ماجراهای ریچارد براتیگان (7)
تلسکوپ بزرگ طلایی*
جلوی خودش را ول کرده، سی و پنج پوندی هم اضافه وزن دارد. موهای بلند تیرهاش شورش آشفتهیی علیه شانهها و برسها است. رخت و لباساش میشود گفت که نامرتب و بیرنگورو است.
همهی کاری که دلاش میخواهد بکند حرافی است.
یک عده آدم توی یک کلبه چپیدهایم: دوازده یا چهارده نفر. مراسم در واقع یک مهمانی شام خیلی بیقیدوبند است، روی تپههای پای کوه توی نیو مکزیکو، بیرون یک شهر کوچک.
غذا خوشمزه است.
دور هم نشستهایم روی زمین و داریم غذا میخوریم.
همگی انگار عین هیپیهای ایم.
وقت رفتن به مهمانی، پشت یک کامیون نشسته بودم که برف بهاری باریدن گرفت. بارش ناگهانی اما آرامی بود که روی زمین نمینشست، و مدتی نگذشته بود که داشتم غروب زیبای خورشید پشت خانهی مورد نظر را تماشا میکردم و مشغول بازی با دوتا بچه گربه و یک گربهی نر بودم و ماتام برده بود که نیو مکزیکو چهقدر بزرگ است.
توی خانه همهچیز خودمانی، ساکت و سنگین، و سرجایخودش است، جز آن دختر. هروقت که داریم حرفی میزنیم وسط حرفمان میپرد، که البته موضوع خیلی مهمی هم نیست، اما بعد مدتی یک خرده اعصابمان را به هم میریزد.
همه خیلی رعایت حالاش را میکنیم. خیلی آهسته حرف میزند انگار که دارد پچپچ میکند. حضورش طوری است که انگار بچهی ناآرامی توی خانه باشد.
اینها چیزهایی هستند که دربارهشان حرف میزند:
1. ما همه باید لباسهامان را با استفاده از جلبکهای دریایی خاصی تهیه کنیم که در امتداد سواحل کالیفرنیا میرویند. دفترچهیی پر از طراحی برای لباسهای جلبکی دارد که توی ماشین استیشن گذاشته. غذاش را که تمام کند میرود و دفترچه را میآورد. سه تا بچهاش توی ماشین خوابیدهاند. او هیچ وقت گوشت نمیخورد، برای همین شام امشب برایاش استثنا است. بچهها خیلی خسته شدهاند.
(بعدن معلوم میشود که هیچ کدام از اهل خانه هیچ وقت قبلن او را ندیده بوده. همینطور راهاش را کشیده و آمده به ما ملحق شده. شاید وقت پختوپز بوی شام را شنیده و فکر کرده که اینجا جای خوبی است تا یک مدتی استیشناش را پارک کند و چیزی برای خوردن پیدا کند.)
2. سود سرشاری را که از بابت لباسهای جلبکی عاید میشود (همه خواهان این لباسها خواهند شد، دنیس هاپر، که توی "توس" زندگی میکند، و حتمن همه، شاید حتا فرانک زاپا، و کارول کینگ) بر میداریم و با این پول یک کوهستان میخریم تا مردم بتوانند آنجا در صلح و صفا زندگی کنند، در کنار یک تلسکوپ بزرگ طلایی. خودش خوب میداند که این کوهستان کجا است. البته یک کوهستان ارزانقیمت است. فقط با چندصدهزار دلاری که از بابت فروش لباسهای جلبکی به جیب میزنیم میشود خریداریاش کرد.
(هیچکس واقعن هیچ علاقهیی به حرفهایی که او میزد نداشت چون اینطور حرفوحدیثهای آشنایی که هرکسی بارهای بار شنیده ورد زبان آدمهایی است که مصرف زیاد مواد یا زندگی به شیوهیی که بیش از حد با واقعیت بیگانه بوده مشاعرشان را مختل کرده، اما بالاخره کسی باید از او دربارهی آن تلسکوپ و غیره و ذلک سوال کند، اما ...)
