فرانکولا: کارناوال تئوری بر پوستهی رمان / حسن فیضی*
در قطعههای پاره پارهای که در زیر میآید، به عنوان خوانندهی «فرانکولا» میخواهم در «برخی» از نظریههایی که بر پوستهی این رمان کشیده شده درنگ کنم. اما چرا یک راست نمیروم به هزارتوی عمیق و «ادبی» این رمان، چرا میخواهم در حاشیههای سطحی و نظری آن بپلکم؟ چون «فرانکولا» هزارتویی به آن معنا ندارد؟ چون بیشتر سیاهچالهای آکنده از بندهای پاره پارهی فلسفی است تا گرهی خورده به خلسهآوری متون مشخصا" ادبی؟ البته «فرانکولا» به عنوان یک متن ادبی ارزشها و خلاقیتها و ابتکارات خاص خود دارد، اما آنچه بیشتر مرا به خواندن متن دعوت میکند همین چالش پیش رو برای شکافتن پوستهی نظریهها و راه یافتن به بطن رمان و متن آن است، و با این حال این رمانی است که شاید در نهایت نشان میدهد تنهی پرشیار نظریهها ضخیمتر از آن است که راهی به شیرهی درون این درخت بیابیم.
زیبایی «فرانکولا» زیبایی دیدنی نیست؛ زیبایی تاویلکردنی، یعنی استعاری است. خوانندهی سرسری با خودش میگوید: اتفاقا" این کتاب یک چیزی کم دارد و آن چیزی جز استعاره نیست، اما این یعنی چشمان را بستن و به بیراهه رفتن. باید دید افق انتظار ما از یک متن استعاری چه ژرفایی دارد، چه متنی را استعاری میدانیم و به چه دلایلی. استعاره اساسا" معنایی معرفتشناختی دارد، به همان معنا که مد نظر نیچه است. زبان از استعارهها شکل می گیرد نه از چیزی دیگر. استعاره بیش از آن که آبی راهیافته به لابهلای متنی باشد، خونی است که در متن رگهای زبان ما جریان دارد. اما این همه با خودآگاهی به دست نمیآید. نگاهی دیگر به استعاره: اگر قرار است آگاهانه با زبان برخورد کنیم در این حال که می دانیم هر متنی، هر معنایی، به هر رو استعاری است، پس چرا این جوهرهی زبان را بارور نکنیم؟ یا اصلا" چرا دست به انکار آن بزنیم؟ آیا نویسنده میخواسته نفس اکسپرسیونیستی به اندام «پرومتهی پسامدرن» اش بدمد؟ گمان نمیکنم. کسی که استعاره را این چنین زیبا در نام اثر خود میگنجاند شاید در شرح این که «چرا در باقی متن، دیگر در بند آنچنانی آوردن استعارههای آگاهانه نیست؟» از این حرف نیچه کمک بگیرد که این گریزگاهها همگی به گونهای طنز آمیز حاکمیت یکه و بیچونوچرای استعاره را یادآور میشوند: «او هیولایی شد که بود» یادآور جملهای است از نیچه: «چگونه انسان آن کسی می شود که هست.» و متن با نشان دادن این چگونگی جریان مییابد، تا آنجا که نویسنده دیگرِ چگونگیها را به تمامی از یاد میبرد: همچون همین چگونگی به کلام درآوردن روند فرانکولا شدن فرانکولا را.
فرانکولا چنان که خود مینماید دیگر در هزارهی سوم جایی ندارد، او خود خویش را از صحنه به در میکند اما نه با بیمیلی بلکه با سرخوشی تمام. همین بس که بنویسم، خوانندهی ژرفبین پس از پایان خوانش «فرانکولا» دیگربار به صفحات آغازین کتاب بر میگردد و آن سه سطر پایانی «مقدمهی ناشر» را بار دیگر میخواند، چنان که از روند آشنایی با اقلیتها، دیگری، و دیگرگونگیها آشنازدایی میکند: نویسنده – ناشر میگوید نه تنها مخلوقی به نام فرانکولا در اقلیت بوده، بلکه کتاب خاطرات او هم در اقلیتی به شمار یک است: ما نه تنها به تجربهی دیگرگونهای همچون آنی که به فرانکولا گذشت بلکه به رمان دیگرگونهای که در بردارندهی چنین تجربهی یکهای هست باید ارج بنهیم. و کیست که در این جملات پژواک سخنان فیلسوف پرقدری چون امانوئل لویناس را در نیابد که این همه در باب هستی پربار «دیگری» برای ما نوشته شده است.
و درست از همین رو که من پذیرای چنین آوایی هستم، اکنون به نوشتن از تجربهی خوانش «فرانکولا» به عنوان اثری دیگرگونه نشستهام. احساسی به من میگوید که از خواست تاثیرگذاری فرانکولا نباید با بیاعتنایی گذشت. فرانکولا میگوید مسالهاش این است که چگونه باید به هویت اصلی خود باز گردد و این یعنی ستایش گذشته. فریدریش هولدرین هم در شعر «ستایش راین» مینویسد: «هرگونه آغاز کنی، همانگونه بر جا میمانی.» سرآخر، فرانکولا هم در همان آغازش برای ما میماند.
در آخر یادداشت «7 ژانویهی 97» میخوانیم: «تمام شب به این فکر کردم: باید به روح مطلق خود تحقق ببخشم.» این هم از آن جملههای تعیینکنندهی فرانکولا است. به هر رو، آرزوی فرانکولا سیطرهای بیچونوچرا بر جهان است، شناساندن نفوذ خود در جهانیان و تلاش برای به دام انداختن آنها، چنان که برگزیدن نماد عنکبوت هم در پی رساندن همین مفهوم است -- اما تار عنکبوت یادآور رابطهی بینامتنی میان کتابها هم هست. با این حال، فرانکولا خوب میداند سوگنامهی زندگی در زبان نمود مییابد. پیوند سخن و مرگ ناگسستنی است. در شعرهای شاعرانی چون استفان مالارمه و ادموند ژابس یک حکم بنیادی یافتنی است: آنها سخن را در حکم نفی و انکار چیزها مییابند. فرانکولا نخست بی سایه و بی تصویر است، این همان ارمغان زبان برای فرانکولا است، اما فرانکولا آن را رد می کند، چون شاید به نادرست این غیاب را حقارتبار می یابد. فرانکولا میداند که آن هستی که زبان به ما میدهد یک هستی بیهمتا است، در حقیقت یک هستی در غیاب که می توان با یک جابهجایی آن را چنین نوشت: غیاب هستی.
فرانکولا بیتردید با این حکم هایدگر آشنا است که: زبان حرف میزند و نه انسان. انسان تنها آن زمان حرف میزند که با زبان همراه باشد. او اما با زبان همراهی نمیکند، یا همراهی با زبان را تا آنجا پیش میبرد که دیگر مجالی برای به سخن در آمدن زبان نمیگذارد، آن هم به این دلیل روشن که نمیخواهد در هزارتوهای زبان مستحیل شود.
در «13 ژانویهی 97» نویسنده از قول فرانکولا مینویسد: «راستی این دنیایی که در همسایگی فرانکولا است چه جور دنیایی است؟» فرانکولا از همان آغاز انگشت روی حساسترین المانها میگذارد: آیا این همان مفهوم «پرتابشدگی» نیست که در آثار هایدگر یافتنی است؟ دازاین به هستی پرتاب شده است، دازاین بی آن که بخواهد یا کسی از او خواسته باشد به دنیا میآید و خود را در مهلکهی هستی مییابد. فرانکولا نیز چنین تقدیری دارد. اما این به معنی انکار امکانها و گزینشهای او نیست، این درست پرتاب شدن به گسترهی امکانهایی است که میتواند از میان آنها به دلخواه خویش برگزیند. او به مرور زمان اینها را در می یابد: او خودش را در طرح خویش طرح میاندازد، و از روی همین طرحها به تاویلی از دنیایی که در همسایگیاش است دست مییابد و نیز به تاویلی از هستندگان پیرامونش. فرانکولا برنامه میریزد، کارش را پیش میبرد، با این همه انگار در حین پیاده کردن طرحهایاش در مییابد که بله، او حتی به درون طرحی که خود انداخته هم پرتاب شده است. در میانهی کار در مییابد که به این سادگیها قادر به پیاده کردن طرحاش نیست، چرا که دیگرانی هم در این طرح او به اندازه ی خود او دست داشتهاند، حتی صحنهی اجرای طرح هم در آن دست دارد.
