June 14, 2007

پنج پوستر متحرک، یادگاری از ریچارد رورتی

1
از شیفتگی­ام که می­گویم، رامین می­گوید احتمالا" می­آید ایران، می­توانی ببینی­اش. رورتی را می­بینم. ارادت­ام را، ناشیانه، ابراز می­کنم. یکی دو سوال می­پرسم، در مورد ابهامات احتمالی در متن سخنرانی­، و چندتا سوال کلی. جواب­ام را می­دهد، با حوصله، اما بی هیجان. می­گویم دارم ترجمه­ی «فلسفه و امید اجتماعی» اش را ویرایش می­کنم. می­گویم شاید نتوانم، اما دل­ام می­خواهد «فلسفه و آینه­ی طبیعت» اش را ترجمه کنم. می­گوید که نه: بحث­های آن کتاب دیگر دغدغه­­اش نیست، قدری قدیمی شده، شاید برای ما هم دیگر آن­قدرها جذاب نباشد ... رامین می­خندد، از من می­پرسد: روشنفکر ایرانی­ای می­شناسی که این­طور باشد، در مورد اثرش، اثری در این حد، این­طور حرف بزند؟ رو به رورتی هم این را می­گوید، او هم لب­خندی می­زند. وقت رفتن، مصرانه می­گوید که، نه، واقعا" ترجیح می­دهد کتاب دیگرش را به فارسی برگردانم، همان که عنوان­اش را این­طور ترجمه خواهم کرد: «پیشامد، بازی، و همبستگی».
قبل و بعد سخنرانی همراه­اش هستم. گوش می­کنم، گاهی هم سوالی می­پرسم، بیش­تر در باب تفاوت­های فکری­اش با دریدا و البته بودریار. در کل، خسته است، اما باز هم نه بی حوصله. چند دقیقه­ای تنها مانده­ایم، می­خواهم از خستگی درش بیاورم: می­گویم بعد از سخنرانی، خانم روشنفکری به دوست­اش می­گفت: این آمریکایی امپریالیست را باش، حالا که ما تازه فهمیده­ایم علت عقب­ماندگی­مان چه بوده، آمده، می­گوید فلسفه بد است و به درد شما نمی­خورد، این استعمارگرها حالا هم می­خواهند این­طوری استثمارمان کنند، و ... اصلا" نمی­خندد. مبهوت است و کاملا" کنجکاو که چرا؟ از سنت روشنفکری (چپ) در ایران برای­اش می­گویم، و باز هم تعجب ... دوباره درباره­ی ترجمه­ی کتاب­اش حرف می­زنیم.

2
کار کتاب به درازا می­کشد، از رورتی و درباره­ی رورتی، هرچه دست­ام ­رسیده ­خوانده­ام، ترجمه نمی­کنم، نشخوار می­کنم. یک سالی گذشته، بل­که بیش­تر، ترجمه­ی اولیه تمام شده، مشغول ویرایش­ ­ام، به رامین گفته­ام دل­ام می­خواهد رورتی مقدمه­ی مبسوطی بنویسد، یا شاید هم مصاحبه­ی مکتوبی ترتیب دهیم ... نه تماسی با رورتی داشته­ام نه سراغی از رامین گرفته­ام. رامین گرفتار است و با این اوضاع انگیزه­ای برای مقدمه یا مصاحبه نیست. کار کتاب را تمام کرده­ام، می­خواهم اقلا" به رامین تقدیم­اش کنم، مقدمه­ی مفصلی بنویسم، و ... مقدمه را مختصر می­کنم، جرح و تعدیل می­کنم، به افزودن همان سخنرانی­ بسنده می­کنم: مجوز می­گیرد و منتشر می­شود. خوش­حال ام و احساس سبکی دارم: آخرین ترجمه­ام کار رورتی بود.

3
قبل از سفر، از کشف جدیدم برای مهدی گفته­ام. کتاب هم چند روزی هست در آمده. مهدی، نخوانده، شیفته شده. حکمت را با خودم برده­ام. می­دهم مهدی بخواند. فرصت خواندن نیست. نصف کتاب را خودم واگویه کرده­ام. در سفر، دائم از رورتی می­گویم، از نگاه­اش به پروست و نیچه و دریدا و اورول و ناباکوف، از تاریخ­نگری و نام­انگاری. بازی­باوری. مهدی هم مجذوب­اش شده، با دیگران هم که بحث می­کند رورتی را گواه می­گیرد، انگار او هم این سفر ابدی را با ما بوده.
من در شهری از میان آن همه شهر جادویی متوقف مانده­ام، مهدی برگشته. تلفن می­زند، یک ساعت تمام از لذت متن رورتی می­گوید. مفتون­اش شده. خوش­حال ام که خواننده­ای مثل مهدی هست.
هفته­ی دیگر بر می­گردم پیش­اش. شب آخر هم به سرخوشی با حکمت این آدم می­گذرد، به بحث از مفهوم «قساوت» و مصداق­های مختلف­اش، و البته آن «کنج­کاوی لیبرالی» که کار ما هم بوده.

4
از سفر برگشته­ام. پرس­وجویی می­کنم، ببینم بازتاب کتاب رورتی چه بوده. تقریبا" هیچ. کتاب را به خواست منتقد محترمی برای­اش فرستاده­ام، امیدوار ام اقلا" او قدر آن را بداند. نقدی می­نویسد و کل کار را به هیچ می­گیرد، کتاب را خلاصه می­کند در جدل­­های بی­فایده بر سر برگردان دو واژه. سوای این هم، هیچ.

5
رورتی مرده. خبرنگاری خبرش را می­دهد. اصرار دارد که چیزی درباره­اش بگویم. می­گویم حرفی ندارم. می­گوید نمی­شود. می­خواهد خبر اول را او روی تلکس بفرستد. می­گویم حرفی ندارم.

Labels:

2 نظر:

Anonymous Anonymous مي نويسد:

هیچ‌چیزی قدر این یادداشت وسوسه‌ام نکرده بود که حتما بخوانم این کتاب را. مرسی

3:32 PM  
Blogger Unknown مي نويسد:

ما هميشه بي آن كه بدانيم شيفته مي شويم.........

5:03 PM  

Post a Comment

<<< صفحه ی اصلی

:: نقل نوشته ها مجاز و انتشار آن ها منوط به اجازه ی نويسنده است ::