«فرهنگ ایرانی» اصلا" وجود ندارد
(پیام یزدانجو دانشآموختهی سینما است و رمانِ «فرانکولا» و مجموعه داستانِ «شب بهخیر یوحنا» را منتشر کرده، اما بیش از همه به خاطر ترجمههایاش از آثار متفکران پستمدرن غربی در ایران شناخته شده است. یزدانجو هفتهی گذشته اعلام کرد که ترجمه را کنار گذاشته و پس از این به ادبیات خواهد پرداخت. او در گفتوگو با «رادیو زمانه» از ریشههای آسیب در ارتباط بین ما و غرب میگوید)
* آقای یزدانجو، شاید هیچ ملتی به اندازهی ملت ایران به ارتباط خود با غیر خود فکر نمی کند. اما چرا اینها منجر به حرکت به جلو نمیشود؟
با این قید که در فرض شما، یا دست کم در شدت آن، میشود تشکیک کرد، به نظر میرسد که این اندیشهگری تا حدودی مشخص، و مطمئنا" چشمگیر، مقید به پیشفرضهایی است که هم به لحاظ نظری و هم به لحاظ عملی پیآمدها یا رهآوردهای آن را محدود میکنند. این پیشفرضها که اغلب ریشه در اخلاقیات «ایرانی» دارد، از یک سو به حفظ موضع متوهمانهی ما در مورد گذشتهی باشکوه خود منجر میشود، و از سوی دیگر قالب ایدئولوژیکی میسازد که موجب میشود از درک تحولات تاریخی عاجز باشیم. برای ما، باستانگرایی «ایرانی» و چپگرایی «ایرانی» دو نمایندهی ناب این طرز تلقی بوده و به نظر میرسد هنوز هم، بهرغم تمام تحولات تاریخی، پا بر جا مانده و حتا امروزه بهشکل حادتری خود را به نمایش میگذارند – گیرم در وضعیتی، بهقول بودریار، «پسا – مرگی»، یعنی که شاید احیای امروزی آنها تنها نشانهای از ناپدیدی واقعی آنها باشد، همچون رعشههای رقتانگیز مردی محتضر که با تمام توان میخواهد حیاتاش را ثابت کند، اما این دیگر تنها وداعی با واقعیت است، یا بودریاریتر، حضور چشمگیرش تنها در راستای این عمل میکند که واقعیت ناپدیدیاش را پنهان کند. در هر حال، شاید این مرده یا محتضر تا مدتی به این وضعیت ادامه دهد اما جدی گرفتن آن تنها میتواند بهانهای برای به تعویق انداختن یک تدفین محتوم باشد.
* در سالهای اخیر واژههایی نظیر اعتدال و پرهیز از التقاط وارد دیسکور روشنفکری ایران شده است. آیا در ساحت اندیشه میتوان چنین مرزهایی کشید؟
تا آنجا که به عرصهی اندیشهورزی ناب و نظری مربوط میشود چنین مرزگذاریهایی بیمعنا است اما اگر، بهقول ارتگا یی گاست، اندیشه را برای زندگی بخواهیم و نه زندگی را برای اندیشه، به نظر میرسد مرزگذاری دست کم از این بابت میتواند معنایی، معنای مثبتی، پیدا کند: این همان پراگماتیسم تاریخی، یا به تعبیر من «مصلحتباوری» ناگزیری است که باید به آن تن دهیم.
اما تا آنجا که به بحث ایران و «ایرانی» مربوط میشود، بهگمانام برعکس، آنچه ما همواره از آن پا پس کشیدهایم دست زدن به گسست مفهومی و پیگیری اندیشهی رادیکالی است که افراط محافظهکارانهی ما را به مدرنیتهای مصلحتباورانه پیوند دهد. ما شاید بیش از آن که از افراط و التقاط رنج برده باشیم از نداشتن شهامت اخلاقی برای دست زدن به آن گسست مفهومی به شکلی ریشهای آسیب خوردهایم: شهامت اقرار به شکست و آمادگی برای دگرگونی. در عین حال، شاید آنچه رادیکالترین منتقد مدرنیته، نیچه، میگوید برای تجددخواهان «ایرانی» بیبهره نباشد: بهجای بزک کردن اندیشههای در حال احتضار، روانه کردن آنها به سوی جایگاهی که دیر یا زود در آن میآرمند. این جسارت شاید بهطرز منسوخ یا حتا مشئومی بیش از حد مدرنیستی جلوه کند، اما در هر حال، ترتیب دادن تشریفاتی شایسته برای خاکسپاری موجودی که دیگر نمیتواند احیا شود بسیار بهتر از مویه کردن بر گوری است که دیگر در آن مردهای نیست.
