دریدا (3) در ایران
تاویلهای مطرح از دریدا در ایران وجوه اشتراک و افتراق مهمی با تاویلهای دریدا در دنیا دارند، اما من بهجای رفتن از راه یافتن تشابهها و تفاوتها، مستقیمن به بحث تاویلهای دریدا در ایران میپردازم و تشخیص این همگرایی یا واگرایی تاویلی را به عهدهی مخاطبان میگذارم. اما باز هم، پیش از ورود به بحث، اجازه میخواهم نگاه کوتاهی به کیفیت ورود دریدا به ایران و کمیت حضور او در میان ایرانیها بیاندازم.
تا آنجا که من میدانم، مخاطبان ایرانی اولین بار چهارده سال پیش، با کتاب "ساختار و تاویل متن" (1370/ 1991) توسط بابک احمدی با دریدا آشنا شدند. به جرات میتوان گفت که، تا پیش از آن حتا یک مقالهی مستقل دربارهی دریدا به فارسی ترجمه یا نوشته نشده بود. "ساختار و تاویل متن" کتابی در شرح مهمترین نظریهها و نظریهپردازان در عرصهی مطالعات ادبی معاصر بود، اما فصلی که در این کتاب به "شالودهشکنی" اختصاص یافته تنها به شرح تاثیر و تاثرات ادبی دریدا محدود نمیشود؛ در اینجا نویسنده علاوه بر وضع معادل مهیج و محل مناقشهی "شالودهشکنی" در ازای "دکونستروکسیون"، بسیاری از ایدههای "فلسفی" تر دریدا و همچنین همکاران و پیرواناش را شرح داده و درآمدی درخور به آرا و آثار آنان فراهم میکند. در واقع، فضل تقدم تنها امتیاز این اثر نیست، مرور مناسب و مفید بسیاری از دستاوردهای فکری دریدا هم از امتیازات برجستهی آن به شمار میرود. گیرایی سبک نویسنده در نگارش کتاب، در کنار جاذبهی مباحثی که برای اولین بار به زبان فارسی مطرح میشد، تاثیر چشمگیری داشت و در این میان دریدا به دلایل مختلف بیش از دیگر متفکران مطرح مورد استقبال قرار گرفت: دریدا و شالودهشکنی واژههایی رایج و انباشته از دلالتهای ضمنی مثبت و منفی، و زمینهساز اتفاقنظرها و اختلافنظرهای تازه و تاویلهای گوناگون از دریدا در ایران شدند.
برای مخاطبان ایرانی، اکنون نام دریدا، به هر رو، نمایندهی یکی از غولهای بهتانگیز فلسفهی معاصر غرب است و واژهی "شالودهشکنی" از دایرهی بحثهای تخصصی فراتر رفته و به عرصهی استعمال عمومی و فرهنگ عامهپسند راه یافته: اعتبار دریدا و اشتهار شالودهشکنی در همین مدت اندک به جایی رسید که سال گذشته اغلب روزنامههای ایرانی همزمان به انعکاس خبر مرگ دریدا پرداختند و حتا یک روزنامهی پرتیراژ در صفحهی اول خود، با چاپ تصویر بزرگی از دریدا به همراه تفسیری کمابیش مشروح، بهتفصیل از او تجلیل کرد: اقدامی که حتا در بسیاری از مطبوعات اروپایی و آمریکایی، موطنهای فکری و فرهنگی دریدا، صورت نگرفت! با این حال، با وجود این مواجههی دیرهنگام و معارفهی زودهنگام، حجم آثار منتشر شده از دریدا یا دربارهی دریدا و شالودهشکنی دریدایی اصلن تناسبی با شهرت ناگهان و فراگیر او در میان مخاطبان ایرانی ندارد. در واقع، در نگاه نخست، حیرتانگیز به نظر میرسد که متفکری با این اشتهار و نگرهیی با این اعتبار تا به این حد اندک مورد مطالعهی مکتوب قرار گرفته است. آمار ترجمه و تالیف آثاری از و یا دربارهی دریدا بهطرز نومیدکنندهیی پایین است. در چهارده سال گذشته، تنها دو کتاب کوچک از دریدا بههمراه چندین جستار یا پارهمتن او به فارسی برگردانده شده، یکی دو کتاب اختصاصن در مورد دریدا تالیف شده، در یکی دو کتاب شاخص بخشهایی باز هم به شرح آرای او اختصاص یافته، و در مجموع شاید کتابهای کمتر از انگشتان دو دست دربارهی دریدا و شالودهشکنی به فارسی ترجمه شدهاند. قدر مسلم، کل آثار مکتوب، ترجمه یا تالیف، از یا دربارهی دریدا، به زحمت به بیست اثر میرسد.