استلا- لکاته / اسمرالدا- اثیری: «این زنهای نازنین بیکار بوالهوس!» هردوشان شهوت فرانکولا را بر میانگیزند. اما فرانکولا این جا دچار یک خطای لفظی میشود: عشق را به جای شهوت مینشاند، تا سرپوشی بر کارهای آیندهاش بگذارد. حتی اگر بپذیریم که فرانکولا حقیقتا" زمانی عاشق بوده (به حساب همان کاغذ باطلههایی که یک زمانی پیش خودش نگه میداشته) همین عشق نیز او را ناگزیر از قضاوت میان خود و معشوقه یا معشوقههایاش می کند. ژولیا کریستوا در کتاب «قصههای عشق» شرح داده که حضور در گفتوگویی خودمانی با دخترکانی نوجوان به او آموخت که به هر رو عاشق محکوم به تنهایی است، به دلیل سادهی ناممکن بودن برقراری همآوایی روحی با دیگران و ما هرگز نخواهیم دانست که دیگری چه تجربه ای دارد. زبان با این انگاره، دیگر ابزار برقراری رابطه نیست. از این رو، میتوان گفت گذر از خویشتن برای دیگری، به زبان نیامدنی است. اینگونه است که فرانکولا هرگز از پس گفتن احساساش به استلا- اسمرالدا بر نمیآید. تنها گهگاهی، ذهناش را درگیر پارههایی از «از پیشنوشتهها» مییابد. امبرتو اکو در «تاملاتی بر نام گل سرخ» خود سناریویی خیالی را پیش میکشد: «به گمان من، نگرش پسامدرن همانند نگرش مردی است که عاشق زنی بسیار فرهیخته است و میداند که نمیتواند به او بگوید "دیوانهوار دوستات دارم". در اینجا مرد در کنار دوری از معصومیت نابهجا، و با اعتراف به این که دیگر نمیتوان معصومانه سخن گفت، سرآخر آنچه را که میخواسته به آن زن بگوید خواهد گفت: این که او را دوست دارد، اما مرد زن را در عصر عصمت از دست رفته دوست میدارد...» تردید ندارم که نویسندهی «فرانکولا» این سناریو را از بر است اما انگیزهای دیگر او را وا میدارد تا سناریوی دیگری را به تصویر بکشد، همان سناریویی که راوی «بوف کور» را شکست خورده از عشق بر جا میگذارد.
«7 می 97»، سه جشن تولد در یک شب: «برای فرانکنشتاین که صد و هشتاد ساله شده، برای دراکولا که صد ساله شده، و برای فرانکولا که سی ساله میشود.» باید یک جشن تولد دیگر هم خواننده بگیرد، برای نویسندهای به نام پیام یزدانجو که او هم سی ساله میشود. به این ترتیب راوی داستان کیست؟ فرانکولا یا پیام یزدانجو؟ جیمز جویس در بخش نهم رمان «اولیس» به همراه گفتوگوی پرشوری که در کتابخانهی ملی دوبلین روی میدهد هر اثر ادبی حتی نمایشنامهای شبهتاریخی همچون «هملت» را زندگینامهی خودنوشت پدیدآورندهی اثر میداند. اما اگر همرای با این نظریه متن «فرانکولا» را اتوبیوگرافی پیام یزدانجو بدانیم با این همه نباید یک نکته را نادیده بگیریم: «فرانکولا» زندگینامهی خودنوشتی در پیکرهی داستان فرانکولا نیست، بل یک رمان است، رمانی با پوستهای از فلسفهها و نظریههای ادبی پسامدرن. به بیان دیگر، یزدانجو نخست به شناختی از زندگی خود نرسیده تا بعد آن را در پیکر یک رمان بیان کند، بلکه در فراشد آفرینش رمان، در پی شناخت رازی برآمده که سویهای از آن زندگی خودش است.
آیا میتوانیم از «فرانکولا» به عنوان یک رمان چندآوایه یاد کنیم، یا این که «فرانکولا» فاکتهای چنین رمانی را ندارد؟ پاسخ دادن به این سوال آنقدرها هم ساده نیست. رمان یزدانجو هم چندآوایه هست و هم نیست. در این که «فرانکولا» رمان تکآوایه نیست تردیدی ندارم. اما باید دید از چه رو میتوان این رمان را یک رمان چندآوایه دانست؟ بیایید هریک از کاراکترهای «فرانکولا» را یک ملودی بدانیم: پررنگترین و پرطنینترین ملودی بیشک خود فرانکولا است، و ملودیهای دیگر از روی فاصلهای که با فرانکولا دارند، گاه بلند و گاه آهسته اند، گاهی هم خاموش. اما دقت کنید که کاراکترها به همینها پایان نمیگیرند، کاراکترهای اصلی رمان کتابهایی هستند که در ذهن فرانکولا انباشته اند و نویسندگانی که فرانکولا به آنها دل بسته است. روی هم رفته میتوان گفت که ما با دو رمان و بنابراین دو سری کاراکتر مواجه هستیم. پس مسالهی چندآوایگی را در این دو سطح و در رابطهای که میتوان برای این دو سطح متصور شد باید به بحث بگذاریم. در سطح اول، فرانکولا با کاراکترهایی روبهرو است که به هر رو نامی از آنها در رمان آمده است: استلا- اسمرالدا، آقای وکیل، آقای ناشر، آقای مدیر و ... در این سطح آوای یکهی فرانکولا طنینانداز است، البته با گذر سالها از این تکآوایی کاسته میشود و آواهای دیگری هم کم کم به حرف میآیند، تا این که در روزهای چشمگیری از سال سوم شاهد کنسرتوی شنیدنی فرانکولا و آقای بالارد می شویم. در اینجا با هوموفونی صدایی انسانی و صدایی هیولایی روبهروی ایم، چنان که پیش تر هوموفونی قلبی هیولایی با صدایی موسیقایی را نیز دیدهایم: لحظههایی که فرانکولا غرق در نوای روحانگیز آهنگهایی از باخ، واگنر، موتزارت، و گاه شومان، شوبرت، دورژاک و ... بوده است. مکالمههای کوتاه دیگری هم در این سطح از رمان یافتنی است که بیشتر نمایشگر برتری و ابهت فرانکولا و حماقت و بلاهت طرفهای مکالمه است. این پارهها برای ما برانگیزانندهی حسی نوستاژیک و یادآور زرتشت نیچه است – بیاختیار یاد این جمله ی ژرژ باتای میافتم که: «راهی نیست، انگار که باید با نیچه تا انتهای حضور آدمی پیش رفت.»
با این همه، مکالمهها در این سطح آنطور که انتظار میرود نافذ نیستند. خوانندهی ریزبین میداند که کارناوال اصلی در جای دیگری بر پا است، در جایی که گفتمانی دو آوایه رخ مینماید: یک طرف آن را میتوانیم متن اساسا" بینامتنی «فرانکولا» بپنداریم و طرف دیگر آن را حلقههای درهم تنیدهای از زنجیرهی فیلسوفانی همچون فریدریش نیچه، ژاک دریدا، ژولیا کریستوا، امبرتو اکو، موریس بلانشو، ژرژ باتای، ژان فرانسوا لیوتار، پل ریکور، ژان بودریار، والتر بنیامین و ... . البته این چندآوایی در گفتههای گویندهای یکه، آن شکل ملموس و آشنای «جریان سیال ذهن» را که در آثار نویسندگانی همچون جویس، وولف، مان، و دیگران یافتنی است، به خود نمیگیرد، شاید چون اذهان ما در قرن بیست و یکم دیگر آن پیوستگی مدام اذهان قرن بیستم را ندارد، ما مردمان پسامدرن به هر وسیلهی ممکن از هم گسیختهایم، شاید از همین رو است که در «فرانکولا» شکل آشنای جریان سیال ذهن، جایاش را به وقفههای مدام در جریان ذهن داده است.
«آخر ژوئیه ی 97»: «... وانگهی، من مطمئن ام که هیچ موجود مزدوجی از خود زندگینامهای به جا نگذاشته، اصلا" اتوبیوگرافی کار مردان مجرد است و من که هیولای نرینهی ناکامی بودهام چارهای جز نوشتن این خاطرات پراکنده ندارم. به قول روانکاوها یک خودکامگیری ادبی؟ ابداً ... یک ادبیات خودکامگیرانه؟ شاید ... نمی دانم؛ نمیدانم و نمیخواهم بدانم: اصلا" ادبیات و روانکاوی هردو به درک.» بند آخر این یادداشت روشنگر برخی ابهامها است. ژاک دریدا در «از گراماتولوژی» در پارهای به نام «مکمل خطرناک« (dangerous supplement) با بازنویسی بخشی از کتاب «اعترافات» روسو مینویسد: «روسو نیز چون افلاطون نوشتار را جانشین و مکملی برای گفتار پنداشته و آن را با کنش خودانگیزی جنسی (Auto-eroticism) برابری داده و ادعا کرده که خودانگیزی جنسی نیز جانشین و مکملی برای رفتار طبیعی جنسی است. در نوشتار، نویسنده غایب است و در خودانگیزش جنسی معشوق یا شریک جنسی حضور ندارد. پس، یادداشتهای پارادوکسیکال فرانکولا، نظیر آنچه نقل شد، را آیا باید به معنی درغلتیدن فرانکولا به مغاک «متافیزیک حضور» بیانگاریم؟ پیش از پرداختن به این تردید، بیایید به اطمینان شکبرانگیزی که فرانکولا را دربرگرفته بیاندیشیم. فرانکولا از کجا این را میگوید که اتوبیوگرافی کار مردان بدون زن است، کدام نویسندهی بزرگ بدون زنی را که یک اتوبیوگرافی از خود به جا گذاشته مد نظر داشته است؟ من که به سختی چنین نویسندهای را به خاطر میآورم، اما تا بخواهید نویسندگان مزدوجی را میشناسم که اتوبیوگرافیهای ناب و ماندگاری را پیش روی چشمانمان گستردهاند. شاید فرانکولا اینجا هم راهی جز تن دادن به تقدیر رازگون نگارندهی «بوف کور» نیافته، شاید هم میخواسته به این استعارهی تلخ دامن بزند که: امکان نوشتن تنها در گرو احساس تنهایی کردن است، در گرو آن بغض جانگزایی که تنها گریبانگیر روحهای تنها و سرگردان است. از همین رو، مینویسد: «من مینویسم تا به گریه نیافتم. من مینویسم تا تو هیولای درونام، از این که هستی تنهاتر نباشی، یا من مینویسم که تو تنهایی، و تو تنها خواهی ماند.»