* پس چرا این روزها همه از لزوم اعتدال حرف میزنند؟ از گسست میترسند؟
این تنها ترفندی برای تن زدن از پذیرش فروپاشی است، فروپاشی ایدههایی که افرادی عمری را بر سر آن گذاشته یا تازه به سودای ناکجاآبادی در آیندهی موهوم و نامعلوم به آن رو میآورند. نزدیکی انواع چپهای ایرانی نمونهی نابی از همین عقبنشینی راهبردی – و نه راهکاری – است. تعجبی ندارد که با به خطر افتادن، با سست شدن اساس اندیشههای چپ مدرن در دنیای معاصر، روشنفکران «ایرانی» (که، بنا به تعریف، مدتها است که ماهیتا" چپگرا بودهاند) در برابر سیلاب سهمگین تجربهی تاریخی که آنان را دچار تشکیک و تزلزل کرده، با سرعتی سرسامآور، بیمهابا و بی کمترین شرمساری، در حال واپسگرایی به سمت بنیادهای قدیمیتر اما بهظاهر استوارتر خود اند. بنیادگرایی روشنفکران «ایرانی» هم حکایت خود را دارد: چپ مذهبی از سروش و شبستری به شریعتی رسیده و چپ مارکسیستی از ژیژک به لنین و استالین میرسد!
اقرار میکنم که مساله قدری مضحک به نظر میرسد. در شرایط روشنفکر «ایرانی»، رادیکالیتهای که من از آن حرف میزنم تنها میتواند به معنای جسارت در گسستن از رادیکالیسم باشد، تنها میتواند یک محافظهکاری پراگماتیستی باشید. در واقع، مشکل ما محافظهکاری نیست: برعکس، مشکل نبود رادیکالیتهای است که گسست از همهی اشکال رادیکال اندیشهی رادیکال را رقم زند. رادیکالیسم از دیرباز اعتیاد اندیشهی «ایرانی» بوده، و اگر امروزه فضیلتی در رادیکال بودن باشد این رادیکال بودن تنها میتواند با جسارتی بیبهانه برای گسستن از رادیکالیسم رمانتیک «ایرانی» معنا پیدا کند. به این معنا، طبیعی است که گسست از گذشته برای برخی، برای بسیاری، طنینی مرگآور دارد. و این همه در شرایطی است که میدانیم امروزه هیچ کاری آسانتر از گرفتن موضعی رادیکال، گرفتن ژست صلحدوستی و خیرخواهی و محکوم کردن نابهسامانی جهانی بهعنوان شر مطلق و ملازم نولیبرالیسم غربی و در واقع دموکراسی لیبرالی نیست.
* مسالهی دیگر اصرار روشنفکران در اثبات عدم تاثیرپذیری شان از اندیشههای متفکران غربی است. این اصرار سبب شده که تاثیرپذیری به یک اتهام تبدیل شود. اصلا" میتوان گفت که یک روشنفکر تحت تاثیر اندیشمندان دیگر نبوده است؟
نه. اما این نکتهای است که باید به شکل کلیتر بر آن تاکید گذاشت. و اگر من از ابتدا «ایرانی» را همواره در گیومه گذاشتهام دقیقا" از همین بابت بوده. در واقع بهرغم، یا به دلیل، تمام تنوعات و تعارضاتی که در فرهنگ «ایرانی» دیده میشود، به نظر میرسد هیچ واقعیت تاریخی نمیتواند یکتایی و بیبدیلی این فرهنگ را از آن بگیرد.
حال، و البته در همین راستا، پیشنهاد من برای برپایی رشتهای به نام «ایرانیشناسی» بهجای «ایرانشناسی» ابدا" یک شوخی زبانی یا حتا یک انتقاد زبانبازانه نیست، هرچه باشد، ایدهی دیرآمدهای است بر اساس این باور که آنچه ما به شکل مبرم نیازمند آن ایم افزودن بر بار خودستایی نبوده – بدبختانه تاریخ ما از این جهت کمبودی ندارد – بل که پیدا کردن شهامت اخلاقی برای تکفیر این توهمات است. بهگمانام «ایرانیشناسی» ما میتواند نشان دهد این فرهنگی که ظاهرا" تنها واقعیت تزلزلناپذیرش تزلزلپذیری حیرتانگیز آن بوده تا چه حد از عدم تصدیق تناقضات تاریخی و صد البته بیبهرگی از شهامت اخلاقی ضربه خورده – روشن است که منظورم از «اخلاقی» تعبیر کانتی (علمالاخلاق یا اصول اخلاقی: Ethics) نیست، این صفت را در معنایی کاملا" نیچهای، به معنای «اخلاقیات» (Morals) به کار میبرم: به این معنا، آنچه بیش از همه باید مورد ارزیابی انتقادی قرار بگیرد همان «اخلاقیات ایرانی» است.