با داشتن این زمینه در ذهن، اکنون به بحث از تاویلهایی میپردازم که بر اساس آشناییهایی در این حد مطرح شدهاند. نخست به تاویل افرادی میپردازم که بهطور مشخص در چارچوب تخصصی فلسفهی آکادمیک یا در حوزهی عمومی مباحث فلسفی کار میکنند. این مخاطبان خود به دو دسته تقسیم میشوند، و در واقع تاویلی دووجهی را مطرح میکنند. یک وجه این تاویل، وجه سنتیتر و محافظهکارانهتر، از سوی افرادی ارائه میشود که دریدا و شالودهشکنی را بازیهایی نه تنها غیرجدی و "غیرضروری" بلکه منفی و مضر برای مخاطبان ایرانی میانگارند. آنها، همانند قرینههای غربیشان، خواستار حفظ و حراست از حریم فلسفهی سنتی به همراه همهی مقولات و مسائل سنت فلسفی اند و هرگونه تشکیکی در استحکام این بنا را مردود میشمارند. تاویل من از این تاویل روشن است. همچنان که پیشتر اشاره کردم، این فقط نوعی جمود فکری و بهویژه تلاش برای حفظ موضع "اقتدار" سنتی در محافل آکادمیک است که در کشور ما بهطور خاص شکل انگیزهی مقاومت برای حفظ اقتدار "اساتید" و مخالفت با تاختوتاز استعدادها و انگیزههای جوان و نوجو را به خود گرفته است. این تاویل بیشک تا به امروز هم پا بر جا است. مدیران و مسئولان محیطهای آکادمیک ایرانی، بهطور مشخص دانشگاهها، و مشخصتر دانشکدههای فلسفه، علاقهیی به میدان دادن به دریدا و شالودهشکنی در قلمروی اختصاصی خود ندارند. درهای دانشکدهها به روی دریدا همچنان بسته است.
وجه دوم این تاویل، که مخاطبان تخصصی نمایندهی آن بوده اما اغلب بهطور گسترده مورد استناد و استقبال مخاطبان غیرمتخصص نیز قرار میگیرد، باز هم بیانگر تاویلی منفی و مقاوم بوده اما این وجه از آن تاویل در مجموع محتاط تر است. این وجه تاویلی به ما میگوید که، در شرایطی که هنوز مخاطبان ایرانی فلسفه با بسیاری از متفکران کلیدی و بزرگ بهقدر کفایت آشنا نیستند، در شرایطی که هنوز بسیاری از آثار کلاسیک فلسفه به فارسی در نیامده، مطرح کردن نام دریدا یا ترجمهی آثار او حتا اگر "مضر" نباشد دستکم "غیرضروری" است. بر اساس این تاویل، تلاش ما باید در راستای رشد مرحله به مرحله و گذر پله پله از نردبان تفکر غربی باشد تا آشنایی درست و مناسب ما مخاطبان ایرانی را تضمین کند. تاویل من از این تاویل بسیار مطرح تاویلی مضاعف است: از یک سو با آن موافق و از سوی دیگر مخالف ام.
