اند: سالنی برای گپوگفت، چندتایی بار برای دور هم جمع شدن، استراحت کردن در فاصلهی دو رقص، بالکنی که از آنجا، از بالا و از لابهلای نردهها، آن پایین نمایش باشکوه نورهای بازیگوش بر بدنها را نگاه کنی. در هر موضعی که بایستم، احساس مسرتبخش نشستن بر مسندی شاهانه را دارم، که از آنجا میتوانم بر همهی وقایع نظارت کنم
آیا سازمایهی عظیم هنر مدرن، هنر هرروزهی ما – در دوران ما – نور نیست؟ در نمایشخانههای معمولی، نور دور است، آویخته به صحنه. در لوپالاس کل نمایشخانه صحنه است؛ اینجا نور در فضایی ژرف جا گرفته، در ژرفا جان میگیرد و مثل هنرپیشه یی بازی میکند؛ یک لیزر هوشمند، با ذهنی پیچیده و پالوده، همچون نمایشگر تندیسهای تجریدی، با جهشهای ناگهاناش خطوطی معماگون میسازد: دایرهها، مستطیلها، بیضیها، شیارها، سیمها، کهکشانهها، شرابهها. چیز چشمگیر اینجا هنرنمایی تکنولوژیک نیست (هرچند که در پاریس چنین چیزی بهندرت دیده میشود)، بل جلوهی یک هنر جدید است، هم بهلحاظ سازمایه (نور متحرک) و هم بهلحاظ کارکرد؛ چون این واقعا" یک هنر همگانی است هنری که در میان جمع نمایش داده میشود، نه در جلوی جمع، هنری تام و تمام (همان رویای دیرین یونانی و واگنری)، که تلالو، موسیقی، و اشتیاق در آن با هم یکی میشوند. این یعنی که "هنر"، بدون گسستن از فرهنگ گذشته (حجمسازی از فضا با نور لیزر در واقع شاید یادآور برخی کوششهای هنرهای تجسمی مدرن باشد)، از محدودههای تعالیم فرهنگی فراتر میرود: نوعی رهایی که شیوهی مصرف نوینی بر آن صحه میگذارد: نورها را نگاه میکنیم، سایهها را، اسباب صحنه را، اما در عین حال کاری دیگر نیز میکنیم (میرقصیم، حرف میزنیم، به یکدیگر نگاه میکنیم): روال مطرح در تئاتر باستان
در لوپالاس، مجبور نیستم برای حفظ رابطهیی زنده با این مکان حتما" برقصم. در تنهایی، یا دستکم جدای از جمع، میتوانم "رویا " ببینم. در این فضای انسانیشده، میتوانم هرازگاهی به خود نهیب بزنم: "چهقدر همهچیز عجیب است!" عجیب، آن پردهی قدیمی صحنه، که رویاش آگهی "مسیر فرانسوی" را میخوانم: لوآور- پلیموت- نیویورک (شگفتی: در این رشته مکانها، این پلیموت است که مرا به رویا میبرد: شاید همان اسطورهی رمانتیک بندر سر راه؟). عجیب، این رقصندگان تاریکی (پشت به نور) در مهی که هرآن پیست را میپوشاند، بندبند مثل عروسکهای خیمهشببازی زیر سقفی از پرتوهای سبز و سرخ. عجیب، آن آینهی گردان. عجیب، آن دیوارنگارههای دودهگرفتهی هلنی که همچون نوعی پاکدامنی که کموبیش از مد افتاده در دیوارههای بالایی دور میشوند