* این ارزیابی انتقادی از سوی چه کسانی باید صورت بگیرد؟ در واقع میخواهم این سوال را بپرسم که فکر نمی کنید اصلا" بستر چنین انتقادی وجود ندارد؟
در این که سنت انتقادی جایگاه شایانی در اندیشهی «ایرانی» نداشته شکی نیست. این سنت اصلا" سابقهی قابلاعتنایی در میان ما ندارد. در چنین حالتی، تنها میتوان به ایجاد جو خود – نقادی در میان روشنفکران امیدوار بود. اما در توصیف این دلخوشی هم نباید راه اغراق رفت. در حاضر هم احتمال ایجاد این سنت در میان ما همانقدر بعید به نظر میرسد که در زمان امثال هدایت ناممکن مینمود. فراموش نکنید: ما ملتی هستیم که بزرگترین نویسنده و نقادش از این که برای ما / به زبان ما مینویسد احساس شرمساری میکرد: درست در زمانی که ما سراپا به تحسین او رو آوردیم، او بیش از همیشه ما را تحقیر کرد. طبیعی است که با چنین شرمساریهای تاریخی و تکراری، ارزیابی انتقادی اغلب جایاش را به عقدهگشاییهای افراطی میدهد... واضح است که در این مورد هم، مثل بسیاری موارد، من خوشبین ام اما اصلا" امیدوار نیستم...
* به نظر شما بیگانهستیزی مستتر در تفکر ایرانی ریشه در چه دارد؟ عده ای این مساله را به استعمار نسبت می دهند. اما فکر نمیکنم ایران تنها کشوری بوده باشد که استعمار را تجربه کرده. با این حال بیگانهستیزی در کمتر کشوری اینقدر پررنگ است.
این خودستایی متوهمانه یا خودشیفتگی افراطی تنها روی دیگر خودباختگی یا آن خلاء عظیمی است که فرهنگ «ایرانی» را در مغاک منحصر به فردی محاط کرده. بیایید روراست باشیم: سنت ما سنتی انتقادی و خودبرکشنده نبوده، آگاهی «ایرانی» هم بنابراین یک آگاهی قیاسی است: در برابر سنت درونزای غربی، سنت «ایرانی» تنها از راه قیاس بود که سرانجام به تفاوت خود با سایر سنتها پی برد ... آدم نمیداند اگر در عهد قجر ساکنانی از این مرز و بوم به اروپا نرفته بودند تا سنتی متفاوت از خود را مشاهده کنند آیا هرگز هیچ حرفی از ضرورت تغییر سنت «ایرانی» به میان میآمد یا نه؟ مساله ساده است: یک قیاس و البته سپس سرگردانی در برخورد با این تفاوت. و در این حالی است که سنت غربی ظاهرا" نیازی به این قیاسگری، به عنوان انگیزهی اصلی پیگیری پروژهی خود – نقادی نداشته: انسان اروپایی با مشاهدهی احوال و افکار عدهای غیراروپایی یا موجوداتی مریخی نبود که نیاز به اصلاح و انتقاد و بهبودبخشی به سنت خود را احساس کرد ... واضح است که، قصدم تایید اروپامحوری ناموجهی که امروزه حالتی مشمئزکننده هم پیدا کرده، نیست؛ قصدم تنها تاکید بر درونزا بودن یک سنت و تلاش مستمر آن برای خود – نقادی است.
در عین حال، این بیگانهستیزی که از آن یاد میکنید تنها میتواند تاییدکنندهی نیاز ناگزیری باشد که انسان «ایرانی» در مواجهه با انسان غربی یا اروپایی پیدا کرده، وگرنه، اگر «ایرانی» نیازی به غربی نداشته باشد دلیلی هم برای ستیز با او نخواهد داشت. این ستیز البته بیش از آن که از سر قدرت باشد ظاهرا" تلاشی از سر استیصال بوده، تلاشی برای خود – پایداری و خود – باوری در برابر سیلاب سهمگین آگاهی قیاسی (خواه حاصل حرکتی از غرب به شرق بوده باشد، همان بهاصطلاح استعمار، و خواه حاصل حرکتی برعکس، حاصل کنجکاوی یا راحتطلبی عدهای منورالفکر و اهل سیاست که از ایران به اروپا رفتند). البته این هم هست که هرقدر خاطرهی تاریخی وزن بیشتری در آگاهی امروزی ما داشته باشد این واکنش شکل حادتری به خود خواهد گرفت (شاید، از جمله، به این دلیل باشد که «ایرانی» بیگانهستیزتر از، فرضا"، همسایگاناش جلوه میکند: هرقدر که «خود» و «خویشتن» سنگینتر بوده باشد، تصویر تصدیعکنندهتری داشته باشد، ستیز با «دیگری» مبرمتر و پررنگتر جلوه خواهد کرد.) با این همه، بلای آگاهی قیاسی مختص «ایران» نیست: جهانیشدن در کل یکچنین مصیبتی برای جهان سوم دارد: نزدیکسازی مکانی ممالکی که بهلحاظ زمانی فاصلهی بعیدی با هم دارند.