موافقت اساسی من در این است که دریدا بیگمان یکی از دقیقترین و دشوارترین فیلسوفان غربی معاصر است و بدون داشتن آشنایی بسندهیی با نگرههای فلسفییی که او به نقد میکشد (مثلن پدیدارشناسی هوسرل و هستیشناسی هایدگر) امکان درک او در واقع بسیار اندک خواهد بود. همچنین معتقد ام که موقعیت خاص دریدا، در مقایسه با دیگر نظریهپردازان فرانسوی، این معضل را تشدید میکند – شاید برای خواندن "دیوانگی و تمدن" فوکو نیاز چندانی به انبوه مطالعات مقدماتی در حوزهی فلسفه نباشد، اما حتا خواندن "مواضع" دریدا بدون داشتن درکی کمابیش پیشرفته از فلسفه ممکن نیست. با این حال، مخالفت من با این تاویل در تعمیمبخشی ملازم آن است، یعنی تسری دادن موقعیت خاص دریدا به کل تفکر معاصر غربی. سوای این، سوای اعتقادم به این که دریدا در فلسفهی معاصر موقعیت و منزلت ویژهیی دارد که بهسادگی قابلتعمیم نیست، من مشکل دیگری هم با تاویل مذکور دارم. من بی آن که بخواهم ضرورت پرداختن به فلسفهی کلاسیک و تلاش برای پربار کردن اندوختهی ایرانیان از این فلسفه را منکر شوم، معتقد ام که پرداخت همزمان یا حتا پیشاپیش به متفکران معاصر هم منافاتی با آن ندارد. حتا اگر مزایای مطرح شدن این متفکران را نادیده بگیریم (مزایایی بسیار بااهمیت که در اینجا مجالی برای اشاره به آنها نیست)، اصلا" "امکان" عمل به آن ضرورت وجود ندارد: خیلی ساده، نه نظام تفکر غربی سلسلهمراتبی دقیقن طبقاتی و پلهپله دارد و نه، حتا به فرض چنین ساختاری، این ساختار ثابت و ایستا میماند تا ما با تلاش بیشتر به بلندای آن برسیم – گو این که اگر مرزشکنی و مقولهگریزی آثار دریدا را بپذیریم، دیگر بهسادگی نمیتوان جایگاه آن را در بنای تفکر غربی مشخص کرد: بسیاری از آثار او نه صرفن همتای شاهکارهای فلسفی بلکه بیشتر همتراز نوآورانهترین نوشتههای ادبی اند و در مملکتی که بزرگترین نویسندهاش، صادق هدایت، باید حتا پیش از پیدایش درکی از داستاننویسی به پیشروترین سبک سنت ادبی اروپایی، "بوف کور" ی سوررئالیستی بنویسد و به هر رو مخاطبی هم مییابد، بعید نیست که دریدا هم به کار "برخی" مخاطبان ایرانی بیاید.
تاویل دوم متعلق به مخاطبان عمومی دریدا، بهعنوان یک متفکر جذاب امروزی، است. این مخاطبان که عمدتن تحصیلات یا تاملات تخصصی چندانی در حیطهی فلسفه ندارند در نهایت دریدا را غیرقابلفهم و بیفایده مییابند. اما این یک سرخوردگی ثانویه و متعاقب یک شیفتگی اولیه است. اصحاب این تاویل، بهعنوان مخاطبانی مشتاق، در آغاز به مطالعهی اغلب مجدانهی دریدا رو آورده، اما در برقراری ارتباطی با آن ناکام ماندهاند. استدلال مستتر در پس این تاویل اغلب به نامفهوم بودن و نابسنده بودن ترجمههایی اشاره دارد که از و دربارهی دریدا در ایران انتشار یافته – استدلالی که در وهلهی نخست به نابسنده بودن ترجمهی متونی "درباره" ی دریدا و لزوم ارائهی آثاری "از" خود او و در وهلهی دوم به نامفهوم بودن این آثار اشاره دارد. من بی آن که بخواهم مسئولیت و معایب کار مترجمان این عرصه، از جمله شخص خود، را نادیده بگیرم میخواهم اصرار کنم که این سرخوردگی از جایی دیگر نشات میگیرد؛ از اینجا که دریدا به هررو "فیلسوفی دشوارنویس" است.
