فصل اول «در رؤياى بابل»
خبر خوب، خبر بد / ريچارد براتيگان *
دوم ژانويهى 1942 خبرهاى خوب و بدى داشت.
اول خبر خوب: فهميدم مرا براى خدمت در نظام وظيفه «نامناسب» تشخيص دادهاند و بهعنوان بچهسرباز به جبههى جنگ جهانى دوم اعزام نمىشوم. مسأله اصلاً بىعلاقگى به وطن نبود چون من جنگ جهانى دومام را پنج سال پيش در اسپانيا جنگيده بودم و يك جفت سوراخ گلوله هم در ماتحتام داشتم كه اين را اثبات مىكرد.
اصلاً سر در نمىآورم چرا تير به ماتحتام خورد. به هر حال، يك داستان جنگى مزخرف بود. به مردم كه مىگويى ماتحتات تير خورده، ديگر تو را به چشم يك قهرمان نمىبينند. جدىات نمىگيرند، اما اين ديگر اصلاً مسألهى من نبود. جنگى كه براى باقى آمريكا داشت شروع مىشد براى من تمام شده بود.
حالا خبر بد: هفتتيرم يك تير هم نداشت. سفارشى گرفته بودم و اسلحه لازم داشتم اما موجودى تيرهام تازه ته كشيده بود. مشترىاى كه مىخواستم آن روز براى اولين بار ملاقاتاش كنم از من خواسته بود با اسلحه سر قرار بيايم، و مىدانستم كه هفتتير خالى آن چيزى نيست كه مشترىها مىخواهند.
چه كار بايد مىكردم؟
يك سِنت هم نداشتم و كل اعتبار مالىام در سان فرانسيسكو دو پاپاسى هم نمىارزيد. سپتامبر مجبور شدم دفترم را تخليه كنم، هرچند ماهى فقط هشت چوب برام آب مىخورد، و حالا هم داشتم از قِبل تلفن سكهاىِ سالن ورودى اموراتام را مىگذراندم، سالن ورودى مجتمع مسكونى محقرى در ناب هيل كه محل اقامتام بود و دو ماه هم اجارهاش عقب افتاده بود. ماهى سى چوب هم گيرم نمىآمد.
براى من، زن صاحبخانه از ژاپنىها هم تهديد بزرگترى بود. همه منتظر بودند اين ژاپنىها سر و كلهشان در سان فرانسيسكو پيدا شود و توى اتوبوس برقىها بپرند و بالا و پايين خيابانها را گز كنند، اما من كه خدايىاش طرف ژاپنىها را مىگيرم تا بيايند و مرا از شر اين زن خلاص كنند.
از آپارتماناش، از بالاى پلهها، سرم داد مىزد كه «پس اين اجارهى من كدوم گوريه، تن لش!» هميشه ربدوشامبر گلوگشادى تناش بود، آن هم تنى كه در مسابقهى ملكهى زيبايىِ بلوكهاى سيمانى جايزهى اول را مىبرد. «ممكلت گرفتار جنگه و تو حتا اجارهى كوفتىتم نمىدى!»
صدايى داشت كه پرل هاربور در مقابلاش لالايى بود. به دروغ مىگفتم: «فردا.»
نعره مىزد: «فردا توُ مشكات!»
شصت سال داشت و پنج بار ازدواج كرده و پنج بار هم بيوه شده بود: حرامزادههاى خوششانس! اينطورى بود كه صاحب خانه شده بود. يكى از شوهرهاش براش گذاشته بود. خدا لطف بزرگى به شوهره كرده و يك شبِ بارانى ماشيناش را درست آن سمت مرسد روى ريل راهآهن از كار انداخته بود. فروشندهى سيار بود: برس مىفروخت. قطار به ماشين كوبيد و بعدش ديگر بين فروشنده و برسهاش نمىشد فرق گذاشت. حتماً توى تابوتاش چند تا برس هم مانده، چون فكر كردهاند آنها هم جزئى از او بودهاند.
