هنوز هم
بستن "کافه کتاب" نشر چشمه خبر تلخی بود. از همان آغاز آشنایی با کاوه کیائیان در جریان ایدهاش بودم. قراری هم گذاشته بودیم تا نشستهایی برای بحث ادبی و بررسی کتاب سر و سامان دهیم. آن نشستها البته سامان نگرفت، اما جلساتی داشتیم هر دو هفته یکبار، برای داستانخوانی و بحث و بررسی کتاب، دوستانی قدیمی در کنار دوستان تازه. به هر حال، از اولین روزها تا همین اواخر، کم و بیش، مهمان هر هفتهی کافه و کتابفروشی بودم، با دیدارها، با گفتارها و شنیدارهای دلنشین، با خوشیهای بسیار ...
"چشمه" ی سابق دلخوشی بزرگ دوران دانشجوییام بود (لذت خرید کتابی تازه و آتش زدن سیگاری به شادمانیاش) اما معلوم بود که با این احوال، با این فضای فرسوده و این مشتریان اغلب قدیمی، روزی خواهد خشکید. کیائیانها، پدر و پسر، هم این را میدانستند، دگرگونی زمانه، نو شدن نسلها، را میدیدند که دست در کار تاسیس فروشگاه تازه شدند. و کاوه، با حمایت پدر، با کاردانی و کوشش رشکبرانگیز خود، "چشمه" ی جدید را به بهترین کتابفروشی شهر، به دلنشینترین فضا برای اهل فرهنگ، بدل کرد. کاری که کیائیانها کردند خدمتی بود قطعن فراتر از خدمات احتمالی بسیاری از ما اهل قلم.
میدانم که این روزها کاوه بیش از همهی ما رنج میکشد. ما هم از بخت بد مینالیم، و بر این مسکنت افسوس میخوریم، افسوسمان هم شاید چیزی از اندوه او نکاهد. با این همه میخواهم بگویم که کاوهی عزیز، نگران نباش! تو با درایت و جسارتات، با ایدهها و ابتکارهات، در همین اندکمدت، بسیاری را کتابخوان کردی، بسیاری را با کتاب آشتی دادی، به کتاب عادت دادی، و بسیاری کارهای دیگر که ما را مدیون تو میکند. در جامعهیی که کتابخوان بودن یک حرمان خودخواسته است و اقلیت ادبی محکوم به انزوا است، تو خواننده و نویسنده، مترجم و روزنامهنگار، آشنا و غریبه، را گرد هم آوردی تا در آن هوای تازه ساعتی احساس سرزندگی، لختی احساس آسایش، کنند. "کافه کتاب" تو اعتماد به نفسی بود برای ما در این وانفسا ...
آن کافه دیگر نیست، تجربهی تازه یی بود که ناتمام ماند، اما آن کتابفروشی، مهمترین کار تو، هنوز هست. هنوز هم میشود آنجا را با احساس آزادی، با عطر ادبیات، آکند. آنجا هنوز هم ماوای ما است، جایی برای نفس کشیدن – چشمه هنوز هم چشم ما است.
"چشمه" ی سابق دلخوشی بزرگ دوران دانشجوییام بود (لذت خرید کتابی تازه و آتش زدن سیگاری به شادمانیاش) اما معلوم بود که با این احوال، با این فضای فرسوده و این مشتریان اغلب قدیمی، روزی خواهد خشکید. کیائیانها، پدر و پسر، هم این را میدانستند، دگرگونی زمانه، نو شدن نسلها، را میدیدند که دست در کار تاسیس فروشگاه تازه شدند. و کاوه، با حمایت پدر، با کاردانی و کوشش رشکبرانگیز خود، "چشمه" ی جدید را به بهترین کتابفروشی شهر، به دلنشینترین فضا برای اهل فرهنگ، بدل کرد. کاری که کیائیانها کردند خدمتی بود قطعن فراتر از خدمات احتمالی بسیاری از ما اهل قلم.