اول به مورد دوم، یعنی "دشواری" اندیشهی دریدا اشاره میکنم. در واقع، همچنان که امیدوار ام نمونههایی از این پیچیدگی و دشواری در بحث من نمود یافته باشد، دریدا دشوارنویس ترین نظریهپرداز معاصر فرانسوی است. این دشواری تا به آن حد است که بسیاری از متخصصان و مترجمان انگلیسی دریدا هم در امکان مطالعهی آثار او به زبانی جز زبان فرانسه تردید دارند. حال، تصور کنید هنگامی که ترجمهی آثار دریدا از فرانسه به انگلیسی (با وجود آن همه قرابتهای زبانی و صد البته اشتراکات چشمگیر در سنت فلسفی) چنین دشوار مینماید ترجمهی این متون به فارسی (زبانی کمابیش کلن فاقد آن قرابتها و اشتراکات) چه دشواری مضاعفی خواهد داشت (برای مثال، آلن باس، مترجم متون مهم و متعددی از دریدا به انگلیسی در درآمد خود به ترجمهاش از "نوشتار و تفاوت" دو سطر از متن دریدا را در بیش از بیست سطر به انگلیسی برمیگرداند و این همه میگوید که هنوز هم حق مطلب را ادا نکرده است!)
اما دریدا "فیلسوف" ی دشوارنویس است: فهم آثار او بدون داشتن درکی از فلسفه (آن هم فلسفههایی به دشواری فلسفههای هوسرل و هایدگر) چگونه ممکن خواهد بود؟ در واقع، این میتواند سرفصل مطالعهی آسیبشناختی جذابی باشد که چرا برخی مخاطبان ایرانی، اصحاب این تاویل که میدانیم تعداشان اصلن ناچیز نیست، هرگز از خود انتظار ندارند که متنی از (نمیگویم اینشتین یا هايزنبرگ، بلکه) هگل یا هایدگر یا پوپر یا حتا مارکس یا سارتر را بیمقدمه بخوانند و فهم کنند، اما انتظار دارند که متنی از دریدا را بهسادگی بخوانند و بهسادگی فهم کنند؟ (موضع این مخاطبان اغلب آدم را یاد ادعای بدبختانه ابلهانهی آندره بروتون میاندازد که "فیلسوفی که من حرفاش را نفهمم رجالهیی بیش نیست!" – لوئیس بونوئل این که گفته را در خاطراتاش نقل کرده بلافاصله میافزاید که خود او هم گاهی در فهمیدن حرف بروتون دچار مشکل میشده!) به هر رو، من در تاویل خود از تاویل آخری که مطرح میکنم اشارهیی تلویحی به انگیزهی این انتظار خواهم کرد، اما در اینجا میخواهم اشاره کنم که این سرخوردگی ناشی از نوعی نادانی نیز هست، نادانی به این معنا که مخاطبان ایرانی اغلب از این واقعیت بیخبر اند که دریدا، با این همه هنوز هم مخاطبان تخصصی محدودی دارد (دریدا با خودشناسی درخشانی خوانندگان خاص آثار خود را حدود دو هزار نفر در دنیا میداند!) – ناباکوف میگفت "لولیتا" مشهور است نه من: شکی نیست که شالودهشکنی و دیکانستراکشن هم امروزه مشهورتر از خود دریدای اند (کافی نگاهی به انبوهی آثاری که هرساله دربارهی دریدا و دیکانستراکشن منتشر میشوند بیاندازیم و این ارقام حیرتآور را رقم ناپیز ترجمه یا تجدید چاپ آثار خود او مقایسه کنیم). خلاصه، با همین مختصر، امیدوار ام علت اندک بودن حجم تالیف و ترجمهها دربارهی دریدا در ایران هم تا حدودی روشن شده باشد.
تاویل سوم متعلق به روشنفکران سنتی، به معنای مصطلح ایرانی و اکثرن چپ، است. این روشنفکران آرمانهای سنتی و عمدتا" مدرن خود (آرمانهای عصر "روشنگری" نظیر عقلانیت، آزادی، عدالت، و ...) را مغایر با اندیشههای "پسامدرنیستی" و از جمله ایدههای دریدایی میدانند. آنان استدلال میکنند که در یک جامعهی عقبمانده که هنوز امکان گذر از مرحلهی مدرنیته را پیدا نکرده و حتا در بسیاری موارد به ضرورت آن پی نبرده، دامن زدن به بحثهای شالودهشکنانه در بهترین حالت موجب مخدوش شدن آرمانهای مدرنیته شده و در بدترین حالت اسباب سوء استفادهی مرتجعان و مخالفان متعصب مدرنیته را فراهم میکند. تاویل من بهطور خلاصه این است که حتا اگر هدف تحقق برنامهی مدرنیته (به تعبیر هابرماس، پیگیری "پروژهی ناتمام مدرنیته") باشد آگاهی از انتقادات واردآمده به این برنامه نه تنها خللی در عزم ما به پیگیری آن وارد نخواهد کرد بلکه چشمانداز روشنتری از پیامدهای این برنامه در اختیار ما خواهد گذاشت؛ در مورد امکان سوء استفادهی مرتجعان هم من تاویل بهتر از این ندارم که جلوگیری از طرح تاویلهای مرتجعانه از اندیشهها نه امکان دارد و نه حتا ضرورت دارد – دموکراسی فکری و دادوستد آزاد اندیشهها ضروت این گزینشگری و سانسورگری را نفی میکند و درک شالودهشکنانه از نفس "تاویل" – بازی آزاد ایدهها – امکان آن را.