* یعنی میگویید ایرانی میکوشد با انکار غیرایرانی، موجودیت خودش را ثابت کند؟ پس فرهنگ ایرانی خارج از این ستیز وجود ندارد؟
محافظهکاری من از این هم رادیکالتر است. میخواهم بگویم «فرهنگ ایرانی» اصلا" وجود ندارد، چه رسد به این که بخواهد در ستیز با فرهنگ غربی خودش را تعریف کند. آنچه من به آن باور دارم وجود «اخلاقیات ایرانی» است، اخلاقیاتی که بر اساس باور نیچهای باید آن را آمیزهی مولفههای مختلفی دانست که ریشه در تاریخ تبارشناسانهی ما دارد. این اخلاقیات هم حاصل و رهآورد «پارهفرهنگ»(part-culture) هایی است که البته روی هم رفته چیزی چون یک «فرهنگ» (Culture) را تشکیل نمیدهند. و، در این میان، روشنفکر «ایرانی» اگر وظیفهای برای خود قائل شود بهگمانام اولیناش باید اذعان به همین نکتهی نادیدهگرفته اما چشمپوشیناذیر باشد. روشنفکر «ایرانی»، بیش از همکاران جهانسومیاش، باید پارهپارگی فرهنگی خود را ببیند و باور کند، باید از ادعاهای اونیورسالیستیاش دست بردارد. بیایید بیپرده باشیم: روشنفکر «ایرانی» چه حقی دارد که به نام «ایرانیان» سخن بگوید؟ سرشکستگی در انتخابات اخیر ریاست جهموری بس نبود؟
مساله صرف سیاست نیست، مساله اندازه و ابعاد تاثیر و تاثیر روشنفکران و مخاطبان یا همفکران آنها در بستر کلی اجتماعات «ایرانی» است. حرفام این است که، روشنفکر «ایرانی» به یک خودشناسی صادقانه، یا بهتر بگویم، بازشناسی بیرحمانهی خود، و صدالبته مخاطب خود، نیاز دارد. روشنفکر «ایرانی» باید بداند، بپذیرد که در اقلیت است و تمام تلاش او، در وهلهی اول تا هزارم، باید فعالیت برای کسب حقوق اقلیت خود باشد، و (فعلا" – و این قیدی است که شاید قرنها برقرار باشد) بس. سخن گفتن به نام اکثریت در توان روشنفکر «ایرانی» نیست.
میپذیرم که این دیدگاهی تسیلممنشانه به نظر میرسد که نسبتی با خلق و خوی روشنفکر «ایرانی» ندارد. اما برای من، این فقط یک واقعبینی ناگزیر است. روشنفکری که به نام تودهها سخن بگوید در غرب هم دیگر جدی گرفته نمیشود (اکثریت نیازی به روشنفکر ندارد): در این شرایط، حال و روز روشنفکر «ایرانی» که اصلا" «توده» ای در برابر خود ندارد از این وخیمتر خواهد بود: چنین روشنفکری احتمالا" اصلا" وجود هم ندارد! گیرم که این خودشناسی همان خودباختگی باشد؛ باشد: من هم مثل رورتی باور دارم که «همبستگی» انسانی باید از پایینترین سطوح و کوچکترین اقلیتها آغاز شود. امید انسانی ما باید بدل کردن اقلیت مهجور و مفلوک خود به اقلیتی مقاوم و موثر باشد. بهجای تلاش برای سخن گفتن به نمایندگی از اکثریت، باید برای استیفای حق اقلیت خود از اکثریت تلاش کرد. و این یک طلبکاری تاکتیکی نیست، این استراتژی اقلیت در برابر استبداد اکثریتها است، باید باشد.
* با این اوصاف راه درازی برای خاتمه این ستیز در پیش است.
البته. این مصافی است که به این زودی خاتمه نخواهد یافت. اما این مختص ما ممالک جوان و ناآزموده نیست. غرب پخته، یا پیر، هم این مصاف را ادامه میدهد. با این حال، امروزه در سرتاسر خاورمیانه، از افغانستان و پاکستان گرفته تا مصر و لبنان و ترکیه، این تقابل در حادترین حد به حیات خود ادامه میدهد. برای نتیجهگیری زود است، اما این ستیزه دیر یا زود به نتیجهای میرسد، این تعارض – بنا به تعریفاش – نمیتواند بینتیجه باشد.
