September 30, 2005

سال سرگردانی

سه دهه از عمر آدم می­گذرد؛ باید بایستی و پشت سرت را نگاه کنی، دو دهه­ی اول عمرت را شاید به دست خودت نساخته باشی، کودکی و نوجوانی ناشادی اگر داشته­ای، شاید دیگر جوانی و کهن­سالی سرخوشی هم نداشته باشی (کشف فروید)، و تازه می­فهمی که زندگی، در کل، دیگر آن ارزشی را ندارد که زمانی داشت (کشف نیچه): زندگی تاریخی و تصادفی است.
گاهی فکر می­کنم، راستی من با این زندگی بازی­گوشانه چه کرده­ام؟ همین که، هرچه باشد، من با زندگی بازی کرده­ام، من"زندگی" کرده­ام، و همین برای­ام بس بود – طنازانه زیستن، جلوگیری از جدی شدن دیدم نسبت به شوخی زیبایی به نام زندگی.
این دهه­ی آخر را این­طور مرور می­کنم: چرخه­ی پیچیده یی از بلندپروازی­های بدبینانه که جای­اش را به جاه طلبی­های خوش­بینانه داد و درست در آستانه­ی ورطه­یی واقع بینانه بند آمد. این دهه، دوره یی از تحصیل بی­حاصل در رشته­­­ی سینما، که تنها دستاوردش دوستی­هایی پرشروشور و بی­نظیر بود، که به آخر رسید (تقدیری که با تواضع باید پذیرفت)؛ تدوین و ترجمه­ی آثاری در حیطه­ی فرهنگ و فلسفه، دوره­ یی باز هم به آخر رسیده که برای انتشار آخرین­ کتاب­اش شتابی ندارم (مژده برای شاکیان از نثر و نگاه پیام یزدانجو!) و بالاخره، دوره یی از کار ادبی، آغازی که کودک عقب­مانده­اش "شب به­خیر یوحنا" بود و پایانی که نوزاد زودرس­اش "فرانکولا" است (که البته ادبیات عشق همیشه­­ام بود و هست و خواهد بود).
هرچه باشد، مهم نیست (و چه­قدر که من عاشق این گفته ام)! پایانی هدف­مند و آغازی بی­هدف: دیروز از مرزی گذشتم: سی سالگی؛ امروز مفهومی را مرور کردم: سرگردانی؛ فردا: هم این.

:: نقل نوشته ها مجاز و انتشار آن ها منوط به اجازه ی نويسنده است ::