در «از گراماتولوژی»، دریدا ما را به روزنهی امیدوارکنندهای رهنمون میشود: یکی از راههایی که دریدا برای گریز از گسترهی متافیزیکی پیش رو مینهد، واژگون ساختنِ اولویت موجود میان «تقابلهای دوتایی» است: اگر متافیزیک، گفتار را بر نوشتار برتری میدهد، بیاییم و نوشتار را در کانون توجهمان قرار دهیم، یا اگر متافیزیسینها حضور را برتر از غیاب میپندارند، ما در این برتری غیاب را جانشین حضور کنیم. البته دریدا به راههای دیگری هم چشم دارد: عدم قطعیت (undecidability) یکی از این راهها است، به این معنی که قطعیت ارزش یک رو در برابر روی دیگر را به پرسش بکشیم. شاید فرانکولا در یادداشت آخر ژوئیهی 97 چنین اندیشهای در سر دارد، اندیشهی واژگونسازی تقابلی متافیزیکی ( البته در اینجا دیگر به دستور زبان سکسوال فرانکولا نمیپردازم. رولان بارت: «همواره در گفتن از آنچه دوست داریم ناکام ایم».)
در «21 مارس 98» فرانکولا مینویسد که در دگرگونی ساختماناش از موریس اشر الهام گرفته، اما پیشتر در 25 دسامبر 97 حرف از دگرگونی در معماری خانهی نو، خواننده را به یاد لودویگ ویتگنشتاین و تمثیل معروفاش در مورد شباهت زبان و فضای یک شهر یا معماری یک بنا میاندازد. از سوی دیگر، توصیف فرانکولا از ویلای شخصیاش هزارتوهای کتابخانهی «نام گل سرخ» اکو را پیش روی چشمانام زنده میکند. با خود فکر میکنم، اگر فرانکولا توصیف خود از ویلای شخصیاش را به هفت قرن پیش برای ویلیام باسکرویلی میفرستاد، پیش از سوختن کتاب ارسطو آن را از چنگ نگهبان نابینای کتابخانه – یا به تاویلی، خورخه لوییس بورخس – به در میآوردند.
از اول آوریل که اولین طرح فرانکولا نقش بر آب میشود تا 7 اکتبر 98 که ناکامی از به انجام رساندن نقشههایاش به اوج میرسد، فرانکولا به یک بیماری عصبی (وسواس) دچار میشود که خود آن را ناشی از تنهایی میداند. این پرسش پیش میآید که خود این تنهایی ناشی از چیست؟ شاید اختگی، شاید هم آشفتگی در میل جنسی. فروید بر این باور بود که یک بیماری عصبی (برای نمونه وسواس) زمانی نمایان میشود که فرد بالغ عقیم شده و به دوره ای از کودکی باز می گردد که در آن، نمو میل جنسی اولیهاش دچار آشفتگی بوده است. و اکنون این همان آشفتگی دوران کودکی است که واقعیت هیولایی به نام فرانکولا را بازیچهی بچههای به گروگان گرفته کرده. فرانکولا هرگز از کودکیاش چیزی نمیگوید، یا بهتر بگویم چیزی ندارد که بگوید، انگار که کودکی او را هم به گروگان برده باشند، اما از این دست و آن دست کردنهای مصنوعیاش آسان میتوان دانست که هرگز در توان او نیست که آسیبی به بچهها برساند، اصلا" از اول هم چنین قصدی ندارد: بلند کردن بچهها از کودکستان بیشتر برای ارضای احساس نوستالژیکاش به دوران کودکی است تا سلاحی برای یک کشتار جمعی. بیماریهای عصبی همچون وسواس اغلب از یک تردید پارانوییک مایه میگیرند، و چنان که پیدا است، تردید ویژگی گاه و بیگاه دستور زبان روایت فرانکولایی است: «... با این همه مینویسم، شاید مثل هر نویسنده ی دیگری.»
در اینجا باید گزینههای دیگری هم به گسترهی انگیزههای نویسندگی فرانکولا بیافزاییم. پیشتر حرف از تنهایی بود و حالا حرف از نومیدی و درماندگی فرانکولا که بدل به نوشتن طرح رمانس افسانهای «سلیمان و سالومه» می شود. اما نوشتن «سلیمان و سالومه» به سودای نویسنده شدن نیست، از سرِ استیصال هم نیست، به خاطر گریز از درماندگی و دستیازی به امیدواری دوباره یا برای پر کردن خلاهای خواهندگی هم نیست: تنها محض نوشتن مانند هر نویسندهی دیگری است... با این حال، طرح پرداختنشدهی «سلیمان و سالومه» هرگز نمی تواند ادعای برابری با کارهای هیچ یک از این نویسندگان را داشته باشد، البته چنین ادعایی هم ندارد. پس، این پرسش پیش میآید که چکیدهی این رمانس افسانهای برای چه در اینجا آمده است؟ شاید فرانکولا میخواهد با نوشتن یک داستان عاشقانه خود عشق یا معشوقی را که در ذهناش دارد، بشناسد. فرانکولا در جایی دیگر دربارهی یکی از معشوقههایاش میگوید: «نمیتوانم بگویم دوستاش دارم، نمی توانم به او امیدوار باشم چون آنگونه که باید نمیشناسماش.»
اما شناختن یک نفر در حصار متن، چه میتواند باشد مگر همان نوشتناش. البته نه نوشتن دربارهاش بلکه نوشتن خودش. همچنین است نامهای که فرانکولا به سالومه مینویسد، سالومه که حالا به آن دختر دانشجویی که اولین بار به ویلای فرانکولا آمده بود، استحاله یافته است. این نامهی شش خطی با شانزده کلمهی عربی پرطمطراق پوستهی مضحک نامههای قجری را برای خواننده تداعی میکند. و چند سطر پایینتر، فرانکولا دوباره از سناریوی عشقی اکو حرف میزند: «شمار تعابیر عاشقانه محدود است، اما شمار عاشقان نامحدود. با این وصف، یا نباید عاشق شوی، یا اگر عاشق شدی مانند دیگران عاشق میشوی.»
فرانکولا که از هر سو به بن بست رسیده، ناگهان کورسوی امیدی مییابد. حقیقتا" یک کورسو: او که ستارگی سینما را هم راه خوبی برای شهره شدناش نمیداند، حالا قرار است ستارهی سیرک شود! در سیرکی به مدیریت آقای «جان بالارد»: «آقای مدیر: من جان بالارد هستم و از آشنایی با شما خوشحال ام، جناب کنت فرانکولا.» این پرسش پیش میآید که آیا جان بالارد تنها جان بالارد است، تنها یک مدیر سیرک، یا تنها یک کاراکتر بی اصل و نسب دیگر، یا...؟ او ظاهرا" انگلیسی است، همچون جیمز گراهام بالارد که او هم انگلیسی است، اما اشارههای گاه و بیگاه به فرانسه پراندنهای او به ما میفهماند که میشود نام او را مانند فرانسویها تلفظ کنیم: ژان بالار. و اینطوری یاد نویسندهای دیگر میافتیم: ژان بودریار. این که این بازی تا کی ادامه پیدا کند بستگی به نیروی خیال خواننده دارد – از چشم من که تمامی ندارد. با این همه بیایید ببینیم حدسهایمان تا چه حد نزدیک به واقعیت است: جیمز گراهام بالارد یک رماننویس انگلیسی است، او را یکی از نویسندگان ادبیات دژگاهی (کابوسگونه) (Dystopian literature) میدانند. بالارد در مشهورترین رماناش «تصادف» (Crash,1973) توانایی انسان در نابودی خودش با همان فناوری ساختهی خود در فرآیند مکانیکیسازی جهان با کمک خودروها را به نمایش میگذارد – کاراکتر اول این رمان هم اتفاقا" ناماش بالارد است. بالارد «تصادف» ، در فرآیندی وسواسگونه، به شدت جنسی – روانی و خشن، حول محور اصلی تصادف خودروها به مثابهی تخلیهی انرژی جنسی، درگیر است. اما البته این انگیزش جنسی – روانی در دنیای شبیهسازیشدهها صورت میگیرد: بالارد دائما" میخواهد رابطهی متفاوتی را تجربه کند اما دائما" درگیر همان روابط شبیه هم میشود. بالارد یزدانجو هم شباهتها و همینطور تفاوتهایی با این بالارد دارد.
سال سوم از راه رسیده است. «اولین نمایش زندهی فرانکولا» برگزار شده و حاضران همگی از دیدن این نمایش به وجد آمدهاند. البته این در حالی است که فرانکولا را تاریکی مطلق احاطه کرده و تماشاگران جز طرح محوی از اندام او چیزی ندیده اند. و این از آن رو است که فرانکولا تصویر و عکس ندارد، آخر او یک هیولای متافیزیکی است. اما این چندان مهم نیست، زیرا در دنیای آقای بالارد همه چیز شدنی است حتی عکسدار شدن فرانکولای بی عکس و سایه. و این یک دگرگونی استراتژیک است، همان استراتژی که فرانکولای بی عکس و تصویر را سمبل «عصر تصویر» ما میکند.
