فردا روز دیگری است
سال نو هم آمد. امسال سی ساله میشوم. چند سالی هست که خودم را سی ساله میبینم. بیست و پنچ سالگی تا سی سالگی را گم کرده بودم. هنوز هم گم کرده ام. چهل ساله هم اگر شدم باز خودم را سی ساله خواهم دید؟ چرا؟ شاید چون سن تقویمی (عینی) من، نسل من، ما با سن روانی (ذهنی) اش یکی نیست. نوعی ناهمگاهی، چون تجربهی زیستهی ما، چون زیستجهان ما، به غایت نابهگاه بوده -- پیرپسرها و پیردخترهای چل ساله که هنوز هم در رویای بیست سالگی سر میکنند و نوجوانها و جوانهای بیست ساله که پیرزنها و پیرمردهایی هفتاد ساله اند
سی سالگی – انگار که تنها نامی دارد، نویدی ندارد. حالا دیگر بی شور و شری آغاز شده، بی هیچ انگیزه یی. کارها و برنامههای بسیاری دارم، انگیزه یی که مجابام کند نه. اما همیشه، فردا روز دیگری است
سی سالگی – انگار که تنها نامی دارد، نویدی ندارد. حالا دیگر بی شور و شری آغاز شده، بی هیچ انگیزه یی. کارها و برنامههای بسیاری دارم، انگیزه یی که مجابام کند نه. اما همیشه، فردا روز دیگری است
3 نظر:
آقا فردا رو ول کن ! امروز سبزه گره زدی یا نه؟
کاملا درک میکنم من هم همین حس را دارم.
چته تو زانوی غم بغل کردی؟ یادم باشه روز تولدت زن سی ساله ی بالزاک را بهت هدیه بدم بلکه حالت بهتر بشه .
دارم سایت شهر قصه رو راه اندازی می کنم . برام مطلب بفرست .
Post a Comment
<<< صفحه ی اصلی