_______________________________________________________________
اصل این مصاحبهی مکتوب با مجتبا پورمحسن در سایت رادیو زمانه انتشار یافته است.
نقد و نظري ارزنده به اين مصاحبه در سيبستان
«تاملی در مصاحبهی اخیر پیام یزدانجو با رادیو زمانه» / ا. منصوری
* آقای یزدانجو، شاید هیچ ملتی به اندازهی ملت ایران به ارتباط خود با غیر خود فکر نمی کند. اما چرا اینها منجر به حرکت به جلو نمیشود؟
با این قید که در فرض شما، یا دست کم در شدت آن، میشود تشکیک کرد، به نظر میرسد که این اندیشهگری تا حدودی مشخص، و مطمئنا" چشمگیر، مقید به پیشفرضهایی است که هم به لحاظ نظری و هم به لحاظ عملی پیآمدها یا رهآوردهای آن را محدود میکنند. این پیشفرضها که اغلب ریشه در اخلاقیات «ایرانی» دارد، از یک سو به حفظ موضع متوهمانهی ما در مورد گذشتهی باشکوه خود منجر میشود، و از سوی دیگر قالب ایدئولوژیکی میسازد که موجب میشود از درک تحولات تاریخی عاجز باشیم. برای ما، باستانگرایی «ایرانی» و چپگرایی «ایرانی» دو نمایندهی ناب این طرز تلقی بوده و به نظر میرسد هنوز هم، بهرغم تمام تحولات تاریخی، پا بر جا مانده و حتا امروزه بهشکل حادتری خود را به نمایش میگذارند – گیرم در وضعیتی، بهقول بودریار، «پسا – مرگی»، یعنی که شاید احیای امروزی آنها تنها نشانهای از ناپدیدی واقعی آنها باشد، همچون رعشههای رقتانگیز مردی محتضر که با تمام توان میخواهد حیاتاش را ثابت کند، اما این دیگر تنها وداعی با واقعیت است، یا بودریاریتر، حضور چشمگیرش تنها در راستای این عمل میکند که واقعیت ناپدیدیاش را پنهان کند. در هر حال، شاید این مرده یا محتضر تا مدتی به این وضعیت ادامه دهد اما جدی گرفتن آن تنها میتواند بهانهای برای به تعویق انداختن یک تدفین محتوم باشد.
* در سالهای اخیر واژههایی نظیر اعتدال و پرهیز از التقاط وارد دیسکور روشنفکری ایران شده است. آیا در ساحت اندیشه میتوان چنین مرزهایی کشید؟
تا آنجا که به عرصهی اندیشهورزی ناب و نظری مربوط میشود چنین مرزگذاریهایی بیمعنا است اما اگر، بهقول ارتگا یی گاست، اندیشه را برای زندگی بخواهیم و نه زندگی را برای اندیشه، به نظر میرسد مرزگذاری دست کم از این بابت میتواند معنایی، معنای مثبتی، پیدا کند: این همان پراگماتیسم تاریخی، یا به تعبیر من «مصلحتباوری» ناگزیری است که باید به آن تن دهیم.
اما تا آنجا که به بحث ایران و «ایرانی» مربوط میشود، بهگمانام برعکس، آنچه ما همواره از آن پا پس کشیدهایم دست زدن به گسست مفهومی و پیگیری اندیشهی رادیکالی است که افراط محافظهکارانهی ما را به مدرنیتهای مصلحتباورانه پیوند دهد. ما شاید بیش از آن که از افراط و التقاط رنج برده باشیم از نداشتن شهامت اخلاقی برای دست زدن به آن گسست مفهومی به شکلی ریشهای آسیب خوردهایم: شهامت اقرار به شکست و آمادگی برای دگرگونی. در عین حال، شاید آنچه رادیکالترین منتقد مدرنیته، نیچه، میگوید برای تجددخواهان «ایرانی» بیبهره نباشد: بهجای بزک کردن اندیشههای در حال احتضار، روانه کردن آنها به سوی جایگاهی که دیر یا زود در آن میآرمند. این جسارت شاید بهطرز منسوخ یا حتا مشئومی بیش از حد مدرنیستی جلوه کند، اما در هر حال، ترتیب دادن تشریفاتی شایسته برای خاکسپاری موجودی که دیگر نمیتواند احیا شود بسیار بهتر از مویه کردن بر گوری است که دیگر در آن مردهای نیست.