کمی که از سال سوم میگذرد، دیگر با توفان انگاره های بودریاری روبرو میشویم. متن هم روانتر شده، هم فرآورندهتر، انگار دیگر بازتابهای نظریههای ادبی– فلسقی کمرنگتر شده، تئوریها در قالب رویدادهای درون متن نمود مییابند. با این همه هنوز هم گزینش واژهها شکل خاطرهنویسی سرسری نویسندهای تازه کار را دارد: یزدانجو باز هم ثابت میکند که از همهی تواناییهایاش در این رمان بهره نگرفته است. به نظر میرسد، او در این کتاب بیشتر در پی رساندن مفاهیم مبهم در بیابهامترین شکل ممکن است، شاید به این خاطر که نمیخواهد با به کار بردن زبانی مبهم تر، ادبیتر، به ناروشنی معنای متن دامن بزند. اما شاید یزدانجو زمان نوشتن «فرانکولا» این جملهی مارسل پروست را به یاد داشته که: «کتابهای خوب انگار به زبانی بیگانه نوشته شده اند.»
زیبایی «فرانکولا» زیبایی دیدنی نیست؛ زیبایی تاویلکردنی، یعنی استعاری است. خوانندهی سرسری با خودش میگوید: اتفاقا" این کتاب یک چیزی کم دارد و آن چیزی جز استعاره نیست، اما این یعنی چشمان را بستن و به بیراهه رفتن. باید دید افق انتظار ما از یک متن استعاری چه ژرفایی دارد، چه متنی را استعاری میدانیم و به چه دلایلی. استعاره اساسا" معنایی معرفتشناختی دارد، به همان معنا که مد نظر نیچه است. زبان از استعارهها شکل می گیرد نه از چیزی دیگر. استعاره بیش از آن که آبی راهیافته به لابهلای متنی باشد، خونی است که در متن رگهای زبان ما جریان دارد. اما این همه با خودآگاهی به دست نمیآید. نگاهی دیگر به استعاره: اگر قرار است آگاهانه با زبان برخورد کنیم در این حال که می دانیم هر متنی، هر معنایی، به هر رو استعاری است، پس چرا این جوهرهی زبان را بارور نکنیم؟ یا اصلا" چرا دست به انکار آن بزنیم؟ آیا نویسنده میخواسته نفس اکسپرسیونیستی به اندام «پرومتهی پسامدرن» اش بدمد؟ گمان نمیکنم. کسی که استعاره را این چنین زیبا در نام اثر خود میگنجاند شاید در شرح این که «چرا در باقی متن، دیگر در بند آنچنانی آوردن استعارههای آگاهانه نیست؟» از این حرف نیچه کمک بگیرد که این گریزگاهها همگی به گونهای طنز آمیز حاکمیت یکه و بیچونوچرای استعاره را یادآور میشوند: «او هیولایی شد که بود» یادآور جملهای است از نیچه: «چگونه انسان آن کسی می شود که هست.» و متن با نشان دادن این چگونگی جریان مییابد، تا آنجا که نویسنده دیگرِ چگونگیها را به تمامی از یاد میبرد: همچون همین چگونگی به کلام درآوردن روند فرانکولا شدن فرانکولا را.
فرانکولا چنان که خود مینماید دیگر در هزارهی سوم جایی ندارد، او خود خویش را از صحنه به در میکند اما نه با بیمیلی بلکه با سرخوشی تمام. همین بس که بنویسم، خوانندهی ژرفبین پس از پایان خوانش «فرانکولا» دیگربار به صفحات آغازین کتاب بر میگردد و آن سه سطر پایانی «مقدمهی ناشر» را بار دیگر میخواند، چنان که از روند آشنایی با اقلیتها، دیگری، و دیگرگونگیها آشنازدایی میکند: نویسنده – ناشر میگوید نه تنها مخلوقی به نام فرانکولا در اقلیت بوده، بلکه کتاب خاطرات او هم در اقلیتی به شمار یک است: ما نه تنها به تجربهی دیگرگونهای همچون آنی که به فرانکولا گذشت بلکه به رمان دیگرگونهای که در بردارندهی چنین تجربهی یکهای هست باید ارج بنهیم. و کیست که در این جملات پژواک سخنان فیلسوف پرقدری چون امانوئل لویناس را در نیابد که این همه در باب هستی پربار «دیگری» برای ما نوشته شده است.
و درست از همین رو که من پذیرای چنین آوایی هستم، اکنون به نوشتن از تجربهی خوانش «فرانکولا» به عنوان اثری دیگرگونه نشستهام. احساسی به من میگوید که از خواست تاثیرگذاری فرانکولا نباید با بیاعتنایی گذشت. فرانکولا میگوید مسالهاش این است که چگونه باید به هویت اصلی خود باز گردد و این یعنی ستایش گذشته. فریدریش هولدرین هم در شعر «ستایش راین» مینویسد: «هرگونه آغاز کنی، همانگونه بر جا میمانی.» سرآخر، فرانکولا هم در همان آغازش برای ما میماند.
در آخر یادداشت «7 ژانویهی 97» میخوانیم: «تمام شب به این فکر کردم: باید به روح مطلق خود تحقق ببخشم.» این هم از آن جملههای تعیینکنندهی فرانکولا است. به هر رو، آرزوی فرانکولا سیطرهای بیچونوچرا بر جهان است، شناساندن نفوذ خود در جهانیان و تلاش برای به دام انداختن آنها، چنان که برگزیدن نماد عنکبوت هم در پی رساندن همین مفهوم است -- اما تار عنکبوت یادآور رابطهی بینامتنی میان کتابها هم هست. با این حال، فرانکولا خوب میداند سوگنامهی زندگی در زبان نمود مییابد. پیوند سخن و مرگ ناگسستنی است. در شعرهای شاعرانی چون استفان مالارمه و ادموند ژابس یک حکم بنیادی یافتنی است: آنها سخن را در حکم نفی و انکار چیزها مییابند. فرانکولا نخست بی سایه و بی تصویر است، این همان ارمغان زبان برای فرانکولا است، اما فرانکولا آن را رد می کند، چون شاید به نادرست این غیاب را حقارتبار می یابد. فرانکولا میداند که آن هستی که زبان به ما میدهد یک هستی بیهمتا است، در حقیقت یک هستی در غیاب که می توان با یک جابهجایی آن را چنین نوشت: غیاب هستی.
فرانکولا بیتردید با این حکم هایدگر آشنا است که: زبان حرف میزند و نه انسان. انسان تنها آن زمان حرف میزند که با زبان همراه باشد. او اما با زبان همراهی نمیکند، یا همراهی با زبان را تا آنجا پیش میبرد که دیگر مجالی برای به سخن در آمدن زبان نمیگذارد، آن هم به این دلیل روشن که نمیخواهد در هزارتوهای زبان مستحیل شود.
در «13 ژانویهی 97» نویسنده از قول فرانکولا مینویسد: «راستی این دنیایی که در همسایگی فرانکولا است چه جور دنیایی است؟» فرانکولا از همان آغاز انگشت روی حساسترین المانها میگذارد: آیا این همان مفهوم «پرتابشدگی» نیست که در آثار هایدگر یافتنی است؟ دازاین به هستی پرتاب شده است، دازاین بی آن که بخواهد یا کسی از او خواسته باشد به دنیا میآید و خود را در مهلکهی هستی مییابد. فرانکولا نیز چنین تقدیری دارد. اما این به معنی انکار امکانها و گزینشهای او نیست، این درست پرتاب شدن به گسترهی امکانهایی است که میتواند از میان آنها به دلخواه خویش برگزیند. او به مرور زمان اینها را در می یابد: او خودش را در طرح خویش طرح میاندازد، و از روی همین طرحها به تاویلی از دنیایی که در همسایگیاش است دست مییابد و نیز به تاویلی از هستندگان پیرامونش. فرانکولا برنامه میریزد، کارش را پیش میبرد، با این همه انگار در حین پیاده کردن طرحهایاش در مییابد که بله، او حتی به درون طرحی که خود انداخته هم پرتاب شده است. در میانهی کار در مییابد که به این سادگیها قادر به پیاده کردن طرحاش نیست، چرا که دیگرانی هم در این طرح او به اندازه ی خود او دست داشتهاند، حتی صحنهی اجرای طرح هم در آن دست دارد.
استلا- لکاته / اسمرالدا- اثیری: «این زنهای نازنین بیکار بوالهوس!» هردوشان شهوت فرانکولا را بر میانگیزند. اما فرانکولا این جا دچار یک خطای لفظی میشود: عشق را به جای شهوت مینشاند، تا سرپوشی بر کارهای آیندهاش بگذارد. حتی اگر بپذیریم که فرانکولا حقیقتا" زمانی عاشق بوده (به حساب همان کاغذ باطلههایی که یک زمانی پیش خودش نگه میداشته) همین عشق نیز او را ناگزیر از قضاوت میان خود و معشوقه یا معشوقههایاش می کند. ژولیا کریستوا در کتاب «قصههای عشق» شرح داده که حضور در گفتوگویی خودمانی با دخترکانی نوجوان به او آموخت که به هر رو عاشق محکوم به تنهایی است، به دلیل سادهی ناممکن بودن برقراری همآوایی روحی با دیگران و ما هرگز نخواهیم دانست که دیگری چه تجربه ای دارد. زبان با این انگاره، دیگر ابزار برقراری رابطه نیست. از این رو، میتوان گفت گذر از خویشتن برای دیگری، به زبان نیامدنی است. اینگونه است که فرانکولا هرگز از پس گفتن احساساش به استلا- اسمرالدا بر نمیآید. تنها گهگاهی، ذهناش را درگیر پارههایی از «از پیشنوشتهها» مییابد. امبرتو اکو در «تاملاتی بر نام گل سرخ» خود سناریویی خیالی را پیش میکشد: «به گمان من، نگرش پسامدرن همانند نگرش مردی است که عاشق زنی بسیار فرهیخته است و میداند که نمیتواند به او بگوید "دیوانهوار دوستات دارم". در اینجا مرد در کنار دوری از معصومیت نابهجا، و با اعتراف به این که دیگر نمیتوان معصومانه سخن گفت، سرآخر آنچه را که میخواسته به آن زن بگوید خواهد گفت: این که او را دوست دارد، اما مرد زن را در عصر عصمت از دست رفته دوست میدارد...» تردید ندارم که نویسندهی «فرانکولا» این سناریو را از بر است اما انگیزهای دیگر او را وا میدارد تا سناریوی دیگری را به تصویر بکشد، همان سناریویی که راوی «بوف کور» را شکست خورده از عشق بر جا میگذارد.