لوپالاس یک "بوئت"، تعبیری که ما فرانسویها برای کلوپهای شبانه به کار میبریم، نیست: مکانی است که لذات اصیلی را که معمولا" پراکنده اند یکجا جمع میکند: نمایشخانه به عنوان بنایی که عاشقانه از آن حراست شده، لذت دیدنیها؛ شگفتی امروزگیها، کشف احساسات بصری جدید، به یمن فنآوریهای نوین؛ سرور رقص، سحر ملاقاتهای احتمالی. این آمیزه چیزی بسیار قدیمی را باز میآفریند، آنچه "شادخواری" خوانده میشود و چیزی بهکل سوای سرگرمی یا مشغولیت است: دستگاه عریض و طویلی از شور و شرها که کارش شادمان کردن مردم، تا پاسی از شب، است. تازگی اینجا در این تاثیر همنهادگی، تمامیت، و پیچیدگی است: من در مکانی هستم که خود را کفایت میکند. با این ضمائم است که لوپالاس دیگر نه یک کسبوکار ساده، بل یک اثر (هنری) میشود، و کسانی که اندیشهی این اثر را در سر پرورده اند بهجا است که خود را هنرمند بخوانند
پروست اگر بود اینجا را دوست میداشت؟ نمیدانم: دیگر دوشسی در کار نیست. با این حال، من، خمشده بر پیست رقص لوپالاس ی که با پرتوهای رنگارنگ و سایهروشنهای رقصان میتپید، در حالی که گرداگردم را در سایهی سطوح و لژهای باز، سراپا شور و شر بدنهای جوانی گرفته که در حلقههای مجهول خود مشغول اند، انگار که داشتم نوشتهیی را که از پروست خوانده بودم درک میکردم، حال و هوایی امروزی به آن میدادم: آن شب در اپرا، جایی که سالن و لژها پدیدار میشوند، زیر نگاه پرالتهاب راوی جوان، محیطی آبزیانه، روشن از نور دلنشین پرتاجها، نگاهها، جواهرها، چهرهها، و حالتهایی حاکی از حالات خدایان زیردریایی، که در میانشان دوشس گرمانت به مسند نشست. در نهایت، نه چیزی جز یک استعاره، سفری از دوردستهای حافظه و باز آمدن برای آراستن لوپالاس به غایت افسونها: افسونی که افسانههای فرهنگ برای ما دارد
مهی 1978
اعتراف میکنم که قادر نیستم توجهام را به زیبایی مکانی جلب کنم که هیچکس در آن نباشد (موزههای خالی را دوست ندارم)؛ و برعکس، برای کشف جاذبهی یک چهره، یک فیگور، یک جامه، برای لذت بردن از یک برخورد، نیاز دارم که مکان این کشف هم جاذبه و هم رنگ و بویی داشته باشد. شاید همین است که "لوپالاس" مرا اغوا میکند. اینجا احساس آسایش میکنم. امروزی است – بسا بسیار امروزی؟ با این حال، من اینجا توان دیرین معماری اصیل را در مییابم، که توامان تنهای جنبان و رقصان را تشدید میکند، و فضاها و ساختارها را جان میبخشد
این روزها، نمایشخانهها چه آسان از بین میروند. سالنی که اولین بار آنجا کاری از بکت را دیدم حالا پارکینگ شده؛ نمایشخانههای دیگر هم سالن سینما میشوند، جای خود را به آپارتمانها میدهند؛ لوپالاس یک نمایشخانهی نجاتیافته است؛ پیش از هرچیز بهخاطر نمایشهایی که اینجا اجرا میشوند؛ دیگر به این خاطر که آن نمایشخانهیی که در اصل اینجا بوده (مدتها از آن زمان میگذرد) همهچیزش هنوز حفظ شده: صحنه، پرده، بالکن، ردیفهای درجه یک (که حالا به پیست رقص معرکه یی تبدیل شده، اما هنوز میشود از آنجا نمایش را، ایستاده یا نشسته روی کوسنها، تماشا کرد)، پارچههای پهناور مخمل سرخ: احساس دیرینه: از پلکانی بالا رفتن و پا گذاشتن به فضایی عظیم، درهمتنیده با نورها و سایهها، همچون تازهواردی ناگهان پا گذاشتن به فضای مقدس نمایش (حتا و بهویژه هنگامی که، همچون اینجا، نمایش در سرتاسر سالن اجرا شود). تئاتر: واژه یی یونانی برگرفته از فعلی به معنای "دیدن". لوپالاس قطعا" مکانی است اختصاصیافته برای نگریستن: وقتات را صرف نگاه کردن به سالن میکنی، و وقتی از رقص برمیگردی باز هم نگاه میکنی
