گزاره هایی از «معمای هدایت»
1
زاده شدن در زمینی کهن که با این حال درک درونزایی از نوگرایی و نوبودگی ندارد بس بود تا نویسندهای چون هدایت را ناامید بارآور آورد. اما هدایت ناامید نبود. بهعکس، بیش از حد امیدوار مینمود. کمتر داستاننویسی چون او در تاریخ و اخلاقیات ایرانی کاوش کرد و کمتر کاوشگری چون او مقالات محققانه در باب گذشته و آیندهی ایرانیان نوشت. غمخواری نسبت به ایرانی که از گذشتهای باشکوه آمده اما حالاش خراب است و آیندهای هم ندارد؛ و آنگاه، بیزاری از این ایرانی که نه گذشتهاش چنان باشکوه بوده، نه از حال خود خبر دارد، و نه در اندیشهی آینده است. هدایت هردوی اینها، غمخواری و بیزاری، را از سر گذراند. اول، ستایش از گذشتهی ایرانی، نکوهش حال ایرانیان، و با این همه همدلی با احوال آنان: عربستیزی و ایرانستایی افراطیاش به حد اعلا بود (از سویی «پروین دختر ساسان» و «بوف کور» و از آن سو آثاری از جنس «آبجی خانوم»). و آخر، سرخوردگی هم از گذشتهی ایرانی و هم از حال ایرانیان؛ ترجیعبند سالهای پایانیاش این بود که حالاش به هم میخورد یا به قول خودش «عقاش مینشیند» (از «علویه خانم» تا «توپ مرواری»).
هدایت بیش از آن که «ایرانشناس» باشد «ایرانیشناس» بود، ایران را در جهان میجست، نه جهان را در ایران – «اصفهان، نصف جهان»اش از این جنبه هم خواندنی است: جهانی که اصفهان نصف آن باشد، چگونه جهانی است؟ رفتانگیزتر از آن که او بتواند تاب آورد.
2
در اقلیمی که هر هنرمند کممایه و هر مولف میانمایه اقبال خود را زاده شدن در این خاک پاک میدانست و به اندک استقبالی خاک پای مردم میشد، هدایت شهرت ناگهانی و مقبولیت مردمیاش را به هیچ گرفت، جواب تجلیل را با تحقیر داد، و با ننوشتن، با خودکشی مردماش را مجازات کرد («عقام مینشیند به زبان این رجالهها چیز بنویسم»). این هم حقیقتی است: هدایت از هر نظر، حتا در گذشتهگراییاش، نوگرا بود و در ستیز با سنت از هیچ هجو و طنز و تسخری ابا نکرد، و عاقبت دهنکجی به رجالگی را هم بیهوده دید. خوشبین بود، بدبین شد، و در نهایت ناامید.
در هر بدبین امیدواری چیزی از جنس تروریسم هست. تروریسم امید داشتن است، امیدواری به احتمال دگرگونی یا امکان دگرگونسازی. اما بدبینی هدایت بدتر از آن بود که رنجیدگی، کینخواهی کودکانه - کورکورانه، یا در یک کلام (نیچه) «کینتوزی» باشد. تروریسم ناامیدانه تروریسمی معصومانه است: حذف ارادی خود از اجتماعی دیگر امیدی به آن نداری -- هدایت خود را نکشت، خود را ترور کرد.
3
رورتی در مرزبندی میان دو نوع نویسنده، بهعنوان نمونه، پروست را در برابر اورول میگذارد: یکی بازیباور است و دغدغهی خودآفرینی شخصی دارد و دیگری اصلاحطلبی که دغدغهاش همبستگی اجتماعی است؛ یکی اغلب در «عرصهی خصوصی» مینویسد و دیگری اغلب در «عرصهی عمومی». به باور رورتی، ما به هردو نویسنده (دقیقتر، به هردو نوشتار) نیاز داریم، یعنی نه نیازی به یکی کردن آن دو هست و نه این کاری ممکن است. تاریخ (و) ادبیات میگوید که هر نویسنده طبعا" به یکی از دو گونه نوشتار گرایش دارد، اما هدایت باید این هردو، این نویسندهی ناممکن، میشد – از «بوف کور» به «حاجیآقا» میرسید، و سرانجام از نوشتن دست میکشید.
در اقلیمی که مرزهای امر عمومی و امر خصوصی در آن روشن نبوده، مهمتر، عرصهی اسفناک عمومی مجالی برای آسودگی در عرصهی خصوصی نمیگذارد، بازیباور بودن کار دشواری است. هدایت بازیباور بود و طناز. بازی و طنازی در اقلیمی که این دو را با لودگی و لوندی، یا بیاخلاقی و بیمسئولیتی، یکی میکند استمرارپذیر نیست – معنایی دارد این که نوشتههای نا – داستانی (انتقادی – اجتماعی) هدایت بیش از آثار داستانی او است.