«7 می 97»، سه جشن تولد در یک شب: «برای فرانکنشتاین که صد و هشتاد ساله شده، برای دراکولا که صد ساله شده، و برای فرانکولا که سی ساله میشود.» باید یک جشن تولد دیگر هم خواننده بگیرد، برای نویسندهای به نام پیام یزدانجو که او هم سی ساله میشود. به این ترتیب راوی داستان کیست؟ فرانکولا یا پیام یزدانجو؟ جیمز جویس در بخش نهم رمان «اولیس» به همراه گفتوگوی پرشوری که در کتابخانهی ملی دوبلین روی میدهد هر اثر ادبی حتی نمایشنامهای شبهتاریخی همچون «هملت» را زندگینامهی خودنوشت پدیدآورندهی اثر میداند. اما اگر همرای با این نظریه متن «فرانکولا» را اتوبیوگرافی پیام یزدانجو بدانیم با این همه نباید یک نکته را نادیده بگیریم: «فرانکولا» زندگینامهی خودنوشتی در پیکرهی داستان فرانکولا نیست، بل یک رمان است، رمانی با پوستهای از فلسفهها و نظریههای ادبی پسامدرن. به بیان دیگر، یزدانجو نخست به شناختی از زندگی خود نرسیده تا بعد آن را در پیکر یک رمان بیان کند، بلکه در فراشد آفرینش رمان، در پی شناخت رازی برآمده که سویهای از آن زندگی خودش است.
آیا میتوانیم از «فرانکولا» به عنوان یک رمان چندآوایه یاد کنیم، یا این که «فرانکولا» فاکتهای چنین رمانی را ندارد؟ پاسخ دادن به این سوال آنقدرها هم ساده نیست. رمان یزدانجو هم چندآوایه هست و هم نیست. در این که «فرانکولا» رمان تکآوایه نیست تردیدی ندارم. اما باید دید از چه رو میتوان این رمان را یک رمان چندآوایه دانست؟ بیایید هریک از کاراکترهای «فرانکولا» را یک ملودی بدانیم: پررنگترین و پرطنینترین ملودی بیشک خود فرانکولا است، و ملودیهای دیگر از روی فاصلهای که با فرانکولا دارند، گاه بلند و گاه آهسته اند، گاهی هم خاموش. اما دقت کنید که کاراکترها به همینها پایان نمیگیرند، کاراکترهای اصلی رمان کتابهایی هستند که در ذهن فرانکولا انباشته اند و نویسندگانی که فرانکولا به آنها دل بسته است. روی هم رفته میتوان گفت که ما با دو رمان و بنابراین دو سری کاراکتر مواجه هستیم. پس مسالهی چندآوایگی را در این دو سطح و در رابطهای که میتوان برای این دو سطح متصور شد باید به بحث بگذاریم. در سطح اول، فرانکولا با کاراکترهایی روبهرو است که به هر رو نامی از آنها در رمان آمده است: استلا- اسمرالدا، آقای وکیل، آقای ناشر، آقای مدیر و ... در این سطح آوای یکهی فرانکولا طنینانداز است، البته با گذر سالها از این تکآوایی کاسته میشود و آواهای دیگری هم کم کم به حرف میآیند، تا این که در روزهای چشمگیری از سال سوم شاهد کنسرتوی شنیدنی فرانکولا و آقای بالارد می شویم. در اینجا با هوموفونی صدایی انسانی و صدایی هیولایی روبهروی ایم، چنان که پیش تر هوموفونی قلبی هیولایی با صدایی موسیقایی را نیز دیدهایم: لحظههایی که فرانکولا غرق در نوای روحانگیز آهنگهایی از باخ، واگنر، موتزارت، و گاه شومان، شوبرت، دورژاک و ... بوده است. مکالمههای کوتاه دیگری هم در این سطح از رمان یافتنی است که بیشتر نمایشگر برتری و ابهت فرانکولا و حماقت و بلاهت طرفهای مکالمه است. این پارهها برای ما برانگیزانندهی حسی نوستاژیک و یادآور زرتشت نیچه است – بیاختیار یاد این جمله ی ژرژ باتای میافتم که: «راهی نیست، انگار که باید با نیچه تا انتهای حضور آدمی پیش رفت.»
با این همه، مکالمهها در این سطح آنطور که انتظار میرود نافذ نیستند. خوانندهی ریزبین میداند که کارناوال اصلی در جای دیگری بر پا است، در جایی که گفتمانی دو آوایه رخ مینماید: یک طرف آن را میتوانیم متن اساسا" بینامتنی «فرانکولا» بپنداریم و طرف دیگر آن را حلقههای درهم تنیدهای از زنجیرهی فیلسوفانی همچون فریدریش نیچه، ژاک دریدا، ژولیا کریستوا، امبرتو اکو، موریس بلانشو، ژرژ باتای، ژان فرانسوا لیوتار، پل ریکور، ژان بودریار، والتر بنیامین و ... . البته این چندآوایی در گفتههای گویندهای یکه، آن شکل ملموس و آشنای «جریان سیال ذهن» را که در آثار نویسندگانی همچون جویس، وولف، مان، و دیگران یافتنی است، به خود نمیگیرد، شاید چون اذهان ما در قرن بیست و یکم دیگر آن پیوستگی مدام اذهان قرن بیستم را ندارد، ما مردمان پسامدرن به هر وسیلهی ممکن از هم گسیختهایم، شاید از همین رو است که در «فرانکولا» شکل آشنای جریان سیال ذهن، جایاش را به وقفههای مدام در جریان ذهن داده است.
«آخر ژوئیه ی 97»: «... وانگهی، من مطمئن ام که هیچ موجود مزدوجی از خود زندگینامهای به جا نگذاشته، اصلا" اتوبیوگرافی کار مردان مجرد است و من که هیولای نرینهی ناکامی بودهام چارهای جز نوشتن این خاطرات پراکنده ندارم. به قول روانکاوها یک خودکامگیری ادبی؟ ابداً ... یک ادبیات خودکامگیرانه؟ شاید ... نمی دانم؛ نمیدانم و نمیخواهم بدانم: اصلا" ادبیات و روانکاوی هردو به درک.» بند آخر این یادداشت روشنگر برخی ابهامها است. ژاک دریدا در «از گراماتولوژی» در پارهای به نام «مکمل خطرناک« (dangerous supplement) با بازنویسی بخشی از کتاب «اعترافات» روسو مینویسد: «روسو نیز چون افلاطون نوشتار را جانشین و مکملی برای گفتار پنداشته و آن را با کنش خودانگیزی جنسی (Auto-eroticism) برابری داده و ادعا کرده که خودانگیزی جنسی نیز جانشین و مکملی برای رفتار طبیعی جنسی است. در نوشتار، نویسنده غایب است و در خودانگیزش جنسی معشوق یا شریک جنسی حضور ندارد. پس، یادداشتهای پارادوکسیکال فرانکولا، نظیر آنچه نقل شد، را آیا باید به معنی درغلتیدن فرانکولا به مغاک «متافیزیک حضور» بیانگاریم؟ پیش از پرداختن به این تردید، بیایید به اطمینان شکبرانگیزی که فرانکولا را دربرگرفته بیاندیشیم. فرانکولا از کجا این را میگوید که اتوبیوگرافی کار مردان بدون زن است، کدام نویسندهی بزرگ بدون زنی را که یک اتوبیوگرافی از خود به جا گذاشته مد نظر داشته است؟ من که به سختی چنین نویسندهای را به خاطر میآورم، اما تا بخواهید نویسندگان مزدوجی را میشناسم که اتوبیوگرافیهای ناب و ماندگاری را پیش روی چشمانمان گستردهاند. شاید فرانکولا اینجا هم راهی جز تن دادن به تقدیر رازگون نگارندهی «بوف کور» نیافته، شاید هم میخواسته به این استعارهی تلخ دامن بزند که: امکان نوشتن تنها در گرو احساس تنهایی کردن است، در گرو آن بغض جانگزایی که تنها گریبانگیر روحهای تنها و سرگردان است. از همین رو، مینویسد: «من مینویسم تا به گریه نیافتم. من مینویسم تا تو هیولای درونام، از این که هستی تنهاتر نباشی، یا من مینویسم که تو تنهایی، و تو تنها خواهی ماند.»