در آن ايام عهد عتيقى كه اجارهام را مىدادم، زن صاحبخانه رفتار خيلى دوستانهاى با من داشت و هميشه براى صرف قهوه و دونات به آپارتماناش دعوتام مىكرد. عاشق حرافى دربارهى شوهرهاى مردهاش بود، مخصوصاً آن يكى كه لولهكش بوده. حال مىكرد تعريف كند طرف چه مهارتى در سرويس كردن آبگرمكن داشته. از او كه حرف مىزد، آن چهارتاى ديگر را كلاً بىخيال مىشد. انگار كه اين ازدواجهاش را توى آكواريومهاى تيره و تاريك برگزار و سپس سپرى كرده بود. حتا آن شوهرى كه با قطار تصادف كرده هم خيلى نظر لطفاش را جلب نمىكرد، و در عوض از حرافى دربارهى آن يارو كه سرويسكار آبگرمكن بوده خسته نمىشد. حتماً به راستوريس كردن آبگرمكن اين خانم هم خيلى وارد بوده. قهوهاى كه مىآورد هميشه رقيق رقيق بود و دوناتها هم بفهمى نفهمى بيات: از آن نانشيرينىهاى ماندهاى كه از نانوايىِ چند بلوك آنطرفتر در خيابان كاليفرنيا مىخريد. من بعضىوقتها با او قهوه مىخوردم، چون به هر حال كار آنچنانى هم نداشتم بكنم. اوضاع به بىحالىِ حال حاضر بود، البته سواى سفارشى كه تازه گرفته بودم؛ با اين حال از پولى كه بابت تصادف و مصالحه بدون مراجعه به دادگاه گيرم آمد پساندازكى كرده بودم، و براى همين هنوز مىتوانستم اجاره خانهام را بپردازم، گو اين كه دفترم را چند ماه قبلتر پس داده بودم.
آوريل 1941 مجبور شدم منشىام را هم مرخص كنم. از اين بابت اصلاً دل خوشى نداشتم. پنج ماهى را كه برام كار مىكرد تمام تلاشام را كرده بودم. رفتارش دوستانه بود اما اصلاً نتوانستم از اين برخوردها مقدمهى مناسبى براى اقدامات بعدى بسازم. بعد كه اجباراً مرخصاش كردم، ديگر اصلاً تحويلام نگرفت.
يك شب زنگى بهاش زدم، پشت تلفن نيش آخرش را هم زد كه «تو يه كارآگاه درِ پيتى هستى. بايد برى دنبال يه كار ديگه. پادويى خوراكته.»
درق.
خب ديگر ...
هرچه بود، فقط به اين دليل استخداماش كردم كه اين سمت محلهى چينىها كمترين دستمزد را مىگرفت. ژوئيه ماشينام را هم فروختم.
به هر حال، من مانده بودم و هفتتيرى كه تير نداشت، و هيچ پولى براى خريد گلوله نداشتم، هيچ پولى توى حسابام نبود و هيچچيزى هم نداشتم كه گرو بگذارم.
در آلونك محقرم در خيابان لوِنوُرث در سان فرانسيسكو نشسته بودم و داشتم به اين اوضاع فكر مىكردم كه يكهو گرسنگى مثل جو لوئيس به جان معدهام افتاد. سه تا هوك اساسى روانهى دل و رودهام كرده بود و داشتم خودم را به يخچال مىرساندم.
خبط بزرگى بود.
داخل يخچال را نگاه كردم و بلافاصله درش را بستم تا انبوه آماسيدهى كپكها راه فرار پيدا نكنند. نمىدانم آدم چهطور مىتواند مثل من زندگى كند. آپارتمانام آنقدر كثيف است كه تازگى تمام لامپهاى هفتادوپنج وات را با بيستوپنج وات عوض كردهام تا مجبور نباشم اوضاع را واضح و آشكار ببينم. ولخرجى بود، اما بايد اين كار را مىكردم. خوشبختانه، آپارتمان اصلاً پنجره نداشت، و الا واقعاً توى دردسر مىافتادم.