3. حالا سراغ موضوع دیگری رفته و سرنوشت آن تلسکوپ بزرگ طلایی واقعن در پردهی ابهام است.
(من یک خرده دیگر برای خودم غذا میریزم.)
4. یکهو میگوید: "میدونین چیه؟" (تازه قصهی دور و درازی را به آخر برده دربارهی امکان ساخت قایقهایی که شبیه لوکوموتیوهای قدیمی باشند مثل همانهایی که توی فیلمهای وسترن میبینیم، قایقها را میشود با قطارهای چارچرخ واقعی به ساحل کالیفرنیا بیاوریم و منظرهی قایقهای لنگرانداخته در کنار پوشاک جلبکی منظرهی زیبایی خواهد شد) " فکر کنم زیادی تو ماشین استیشن مونده م".
* از مجموعهی قطار سریع السیر توکیو- مونتانا
جلوی خودش را ول کرده، سی و پنج پوندی هم اضافه وزن دارد. موهای بلند تیرهاش شورش آشفتهیی علیه شانهها و برسها است. رخت و لباساش میشود گفت که نامرتب و بیرنگورو است.
همهی کاری که دلاش میخواهد بکند حرافی است.
یک عده آدم توی یک کلبه چپیدهایم: دوازده یا چهارده نفر. مراسم در واقع یک مهمانی شام خیلی بیقیدوبند است، روی تپههای پای کوه توی نیو مکزیکو، بیرون یک شهر کوچک.
غذا خوشمزه است.
دور هم نشستهایم روی زمین و داریم غذا میخوریم.
همگی انگار عین هیپیهای ایم.
وقت رفتن به مهمانی، پشت یک کامیون نشسته بودم که برف بهاری باریدن گرفت. بارش ناگهانی اما آرامی بود که روی زمین نمینشست، و مدتی نگذشته بود که داشتم غروب زیبای خورشید پشت خانهی مورد نظر را تماشا میکردم و مشغول بازی با دوتا بچه گربه و یک گربهی نر بودم و ماتام برده بود که نیو مکزیکو چهقدر بزرگ است.
توی خانه همهچیز خودمانی، ساکت و سنگین، و سرجایخودش است، جز آن دختر. هروقت که داریم حرفی میزنیم وسط حرفمان میپرد، که البته موضوع خیلی مهمی هم نیست، اما بعد مدتی یک خرده اعصابمان را به هم میریزد.
همه خیلی رعایت حالاش را میکنیم. خیلی آهسته حرف میزند انگار که دارد پچپچ میکند. حضورش طوری است که انگار بچهی ناآرامی توی خانه باشد.
اینها چیزهایی هستند که دربارهشان حرف میزند:
1. ما همه باید لباسهامان را با استفاده از جلبکهای دریایی خاصی تهیه کنیم که در امتداد سواحل کالیفرنیا میرویند. دفترچهیی پر از طراحی برای لباسهای جلبکی دارد که توی ماشین استیشن گذاشته. غذاش را که تمام کند میرود و دفترچه را میآورد. سه تا بچهاش توی ماشین خوابیدهاند. او هیچ وقت گوشت نمیخورد، برای همین شام امشب برایاش استثنا است. بچهها خیلی خسته شدهاند.
(بعدن معلوم میشود که هیچ کدام از اهل خانه هیچ وقت قبلن او را ندیده بوده. همینطور راهاش را کشیده و آمده به ما ملحق شده. شاید وقت پختوپز بوی شام را شنیده و فکر کرده که اینجا جای خوبی است تا یک مدتی استیشناش را پارک کند و چیزی برای خوردن پیدا کند.)