* پس چرا این روزها همه از لزوم اعتدال حرف میزنند؟ از گسست میترسند؟
این تنها ترفندی برای تن زدن از پذیرش فروپاشی است، فروپاشی ایدههایی که افرادی عمری را بر سر آن گذاشته یا تازه به سودای ناکجاآبادی در آیندهی موهوم و نامعلوم به آن رو میآورند. نزدیکی انواع چپهای ایرانی نمونهی نابی از همین عقبنشینی راهبردی – و نه راهکاری – است. تعجبی ندارد که با به خطر افتادن، با سست شدن اساس اندیشههای چپ مدرن در دنیای معاصر، روشنفکران «ایرانی» (که، بنا به تعریف، مدتها است که ماهیتا" چپگرا بودهاند) در برابر سیلاب سهمگین تجربهی تاریخی که آنان را دچار تشکیک و تزلزل کرده، با سرعتی سرسامآور، بیمهابا و بی کمترین شرمساری، در حال واپسگرایی به سمت بنیادهای قدیمیتر اما بهظاهر استوارتر خود اند. بنیادگرایی روشنفکران «ایرانی» هم حکایت خود را دارد: چپ مذهبی از سروش و شبستری به شریعتی رسیده و چپ مارکسیستی از ژیژک به لنین و استالین میرسد!
اقرار میکنم که مساله قدری مضحک به نظر میرسد. در شرایط روشنفکر «ایرانی»، رادیکالیتهای که من از آن حرف میزنم تنها میتواند به معنای جسارت در گسستن از رادیکالیسم باشد، تنها میتواند یک محافظهکاری پراگماتیستی باشید. در واقع، مشکل ما محافظهکاری نیست: برعکس، مشکل نبود رادیکالیتهای است که گسست از همهی اشکال رادیکال اندیشهی رادیکال را رقم زند. رادیکالیسم از دیرباز اعتیاد اندیشهی «ایرانی» بوده، و اگر امروزه فضیلتی در رادیکال بودن باشد این رادیکال بودن تنها میتواند با جسارتی بیبهانه برای گسستن از رادیکالیسم رمانتیک «ایرانی» معنا پیدا کند. به این معنا، طبیعی است که گسست از گذشته برای برخی، برای بسیاری، طنینی مرگآور دارد. و این همه در شرایطی است که میدانیم امروزه هیچ کاری آسانتر از گرفتن موضعی رادیکال، گرفتن ژست صلحدوستی و خیرخواهی و محکوم کردن نابهسامانی جهانی بهعنوان شر مطلق و ملازم نولیبرالیسم غربی و در واقع دموکراسی لیبرالی نیست.
* مسالهی دیگر اصرار روشنفکران در اثبات عدم تاثیرپذیری شان از اندیشههای متفکران غربی است. این اصرار سبب شده که تاثیرپذیری به یک اتهام تبدیل شود. اصلا" میتوان گفت که یک روشنفکر تحت تاثیر اندیشمندان دیگر نبوده است؟
نه. اما این نکتهای است که باید به شکل کلیتر بر آن تاکید گذاشت. و اگر من از ابتدا «ایرانی» را همواره در گیومه گذاشتهام دقیقا" از همین بابت بوده. در واقع بهرغم، یا به دلیل، تمام تنوعات و تعارضاتی که در فرهنگ «ایرانی» دیده میشود، به نظر میرسد هیچ واقعیت تاریخی نمیتواند یکتایی و بیبدیلی این فرهنگ را از آن بگیرد.
حال، و البته در همین راستا، پیشنهاد من برای برپایی رشتهای به نام «ایرانیشناسی» بهجای «ایرانشناسی» ابدا" یک شوخی زبانی یا حتا یک انتقاد زبانبازانه نیست، هرچه باشد، ایدهی دیرآمدهای است بر اساس این باور که آنچه ما به شکل مبرم نیازمند آن ایم افزودن بر بار خودستایی نبوده – بدبختانه تاریخ ما از این جهت کمبودی ندارد – بل که پیدا کردن شهامت اخلاقی برای تکفیر این توهمات است. بهگمانام «ایرانیشناسی» ما میتواند نشان دهد این فرهنگی که ظاهرا" تنها واقعیت تزلزلناپذیرش تزلزلپذیری حیرتانگیز آن بوده تا چه حد از عدم تصدیق تناقضات تاریخی و صد البته بیبهرگی از شهامت اخلاقی ضربه خورده – روشن است که منظورم از «اخلاقی» تعبیر کانتی (علمالاخلاق یا اصول اخلاقی: Ethics) نیست، این صفت را در معنایی کاملا" نیچهای، به معنای «اخلاقیات» (Morals) به کار میبرم: به این معنا، آنچه بیش از همه باید مورد ارزیابی انتقادی قرار بگیرد همان «اخلاقیات ایرانی» است.