آپارتمانام آنقدر كمنور بود كه مثل سايهاى از يك آپارتمان به نظر مىرسيد. نمىدانم همهى عمرم اينطور زندگى كردهام يا نه. منظورم اين است كه حتماً مادرى بالاى سرم بوده، كسى كه بگويد نظافت كنم، مواظب خودم باشم، جورابهام را عوض كنم. من هم اين كارها را مىكردم، اما فكر كنم بچگىها يكجورهايى كند بودم و اصل مطلب را نمىگرفتم. حتماً دليلى داشته.
كنار يخچال ايستاده بودم، نمىدانستم چه كنم، كه يكهو فكر بكرى به ذهنام رسيد. چه چيزى از دست مىدادم؟ پولى براى خريد گلوله نداشتم و گرسنهام هم بود. بايد چيزى براى خوردن پيدا مىكردم.
پريدم بالاى پلهها، رفتم دم در آپارتمان صاحبخانه.
زنگ در را زدم.
اين آخرين اتفاق دنيا بود كه او انتظارش را داشت چون يك ماهى مىشد كه سعى كرده بودم هرطور شده مثل مارماهى از چنگاش فرار كنم اما هميشه در تور فحش و ناسزا گرفتارم مىكرد.
در را كه باز كرد باورش نمىشد من آنجا ايستاده باشم. مثل برقگرفتهها نگاه مىكرد، انگار كه دستگيرهى در برق داشته. زباناش عملاً بند آمده بود. فرصت را غنميت شمردم.
توى صورتاش داد زدم: «يافتم! من مىتونم اجارهخونه رو بدم! مىتونم كل ساختمونو بخرم! چهقدر بابتاش مىخواى؟ بيست هزار تا نقد! كشتى من داره مىرسه! نفت! نفت!»
آنقدر گيج و گنگ شده بود كه فقط بفرمايى زد بروم توُ، تعارف كرد كه روى صندلى بنشينم. هنوز لام تا كام حرف نزده بود. مخاش را واقعاً تيليت كرده بودم. خودم هم باورم نمىشد.
رفتم توُ.
همانطور داد مىزدم «نفت! نفت!» و بعد بنا كردم به ادا در آوردن، اداى فواره زدن نفت از زير زمين را در مىآوردم. پيش چشماش از خودم يك چاه نفت ساخته بودم.
نشستم.
او هم مقابل من نشست.
فكاش هنوز همانطور قفل بود.
توى صورتاش داد زدم: «عموم توُ رُد آيلند نفت پيدا كرده! نصفاش مال منه. من پولدار شدم. بيست هزار تا نقد برا اين تاپالهاى كه اسمشو گذاشتى مجتمع مسكونى مىدم! بيست و پنج هزار تا!» دوباره داد زدم: «ازت مىخوام كه با من ازدواج كنى و با هم يك عالم از اين مجتمعهاى مسكونى قد و نيمقد بسازيم. مىخوام بدم عقدنامهمونو روُ تابلوى جاى خالى نداريم چاپ كنن!»
كلكام گرفت.
حرفهام را باور كرد.
پنج دقيقه بعد، يك فنجان قهوهى رقيق رقيق توُ دستام بود و يك دوناتِ مانده را سق مىزدم، او هم مىگفت كه چهقدر براى من خوشحال است. گفتم مجتمع را هفتهى آينده، اولين عايدات چند ميليون دلارى از بابت حق امتياز نفت كه دستام رسيد، از او مىخرم.
از آپارتماناش كه بيرون مىرفتم گرسنگىام را فرو نشانده بودم و خيالام از بابت يك هفته اقامتِ ديگر جمع شده بود.
وقت رفتنام، دست داد و گفت: «چه پسر خوبى! نفت توُ رد آيلند.»
گفتم: «درسته، نزديك هارتفورد.» مىخواستم پنج دلارى بتيغماش تا بتوانم چندتا تير هم براى هفتتيرم بخرم اما فكر كردم تا همينجا كه پيش رفتهام كافى است.
هاها!