میدانم که این روزها کاوه بیش از همهی ما رنج میکشد. ما هم از بخت بد مینالیم، و بر این مسکنت افسوس میخوریم، افسوسمان هم شاید چیزی از اندوه او نکاهد. با این همه میخواهم بگویم که کاوهی عزیز، نگران نباش! تو با درایت و جسارتات، با ایدهها و ابتکارهات، در همین اندکمدت، بسیاری را کتابخوان کردی، بسیاری را با کتاب آشتی دادی، به کتاب عادت دادی، و بسیاری کارهای دیگر که ما را مدیون تو میکند. در جامعهیی که کتابخوان بودن یک حرمان خودخواسته است و اقلیت ادبی محکوم به انزوا است، تو خواننده و نویسنده، مترجم و روزنامهنگار، آشنا و غریبه، را گرد هم آوردی تا در آن هوای تازه ساعتی احساس سرزندگی، لختی احساس آسایش، کنند. "کافه کتاب" تو اعتماد به نفسی بود برای ما در این وانفسا ...
آن کافه دیگر نیست، تجربهی تازه یی بود که ناتمام ماند، اما آن کتابفروشی، مهمترین کار تو، هنوز هست. هنوز هم میشود آنجا را با احساس آزادی، با عطر ادبیات، آکند. آنجا هنوز هم ماوای ما است، جایی برای نفس کشیدن – چشمه هنوز هم چشم ما است.
8 نظر:
کتابفروشی نشر ثالث زیر هم کافه ی مشابهی در طبقه ی دوم خود دارد. البته اگر در امان بماند! باید سایر انتشاراتی های معتبر هم برای رونق کتابخوانی، خانه های کتاب مشابهی در کتاب فروشی های خودو یا... باز کنند تا چنین حرکت هایی پابگیرند.
طبق آماری که شرق منتشر کرد هر نفر ایرانی به طور متوسط هر 1825 روز یک کتاب می خواند. حق با شماست.این مکان ها این نشستها این آدم ها غنیمتند.پایدار باشید
با خواندن يادداشتت کمی اميدوار شدم. البته من تهرانی نيستم و هرگز پا به کافه مذکور نگذاشتم. اما در همين لاهيجان با خواندن خبر، مو بر تنم سيخ شد از آغاز دورهای که خبرش را داده بودند و اکنون حسش میکردم.
اما، اينکه دلخوشيم به آنچه هنوز مانده، اگر همين هم ازمان گرفتند چه؟ به کمتر از آن دل خوش خواهيم کرد؟ و آن را هم که گرفتند به کمتر از آن؟
آقای یزدانجو امثال شما وظیفه دارند در برابر این وضع بایستند. مردم عادی که کاری نمی توانند انجام بدهند.
I read it in online newspapers! poor Kave !!!
And u and FRIENDs ?!? Won't meet anymore ???? LOL !
I heared u had given up those sessions long ago! Then u didn't actually lose anything, eh?
can you speak english?
amsale to va dostanat ra be tavileh ham nabayad rah dad che rasad be kafeh.
سلام!
زيبا و به حق از نشر چشمه ياد كرديد.
عطر و حال و هوايي كه از همان قديم در كتابفروشي نشر چشمه جاري بودهاست هميشه تا صدها گام كه از آنجا دور ميشوي با تو همراه خواهد بود.
هيچ نشده كه من از آن مكان(مخصوصا آن قديمتر كه لوكس نشده بود) بيرون بيايم و هستي و دنيايي جديد از ذرات وجودم فوران نزند.
نشر چشمه براي من يادآوركتابگرديهاي اوايل انقلاب در جلوي دانشگاه بود كه گاه ساعتها مرا در جستجوي كتابهاي ارزشمند قديمي بيرون آمده از ته انبارها و با كتابهاي نو مرا در آسمان خود پرواز ميداد-بيخستگي و سبكبال و سرشار از لذتي بي انتها-.
Post a Comment
<<< صفحه ی اصلی