* این ارزیابی انتقادی از سوی چه کسانی باید صورت بگیرد؟ در واقع میخواهم این سوال را بپرسم که فکر نمی کنید اصلا" بستر چنین انتقادی وجود ندارد؟
در این که سنت انتقادی جایگاه شایانی در اندیشهی «ایرانی» نداشته شکی نیست. این سنت اصلا" سابقهی قابلاعتنایی در میان ما ندارد. در چنین حالتی، تنها میتوان به ایجاد جو خود – نقادی در میان روشنفکران امیدوار بود. اما در توصیف این دلخوشی هم نباید راه اغراق رفت. در حاضر هم احتمال ایجاد این سنت در میان ما همانقدر بعید به نظر میرسد که در زمان امثال هدایت ناممکن مینمود. فراموش نکنید: ما ملتی هستیم که بزرگترین نویسنده و نقادش از این که برای ما / به زبان ما مینویسد احساس شرمساری میکرد: درست در زمانی که ما سراپا به تحسین او رو آوردیم، او بیش از همیشه ما را تحقیر کرد. طبیعی است که با چنین شرمساریهای تاریخی و تکراری، ارزیابی انتقادی اغلب جایاش را به عقدهگشاییهای افراطی میدهد... واضح است که در این مورد هم، مثل بسیاری موارد، من خوشبین ام اما اصلا" امیدوار نیستم...
* به نظر شما بیگانهستیزی مستتر در تفکر ایرانی ریشه در چه دارد؟ عده ای این مساله را به استعمار نسبت می دهند. اما فکر نمیکنم ایران تنها کشوری بوده باشد که استعمار را تجربه کرده. با این حال بیگانهستیزی در کمتر کشوری اینقدر پررنگ است.
این خودستایی متوهمانه یا خودشیفتگی افراطی تنها روی دیگر خودباختگی یا آن خلاء عظیمی است که فرهنگ «ایرانی» را در مغاک منحصر به فردی محاط کرده. بیایید روراست باشیم: سنت ما سنتی انتقادی و خودبرکشنده نبوده، آگاهی «ایرانی» هم بنابراین یک آگاهی قیاسی است: در برابر سنت درونزای غربی، سنت «ایرانی» تنها از راه قیاس بود که سرانجام به تفاوت خود با سایر سنتها پی برد ... آدم نمیداند اگر در عهد قجر ساکنانی از این مرز و بوم به اروپا نرفته بودند تا سنتی متفاوت از خود را مشاهده کنند آیا هرگز هیچ حرفی از ضرورت تغییر سنت «ایرانی» به میان میآمد یا نه؟ مساله ساده است: یک قیاس و البته سپس سرگردانی در برخورد با این تفاوت. و در این حالی است که سنت غربی ظاهرا" نیازی به این قیاسگری، به عنوان انگیزهی اصلی پیگیری پروژهی خود – نقادی نداشته: انسان اروپایی با مشاهدهی احوال و افکار عدهای غیراروپایی یا موجوداتی مریخی نبود که نیاز به اصلاح و انتقاد و بهبودبخشی به سنت خود را احساس کرد ... واضح است که، قصدم تایید اروپامحوری ناموجهی که امروزه حالتی مشمئزکننده هم پیدا کرده، نیست؛ قصدم تنها تاکید بر درونزا بودن یک سنت و تلاش مستمر آن برای خود – نقادی است.
در عین حال، این بیگانهستیزی که از آن یاد میکنید تنها میتواند تاییدکنندهی نیاز ناگزیری باشد که انسان «ایرانی» در مواجهه با انسان غربی یا اروپایی پیدا کرده، وگرنه، اگر «ایرانی» نیازی به غربی نداشته باشد دلیلی هم برای ستیز با او نخواهد داشت. این ستیز البته بیش از آن که از سر قدرت باشد ظاهرا" تلاشی از سر استیصال بوده، تلاشی برای خود – پایداری و خود – باوری در برابر سیلاب سهمگین آگاهی قیاسی (خواه حاصل حرکتی از غرب به شرق بوده باشد، همان بهاصطلاح استعمار، و خواه حاصل حرکتی برعکس، حاصل کنجکاوی یا راحتطلبی عدهای منورالفکر و اهل سیاست که از ایران به اروپا رفتند). البته این هم هست که هرقدر خاطرهی تاریخی وزن بیشتری در آگاهی امروزی ما داشته باشد این واکنش شکل حادتری به خود خواهد گرفت (شاید، از جمله، به این دلیل باشد که «ایرانی» بیگانهستیزتر از، فرضا"، همسایگاناش جلوه میکند: هرقدر که «خود» و «خویشتن» سنگینتر بوده باشد، تصویر تصدیعکنندهتری داشته باشد، ستیز با «دیگری» مبرمتر و پررنگتر جلوه خواهد کرد.) با این همه، بلای آگاهی قیاسی مختص «ایران» نیست: جهانیشدن در کل یکچنین مصیبتی برای جهان سوم دارد: نزدیکسازی مکانی ممالکی که بهلحاظ زمانی فاصلهی بعیدی با هم دارند.