شوخى را داشتيد؟
________________________________________
* ريچارد براتيگان، در رؤياى بابل، ترجمهى پيام يزدانجو (تهران: نشر چشمه، زمستان 1386)، صص. 19-13.
دوم ژانويهى 1942 خبرهاى خوب و بدى داشت.
اول خبر خوب: فهميدم مرا براى خدمت در نظام وظيفه «نامناسب» تشخيص دادهاند و بهعنوان بچهسرباز به جبههى جنگ جهانى دوم اعزام نمىشوم. مسأله اصلاً بىعلاقگى به وطن نبود چون من جنگ جهانى دومام را پنج سال پيش در اسپانيا جنگيده بودم و يك جفت سوراخ گلوله هم در ماتحتام داشتم كه اين را اثبات مىكرد.
اصلاً سر در نمىآورم چرا تير به ماتحتام خورد. به هر حال، يك داستان جنگى مزخرف بود. به مردم كه مىگويى ماتحتات تير خورده، ديگر تو را به چشم يك قهرمان نمىبينند. جدىات نمىگيرند، اما اين ديگر اصلاً مسألهى من نبود. جنگى كه براى باقى آمريكا داشت شروع مىشد براى من تمام شده بود.
حالا خبر بد: هفتتيرم يك تير هم نداشت. سفارشى گرفته بودم و اسلحه لازم داشتم اما موجودى تيرهام تازه ته كشيده بود. مشترىاى كه مىخواستم آن روز براى اولين بار ملاقاتاش كنم از من خواسته بود با اسلحه سر قرار بيايم، و مىدانستم كه هفتتير خالى آن چيزى نيست كه مشترىها مىخواهند.
چه كار بايد مىكردم؟
يك سِنت هم نداشتم و كل اعتبار مالىام در سان فرانسيسكو دو پاپاسى هم نمىارزيد. سپتامبر مجبور شدم دفترم را تخليه كنم، هرچند ماهى فقط هشت چوب برام آب مىخورد، و حالا هم داشتم از قِبل تلفن سكهاىِ سالن ورودى اموراتام را مىگذراندم، سالن ورودى مجتمع مسكونى محقرى در ناب هيل كه محل اقامتام بود و دو ماه هم اجارهاش عقب افتاده بود. ماهى سى چوب هم گيرم نمىآمد.
براى من، زن صاحبخانه از ژاپنىها هم تهديد بزرگترى بود. همه منتظر بودند اين ژاپنىها سر و كلهشان در سان فرانسيسكو پيدا شود و توى اتوبوس برقىها بپرند و بالا و پايين خيابانها را گز كنند، اما من كه خدايىاش طرف ژاپنىها را مىگيرم تا بيايند و مرا از شر اين زن خلاص كنند.
از آپارتماناش، از بالاى پلهها، سرم داد مىزد كه «پس اين اجارهى من كدوم گوريه، تن لش!» هميشه ربدوشامبر گلوگشادى تناش بود، آن هم تنى كه در مسابقهى ملكهى زيبايىِ بلوكهاى سيمانى جايزهى اول را مىبرد. «ممكلت گرفتار جنگه و تو حتا اجارهى كوفتىتم نمىدى!»
صدايى داشت كه پرل هاربور در مقابلاش لالايى بود. به دروغ مىگفتم: «فردا.»
نعره مىزد: «فردا توُ مشكات!»
شصت سال داشت و پنج بار ازدواج كرده و پنج بار هم بيوه شده بود: حرامزادههاى خوششانس! اينطورى بود كه صاحب خانه شده بود. يكى از شوهرهاش براش گذاشته بود. خدا لطف بزرگى به شوهره كرده و يك شبِ بارانى ماشيناش را درست آن سمت مرسد روى ريل راهآهن از كار انداخته بود. فروشندهى سيار بود: برس مىفروخت. قطار به ماشين كوبيد و بعدش ديگر بين فروشنده و برسهاش نمىشد فرق گذاشت. حتماً توى تابوتاش چند تا برس هم مانده، چون فكر كردهاند آنها هم جزئى از او بودهاند.
