خوشبختی
1
خوشبختی هم مثل خیلی چیزهای دیگر تعریف ساده یی دارد: "خشنودی از وضع موجود"؛ و مثل خیلی چیزها در تعریف خود نمیگنجد: خوشبختی (فقط) خشنودی از وضع موجود نیست.
با این همه، حقیقتی در این تعریف هست: خوشبختی نسبتی با زمان دارد، اما خوشبختی در "وضع موجود"، در زمان "حال"، خلاصه نخواهد شد. "گذشته" و "آینده" همچون همیشه تهدید میکنند. "حال" خوشبختی تنها در پرتوی خشنودی از گذشته و از آینده معنا مییابد. نوستالژی و امیدواری دشمنان دیرین خوشبختی اند. وجدان معذب، ذهن مآلاندیش: اینها خصم خوشبختی اند.
پس خوشبختی عالی است، با هر تفضیلی سر ناسازی دارد. خوشبختی مطلق است، نسبت خود با گذشته و آینده را انکار میکند. خوشبختی نباید مقید (به گذشته) و مشروط (به آینده) باشد. خوشبختی بیزمانی است، ازل و ابد.
این ناسازه چگونه امکان مییابد؟ من در چه زمانی خوشبخت ام؟ وقتی گذشته و آیندهام هم چون حال ام خوش باشد؟ یا وقتی حال خوشام را به گذشته و آینده تعمیم دهم، تحمیل کنم؟ خوشبختی در میانه است، اما تنها در آغاز و انجام است که معنا میشود.
2
خوشبختی امری انسانی است، از همین رو امری فقط فردی نیست. از خوشبختی حرف میزنیم، و اغلب فراموش میکنیم که انسان ایم. من خوشبخت ام، اما این خوشبختی تنها از آن من نیست. تو بدبخت ای، اما این بدبختی تنها از آن تو نیست.
خوشبختی و بدبختی ما (تنها) متعلق به ما نیست. من، انسانی در میان انسانها، این همه انسان، خوشبخت ام یا که بدبخت ام. بخشی از خوشبختی یا بدبختی مقدر برای بشر، برای نوع بشر، شامل حال (امثال) من خواهد شد. تو انسان ای، من انسان ام. من از خوشبختی همنوع خود خوشحال ام، بدبختی من بخشی از بدیهایی است که نوع بشر باید ببیند.
تو خوشبخت ای، من به خوشبختی تو میبالم، تو بدبخت ای، تو تاوان خوشبختی مرا میدهی: ما انسان ایم.
3
در خوشبختی بیش از "خوشی"، "بخت" است. خوشبختی، بدبختی، شوربختی، سفیدبختی، و ... حال تغییر میکند، آنچه ثابت میماند بخت است. خوشبختی اکتسابی، سراسر ارادی و اختیاری، نیست: خوشبختی نسبتی با کوشش، با لیاقت، با فضیلت، ندارد. خدایان بخت همان خدایان تقدیر اند، و تقدیر هم نسبتی با عدالت ندارد. تقدیر تنها تصادف است. و این منافاتی با توان انتخاب من ندارد: من از میان تصادفها به تقدیری تن میدهم. خوشبختی: با بخت خود همراه شدن، سر سودن بر آستان تقدیر؛ بدبختی: بخت خود را باور کردن، تواضع پیشه کردن در پیشگاه تصادف.
من خوشبخت ام، من بدبخت ام، اما این من نیستم که خوشبخت ام و بدبخت ام. خوشبختی و بدبختی: در آوردگاه خدایان، کار انسان بختآزمایی است و بس.
خوشبختی هم مثل خیلی چیزهای دیگر تعریف ساده یی دارد: "خشنودی از وضع موجود"؛ و مثل خیلی چیزها در تعریف خود نمیگنجد: خوشبختی (فقط) خشنودی از وضع موجود نیست.