2. سود سرشاری را که از بابت لباسهای جلبکی عاید میشود (همه خواهان این لباسها خواهند شد، دنیس هاپر، که توی "توس" زندگی میکند، و حتمن همه، شاید حتا فرانک زاپا، و کارول کینگ) بر میداریم و با این پول یک کوهستان میخریم تا مردم بتوانند آنجا در صلح و صفا زندگی کنند، در کنار یک تلسکوپ بزرگ طلایی. خودش خوب میداند که این کوهستان کجا است. البته یک کوهستان ارزانقیمت است. فقط با چندصدهزار دلاری که از بابت فروش لباسهای جلبکی به جیب میزنیم میشود خریداریاش کرد.
(هیچکس واقعن هیچ علاقهیی به حرفهایی که او میزد نداشت چون اینطور حرفوحدیثهای آشنایی که هرکسی بارهای بار شنیده ورد زبان آدمهایی است که مصرف زیاد مواد یا زندگی به شیوهیی که بیش از حد با واقعیت بیگانه بوده مشاعرشان را مختل کرده، اما بالاخره کسی باید از او دربارهی آن تلسکوپ و غیره و ذلک سوال کند، اما ...)
3. حالا سراغ موضوع دیگری رفته و سرنوشت آن تلسکوپ بزرگ طلایی واقعن در پردهی ابهام است.
(من یک خرده دیگر برای خودم غذا میریزم.)
4. یکهو میگوید: "میدونین چیه؟" (تازه قصهی دور و درازی را به آخر برده دربارهی امکان ساخت قایقهایی که شبیه لوکوموتیوهای قدیمی باشند مثل همانهایی که توی فیلمهای وسترن میبینیم، قایقها را میشود با قطارهای چارچرخ واقعی به ساحل کالیفرنیا بیاوریم و منظرهی قایقهای لنگرانداخته در کنار پوشاک جلبکی منظرهی زیبایی خواهد شد) " فکر کنم زیادی تو ماشین استیشن مونده م".
* از مجموعهی قطار سریع السیر توکیو- مونتانا
5 نظر:
"همهی کاری که دلاش میخواهد بکند حرافی است"
بهتر بود به جاي اين جمله، كه يك كم غريب است مترجم جملهاي شبيه اين را ميآورد: "همهاش دلش ميخواهد حرافي كند"
يا: "فقط ميخواهد وراجي كند"
يا چيزهايي از اين دست.
The text above says u'd better wrote this, instead of that, the other person in your previous text even said: hopefuless and optimism are the same in MY point of view, and becaouse of HIS point of view,he thinks the last part of YOUR text is meaningless!!!
I have a simple, small and unimportant question for u sir (Such a shame, I seem to be an idiot, not to know already, in a world that obviously believes in individualism!):
-What makes You think you have the right to reveal such manifests about faults, value, or truth of a matter, What, do you think leads 2 subjects to be same, similar, meaningless or meaningful, why do u think u know what is better to have been written or done???
-because of your personal opinion ? With no explaination?
I shiver down my spine!
I shiver down my spine!
Would u mind clearifing, in a LOGICAL way, why do we declare things that great great philosophers or critics go over in books of at leat 500 pages??? Did u ever think about that?
Imagine what chaos, scatteredness it will cause, in a higher level in all aspects.
ما منتظر ميل هستيما!
شيده خانم
چرا انقدر عصباني شديد؟ خوب دوست داريد توي قسمتي كه اسمش رو گذاشتند كامنت چي ببينيد؟ يك مشت نظر ديگه! عصباني شدن نداره...من همچين هم نظر شخصي ندادم بلكه خواستم طبق شم زباني فارسيزبانها نظر داده باشم. جملههايي كه پيشنهاد كردم فارسيتر از جمله داخل متن نبود؟
ممنون از پيغام و جمله زيبا و چه قدر به اين جمله بنيامين که نوشتين دارم فکر می کنم...
Post a Comment
<<< صفحه ی اصلی