در آن ايام عهد عتيقى كه اجارهام را مىدادم، زن صاحبخانه رفتار خيلى دوستانهاى با من داشت و هميشه براى صرف قهوه و دونات به آپارتماناش دعوتام مىكرد. عاشق حرافى دربارهى شوهرهاى مردهاش بود، مخصوصاً آن يكى كه لولهكش بوده. حال مىكرد تعريف كند طرف چه مهارتى در سرويس كردن آبگرمكن داشته. از او كه حرف مىزد، آن چهارتاى ديگر را كلاً بىخيال مىشد. انگار كه اين ازدواجهاش را توى آكواريومهاى تيره و تاريك برگزار و سپس سپرى كرده بود. حتا آن شوهرى كه با قطار تصادف كرده هم خيلى نظر لطفاش را جلب نمىكرد، و در عوض از حرافى دربارهى آن يارو كه سرويسكار آبگرمكن بوده خسته نمىشد. حتماً به راستوريس كردن آبگرمكن اين خانم هم خيلى وارد بوده. قهوهاى كه مىآورد هميشه رقيق رقيق بود و دوناتها هم بفهمى نفهمى بيات: از آن نانشيرينىهاى ماندهاى كه از نانوايىِ چند بلوك آنطرفتر در خيابان كاليفرنيا مىخريد. من بعضىوقتها با او قهوه مىخوردم، چون به هر حال كار آنچنانى هم نداشتم بكنم. اوضاع به بىحالىِ حال حاضر بود، البته سواى سفارشى كه تازه گرفته بودم؛ با اين حال از پولى كه بابت تصادف و مصالحه بدون مراجعه به دادگاه گيرم آمد پساندازكى كرده بودم، و براى همين هنوز مىتوانستم اجاره خانهام را بپردازم، گو اين كه دفترم را چند ماه قبلتر پس داده بودم.
آوريل 1941 مجبور شدم منشىام را هم مرخص كنم. از اين بابت اصلاً دل خوشى نداشتم. پنج ماهى را كه برام كار مىكرد تمام تلاشام را كرده بودم. رفتارش دوستانه بود اما اصلاً نتوانستم از اين برخوردها مقدمهى مناسبى براى اقدامات بعدى بسازم. بعد كه اجباراً مرخصاش كردم، ديگر اصلاً تحويلام نگرفت.
يك شب زنگى بهاش زدم، پشت تلفن نيش آخرش را هم زد كه «تو يه كارآگاه درِ پيتى هستى. بايد برى دنبال يه كار ديگه. پادويى خوراكته.»
درق.
خب ديگر ...
هرچه بود، فقط به اين دليل استخداماش كردم كه اين سمت محلهى چينىها كمترين دستمزد را مىگرفت. ژوئيه ماشينام را هم فروختم.
به هر حال، من مانده بودم و هفتتيرى كه تير نداشت، و هيچ پولى براى خريد گلوله نداشتم، هيچ پولى توى حسابام نبود و هيچچيزى هم نداشتم كه گرو بگذارم.
در آلونك محقرم در خيابان لوِنوُرث در سان فرانسيسكو نشسته بودم و داشتم به اين اوضاع فكر مىكردم كه يكهو گرسنگى مثل جو لوئيس به جان معدهام افتاد. سه تا هوك اساسى روانهى دل و رودهام كرده بود و داشتم خودم را به يخچال مىرساندم.
خبط بزرگى بود.
داخل يخچال را نگاه كردم و بلافاصله درش را بستم تا انبوه آماسيدهى كپكها راه فرار پيدا نكنند. نمىدانم آدم چهطور مىتواند مثل من زندگى كند. آپارتمانام آنقدر كثيف است كه تازگى تمام لامپهاى هفتادوپنج وات را با بيستوپنج وات عوض كردهام تا مجبور نباشم اوضاع را واضح و آشكار ببينم. ولخرجى بود، اما بايد اين كار را مىكردم. خوشبختانه، آپارتمان اصلاً پنجره نداشت، و الا واقعاً توى دردسر مىافتادم.