لوپالاس ابعاد مناسبی دارد. این یعنی که اینجا هراسآور نیست (اشکالی ندارد که اینجا چرتی بزنی): نمایشخانهی زیادی کوچک خفقانآور است، و زیادی بزرگاش هراسآور. اینجا میتوانی گردش کنی – بالا، پایین، جایات را به میل خودت عوض کنی – آزادییی که در نمایشخانههای دیگر همیشه سلب میشود، آنجا هرکس صندلییی دارد، آدم مترادف پولی است که میپردازد. اما برای این که فضا فضای خوبی باشد آزادی بس نیست. برخی آزمایشها نشان داده اند که موشهای سفید کوچک در محیط خالییی که هیچ تکیهگاهی نداشته باشد به اضطراب شدیدی دچار میشوند. برای احساس راحتی در یک فضا، باید از تکیهگاهی به تکیهگاه دیگر اتکا کنم، هم در کنجی بنشینم و هم روی سکویی و، مثل رابینسون شادمان در جزیرهاش، بهراحتی راهام را از اقامتگاهی به اقامتگاه دیگر باز کنم. در لوپالاس مکانهای آشنا بسیار اند: سالنی برای گپوگفت، چندتایی بار برای دور هم جمع شدن، استراحت کردن در فاصلهی دو رقص، بالکنی که از آنجا، از بالا و از لابهلای نردهها، آن پایین نمایش باشکوه نورهای بازیگوش بر بدنها را نگاه کنی. در هر موضعی که بایستم، احساس مسرتبخش نشستن بر مسندی شاهانه را دارم، که از آنجا میتوانم بر همهی وقایع نظارت کنم
آیا سازمایهی عظیم هنر مدرن، هنر هرروزهی ما – در دوران ما – نور نیست؟ در نمایشخانههای معمولی، نور دور است، آویخته به صحنه. در لوپالاس کل نمایشخانه صحنه است؛ اینجا نور در فضایی ژرف جا گرفته، در ژرفا جان میگیرد و مثل هنرپیشه یی بازی میکند؛ یک لیزر هوشمند، با ذهنی پیچیده و پالوده، همچون نمایشگر تندیسهای تجریدی، با جهشهای ناگهاناش خطوطی معماگون میسازد: دایرهها، مستطیلها، بیضیها، شیارها، سیمها، کهکشانهها، شرابهها. چیز چشمگیر اینجا هنرنمایی تکنولوژیک نیست (هرچند که در پاریس چنین چیزی بهندرت دیده میشود)، بل جلوهی یک هنر جدید است، هم بهلحاظ سازمایه (نور متحرک) و هم بهلحاظ کارکرد؛ چون این واقعا" یک هنر همگانی است هنری که در میان جمع نمایش داده میشود، نه در جلوی جمع، هنری تام و تمام (همان رویای دیرین یونانی و واگنری)، که تلالو، موسیقی، و اشتیاق در آن با هم یکی میشوند. این یعنی که "هنر"، بدون گسستن از فرهنگ گذشته (حجمسازی از فضا با نور لیزر در واقع شاید یادآور برخی کوششهای هنرهای تجسمی مدرن باشد)، از محدودههای تعالیم فرهنگی فراتر میرود: نوعی رهایی که شیوهی مصرف نوینی بر آن صحه میگذارد: نورها را نگاه میکنیم، سایهها را، اسباب صحنه را، اما در عین حال کاری دیگر نیز میکنیم (میرقصیم، حرف میزنیم، به یکدیگر نگاه میکنیم): روال مطرح در تئاتر باستان
