افسون سوررئالیسم
نه با برتون، با بونوئل بود که سوررئالیسم را کشف کردم، آن هم نه با فیلمهایاش که با نوشتههاش. به گذشتهها که فکر میکنم، هنوز هم فکر میکنم کتابی که تعیینکننده ترین تاثیر را بر من گذاشت خاطرات لوئیس بونوئل بود، "با آخرین نفسهایام"، که انگار اولین نفسهای آزادیام را با آن کشیدم. با بونوئل بود که آزادی اندیشه و زیبایی زندگی را کشف کردم. و از آن پس یکسر مسحور سوررئالیستها شدم. نوباوگی فکریام دورانی بود که هرچیز پیشرو یا نابههنجاری "سوررئالیستی" خوانده میشد، چیزی شاید چون "پسامدرن" برای امروزیها. آن زمان ما (دوستانی از دست رفته) "شورشیان آرمانخواه" بودیم یا "تبعیدیان سودایی" – نمیدانم؛ هرچه بود انقلابیهای افسونزده یی بودیم که هر اثر سوررئالیستی را همچون نشان نابی از خلاقیت هنری ستایش میکردیم. حتا کاراکترهای کتاب بونوئل را بین خودمان تقسیم کرده بودیم. یکی دالی شده بود، یکی لورکا، و من هم از این که خودم را جای خود بونوئل بگذارم غرق لذت میشدم ...
هنوز که هنوزه نمیتوانم از افسونی که بونوئل برایام داشت رها شوم. حتا فیلمهاش را که دیدم آنقدر برایام تکاندهنده نبود که کتاباش (هرچند که هنوز هم آن فیلمها را بزرگترین آثار سوررئالیستی همهی دورانها میدانم). برتون اصلن برایام جالب توجه نبود. البته آن زمان چیزی زیادی از او به فارسی نبود. سالها بعد کتاب مصاحبهی مفصلاش را خواندم و به شدت ملول شدم – پیشگام جنبشی اینچنین طنزآمیز و جسور انگار نه طعمی از طنز داشت نه رنگ و بویی از جسارت به خود گرفته بود (ملالی همچون کسالت مقالات یا مصاحبههای بورخس، که تضاد حیرتانگیزی با نبوغ ناب او در داستانهاش داشت).
در نخستین نوشتههای داستانیام ("شب بهخیر یوحنا") بیش از همه تحت تاثیر فضاهای سوررئالستی بودم، و بارهای بار در نوشتههای بعدی این حسرت سوررئالیستی را نشان دادم. حالا از آن شوروشر چه مانده؟ سوررئالیسم حالا به نظرم بیش از حد سودایی، رادیکال، و در نهایت مدرنیستی میرسد، شاید چون خودم روز به روز محافظهکارتر و نسبت به هر روایت کبیر انقلابی بدبینتر شده ام. برای این بدبینی طبعن دلایلی دارم. با همهی اهمیتی که سوررئالیستها به "ناخودآگاه" میدادند، حتا فروید هم در نهایت به داد آنها نرسید. جویس و دنبالههایاش با "جریان سیال ذهن" شان گوی سبقت را از سوررئالیستهای نویسنده ربودند -- البته، به حق: سوررئالیسم ساده دلانه "زبان" را فراموش کرده بود. به همین دلیل بود که سوررئالیسم ادبی را هم ساختارگرایی و هم پساساختاگرایی به محاق فراموشی انداختند. بیدلیل نبود که سوررئالیسم بزرگترین دستآوردهایاش را در هنر سینما و نقاشی به دست آورد، هنوز هم بونوئل، و برای من مگریت، کیریکو، و میرو بزرگترین سوررئالیستهای اند. در عرصهی ادبیات به گمانام "نوشتار خودکار" سوررئالیستها کاری بیش از برتون از پیش نبرد. حتا بزرگترین داستانهای سوررئالیستی برای من ("بوف کور"، "پدرو پارامو") هرگز نوشتههایی خودکار نبودند، و همینطور محبوبترین اشعار سوررئالیستی برایام (شعرهای لورکا و پاز) که واقعن سراسر سوررئالیستی نبودند.
اما امروز روز از آن همه مانیفستهای انقلابی و اقدامات آنارشیستی چه مانده، جز این که، سوررئالیستها واقعن پیشاپسامدرن بودند: اگر "روشنگری" با این شعار شکل گرفت که "جسارت اندیشهورزی داشته باش"، شعار سوررئالیسم این بود "جسارت خیالپروری داشته باش". هنوز هم "زیبای سوررئالیستی" افسونی دارد که مجابام میکند سوررئالیستها را به خاطر موهبتی که یکبار و برای همیشه به ما بخشیده اند ستایش کنم: آزادی انسانی، خلاقیت در تخیل ...