در «از گراماتولوژی»، دریدا ما را به روزنهی امیدوارکنندهای رهنمون میشود: یکی از راههایی که دریدا برای گریز از گسترهی متافیزیکی پیش رو مینهد، واژگون ساختنِ اولویت موجود میان «تقابلهای دوتایی» است: اگر متافیزیک، گفتار را بر نوشتار برتری میدهد، بیاییم و نوشتار را در کانون توجهمان قرار دهیم، یا اگر متافیزیسینها حضور را برتر از غیاب میپندارند، ما در این برتری غیاب را جانشین حضور کنیم. البته دریدا به راههای دیگری هم چشم دارد: عدم قطعیت (undecidability) یکی از این راهها است، به این معنی که قطعیت ارزش یک رو در برابر روی دیگر را به پرسش بکشیم. شاید فرانکولا در یادداشت آخر ژوئیهی 97 چنین اندیشهای در سر دارد، اندیشهی واژگونسازی تقابلی متافیزیکی ( البته در اینجا دیگر به دستور زبان سکسوال فرانکولا نمیپردازم. رولان بارت: «همواره در گفتن از آنچه دوست داریم ناکام ایم».)
در «21 مارس 98» فرانکولا مینویسد که در دگرگونی ساختماناش از موریس اشر الهام گرفته، اما پیشتر در 25 دسامبر 97 حرف از دگرگونی در معماری خانهی نو، خواننده را به یاد لودویگ ویتگنشتاین و تمثیل معروفاش در مورد شباهت زبان و فضای یک شهر یا معماری یک بنا میاندازد. از سوی دیگر، توصیف فرانکولا از ویلای شخصیاش هزارتوهای کتابخانهی «نام گل سرخ» اکو را پیش روی چشمانام زنده میکند. با خود فکر میکنم، اگر فرانکولا توصیف خود از ویلای شخصیاش را به هفت قرن پیش برای ویلیام باسکرویلی میفرستاد، پیش از سوختن کتاب ارسطو آن را از چنگ نگهبان نابینای کتابخانه – یا به تاویلی، خورخه لوییس بورخس – به در میآوردند.
از اول آوریل که اولین طرح فرانکولا نقش بر آب میشود تا 7 اکتبر 98 که ناکامی از به انجام رساندن نقشههایاش به اوج میرسد، فرانکولا به یک بیماری عصبی (وسواس) دچار میشود که خود آن را ناشی از تنهایی میداند. این پرسش پیش میآید که خود این تنهایی ناشی از چیست؟ شاید اختگی، شاید هم آشفتگی در میل جنسی. فروید بر این باور بود که یک بیماری عصبی (برای نمونه وسواس) زمانی نمایان میشود که فرد بالغ عقیم شده و به دوره ای از کودکی باز می گردد که در آن، نمو میل جنسی اولیهاش دچار آشفتگی بوده است. و اکنون این همان آشفتگی دوران کودکی است که واقعیت هیولایی به نام فرانکولا را بازیچهی بچههای به گروگان گرفته کرده. فرانکولا هرگز از کودکیاش چیزی نمیگوید، یا بهتر بگویم چیزی ندارد که بگوید، انگار که کودکی او را هم به گروگان برده باشند، اما از این دست و آن دست کردنهای مصنوعیاش آسان میتوان دانست که هرگز در توان او نیست که آسیبی به بچهها برساند، اصلا" از اول هم چنین قصدی ندارد: بلند کردن بچهها از کودکستان بیشتر برای ارضای احساس نوستالژیکاش به دوران کودکی است تا سلاحی برای یک کشتار جمعی. بیماریهای عصبی همچون وسواس اغلب از یک تردید پارانوییک مایه میگیرند، و چنان که پیدا است، تردید ویژگی گاه و بیگاه دستور زبان روایت فرانکولایی است: «... با این همه مینویسم، شاید مثل هر نویسنده ی دیگری.»
در اینجا باید گزینههای دیگری هم به گسترهی انگیزههای نویسندگی فرانکولا بیافزاییم. پیشتر حرف از تنهایی بود و حالا حرف از نومیدی و درماندگی فرانکولا که بدل به نوشتن طرح رمانس افسانهای «سلیمان و سالومه» می شود. اما نوشتن «سلیمان و سالومه» به سودای نویسنده شدن نیست، از سرِ استیصال هم نیست، به خاطر گریز از درماندگی و دستیازی به امیدواری دوباره یا برای پر کردن خلاهای خواهندگی هم نیست: تنها محض نوشتن مانند هر نویسندهی دیگری است... با این حال، طرح پرداختنشدهی «سلیمان و سالومه» هرگز نمی تواند ادعای برابری با کارهای هیچ یک از این نویسندگان را داشته باشد، البته چنین ادعایی هم ندارد. پس، این پرسش پیش میآید که چکیدهی این رمانس افسانهای برای چه در اینجا آمده است؟ شاید فرانکولا میخواهد با نوشتن یک داستان عاشقانه خود عشق یا معشوقی را که در ذهناش دارد، بشناسد. فرانکولا در جایی دیگر دربارهی یکی از معشوقههایاش میگوید: «نمیتوانم بگویم دوستاش دارم، نمی توانم به او امیدوار باشم چون آنگونه که باید نمیشناسماش.»
اما شناختن یک نفر در حصار متن، چه میتواند باشد مگر همان نوشتناش. البته نه نوشتن دربارهاش بلکه نوشتن خودش. همچنین است نامهای که فرانکولا به سالومه مینویسد، سالومه که حالا به آن دختر دانشجویی که اولین بار به ویلای فرانکولا آمده بود، استحاله یافته است. این نامهی شش خطی با شانزده کلمهی عربی پرطمطراق پوستهی مضحک نامههای قجری را برای خواننده تداعی میکند. و چند سطر پایینتر، فرانکولا دوباره از سناریوی عشقی اکو حرف میزند: «شمار تعابیر عاشقانه محدود است، اما شمار عاشقان نامحدود. با این وصف، یا نباید عاشق شوی، یا اگر عاشق شدی مانند دیگران عاشق میشوی.»
فرانکولا که از هر سو به بن بست رسیده، ناگهان کورسوی امیدی مییابد. حقیقتا" یک کورسو: او که ستارگی سینما را هم راه خوبی برای شهره شدناش نمیداند، حالا قرار است ستارهی سیرک شود! در سیرکی به مدیریت آقای «جان بالارد»: «آقای مدیر: من جان بالارد هستم و از آشنایی با شما خوشحال ام، جناب کنت فرانکولا.» این پرسش پیش میآید که آیا جان بالارد تنها جان بالارد است، تنها یک مدیر سیرک، یا تنها یک کاراکتر بی اصل و نسب دیگر، یا...؟ او ظاهرا" انگلیسی است، همچون جیمز گراهام بالارد که او هم انگلیسی است، اما اشارههای گاه و بیگاه به فرانسه پراندنهای او به ما میفهماند که میشود نام او را مانند فرانسویها تلفظ کنیم: ژان بالار. و اینطوری یاد نویسندهای دیگر میافتیم: ژان بودریار. این که این بازی تا کی ادامه پیدا کند بستگی به نیروی خیال خواننده دارد – از چشم من که تمامی ندارد. با این همه بیایید ببینیم حدسهایمان تا چه حد نزدیک به واقعیت است: جیمز گراهام بالارد یک رماننویس انگلیسی است، او را یکی از نویسندگان ادبیات دژگاهی (کابوسگونه) (Dystopian literature) میدانند. بالارد در مشهورترین رماناش «تصادف» (Crash,1973) توانایی انسان در نابودی خودش با همان فناوری ساختهی خود در فرآیند مکانیکیسازی جهان با کمک خودروها را به نمایش میگذارد – کاراکتر اول این رمان هم اتفاقا" ناماش بالارد است. بالارد «تصادف» ، در فرآیندی وسواسگونه، به شدت جنسی – روانی و خشن، حول محور اصلی تصادف خودروها به مثابهی تخلیهی انرژی جنسی، درگیر است. اما البته این انگیزش جنسی – روانی در دنیای شبیهسازیشدهها صورت میگیرد: بالارد دائما" میخواهد رابطهی متفاوتی را تجربه کند اما دائما" درگیر همان روابط شبیه هم میشود. بالارد یزدانجو هم شباهتها و همینطور تفاوتهایی با این بالارد دارد.
سال سوم از راه رسیده است. «اولین نمایش زندهی فرانکولا» برگزار شده و حاضران همگی از دیدن این نمایش به وجد آمدهاند. البته این در حالی است که فرانکولا را تاریکی مطلق احاطه کرده و تماشاگران جز طرح محوی از اندام او چیزی ندیده اند. و این از آن رو است که فرانکولا تصویر و عکس ندارد، آخر او یک هیولای متافیزیکی است. اما این چندان مهم نیست، زیرا در دنیای آقای بالارد همه چیز شدنی است حتی عکسدار شدن فرانکولای بی عکس و سایه. و این یک دگرگونی استراتژیک است، همان استراتژی که فرانکولای بی عکس و تصویر را سمبل «عصر تصویر» ما میکند.
کمی که از سال سوم میگذرد، دیگر با توفان انگاره های بودریاری روبرو میشویم. متن هم روانتر شده، هم فرآورندهتر، انگار دیگر بازتابهای نظریههای ادبی– فلسقی کمرنگتر شده، تئوریها در قالب رویدادهای درون متن نمود مییابند. با این همه هنوز هم گزینش واژهها شکل خاطرهنویسی سرسری نویسندهای تازه کار را دارد: یزدانجو باز هم ثابت میکند که از همهی تواناییهایاش در این رمان بهره نگرفته است. به نظر میرسد، او در این کتاب بیشتر در پی رساندن مفاهیم مبهم در بیابهامترین شکل ممکن است، شاید به این خاطر که نمیخواهد با به کار بردن زبانی مبهم تر، ادبیتر، به ناروشنی معنای متن دامن بزند. اما شاید یزدانجو زمان نوشتن «فرانکولا» این جملهی مارسل پروست را به یاد داشته که: «کتابهای خوب انگار به زبانی بیگانه نوشته شده اند.»