در لوپالاس، مجبور نیستم برای حفظ رابطهیی زنده با این مکان حتما" برقصم. در تنهایی، یا دستکم جدای از جمع، میتوانم "رویا " ببینم. در این فضای انسانیشده، میتوانم هرازگاهی به خود نهیب بزنم: "چهقدر همهچیز عجیب است!" عجیب، آن پردهی قدیمی صحنه، که رویاش آگهی "مسیر فرانسوی" را میخوانم: لوآور- پلیموت- نیویورک (شگفتی: در این رشته مکانها، این پلیموت است که مرا به رویا میبرد: شاید همان اسطورهی رمانتیک بندر سر راه؟). عجیب، این رقصندگان تاریکی (پشت به نور) در مهی که هرآن پیست را میپوشاند، بندبند مثل عروسکهای خیمهشببازی زیر سقفی از پرتوهای سبز و سرخ. عجیب، آن آینهی گردان. عجیب، آن دیوارنگارههای دودهگرفتهی هلنی که همچون نوعی پاکدامنی که کموبیش از مد افتاده در دیوارههای بالایی دور میشوند
لوپالاس یک "بوئت"، تعبیری که ما فرانسویها برای کلوپهای شبانه به کار میبریم، نیست: مکانی است که لذات اصیلی را که معمولا" پراکنده اند یکجا جمع میکند: نمایشخانه به عنوان بنایی که عاشقانه از آن حراست شده، لذت دیدنیها؛ شگفتی امروزگیها، کشف احساسات بصری جدید، به یمن فنآوریهای نوین؛ سرور رقص، سحر ملاقاتهای احتمالی. این آمیزه چیزی بسیار قدیمی را باز میآفریند، آنچه "شادخواری" خوانده میشود و چیزی بهکل سوای سرگرمی یا مشغولیت است: دستگاه عریض و طویلی از شور و شرها که کارش شادمان کردن مردم، تا پاسی از شب، است. تازگی اینجا در این تاثیر همنهادگی، تمامیت، و پیچیدگی است: من در مکانی هستم که خود را کفایت میکند. با این ضمائم است که لوپالاس دیگر نه یک کسبوکار ساده، بل یک اثر (هنری) میشود، و کسانی که اندیشهی این اثر را در سر پرورده اند بهجا است که خود را هنرمند بخوانند
پروست اگر بود اینجا را دوست میداشت؟ نمیدانم: دیگر دوشسی در کار نیست. با این حال، من، خمشده بر پیست رقص لوپالاس ی که با پرتوهای رنگارنگ و سایهروشنهای رقصان میتپید، در حالی که گرداگردم را در سایهی سطوح و لژهای باز، سراپا شور و شر بدنهای جوانی گرفته که در حلقههای مجهول خود مشغول اند، انگار که داشتم نوشتهیی را که از پروست خوانده بودم درک میکردم، حال و هوایی امروزی به آن میدادم: آن شب در اپرا، جایی که سالن و لژها پدیدار میشوند، زیر نگاه پرالتهاب راوی جوان، محیطی آبزیانه، روشن از نور دلنشین پرتاجها، نگاهها، جواهرها، چهرهها، و حالتهایی حاکی از حالات خدایان زیردریایی، که در میانشان دوشس گرمانت به مسند نشست. در نهایت، نه چیزی جز یک استعاره، سفری از دوردستهای حافظه و باز آمدن برای آراستن لوپالاس به غایت افسونها: افسونی که افسانههای فرهنگ برای ما دارد
مهی 1978
Labels: Barthes
3 نظر:
سلام جناب یزدانجو.متنی که کار کردید و ترجمه تان هردو زیبا بود. این موضوع که بیشتر مقهور مکانیم و مکان اغوامان میکند .... موفق باشید.
چند بار خوندم و لذت بردم، خسته نباشید
يک بارِ ديگه میگم که دستات درست!
Post a Comment
<<< صفحه ی اصلی