با این همه، حقیقتی در این تعریف هست: خوشبختی نسبتی با زمان دارد، اما خوشبختی در "وضع موجود"، در زمان "حال"، خلاصه نخواهد شد. "گذشته" و "آینده" همچون همیشه تهدید میکنند. "حال" خوشبختی تنها در پرتوی خشنودی از گذشته و از آینده معنا مییابد. نوستالژی و امیدواری دشمنان دیرین خوشبختی اند. وجدان معذب، ذهن مآلاندیش: اینها خصم خوشبختی اند.
پس خوشبختی عالی است، با هر تفضیلی سر ناسازی دارد. خوشبختی مطلق است، نسبت خود با گذشته و آینده را انکار میکند. خوشبختی نباید مقید (به گذشته) و مشروط (به آینده) باشد. خوشبختی بیزمانی است، ازل و ابد.
این ناسازه چگونه امکان مییابد؟ من در چه زمانی خوشبخت ام؟ وقتی گذشته و آیندهام هم چون حال ام خوش باشد؟ یا وقتی حال خوشام را به گذشته و آینده تعمیم دهم، تحمیل کنم؟ خوشبختی در میانه است، اما تنها در آغاز و انجام است که معنا میشود.
2
خوشبختی امری انسانی است، از همین رو امری فقط فردی نیست. از خوشبختی حرف میزنیم، و اغلب فراموش میکنیم که انسان ایم. من خوشبخت ام، اما این خوشبختی تنها از آن من نیست. تو بدبخت ای، اما این بدبختی تنها از آن تو نیست.
خوشبختی و بدبختی ما (تنها) متعلق به ما نیست. من، انسانی در میان انسانها، این همه انسان، خوشبخت ام یا که بدبخت ام. بخشی از خوشبختی یا بدبختی مقدر برای بشر، برای نوع بشر، شامل حال (امثال) من خواهد شد. تو انسان ای، من انسان ام. من از خوشبختی همنوع خود خوشحال ام، بدبختی من بخشی از بدیهایی است که نوع بشر باید ببیند.
تو خوشبخت ای، من به خوشبختی تو میبالم، تو بدبخت ای، تو تاوان خوشبختی مرا میدهی: ما انسان ایم.
3
در خوشبختی بیش از "خوشی"، "بخت" است. خوشبختی، بدبختی، شوربختی، سفیدبختی، و ... حال تغییر میکند، آنچه ثابت میماند بخت است. خوشبختی اکتسابی، سراسر ارادی و اختیاری، نیست: خوشبختی نسبتی با کوشش، با لیاقت، با فضیلت، ندارد. خدایان بخت همان خدایان تقدیر اند، و تقدیر هم نسبتی با عدالت ندارد. تقدیر تنها تصادف است. و این منافاتی با توان انتخاب من ندارد: من از میان تصادفها به تقدیری تن میدهم. خوشبختی: با بخت خود همراه شدن، سر سودن بر آستان تقدیر؛ بدبختی: بخت خود را باور کردن، تواضع پیشه کردن در پیشگاه تصادف.
من خوشبخت ام، من بدبخت ام، اما این من نیستم که خوشبخت ام و بدبخت ام. خوشبختی و بدبختی: در آوردگاه خدایان، کار انسان بختآزمایی است و بس.
Labels: Fragments
7 نظر:
سلام. در خبرچین لینک داده شد.
