April 30, 2005

ماجراهای ریچارد براتیگان (6)

جادوی هلوها*

چند ایستگاه؟
چند ایستگاه؟
چند ایستگاه؟
مانده تا ایستگاه گوزن شمالی؟

دیروز چهارتا هلو خریدم، هرچند هلو نمی­خواستم. پام را که توی سوپرمارکت گذاشتم اصلن دنبال هلو نبودم. چیز دیگری می­خواستم بخرم، اما حالا یادم نمی­آید چطور شد که این طور شد.
داشتم از بخش میوه فروشی رد می­شدم بروم چیزی را که یادم رفته بود بگیرم که چشم­ام به هلوها افتاد. هلوها مقصدم نبودند، اما به هر حال آن­جا توقف کردم و میخ کوب­شان شدم. هلوهای قشنگی بودند اما این دلیل نمی­شد آن­ها را بخرم. هلوی خوشگل به عمرم زیاد دیده ام.
بی این که فکرش را بکنم یکی از هلوها را برداشتم ببینم چه قدر سفت است، توپ توپ بود، اما در این چند ده سال صدها هلوی همین شکلی بوده اند.
چه بود که وادارم می­کرد هلوهایی را که نمی­خواستم، بخرم؟
یکی از هلوها را بو کردم، بویی داشت مثل بچگی­ام. آن­جا ایستگاهی شد و من مسافری شدم و با قطاری به گذشته­ها برگشتم، آن­وقت­ها که یک هلو می­توانست یک حادثه­ی استثنایی باشد، انگاری یک ایستگاه گوزن شمالی بود با گله یی از گوزن­ها که یک روز تابستان با حوصله منتظر قطار ایستاده بودند و همه تا آخر خط همراه­ شان چمدان­هایی پر از هلو بود.

* از مجموعه­ی قطار سریع السیر توکیو- مونتانا

Labels: ,

:: نقل نوشته ها مجاز و انتشار آن ها منوط به اجازه ی نويسنده است ::