در تاویل سوم، پیشاپیش به تاویل چهارم هم اشاره شد، تاویل مخالفان مرتجع مدرنیته. اصحاب این تاویل، که خود طیف متنوع و گستردهیی از محققان و عالمان حوزههای اندیشهی دینی تا مخاطبان سادهی گفتمانهای سنتی و مذهبی را تشکیل میدهند، آرای متفکران "پسامدرن" را گواه حقانیت خود در نفی دستاوردها و حتا آرمانهای مدرنیتهی غربی میگیرند. من تاویل یکدستی از این تاویل ندارم. در سطح کلی گمان میکنم که بیشک برخی از متفکران پسامدرن ممکن است چنین گرایشی داشته و امکان چنین تاویلی را هم فراهم کنند، اما بهطور خاص در مورد دریدا گمان میکنم که چنین تاویلی تنها با نادیده گرفتن هشدارهای دریدا، یا خیلی ساده با نخواندن متون او، میسر میشود. تاویل من این است که اصحاب این تاویل برخلاف ظاهر امر، دریدا را اساسا" جدی نگرفتهاند – یعنی که متون او را با جدیت مورد مطالعه قرار ندادهاند. مثالی میزنم: سادهترین تاویل از برخورد دریدا با تقابلهای دوتایی این است که او را نفیکنندهی ثنویت و معتقد به وحدانیت از راه نفی یک یا هردو جزء تقابل بیانگاریم (تاویلی که بهسادگی میتواند به کار برخی گفتمانهای دینی بیاید). اما هرکس دریدا را حتا دقیق هم نخوانده باشد میداند که چنین تاویلی تعلقی به آرای او ندارد: دریدا بارها و بهصراحت هشدار میدهد که سادهلوحانهترین اقدام این است که ضرورت و امکان واژگون کردن پایگانها و فرادستی بخشیدن به جزء فرودست، یا بدتر از آن ضرورت و امکان بیرون شدن از دایرهی این تقابلها، را مسلم بگیریم – در واقع شالودهشکنی تقابلهای دوتایی تنها بهمنزلهی نفی هویت "مطلق" اجزا و نفی "نفی تفاوتها برای برقرارسازی تضادهای مطلق" است.
تاویل پنجم از آن کسانی است که دریدا را راه آسانیابی برای دور زدن همهی بحثها و گرفتاریهای دشوار سنت فلسفی غرب شمرده و اکنون یا همچنان بر این باور اند و یا از دریدا سرخورده اند. از نظر اصحاب این تاویل دریدا متفکری اساسن "رادیکال" بوده و گویا یکبار برای همیشه به موضوعات و مشکلات سنتی فلسفه پایان داده است. تاویل من این است که این تاویل هم اساسا" نسبتی با متون دریدا ندارد. البته تردیدی نیست: در نگاه نخست، دریدا متفکری سراسر رادیکال به نظر میرسد، تا به آن حد که فقط ناقد مدرنیته نبوده بل کل سنت فلسفی غرب از افلاتون تا به حال را به نقد میکشد؛ با این حال، این نقادی نه این سنت را سراسر نفی میکند نه به هیچ رو امکان بیرون شدن از این سنت را مسلم میگیرد – کافی است نگاهی هم به تردیدهای مصرانه و مدام دریدا در مورد امکان فرا رفتن از "متافیزیک" بیاندازیم تا به بیربطی چنین تاویلی پی ببریم. همچنین، اگر این "رادیکال" بودن، این برخورد ریشهیی به معنای بیریشه بودن در سنت فلسفی غرب باشد که باید گفت این تنها یک توهم محض است: دستکم در مورد هایدگر، که از اهداف اصلی نقادی شالودهشکنانه بوده، دریدا بارها اذعان میکند که بدون متون هایدگر پیدایش متون خود او به هیچ رو قابلتصور نبوده است.