آقای یزدانجو، به نظرم اینطور می رسد که در بخش سوم با کلمات کمی بازی کرده اید. شما معنای بخت را برابر با قضا و قدر قراد داده اید. درست فهمیدم؟ حالا شما اسمش را حادثه می گذارید. فکر می کنم این زیاد در اصل قضیه تغییری حاصل نمی کند. بر اساس خانش من انسان در نگاه شما موجود مجبوری ست که زندگی اش، بخت اش، را مجموعه ی حوادث ِ از پیش تعیین شده یا نشده رقم می زنند. به نظرم می آید خیلی کلی صحبت کرده اید. بیماری را می توان در مقوله یی حوادثی که مدنظر شماست قرار داد. بیماری حادثه ای مهلک است، اما دیگر مطلق نیست. زمانی سرطان به مرگ ختم می شد، امروزه چنین نیست. شاید به قول هیدگر تنها امر مطلق در زندگی ما مرگ باشد، که بیماری و حوادث مرگ آور هم به آن گره خورده اند. جنبه ی دیگر قضیه استفاده از حوادث و فرصتهاست که شما آن را جدی نگرفته اید. شاید تحقق فردیت ِ و به نسبت آن استفاده ی بجا از حوادث قضا و قدر را خلع سلاح کند. شاید بگویید که همان انتخاب هم قضا و قدر است. ولی شما بهتر از من می دانید که تسلیم نشدن و تصمصم گرفتن آن روی دیگر بازی زندگی ست و من بر این باورم که حتی اگر نتیجه ی یک تصمیم به "خوشبختی" هم نینجامد، باز هم آزادی ای که نصیب فرد تصمصم گیرنده می شود، جائی برای قضاوت برای خوشبختی و بدبختی نمی گذارد. به دید من، آدمی که بر اساس شناخت از خود و با توجه به نیاز ِ دنیای درونش تصمیم می گیرد، همیشه خوشبخت است. حتی اگر بر اساس نرمهای اجتماعی بدبخت محصوب شود.
سلام ..آقای پیام یزدانجو من در عجب هستم از این همه سطر های مملو از حکم !!! به راستی استدلال را در این چند سطر به انزوا کشانیده اید !!!تصور یا شهود را بر زبان راندن امری سهل نیست؟ آنچه نشان از اندیشه دارد شانه هایی از استنتاج یا استقرا دارد؟؟ آقای یزدانجو شما می توانید یک منبع برای مطالعه منطق قدیم و جدید به بنده معرفی نمایید ...سپاسگذار می شوم .
1.حجم بی تعریف در من جمع نشدنی با من ام.وقتی بتوانی آن ات را بخری.یا تکه ای از آن را با خودت برداری...یا برای خودت برداری...یا بی خودت حتی...برداری...بخصوص بی خود ات...بخصوص.که نه فردا و نه دیروز را حمل کرده باشد...بی خودی...بیخودی.
2.ترازها را که دور بریزی حتی بیخودی ات هم گم می شود...که چیزی که پیدا بماند همان حجم بی تعریف باز...برای همین مدام نیاز ام می شود بیخودی ام را با بیخودی دیگران جمع کنم...و به حسابی برسم...یا نرسم.که خودش باز کلی می شود؟...مقدر که نه...اما همین هم که چه حساب کنی و چه نه...همین که باید-یا نباید-باشد.که هست
من تاوان خوشبختی من ام
3.و تمامش همان رقص بی تمام هسته هاست...و سکانسی که مدام عوض می شود...یا نمی شود.و بخت...که بختک می شود.یا هست.نمی وشد از بخت آزمایی اش گریخت
4.وقتی بخت امروز به فکر کردن می افتد به همین...و خودش بختی است که از آن حالایت چیزی بزاید.یا نزاید.اما از دست ندادی اش.ممنون.//
.و باز ممنون که سر می زنید
راستی...یک سوال مهم...فرانکولا وقتی می مرد خوشبخت بود؟...من فکر می کنم که بود...بود؟
طرح انساني مقدم بر ماهيتش است. پس من انسان تنها پديده ايي هستم كه براي اثبات ماهيت خود نيازي به پديده هاي اطراف ندارم. و خوشبختي ماهيتي ست جزو ماهيتهاي ست (در زمان نه براي زمان. اين اولين باري بود كه با وبلاگتان آشنا شدم. ممنون ميشم از نظرات شما در وبلاگم استفاده كنم/
با این حکم موافق نیستم که "حال" خوشبختی تنها در پرتوی خشنودی از گذشته و از آینده معنا مییابد
چون در تجربه شخصیم امید به آینده حتی با عدم وجود رضایت از گذشته برای حس خوشبختی کافی بوده است
Post a Comment
<<< صفحه ی اصلی