4
م. ف. فرزانه در خاطراتاش از داستانهای نانوشته یا ناتمامی سخن میگوید که هدایت ننوشت یا منتشر نکرد. بین آنها، داستانی هست تقریبا" تمامشده که نابودش کرد: «عنکبوت عاقشده»، عنکبوتی که نمیتواند تار بتند، از خانواده و از جمع عنکبوتها طرد میشود، چون عنکبوتی که تار نتند عنکبوت نیست؛ عکنبوت راهی جنگل میشود، پیش حیوانات مختلف میرود و، یک به یک، از آنها میخواهد تا او در جمع خود بپذیرند اما همه طردش میکنند، چون هرچه باشد او یک عنکبوت است، نه سگی که پارس کند، یا سنجابی که جستوخیز کند، یا پروانه که پرواز کند، یا ماهی که شنا کند، یا ... عنکبوت نفرینشده تسلیم میشود، بیچاره و درمانده، موجودی محال: عنکبوت نیست چون نمیتواند تار بتند، اما هیچ حیوان دیگری هم نیست چون عنکبوت است. تمثیلی از این سرراستتر ممکن نبود. هدایت همچون عنکبوت: ایرانی بود و با این حال ایرانی نبود.
5
بارت از راهبرد مهم و مشکوکی در راستای مشروعیتبخشی به هنر و ادبیات نوگرا سخن میگوید که فرهنگ (جامعه) با اتکا به آن هر چهرهی سنتستیز و هر اثر ضدفرهنگی را به مرور و با ملایمت رام خود کرده، با بدل کردناش به بخشی از ارزشهای سنتی و میراث فرهنگی، از سویی به ستایش از آن میپردازد و از دیگرسو نیروی ستیزندهاش را خنثا میکند. با تمام بدبختی، هدایت این بخت را داشته که «بوف کور» اش بعد هفتاد سال هنوز هم میراث فرهنگی ما نیست، او هنوز هم به رسمیت شناخته نشده، هنوز هم تهدیدکننده است: رسوایی.
________________________________________
* این یادداشت در مجلهی شهروند امروز (شمارهی 69) به چاپ رسیده است.
زاده شدن در زمینی کهن که با این حال درک درونزایی از نوگرایی و نوبودگی ندارد بس بود تا نویسندهای چون هدایت را ناامید بارآور آورد. اما هدایت ناامید نبود. بهعکس، بیش از حد امیدوار مینمود. کمتر داستاننویسی چون او در تاریخ و اخلاقیات ایرانی کاوش کرد و کمتر کاوشگری چون او مقالات محققانه در باب گذشته و آیندهی ایرانیان نوشت. غمخواری نسبت به ایرانی که از گذشتهای باشکوه آمده اما حالاش خراب است و آیندهای هم ندارد؛ و آنگاه، بیزاری از این ایرانی که نه گذشتهاش چنان باشکوه بوده، نه از حال خود خبر دارد، و نه در اندیشهی آینده است. هدایت هردوی اینها، غمخواری و بیزاری، را از سر گذراند. اول، ستایش از گذشتهی ایرانی، نکوهش حال ایرانیان، و با این همه همدلی با احوال آنان: عربستیزی و ایرانستایی افراطیاش به حد اعلا بود (از سویی «پروین دختر ساسان» و «بوف کور» و از آن سو آثاری از جنس «آبجی خانوم»). و آخر، سرخوردگی هم از گذشتهی ایرانی و هم از حال ایرانیان؛ ترجیعبند سالهای پایانیاش این بود که حالاش به هم میخورد یا به قول خودش «عقاش مینشیند» (از «علویه خانم» تا «توپ مرواری»).
هدایت بیش از آن که «ایرانشناس» باشد «ایرانیشناس» بود، ایران را در جهان میجست، نه جهان را در ایران – «اصفهان، نصف جهان»اش از این جنبه هم خواندنی است: جهانی که اصفهان نصف آن باشد، چگونه جهانی است؟ رفتانگیزتر از آن که او بتواند تاب آورد.
2
در اقلیمی که هر هنرمند کممایه و هر مولف میانمایه اقبال خود را زاده شدن در این خاک پاک میدانست و به اندک استقبالی خاک پای مردم میشد، هدایت شهرت ناگهانی و مقبولیت مردمیاش را به هیچ گرفت، جواب تجلیل را با تحقیر داد، و با ننوشتن، با خودکشی مردماش را مجازات کرد («عقام مینشیند به زبان این رجالهها چیز بنویسم»). این هم حقیقتی است: هدایت از هر نظر، حتا در گذشتهگراییاش، نوگرا بود و در ستیز با سنت از هیچ هجو و طنز و تسخری ابا نکرد، و عاقبت دهنکجی به رجالگی را هم بیهوده دید. خوشبین بود، بدبین شد، و در نهایت ناامید.