دیشب "ناجا" (نادیا) ی برتون را خواندم. خوشبختانه پیشتر آنقدر از برتون سرخورده بودم که این بار هم نتواند به شگفتام آورد. با ترجمهی کتاب هم راحت نبودم. میدانم که مترجم زحمت "زیادی" برای کتاب کشیده، حیف که با این همه پانویسی که آورده ضربان و ضرباهنگ کار را از بین برده بود. البته این هم هست که اصولن با هر پانوشت و پینوشتی در هر کتابی مخالف ام، چه تالیف و چه ترجمه، مگر این که این یک راهبرد نوشتن باشد، که تازه باز هم نمونههای موفق انگشتشماری از آن هست، مثل کار دریدا در "زنگ عزا" دربارهی هگل و ژنه، یا کار ناباکوف در "آتش افسرده" (که این آخری را یک سال پیش با درآمد درخشان ریچارد رورتی خواندم، و اگر به نظرم مطلقا" غیرقابلترجمه نمیآمد نمیدانستم وسوسهی ترجمانیدناش را چهطور از ذهنام پاک کنم!). به گمانام کل کتاب را میتوانست یک جمله نجات دهد، یا دست کم خوانندهی کتاب را لختی سرخوش کند، همان جملهی پایانی که در ترجمه آمده:
"زیبایی متشنج خواهد بود، یا وجود نخواهد داشت"
که یعنی زیبایی وجودش سراسر تکاندهنده است وگرنه اصلن وجود ندارد، و فارسیاش میشود:
"زیبایی یا تکاندهنده است یا وجود ندارد"
هنوز که هنوزه نمیتوانم از افسونی که بونوئل برایام داشت رها شوم. حتا فیلمهاش را که دیدم آنقدر برایام تکاندهنده نبود که کتاباش (هرچند که هنوز هم آن فیلمها را بزرگترین آثار سوررئالیستی همهی دورانها میدانم). برتون اصلن برایام جالب توجه نبود. البته آن زمان چیزی زیادی از او به فارسی نبود. سالها بعد کتاب مصاحبهی مفصلاش را خواندم و به شدت ملول شدم – پیشگام جنبشی اینچنین طنزآمیز و جسور انگار نه طعمی از طنز داشت نه رنگ و بویی از جسارت به خود گرفته بود (ملالی همچون کسالت مقالات یا مصاحبههای بورخس، که تضاد حیرتانگیزی با نبوغ ناب او در داستانهاش داشت).
در نخستین نوشتههای داستانیام ("شب بهخیر یوحنا") بیش از همه تحت تاثیر فضاهای سوررئالستی بودم، و بارهای بار در نوشتههای بعدی این حسرت سوررئالیستی را نشان دادم. حالا از آن شوروشر چه مانده؟ سوررئالیسم حالا به نظرم بیش از حد سودایی، رادیکال، و در نهایت مدرنیستی میرسد، شاید چون خودم روز به روز محافظهکارتر و نسبت به هر روایت کبیر انقلابی بدبینتر شده ام. برای این بدبینی طبعن دلایلی دارم. با همهی اهمیتی که سوررئالیستها به "ناخودآگاه" میدادند، حتا فروید هم در نهایت به داد آنها نرسید. جویس و دنبالههایاش با "جریان سیال ذهن" شان گوی سبقت را از سوررئالیستهای نویسنده ربودند -- البته، به حق: سوررئالیسم ساده دلانه "زبان" را فراموش کرده بود. به همین دلیل بود که سوررئالیسم ادبی را هم ساختارگرایی و هم پساساختاگرایی به محاق فراموشی انداختند. بیدلیل نبود که سوررئالیسم بزرگترین دستآوردهایاش را در هنر سینما و نقاشی به دست آورد، هنوز هم بونوئل، و برای من مگریت، کیریکو، و میرو بزرگترین سوررئالیستهای اند. در عرصهی ادبیات به گمانام "نوشتار خودکار" سوررئالیستها کاری بیش از برتون از پیش نبرد. حتا بزرگترین داستانهای سوررئالیستی برای من ("بوف کور"، "پدرو پارامو") هرگز نوشتههایی خودکار نبودند، و همینطور محبوبترین اشعار سوررئالیستی برایام (شعرهای لورکا و پاز) که واقعن سراسر سوررئالیستی نبودند.