سوای این، از سوی دیگر، این تاویل تلویحن میگوید که دریدا حتا اگر نتوانسته باشد مقولات سنت فلسفی غرب و نظریهپردازیهای دشوار آن را کلن ابطال کرده یا شکست داده باشد، دستکم ما را کمک میکند تا بهاصطلاح بیخیال فلسفه شویم و دیگر دغدغهی فلسفیدن نداشته باشیم. این اشاره هم به گمان من کمتر گمراهکننده نیست. سوای تاکیدات بسیار دریدا بر خوانش دقیق، مستمر، و مشقتبار متون فلسفی، خود اغلب اذعان میکند که در کار پایان دادن به فلسفه نیست. دریدا بهتعبیر خود در "سرحد" گفتمان فلسفی مینویسد و باز بهگفتهی خود اصلا" به مرگ یا پایان پسامدرنیستی سوژه، فلسفه، انسان، و ... باور ندارد.
با این حال، عدهیی ازاصحاب این تاویل همچنان به فرض اولیهی خود دربارهی دریدای "رادیکال" پابند اند. من مجالی برای ادامهی استدلال خود دربارهی بیربطی تاویل آنان ندارم. در عوض باید به آن عدهیی اشاره کنم که، با قبول استدلالی از آن دست که در تاویل من از تاویل مورد بحث مطرح شد، "رادیکال" بودن دریدا را نفی کرده و درست از همین رو از او سرخورده شدهاند. این افراد که عمدتن از چپهای نوگراتر ایرانی تشکیل میشوند در واقع دریدا را ابتدا بهعنوان یک متفکر راهگشا در راستای پیگیری ایدههای مارکسیستی مورد توجه قرار داده و در ادامه دریافتهاند که دریدا و "فلسفه" اش نمیتواند ابزاری برای به عمل در آوردن برنامههای چپ باشد؛ در واقع او بهقدر کفایت "رادیکال" نیست – بگذریم از این که اینان چنان از اندیشهی رادیکال سخن میگویند که گویی رادیکال بودن فضیلتی فینفسه و برترین و تنها ارزشی است که اندیشه میتواند داشته باشد. به هر رو، من این سرخوردگی را به فال نیک میگیرم، اما آنچه آزارنده مینماید پیامد این سرخوردگی است: متهم کردن دریدا به بیمسئولیتی و بیفایدگی، و در واقع تکرار همان دعویات منتقدان سنتی، از چپ و راست.
اما این پیامد از کجا ناشی میشود؟ از اینجا که اصحاب این تاویل مسئولیت و فایدهیی برای فلسفه قائل شدهاند که دریدا خود برای خویش قائل نیست: نه "تفاوط" دریدایی قابلتقلیل به "تضاد" هگلی است، نه شالودهشکنی "تقابلهای دوتایی" به ایجاد همنهادی هگلی- مارکسی منجر میشود؛ توجه شالودهشکنی دریدایی به حواشی فلسفه به طغیان حواشی جامعه مربوط نمیشود؛ شالودهشکنی ربطی به انقلاب ندارد. بنابراین، به همان اندازه که دریدا شاید کمک چندانی به پیشبرد برنامههای دموکراسیخواهی ما نکند (همچنان که نیچهی معتقد به نخبهگرایی و اشرافسالاری یا هایدگر مایل به نازیسم و فاشیسم کمکی نمیکنند)، متون او نیز نه کمکی به بازسازی برنامههای چپ میکنند و نه اصلن ادعای این یاریرسانی را دارند: پاسخ دریدا به غوغای رسانهیی دربارهی هایدگر و دومان را به خاطر بیاورید.