نوشتم که از این به بعد با توفان تئوریهای بودریاری روبهروی ایم. یعنی از این پس جلوهها در برابر واقعیت خودنمایی میکنند: در دنیای ما به گفتهی بودریار نشانهها دیگر برآمده از فرهنگ نیستند بلکه این فرهنگ است که برساختهی نشانهها است. در اینجا هم نشانههای فرهنگ دنیای پسامدرن را در هر فعالیتی میتوان یافت: در خرید کردن، در قماربازی، در وقتگذرانیها، در برآوردن نیازها، در آموختن نیازها، در لذت گردشگری، در مشهور شدنهای تصادفی، و کوتاه سخن در تمامی جلوهها در برابر واقعیت.
فرانکولا به پیشنهاد استلا تن به سرگرمی تازه ای داده، خریدن برای خریدن: «حالا هر هفته دست کم سه روز را به خرید می روم. خرید و فقط خرید. میخرم که خریده باشم. حالا میتوانم ساعت ها وقتام را صرف انتخاب انواع چیزهای عجیب و غریب و چندکارهای بکنم که اصلا" نه قیمتشان را می دانم و نه کاری به کاربردشان دارم.» خواننده یاد این این حکم کارل مارکس میافتد که «پول جوهرهی بیگانهشدهی کار و زندگی آدمی است». ولی ما خریدن را یاد می گیریم، همانگونه که یاد میگیریم به چه چیزی نیاز داریم، نیاز ما نیاز به چیزی ویژه نیست که با برآوردن آن نیاز ویژه اقناع شویم، چه که در این صورت مدتها پیش دیگر اقناع شده بودیم. برآوردن نیازهایمان ما را اقتاع نمیکند. این رویه پایانی ندارد. به قول بودریار: «یک کلکسیونر اگر آخرین چیزی را که به درد کلکسیوناش بخورد بیابد، با این کار به یقین مرگ خودش را رقم زده است»، درست مثل جواهر فروش داستان کوتاه «دوشس و جواهرفروش» ویرجینیا وولف. فرانکولا هم که از یک دستاورد چندکاره (gadgets) حرف میزند (ریش تراش آوازخوان لیزری که هم سری کلاسیکهای آلمانی را به شکل mp3 پخش میکند و هم مانند هارمونیکا حین تمیز کردن دندانها نواخته میشود) میخواهد همین غلبهی مبادلهی نشانههای مد را نشان دهد.
«7 ژوئیهی 99»: فرانکولا در نمایشی در بروکلین به یکباره به تحریک دو زن به قول خودش حشری، دست آخر کاری را که باید یا نباید بکند میکند، و این بار آقای بالارد از کوره در میرود و نقدهای تند و کوبندهاش را بر فمینیسم رو میکند: « فرانکولا، تو یک ستاره ای، کار تو نمایش دادن روی پردهها است اما اگر"بی پرده" باشی" بی پرده" خواهی شد! پرده نداشته باشی پرده هم نخواهی داشت! حالیات شد؟» فرانکولا اما حالیاش نشده، بالارد باز هشدار می دهد: «فکر آن هیاهوی زودگذر را نکن. همهاش یک شب است. تو باید بکارتات را نگه داری! پرده نداشته باشی فریبندگی هم نخواهی داشت!» فرانکولا آهسته میگوید: «بله، میفهمم... اما ببخشید، من که زن نیستم!» آقای مدیر میگوید: «گفتم که، تو ستاره ای؛ و ستاره ها همهشان زن اند!»
فرانکولا دست کم این را نشان میدهد که میل جنسی برای او معنای نمادینی ندارد – «میل جنسی در به صحنه آوردن میل در لحظهی لذت خلاصه شده است» (بودریار). فرهنگ جنسی او هم فرهنگ لذت بردن فوری است، فرهنگ هویوهای زودگذر. در فلسفهی بودریار، فریبندگی تواناتر از قدرت است، بازی بازگشتپذیری است که ابژه علیه سوژه به راه می اندازد. فریبندگی، بازی بنیادی ابژهها است، بازیای که میخواهد تمامی امیال سوژه را بازگردانده، باژگون کرده، فریفته، جایگزین کرده و نیرویی دوباره ببخشد. و این کاری است که در آن هیچ کسی به گرد پای زنان نمیرسد. اما فریبندگی یک بازی دوسویه است. اگر هم باور کردهایم که فریبندگی در ذات و نهاد مردان نیست، باید گفت که آنها هم میتوانند بازیای اینگونه را یاد بگیرند: مردانی که با زنان فریبا برخورد داشتهاند خوب میدانند که در برابر زنان اینچنینی با سلاح دیکتاتوری کمترین کاری از پیش نمیتوان برد، تنها رویهای که راه به قلب زنی فریبا میبرد همین فریبندگی است. بودریار مثال خوبی میزند: «هیچ وقت به کسی نگو "تو را میخواهم"، بگو "تو حس خیلی خوبی به من میدهی".» اینطوری ابژه به یک سوژه بدل میشود. فریبنده و فریفته مدام جای خود را به یکدیگر میدهند. در اینجا برد و باخت دیگر به چشم نمیآید. هردو طرف هم زمان هم برنده اند، هم بازنده، هم فریفته اند هم فریبا. آقای مدیر هم با توجه به همین مضمون «فریبندگی» است که میگوید: ستارهها همگی زن اند. برای ستاره بودن باید فریبنده بود، باید در پس پرده و در غیاب بود، اما فرانکولا با حضور خود پردهها را از کنار زده بود. فرانکولا فریبندگی را پس رانده بود و جان بالارد به خاطر همین از کوره در رفته، فرانکولا با این کارش کم مانده بود لگد به بخت خود زده، و درخشندگی ستارهوارش را از دست بدهد.
راز موزههای اروپا یا راز فرانکولا: فرانکولا از انبوه موزههای اروپا شگفت زده شده، اما آقای مدیر برایاش این مساله را توضیح میدهد: «شگرد اصلی همین است: توی یک کارگاه کوچک خانگی آخرین فقره از یک چیز قدیمی را میسازند، یا حتی اولین و آخرین فقره از یک چیز نو را، و روانهی موزهاش میکنند. به بیان دیگر، آنها شگفتیهای آینده را بهگونهای به نمایش در میآورند که انگار در گذشته رخ دادهاند...» آقای مدیر این روال کار اروپاییها را در مقایسه با آمریکاییها تحقیر می کند. از دید او، «اروپا اسیر یک آرمانشهر خیالی در گذشتهها است» (سزار شکسپیر را به یاد آورید که از رویای رمی حرف میزد که هرگز به واقعیت نپیوست)، برعکس اما آمریکا که «گذشتهاش در آیندهاش است»، خود یک «رویای به واقعیت پیوسته» است. آمریکا از مسالهی اصل و نسب طفره میرود، نه اصل و نسبی را پرورش میدهد و نه اصالتی اسطورهای را، هیچ گذشته و حقیقت بنیادینی ندارد. انباشت بدوی زمان را تجربه نکرده است، بنابراین در زمان حال دائم زندگی می کند... اما سطحینگری خواهد بود که این پارهها را متونی دربارهی موزهشناسی بپنداریم. بعید است که مولف اینها را صرفا" برای پر کردن صفحات کتاباش آورده باشد. به نظر میرسد نویسنده به همخوانی میان اشیای موزهها و شخص فرانکولا رسیده. فکر خواننده میرود به سمت واژهای که انگار بند ناف فرانکولا را با زمزمهی ناگزیر آن بریدهاند: «آخرین» (فرانکولا روز و شب به این فکر می کند که آخرین نمونه از گونهی خودش است -- و موزههای اروپا آرامگاه چیزها و کسان اینچنینی اند).
فرانکولا در برابر هنر: فرانکولا بارها شیفتگیاش را به هنر ابراز میکند. بعد از به شهرت و به ثروت رسیدن، میخواهد این ذوق خود را ارضا کند. با هنرمندانی ملاقات میکند، اما سرخورده میشود. آقای مدیر به فرانکولا میگوید: «حالا می فهمی که با این آماتورها نمیشود کار کرد. طفلکی ها هنوز فکر میکنند هنر وجود دارد. خیلی مانده تا بفهمند قضیه از چه قرار است.» قضیهی علاقهی فرانکولا به هنر هم دستاویزی است تا نویسنده دیگربار به یکی از مسائل هزارهی سوم بپردازد. از نظر آقای مدیر (و در واقع بودریار)، هنر دیگر وجود ندارد، دست کم هنر به معنایی که در قرنهای گذشته وجود داشت، زیرا: «وقتی هنر همهجا باشد، پس هیچ کجا نیست، یعنی که هنر مرده است!» از این رو هنرمند هم نمیتواند وجود داشته باشد، بنابراین دیگر اثر هنری هم خلق نمیشود، بلکه آثار هنری وانموده میشوند و این هم به تعبیر نویسندهی «فرانکولا» کار «هنرگر»ها است نه «هنرمند»ها، به این شکل که وانمودههای بیانتهای آثار هنری را در دسترس همگان قرار می دهند. در این دوره از این دسته هنرمندها کم نیستند که البته خریدار هم کم ندارند، اما نام آفرینندگان چنین آثاری چندان اهمیتی ندارد.