* یعنی میگویید ایرانی میکوشد با انکار غیرایرانی، موجودیت خودش را ثابت کند؟ پس فرهنگ ایرانی خارج از این ستیز وجود ندارد؟
محافظهکاری من از این هم رادیکالتر است. میخواهم بگویم «فرهنگ ایرانی» اصلا" وجود ندارد، چه رسد به این که بخواهد در ستیز با فرهنگ غربی خودش را تعریف کند. آنچه من به آن باور دارم وجود «اخلاقیات ایرانی» است، اخلاقیاتی که بر اساس باور نیچهای باید آن را آمیزهی مولفههای مختلفی دانست که ریشه در تاریخ تبارشناسانهی ما دارد. این اخلاقیات هم حاصل و رهآورد «پارهفرهنگ»(part-culture) هایی است که البته روی هم رفته چیزی چون یک «فرهنگ» (Culture) را تشکیل نمیدهند. و، در این میان، روشنفکر «ایرانی» اگر وظیفهای برای خود قائل شود بهگمانام اولیناش باید اذعان به همین نکتهی نادیدهگرفته اما چشمپوشیناذیر باشد. روشنفکر «ایرانی»، بیش از همکاران جهانسومیاش، باید پارهپارگی فرهنگی خود را ببیند و باور کند، باید از ادعاهای اونیورسالیستیاش دست بردارد. بیایید بیپرده باشیم: روشنفکر «ایرانی» چه حقی دارد که به نام «ایرانیان» سخن بگوید؟ سرشکستگی در انتخابات اخیر ریاست جهموری بس نبود؟
مساله صرف سیاست نیست، مساله اندازه و ابعاد تاثیر و تاثیر روشنفکران و مخاطبان یا همفکران آنها در بستر کلی اجتماعات «ایرانی» است. حرفام این است که، روشنفکر «ایرانی» به یک خودشناسی صادقانه، یا بهتر بگویم، بازشناسی بیرحمانهی خود، و صدالبته مخاطب خود، نیاز دارد. روشنفکر «ایرانی» باید بداند، بپذیرد که در اقلیت است و تمام تلاش او، در وهلهی اول تا هزارم، باید فعالیت برای کسب حقوق اقلیت خود باشد، و (فعلا" – و این قیدی است که شاید قرنها برقرار باشد) بس. سخن گفتن به نام اکثریت در توان روشنفکر «ایرانی» نیست.
میپذیرم که این دیدگاهی تسیلممنشانه به نظر میرسد که نسبتی با خلق و خوی روشنفکر «ایرانی» ندارد. اما برای من، این فقط یک واقعبینی ناگزیر است. روشنفکری که به نام تودهها سخن بگوید در غرب هم دیگر جدی گرفته نمیشود (اکثریت نیازی به روشنفکر ندارد): در این شرایط، حال و روز روشنفکر «ایرانی» که اصلا" «توده» ای در برابر خود ندارد از این وخیمتر خواهد بود: چنین روشنفکری احتمالا" اصلا" وجود هم ندارد! گیرم که این خودشناسی همان خودباختگی باشد؛ باشد: من هم مثل رورتی باور دارم که «همبستگی» انسانی باید از پایینترین سطوح و کوچکترین اقلیتها آغاز شود. امید انسانی ما باید بدل کردن اقلیت مهجور و مفلوک خود به اقلیتی مقاوم و موثر باشد. بهجای تلاش برای سخن گفتن به نمایندگی از اکثریت، باید برای استیفای حق اقلیت خود از اکثریت تلاش کرد. و این یک طلبکاری تاکتیکی نیست، این استراتژی اقلیت در برابر استبداد اکثریتها است، باید باشد.
* با این اوصاف راه درازی برای خاتمه این ستیز در پیش است.
البته. این مصافی است که به این زودی خاتمه نخواهد یافت. اما این مختص ما ممالک جوان و ناآزموده نیست. غرب پخته، یا پیر، هم این مصاف را ادامه میدهد. با این حال، امروزه در سرتاسر خاورمیانه، از افغانستان و پاکستان گرفته تا مصر و لبنان و ترکیه، این تقابل در حادترین حد به حیات خود ادامه میدهد. برای نتیجهگیری زود است، اما این ستیزه دیر یا زود به نتیجهای میرسد، این تعارض – بنا به تعریفاش – نمیتواند بینتیجه باشد.
_______________________________________________________________
اصل این مصاحبهی مکتوب با مجتبا پورمحسن در سایت رادیو زمانه انتشار یافته است.
نقد و نظري ارزنده به اين مصاحبه در سيبستان
«تاملی در مصاحبهی اخیر پیام یزدانجو با رادیو زمانه» / ا. منصوری
Labels: Cultural Criticism