آپارتمانام آنقدر كمنور بود كه مثل سايهاى از يك آپارتمان به نظر مىرسيد. نمىدانم همهى عمرم اينطور زندگى كردهام يا نه. منظورم اين است كه حتماً مادرى بالاى سرم بوده، كسى كه بگويد نظافت كنم، مواظب خودم باشم، جورابهام را عوض كنم. من هم اين كارها را مىكردم، اما فكر كنم بچگىها يكجورهايى كند بودم و اصل مطلب را نمىگرفتم. حتماً دليلى داشته.
كنار يخچال ايستاده بودم، نمىدانستم چه كنم، كه يكهو فكر بكرى به ذهنام رسيد. چه چيزى از دست مىدادم؟ پولى براى خريد گلوله نداشتم و گرسنهام هم بود. بايد چيزى براى خوردن پيدا مىكردم.
پريدم بالاى پلهها، رفتم دم در آپارتمان صاحبخانه.
زنگ در را زدم.
اين آخرين اتفاق دنيا بود كه او انتظارش را داشت چون يك ماهى مىشد كه سعى كرده بودم هرطور شده مثل مارماهى از چنگاش فرار كنم اما هميشه در تور فحش و ناسزا گرفتارم مىكرد.
در را كه باز كرد باورش نمىشد من آنجا ايستاده باشم. مثل برقگرفتهها نگاه مىكرد، انگار كه دستگيرهى در برق داشته. زباناش عملاً بند آمده بود. فرصت را غنميت شمردم.
توى صورتاش داد زدم: «يافتم! من مىتونم اجارهخونه رو بدم! مىتونم كل ساختمونو بخرم! چهقدر بابتاش مىخواى؟ بيست هزار تا نقد! كشتى من داره مىرسه! نفت! نفت!»
آنقدر گيج و گنگ شده بود كه فقط بفرمايى زد بروم توُ، تعارف كرد كه روى صندلى بنشينم. هنوز لام تا كام حرف نزده بود. مخاش را واقعاً تيليت كرده بودم. خودم هم باورم نمىشد.
رفتم توُ.
همانطور داد مىزدم «نفت! نفت!» و بعد بنا كردم به ادا در آوردن، اداى فواره زدن نفت از زير زمين را در مىآوردم. پيش چشماش از خودم يك چاه نفت ساخته بودم.
نشستم.
او هم مقابل من نشست.
فكاش هنوز همانطور قفل بود.
توى صورتاش داد زدم: «عموم توُ رُد آيلند نفت پيدا كرده! نصفاش مال منه. من پولدار شدم. بيست هزار تا نقد برا اين تاپالهاى كه اسمشو گذاشتى مجتمع مسكونى مىدم! بيست و پنج هزار تا!» دوباره داد زدم: «ازت مىخوام كه با من ازدواج كنى و با هم يك عالم از اين مجتمعهاى مسكونى قد و نيمقد بسازيم. مىخوام بدم عقدنامهمونو روُ تابلوى جاى خالى نداريم چاپ كنن!»
كلكام گرفت.
حرفهام را باور كرد.
پنج دقيقه بعد، يك فنجان قهوهى رقيق رقيق توُ دستام بود و يك دوناتِ مانده را سق مىزدم، او هم مىگفت كه چهقدر براى من خوشحال است. گفتم مجتمع را هفتهى آينده، اولين عايدات چند ميليون دلارى از بابت حق امتياز نفت كه دستام رسيد، از او مىخرم.
از آپارتماناش كه بيرون مىرفتم گرسنگىام را فرو نشانده بودم و خيالام از بابت يك هفته اقامتِ ديگر جمع شده بود.
وقت رفتنام، دست داد و گفت: «چه پسر خوبى! نفت توُ رد آيلند.»
گفتم: «درسته، نزديك هارتفورد.» مىخواستم پنج دلارى بتيغماش تا بتوانم چندتا تير هم براى هفتتيرم بخرم اما فكر كردم تا همينجا كه پيش رفتهام كافى است.
