September 16, 2005

ماجراهای ریچارد براتیگان (8)

چیزی برای پخت­وپز*

سال­ها است که دارم به این ماجرا فکر می­کنم. مثل سوپی است که روی شعله­ی عقبی اجاق ذهن­ام آرام و آهسته در حال غل­غل بوده. سوپ را هزاران بار هم زده­ام ... اغلب با حالتی عصبی در حالی که سال­ها از کف­ام رفته بود، پیر و پیرتر می­شدم، و دیگر آن آدمی نبودم که یک­وقتی بودم.
... البته حتمن ماجرا مربوط به یک زن بوده ... که این همه وقت­ام را گرفته ... آرام و آهسته دارد پخته می­شود ...
دست آخر به این عبارت رسیدم: من اسم­اش را نمی­دانم و نمی­دانم چه شکلی بود، فقط این را می­دانم که یک زن قدکوتاه بلوند بود، و دل­ربا. فکر کنم چشم­های­اش آبی بود، اما اصلن نمی­توانم مطمئن باشم.
به خاطر دارم که نگاه بی­آلایشی به چیزها داشت و لب­ریز از سرخوشی بود، هرچند فقط یکی از گفت­وگوهای­مان را می­توانم به خاطر بیاورم.
خیلی خورده بودم. ویسکی مشاعرم را مثل باد و باران استوایی به هم ریخته بود. میمون­های آب­کشیده توی ذهن­ام ورجه­وورجه می­کردند. اما او به من علاقه­مند شده بود، هرچند حرف­هایی که می­زدم بعید بود اصلن احساسی برانگیخته باشد. طرز نگاه کردن­اش به خودم را به خاطر دارم. خوش بود. چند لحظه حرف زدیم یا چند ساعت؟ جایی توی یک بار نشسته بودیم. یک عالم آدم آن­جا بود. آدم­ها رخت­ولباس­هایی پرزرق­وبرق داشتند.
او همان­طور داشت به من گوش می­داد.
تنها چیزی که یادم می­آید درباره­اش حرف می­زدم تن او بود.
تن­اش را می­خواستم.
با حرارت زیاد گفت، باشه! – ولی مستی که از سرت پرید، برگرد.
این تنها چیزی بود که یادم می­آید صبح روز بعد گفت، سال­ها پیش، وقتی که من تنها توی تخت از خواب بیدار شدم، با خماری معمول بعد از مستی، مثل این که زنگ غذا توی تغار مورچه­خواری به صدا در آمده باشد، حال و روزم این بود، رفیق! لباس­هام هنوز تن­ام بود، و یا به عبارت درست­تر، لباس­هام تن­ام بود ... آه، خدای من! یادم نمی­آمد که کجا بودم یا چطور به خانه آمده بودم.
آزرده ­خاطر، آن­جا افتاده بودم و داشتم به او فکر می­کردم.
کلمات­اش را، مثل مواد لازم تر و تازه، برداشتم و آن­ها را توی یک ­تابه­ی بزرگ ذهنی خرد کردم، و همه­ی چیزهایی را که این­جا درباره­­ی او گفتم به محتویات تابه اضافه کردم، و شعله­ی کوچکی زیر تابه روشن کردم، چون این پخت­وپز سال­ها باید طول می­کشید.
با حرارت زیاد گفت، باشه! – ولی مستی که از سرت پرید، برگرد.
حیف که نمی­دانستم کجا باید برگردم.

* از مجموعه­ی قطار سریع السیر توکیو- مونتانا

Labels: ,

2 نظر:

Anonymous Anonymous مي نويسد:

فاندرفووول!

8:41 AM  
Anonymous Anonymous مي نويسد:

چه کار خوبی!

12:24 PM  

Post a Comment

<<< صفحه ی اصلی

:: نقل نوشته ها مجاز و انتشار آن ها منوط به اجازه ی نويسنده است ::