اما امروز روز از آن همه مانیفستهای انقلابی و اقدامات آنارشیستی چه مانده، جز این که، سوررئالیستها واقعن پیشاپسامدرن بودند: اگر "روشنگری" با این شعار شکل گرفت که "جسارت اندیشهورزی داشته باش"، شعار سوررئالیسم این بود "جسارت خیالپروری داشته باش". هنوز هم "زیبای سوررئالیستی" افسونی دارد که مجابام میکند سوررئالیستها را به خاطر موهبتی که یکبار و برای همیشه به ما بخشیده اند ستایش کنم: آزادی انسانی، خلاقیت در تخیل ...
دیشب "ناجا" (نادیا) ی برتون را خواندم. خوشبختانه پیشتر آنقدر از برتون سرخورده بودم که این بار هم نتواند به شگفتام آورد. با ترجمهی کتاب هم راحت نبودم. میدانم که مترجم زحمت "زیادی" برای کتاب کشیده، حیف که با این همه پانویسی که آورده ضربان و ضرباهنگ کار را از بین برده بود. البته این هم هست که اصولن با هر پانوشت و پینوشتی در هر کتابی مخالف ام، چه تالیف و چه ترجمه، مگر این که این یک راهبرد نوشتن باشد، که تازه باز هم نمونههای موفق انگشتشماری از آن هست، مثل کار دریدا در "زنگ عزا" دربارهی هگل و ژنه، یا کار ناباکوف در "آتش افسرده" (که این آخری را یک سال پیش با درآمد درخشان ریچارد رورتی خواندم، و اگر به نظرم مطلقا" غیرقابلترجمه نمیآمد نمیدانستم وسوسهی ترجمانیدناش را چهطور از ذهنام پاک کنم!). به گمانام کل کتاب را میتوانست یک جمله نجات دهد، یا دست کم خوانندهی کتاب را لختی سرخوش کند، همان جملهی پایانی که در ترجمه آمده:
"زیبایی متشنج خواهد بود، یا وجود نخواهد داشت"
که یعنی زیبایی وجودش سراسر تکاندهنده است وگرنه اصلن وجود ندارد، و فارسیاش میشود:
"زیبایی یا تکاندهنده است یا وجود ندارد"
3 نظر:
نوشتهیِ جالبی بود.
بهخصوص با آن بحثِ ناديدهگرفتنِ زبان توسطِ سورئالها که گفتی خوشام آمد و به نظرم راست میگويی.
راستی، ترجمهیِ ميرعبّاسی به نظرِ من هم دستانداز داشت با اينکه بد هم نبود.
با آخرين نفسهايم هم که عالی است...
نمي دانم شايد به خاطر خوره سينماست كه مسير تقريباً بر عكسي را تجربه كردم سگ آندلسي،ويريديانا وبعد...«با آخرين نفس هايم»كه از خواندنش خيلي چيز ها دستگيرم شد مثلاً اين كه توپ هاي آمريكايي اين قدرت را دارندكه علاوه بر ميدان جنگ خيلي جاهاي ديگرهم به درد بخورند و به كار بيايند؛درست وسط سرمقاله يك مجله معتبر ادبي ياتصميمات بنگاه هاي انتشاراتي. اما از همه بهترش اين بود كه فهميدم بعضي آدم ها آن قدرمحشرند كه خودشان تبديل به بهترين اثري مي شوند كه خلق كرده اند.روياي بي منطق و پارانوياي بكر سينماي بونوئل، جذبه ي تماشاي اول بار آن نماهاي نزديك ازدست بريده آكنده از حشره، ،چشم تيغ افشان و...؛ بعدها هيچ وقت حتي در كارهاي لينچ هم تكرار نشد.اين كه برگمان گفته:«همه اين موهبت بزرگ نصيبشان نمي شود كه يك لوئيس بونوئل باشند؛مردي كه هر فيلمي مي سازدروي دست خودش بلند مي شود»حرف راستي ست نه؟.
پيام جان دو مقاله آخريت واقعا عالي بود. هم راديكاليسم بنادگرا كه پاسخ دندانشكني بود ، هم اين مقاله سوررئال . راستي در حال نوشتن دنباله مقاله سوررئالم هستم
، حتما برات مي فرستم .
راستي ما كه نفهميديم اين آقاي گل محمدي با كامنتهاش تو دبش و فرانكولا، بالاخره از انديشه هاي ژيژك خوشش مياد يا كه ..
Post a Comment
<<< صفحه ی اصلی