هاها!
شوخى را داشتيد؟
________________________________________
* ريچارد براتيگان، در رؤياى بابل، ترجمهى پيام يزدانجو (تهران: نشر چشمه، زمستان 1386)، صص. 19-13.
Labels: Brautigan
10 نظر:
تبريك به پيام جان.سهم ما محفوظ.بذار كنار..سايه.
اقاي يزدانجو سلام .
گزافه نيستاگر بنويسم فرانك.لا يك ياز بهترين داستانهاي جديد ايراني است كه خوانده ام .
خوشحالم كه در صفحات وب پيدا يتان كردم و شما هم به صف نان خورها اضافه شديد .
ممنون مي شوم به نان روزانه هم سري بزنيد.
خوب آدرس نان روزانه جا ماند : wwe.nanehrozaneh.blogfa.com
ejazeh bedeh khayeh mali nakonam o begam tarjomeh ja nayoftadeh. albatteh kam mayeh ha ke faghat esm newissandeh barashoun moheme, esteghbal kardan, wa doustan matbouati komak kardan o ketab ja oftad, ama tarjomeh lenge be hawast, moundeh bin zaboun tarjomeh wa zaboun mohawereh tehrouni.
salam
mersi az tarjomeye shoma va armaghani bename beratigan.
beroozam.::
http://mishoodoonamesh.blogspot.com/
سلام آقای یزدانجو:
به خاطر ترجمه خوبتون تبریک میگم و امیدوارم در این راه موفق باشید .من مترجم زبان اسپانیایی هستم و یه چیزایی ترجمه می کنم. میتونید اونا رو در لینک زیر بخونید.
با سپاس
سلام پیام عزیز!
نام من هریوا است. در جستجوی اینترنتی برای جذب افراد مناسب یک پروژه زبان شناسانه شما را یافتم.
تا جایی که من فهمیدم شما از طرفداران تغییر خط فارسی هستید.از نظر من هم خط کنونی فارسی به هیچ روی مناسب این زبان نیست فکر میکنم که زمان آن رسیده است که همگی با هم برای خط فارسی ترهی نو در اندازیم. صحبت از تغییر الفبای کهن نیست صحبت از ساخت دبیره دوم فارسی است دبیره ای جهانی و آسان آموز .
تمام تلاش های گذشته به سبب اینکه با مشارکت گروهی نبوده متاسفانه ناقص بوده و با شکست مواجه شده است. اما امروز با بهره گیری از امکانات اینترنت امکان این وجود دارد که تمام فارسی زبانان با هم تکلیف زبان خود را مشخص کنیم.
من بهترین روش برای این کار را استفاده از ویکی میدانم. درخواستی برای اینکار در آدرس زیر داده ام.
http://requests.wikia.com/index.php?title=Fa.F&action=purge
هم اکنون نیز سرگرم جلب حمایت تمام نیروها هستم. هدف این پروژه چنان که در درخواست آن آمده فراتر از ایجاد یک الفبای جدید است.
جای افتخار است برای من اگر در این راه با شما همراه باشم .از شما خواهشمندم در این هدف ارزشمند کمک کنید.
فعلا برای فراهم کردن مقدمات این طرح وبلاگ زیر برای ایجاد هماهنگی های اولیه ساخته شده است.
http://modernfarsi.blogspot.com
لطفا این پروژه را پروژه خودتان بدانید و از هر کوششی فروگزار نکنید.
چشم به راه همکاری شما- از طریق ایمیل یا وبلاگ
بدرود
سلام
من هم خوشحالم تو دنیای وب پیداتون کردم
خوشحال مشم نظرتون رو راجع به نوشته های وبلاگم بدونم
baba in yaroo hatta az manam daghoontare!!
سلام آقای یزدانجو . لطفن در مورد بدست آوردن بیانیه سورالیسم آندره برتون راهنمایی فرمایید. با تشکر
Post a Comment
<<< صفحه ی اصلی