ماجراهای ریچارد براتیگان (8)
چیزی برای پختوپز*
سالها است که دارم به این ماجرا فکر میکنم. مثل سوپی است که روی شعلهی عقبی اجاق ذهنام آرام و آهسته در حال غلغل بوده. سوپ را هزاران بار هم زدهام ... اغلب با حالتی عصبی در حالی که سالها از کفام رفته بود، پیر و پیرتر میشدم، و دیگر آن آدمی نبودم که یکوقتی بودم.
... البته حتمن ماجرا مربوط به یک زن بوده ... که این همه وقتام را گرفته ... آرام و آهسته دارد پخته میشود ...
دست آخر به این عبارت رسیدم: من اسماش را نمیدانم و نمیدانم چه شکلی بود، فقط این را میدانم که یک زن قدکوتاه بلوند بود، و دلربا. فکر کنم چشمهایاش آبی بود، اما اصلن نمیتوانم مطمئن باشم.
به خاطر دارم که نگاه بیآلایشی به چیزها داشت و لبریز از سرخوشی بود، هرچند فقط یکی از گفتوگوهایمان را میتوانم به خاطر بیاورم.
خیلی خورده بودم. ویسکی مشاعرم را مثل باد و باران استوایی به هم ریخته بود. میمونهای آبکشیده توی ذهنام ورجهوورجه میکردند. اما او به من علاقهمند شده بود، هرچند حرفهایی که میزدم بعید بود اصلن احساسی برانگیخته باشد. طرز نگاه کردناش به خودم را به خاطر دارم. خوش بود. چند لحظه حرف زدیم یا چند ساعت؟ جایی توی یک بار نشسته بودیم. یک عالم آدم آنجا بود. آدمها رختولباسهایی پرزرقوبرق داشتند.
او همانطور داشت به من گوش میداد.
تنها چیزی که یادم میآید دربارهاش حرف میزدم تن او بود.
تناش را میخواستم.
با حرارت زیاد گفت، باشه! – ولی مستی که از سرت پرید، برگرد.
این تنها چیزی بود که یادم میآید صبح روز بعد گفت، سالها پیش، وقتی که من تنها توی تخت از خواب بیدار شدم، با خماری معمول بعد از مستی، مثل این که زنگ غذا توی تغار مورچهخواری به صدا در آمده باشد، حال و روزم این بود، رفیق! لباسهام هنوز تنام بود، و یا به عبارت درستتر، لباسهام تنام بود ... آه، خدای من! یادم نمیآمد که کجا بودم یا چطور به خانه آمده بودم.
آزرده خاطر، آنجا افتاده بودم و داشتم به او فکر میکردم.
کلماتاش را، مثل مواد لازم تر و تازه، برداشتم و آنها را توی یک تابهی بزرگ ذهنی خرد کردم، و همهی چیزهایی را که اینجا دربارهی او گفتم به محتویات تابه اضافه کردم، و شعلهی کوچکی زیر تابه روشن کردم، چون این پختوپز سالها باید طول میکشید.
با حرارت زیاد گفت، باشه! – ولی مستی که از سرت پرید، برگرد.
حیف که نمیدانستم کجا باید برگردم.
* از مجموعهی قطار سریع السیر توکیو- مونتانا
سالها است که دارم به این ماجرا فکر میکنم. مثل سوپی است که روی شعلهی عقبی اجاق ذهنام آرام و آهسته در حال غلغل بوده. سوپ را هزاران بار هم زدهام ... اغلب با حالتی عصبی در حالی که سالها از کفام رفته بود، پیر و پیرتر میشدم، و دیگر آن آدمی نبودم که یکوقتی بودم.
... البته حتمن ماجرا مربوط به یک زن بوده ... که این همه وقتام را گرفته ... آرام و آهسته دارد پخته میشود ...
دست آخر به این عبارت رسیدم: من اسماش را نمیدانم و نمیدانم چه شکلی بود، فقط این را میدانم که یک زن قدکوتاه بلوند بود، و دلربا. فکر کنم چشمهایاش آبی بود، اما اصلن نمیتوانم مطمئن باشم.
به خاطر دارم که نگاه بیآلایشی به چیزها داشت و لبریز از سرخوشی بود، هرچند فقط یکی از گفتوگوهایمان را میتوانم به خاطر بیاورم.
خیلی خورده بودم. ویسکی مشاعرم را مثل باد و باران استوایی به هم ریخته بود. میمونهای آبکشیده توی ذهنام ورجهوورجه میکردند. اما او به من علاقهمند شده بود، هرچند حرفهایی که میزدم بعید بود اصلن احساسی برانگیخته باشد. طرز نگاه کردناش به خودم را به خاطر دارم. خوش بود. چند لحظه حرف زدیم یا چند ساعت؟ جایی توی یک بار نشسته بودیم. یک عالم آدم آنجا بود. آدمها رختولباسهایی پرزرقوبرق داشتند.
او همانطور داشت به من گوش میداد.
تنها چیزی که یادم میآید دربارهاش حرف میزدم تن او بود.
تناش را میخواستم.
با حرارت زیاد گفت، باشه! – ولی مستی که از سرت پرید، برگرد.
این تنها چیزی بود که یادم میآید صبح روز بعد گفت، سالها پیش، وقتی که من تنها توی تخت از خواب بیدار شدم، با خماری معمول بعد از مستی، مثل این که زنگ غذا توی تغار مورچهخواری به صدا در آمده باشد، حال و روزم این بود، رفیق! لباسهام هنوز تنام بود، و یا به عبارت درستتر، لباسهام تنام بود ... آه، خدای من! یادم نمیآمد که کجا بودم یا چطور به خانه آمده بودم.
آزرده خاطر، آنجا افتاده بودم و داشتم به او فکر میکردم.
کلماتاش را، مثل مواد لازم تر و تازه، برداشتم و آنها را توی یک تابهی بزرگ ذهنی خرد کردم، و همهی چیزهایی را که اینجا دربارهی او گفتم به محتویات تابه اضافه کردم، و شعلهی کوچکی زیر تابه روشن کردم، چون این پختوپز سالها باید طول میکشید.
با حرارت زیاد گفت، باشه! – ولی مستی که از سرت پرید، برگرد.
حیف که نمیدانستم کجا باید برگردم.
* از مجموعهی قطار سریع السیر توکیو- مونتانا
2 نظر:
فاندرفووول!
چه کار خوبی!
Post a Comment
<<< صفحه ی اصلی