April 01, 2005

فردا روز دیگری است

سال نو هم آمد. امسال سی ساله می­شوم. چند سالی هست که خودم را سی ساله می­بینم. بیست و پنچ سالگی تا سی سالگی را گم کرده بودم. هنوز هم گم کرده ام. چهل ساله هم اگر شدم باز خودم را سی ساله خواهم دید؟ چرا؟ شاید چون سن تقویمی (عینی) من، نسل من، ما با سن روانی (ذهنی) اش یکی نیست. نوعی ناهمگاهی، چون تجربه­ی زیسته­ی ما، چون زیست­جهان ما، به غایت نابه­گاه بوده -- پیرپسرها و پیردخترهای چل ساله که هنوز هم در رویای بیست سالگی سر می­کنند و نوجوان­ها و جوان­های بیست ساله که پیرزن­ها و پیرمردهایی هفتاد ساله اند
سی سالگی – انگار که تنها نامی دارد، نویدی ندارد. حالا دیگر بی شور و شری آغاز شده، بی هیچ انگیزه یی. کارها و برنامه­های بسیاری دارم، انگیزه یی که مجاب­ام کند نه. اما همیشه، فردا روز دیگری است

3 نظر:

Anonymous Anonymous مي نويسد:

آقا فردا رو ول کن ! امروز سبزه گره زدی یا نه؟

12:21 AM  
Anonymous Anonymous مي نويسد:

کاملا درک میکنم من هم همین حس را دارم.

12:28 PM  
Anonymous Anonymous مي نويسد:

چته تو زانوی غم بغل کردی؟ یادم باشه روز تولدت زن سی ساله ی بالزاک را بهت هدیه بدم بلکه حالت بهتر بشه .
دارم سایت شهر قصه رو راه اندازی می کنم . برام مطلب بفرست .

11:03 PM  

Post a Comment

<<< صفحه ی اصلی

:: نقل نوشته ها مجاز و انتشار آن ها منوط به اجازه ی نويسنده است ::