در هر بدبین امیدواری چیزی از جنس تروریسم هست. تروریسم امید داشتن است، امیدواری به احتمال دگرگونی یا امکان دگرگونسازی. اما بدبینی هدایت بدتر از آن بود که رنجیدگی، کینخواهی کودکانه - کورکورانه، یا در یک کلام (نیچه) «کینتوزی» باشد. تروریسم ناامیدانه تروریسمی معصومانه است: حذف ارادی خود از اجتماعی دیگر امیدی به آن نداری -- هدایت خود را نکشت، خود را ترور کرد.
3
رورتی در مرزبندی میان دو نوع نویسنده، بهعنوان نمونه، پروست را در برابر اورول میگذارد: یکی بازیباور است و دغدغهی خودآفرینی شخصی دارد و دیگری اصلاحطلبی که دغدغهاش همبستگی اجتماعی است؛ یکی اغلب در «عرصهی خصوصی» مینویسد و دیگری اغلب در «عرصهی عمومی». به باور رورتی، ما به هردو نویسنده (دقیقتر، به هردو نوشتار) نیاز داریم، یعنی نه نیازی به یکی کردن آن دو هست و نه این کاری ممکن است. تاریخ (و) ادبیات میگوید که هر نویسنده طبعا" به یکی از دو گونه نوشتار گرایش دارد، اما هدایت باید این هردو، این نویسندهی ناممکن، میشد – از «بوف کور» به «حاجیآقا» میرسید، و سرانجام از نوشتن دست میکشید.
در اقلیمی که مرزهای امر عمومی و امر خصوصی در آن روشن نبوده، مهمتر، عرصهی اسفناک عمومی مجالی برای آسودگی در عرصهی خصوصی نمیگذارد، بازیباور بودن کار دشواری است. هدایت بازیباور بود و طناز. بازی و طنازی در اقلیمی که این دو را با لودگی و لوندی، یا بیاخلاقی و بیمسئولیتی، یکی میکند استمرارپذیر نیست – معنایی دارد این که نوشتههای نا – داستانی (انتقادی – اجتماعی) هدایت بیش از آثار داستانی او است.
4
م. ف. فرزانه در خاطراتاش از داستانهای نانوشته یا ناتمامی سخن میگوید که هدایت ننوشت یا منتشر نکرد. بین آنها، داستانی هست تقریبا" تمامشده که نابودش کرد: «عنکبوت عاقشده»، عنکبوتی که نمیتواند تار بتند، از خانواده و از جمع عنکبوتها طرد میشود، چون عنکبوتی که تار نتند عنکبوت نیست؛ عکنبوت راهی جنگل میشود، پیش حیوانات مختلف میرود و، یک به یک، از آنها میخواهد تا او در جمع خود بپذیرند اما همه طردش میکنند، چون هرچه باشد او یک عنکبوت است، نه سگی که پارس کند، یا سنجابی که جستوخیز کند، یا پروانه که پرواز کند، یا ماهی که شنا کند، یا ... عنکبوت نفرینشده تسلیم میشود، بیچاره و درمانده، موجودی محال: عنکبوت نیست چون نمیتواند تار بتند، اما هیچ حیوان دیگری هم نیست چون عنکبوت است. تمثیلی از این سرراستتر ممکن نبود. هدایت همچون عنکبوت: ایرانی بود و با این حال ایرانی نبود.
5
بارت از راهبرد مهم و مشکوکی در راستای مشروعیتبخشی به هنر و ادبیات نوگرا سخن میگوید که فرهنگ (جامعه) با اتکا به آن هر چهرهی سنتستیز و هر اثر ضدفرهنگی را به مرور و با ملایمت رام خود کرده، با بدل کردناش به بخشی از ارزشهای سنتی و میراث فرهنگی، از سویی به ستایش از آن میپردازد و از دیگرسو نیروی ستیزندهاش را خنثا میکند. با تمام بدبختی، هدایت این بخت را داشته که «بوف کور» اش بعد هفتاد سال هنوز هم میراث فرهنگی ما نیست، او هنوز هم به رسمیت شناخته نشده، هنوز هم تهدیدکننده است: رسوایی.
________________________________________
* این یادداشت در مجلهی شهروند امروز (شمارهی 69) به چاپ رسیده است.