با این حال، قضایای پیچیدهی هزارهی ما همگی در هم تنیده اند و یک شبکهی تودرتوی باورنکردنی را به وجود آورده اند. در اینجا هم مسالهی تکثیر آثار هنری خود نمود دیگری از شبیهسازی و وانمایی بودریاری میشود. فرانکولا دیگر یک اثر هنری ناب نیست، اگر هم باشد دیگر کیست که به این موضوع اهمیت بدهد: بدلهای فرانکولا از خودش هم باورپذیرتر اند. از همین رو، به نظر آقای مدیر: آثار اصیل هنری نشانی ندارند که بتوان از روی آن به اصل بودن آنها پی برد، اصلی و بدلی را دیگر ما مشخص نمی کنیم، این ما نیستیم که رئالیته را تعریف می کنیم، حد و مرز رئالیته را رسانهها میبندند و همانها هم میشکنند... فرانکولا که از ماجرای به صحنه آمدن بدلهای خودش ماتاش برده، سادهبینانه از هالهی ناب پیرامون خودش به عنوان یک اثر هنری اصیل حرف میزند: «پس آن هاله چه میشود؟» و آقای مدیر ناامیدانه میگوید که: «هیچ، حالا همه میدانند که آن هاله برای همیشه ناپدید شده.» این دقیقا" همان حرف والتر بنیامین است که می گفت: «آنچه در هر بازتولید مکانیکی از بین میرود، هالهی اثر هنری است، فن بازتولید، موضوع بازتولیدشده را از قلمروی سنت جدا کرده و انبوه نسخهها را به جای هستی یگانه مینشاند.»
فرانکولا در برابر هنر: فرانکولا بارها شیفتگیاش را به هنر ابراز میکند. بعد از به شهرت و به ثروت رسیدن، میخواهد این ذوق خود را ارضا کند. با هنرمندانی ملاقات میکند، اما سرخورده میشود. آقای مدیر به فرانکولا میگوید: «حالا می فهمی که با این آماتورها نمیشود کار کرد. طفلکی ها هنوز فکر میکنند هنر وجود دارد. خیلی مانده تا بفهمند قضیه از چه قرار است.» قضیهی علاقهی فرانکولا به هنر هم دستاویزی است تا نویسنده دیگربار به یکی از مسائل هزارهی سوم بپردازد. از نظر آقای مدیر (و در واقع بودریار)، هنر دیگر وجود ندارد، دست کم هنر به معنایی که در قرنهای گذشته وجود داشت، زیرا: «وقتی هنر همهجا باشد، پس هیچ کجا نیست، یعنی که هنر مرده است!» از این رو هنرمند هم نمیتواند وجود داشته باشد، بنابراین دیگر اثر هنری هم خلق نمیشود، بلکه آثار هنری وانموده میشوند و این هم به تعبیر نویسندهی «فرانکولا» کار «هنرگر»ها است نه «هنرمند»ها، به این شکل که وانمودههای بیانتهای آثار هنری را در دسترس همگان قرار می دهند. در این دوره از این دسته هنرمندها کم نیستند که البته خریدار هم کم ندارند، اما نام آفرینندگان چنین آثاری چندان اهمیتی ندارد.
با این حال، قضایای پیچیدهی هزارهی ما همگی در هم تنیده اند و یک شبکهی تودرتوی باورنکردنی را به وجود آورده اند. در اینجا هم مسالهی تکثیر آثار هنری خود نمود دیگری از شبیهسازی و وانمایی بودریاری میشود. فرانکولا دیگر یک اثر هنری ناب نیست، اگر هم باشد دیگر کیست که به این موضوع اهمیت بدهد: بدلهای فرانکولا از خودش هم باورپذیرتر اند. از همین رو، به نظر آقای مدیر: آثار اصیل هنری نشانی ندارند که بتوان از روی آن به اصل بودن آنها پی برد، اصلی و بدلی را دیگر ما مشخص نمی کنیم، این ما نیستیم که رئالیته را تعریف می کنیم، حد و مرز رئالیته را رسانهها میبندند و همانها هم میشکنند... فرانکولا که از ماجرای به صحنه آمدن بدلهای خودش ماتاش برده، سادهبینانه از هالهی ناب پیرامون خودش به عنوان یک اثر هنری اصیل حرف میزند: «پس آن هاله چه میشود؟» و آقای مدیر ناامیدانه میگوید که: «هیچ، حالا همه میدانند که آن هاله برای همیشه ناپدید شده.» این دقیقا" همان حرف والتر بنیامین است که می گفت: «آنچه در هر بازتولید مکانیکی از بین میرود، هالهی اثر هنری است، فن بازتولید، موضوع بازتولیدشده را از قلمروی سنت جدا کرده و انبوه نسخهها را به جای هستی یگانه مینشاند.»
اما انتهای این راه به کجا ختم می شود؟ فرانکولا که شهرگی ناگهانی و تصادفیاش را مدیون رسانهها است، به دست همین رسانهها سقوط میکند: فرانکولا در برابر میلیونها مونیتور «خون خود را سر میکشد و میمیرد.»
_______________________________________________________
* این نقد نسخهی کوتاهشده و بازآراستهی متنی سی صفحهای است که دوستی نادیده اما بسیار پرمهر، حسن فیضی، یک سال پیش برایام ارسال کرد: ابراز نظر و رفع ابهاماتی که از من انتظار داشت موکول و منجر بازنگری و تهیهی متن مختصرتری از آن برای انتشار شد. بنا بود این نسخه با تبادل نظر من و او شکل نهایی پیدا کند، اما مکاتبات ما چند ماه پیش قطع شد و چند نامهی آخرم بیپاسخ ماند. انتشار این نقد را تا این زمان به تعویق انداختم، چون خود را به لحاظ اخلاقی و حقوقی مجاز به این کار نمیدیدم: اکنون آن را اینجا میگذارم، شاید به این وسیله از احوال او باخبر شوم – در نامهی آخرش نوشته بود که در بیمارستان بستری شده، تصادف شدیدی کرده بود، و ... – امیدوار ام در سلامت کامل باشد.
Labels: Francula
5 نظر:
Let me say before I go any further that I forgive nobody. I wish them all an atrocious life and then the fires and ice of hell and in the execrable generations to come an honored name. Enough for this evening.
Samuel Beckett
سلام خدا کنه حالش خوب باشه مقالات نقد شما مثل همیشه خواندنی ست راستی که گرایش ما همواره طبق آشنایی ما نبوده حتی فلسفه خوانی ما
***********
یاد داشتی بر سهل انگاری های خرمشاهی
امرداد ۱۳۸۶ جنبش آزادی خواه و عدالت خواه مشروطه در ایران ۱۰۱ ساله می شود
اما
هنوز دانشجوی ایرانی را به بند می کشند.
۱۴ امرداد سال ۸۶ و ۱۰۱ سالگی مشروطه در حالی می رسد که محمد هاشمی، علی نیکونسبتی، علی وفقی، بهاره هدایت، مهدی عربشاهی، حنیف یزدانی، عبدالله مؤمنی، بهرام فیاضی، حبیب حاجیحیدری، مرتضی اصلاحچی، مجتبی بیات، آرش خاندل،اشکان غیاسوند، احمد قصابان، مجید توکلی، احسان منصوری و امیر یعقوبعلی در بند هستند.
به احترام این فرزندان آزادی خواه و عدالت طلب ایران که تعدادی از آن ها وبلاگ نویس نیز هستند، ما جمعی از وبلاگ نویس ها تصمیم گرفته ایم که نام وبلاگهای خود را در این روز به “۱۴ مرداد، روز همبستگی وبلاگ نویس هاي ايراني با دانشجویان دربند” تغییر دهیم.
به اميد آزادي تمامي دوستان دربندمان.
(وبلاگ خود را در قسمت نظرخواهی وارد کنید يا به آدرس h14.mordad@gmail.com بفرستيد تا به لیست حامیان اضافه شود.)
پی نوشت : از همه وبلاگهای حامی این طرح میخواهیم که با همین پست به روز باشند و برای سرعت بخشیدن به روند همبستگی وبلاگ نویسان و دانشجویان به جز تبلیغ هایی که در سایت ها و وبلاگ های پرخواننده می کنیم هر کس حداقل ۱۰ نفر از دوستانش را برای پیوستن به این حرکت جمعی دنیای مجازی و همبستگی با دانشجویان دعوت کند.
به وبلاگ مهرداد عزیز تشریف ببرید و اعلام حمایت کنید و برای 10 تن از دوستانتان هم بفرستید.
به وبلاگ مهرداد عزیز تشریف ببرید و اعلام حمایت کنید و برای 10 تن از دوستانتان هم بفرستید.
http://14mordad.blogfa.com/
سلام
به جرات می توانم بگویم بهترین نقدی بود که بر فرانکولا خوانده بودم.
خوانشی فرامتنی که واقعا ارزش خوب-خواندن داشت.
*
زندگی در دنیای شبیه سازی شده ها:مدام سعی می کنی رابطه متفاوتی را تجربه کنی ولی دائما درگیر همان روابط شبیه هم می شوی.
*
بخصوص بند پایانی اش بسیار تاویل جذابی داشت.
و چه باارزش که کسی بی مزد و منت اینهمه وقت و دقت صرف نوشتن چنین نقدی کرده است.
عالی بود.
salam ye sari be in website bezan, man chand sale pish dorostesh karde boodam vali esteghbali nashod ma ham dige piesho nagereftim, khoshhal misham nazareto bedunam.
www.geocities.com/new_alphabet
my email is:
mrpejman@yahoo.com
Post a Comment
<<< صفحه ی اصلی