از این گذشته، همچنان که امیدوار ام با مقایسهی ضمنی تاویلهای دریدا در دنیا و در ایران روشن شده باشد، این تزاحم تصویری خاص مخاطبان ایرانی یا جهانی نیست. این تاویلها اغلب همپوشانی و تاثیر و تاثراتی متقابل دارند. تکتک تاویلهای ایرانی که در این بخش برشمردم معادلهایی تقریبی در سطح جهانی دارند. اما موضوعی که میخواهم، در پایان، به آن بپردازم همین بحث انتظاراتی است که مخاطبان و منتقدان از "فلسفه" و فلسفهی دریدا دارند.
در واقع، بنا به گزینشهای تاویلی خاصی که در این زمینه میشود، برخی از مفسران غربی دریدا آثار دو سه دههی اخیر او را فاقد دقت و صلابت آثار اولیه ارزیابی کرده و عمدهی توجه خود را همچنان به متون "فلسفی" تر او در دوران آغازین معطوف میکنند. در مقابل، برخی از شالودهشکنان افراطی عمدتن آمریکایی آثار نظاممندتر او را سرانجام اسیر معضلات سنتی فلسفه دانسته و اعتبار دریدا را تنها در آثار "ادبی" تر او میدانند. برخی نیز هردو سویه را همچنان قابل تامل میدانند: ریچارد رورتی، که من خود را مدافع تاویل او میدانم، مدافع تاویلی اینگونه است. رورتی در واقع به دو دریدا قائل میشود، "دریدای متقدم" که همچنان سرگرم فلسفه و "نظریهپردازی" نظاممند "عام" و "عمومی" در مورد مباحث و متفکران مورد علاقهی خود بوده و "دریدای متاخر" که از سودای غلبه بر متافیزیک رها شده و به نوشتن ادبیاتی "بازیباورانه" و "شخصی" و "خصوصی" رو میآورد. من هم اساسن با این تمایزگذاری موافقت دارم، اما باید اضافه کنم که از دید من هیچ خط تفارق متنی یا تقویمی مشخصی برای جدا کردن این دو دریدا از یکدیگر وجود ندارد. به بیان واضح، از دید من، دریدای دورهی اول هم هرازگاهی به همان اندازه درگیر بازیهای شخصی خود بوده که دریدای دورهی دوم هرازگاهی به نظریهپردازیهای عمومی رو میآورد: شکی نیست که بازیباوری دریدای متاخر جلوهی برجستهتری به نسبت نظریهپردازی دریدای متقدم دارد، اما این نسبتی قاطع نیست: بازیپردازیهای دریدای متقدم هم در "زنگ عزا" اهمیتی همسان بازیپردازیهای دریدای متاخر در "سیاست دوستی" (1994) یا "خداحافظي با امانوئل لویناس" (1997) دارد، همچنان که "مسالهی تکوین در فلسفهی هوسرل" (1990) اهمیتی کمتر از "آوا و پدیدار" ندارد. مواجهات دریدای متقدم با نظریهی "کنش گفتاری" جی. ال. آوستین هفتاد و مناظرات متعاقب دریدای متاخر با جان سرل در این باب، در گذر دو دهه، میتواند از مناسبترین مثالها برای برآوردی از درهمتنیدگی هرازگاهی نظریهپردازی و بازیباوری باشد. با این همه، دو برخورد متنی، این دو تاویل از تفکر، همچنان که دریدا در همان جستار "ساختار، نشانه، و بازی" هشدار داده، اکیدن با هم سازشناپذیر اند و تصور ارائهی همنهادی هگلی (دیالکتیکی) از آنها توهم محض است. به تعبیر رورتی، امکان و ضرورتی برای تلفیق مارکس و هایدگر وجود ندارد. خلاصه این که، با وجود گرایش بسیار بیشتر و برجستهتر دریدای متقدم به نظریهپردازی و دریدای متاخر به بازیباوری، من به همزیستی این دو دریدا و، همچون خود رورتی، به بینیازی از ساختن همنهادی از آنها باور دارم.
در نهایت، با توجه به بروز و شیوع آخرین تاویل دریدا در ایران، گمان میکنم ما بیش از آن که نیازمند دانستن این نکته باشیم که دریدا به چه کار میآید، باید بدانیم که دریدا به چه کاری نمیآید. پس، با وجود قائل شدن به دو دریدا، تاویل من این است که هیچیک از این دو، دریدای فیلسوف یا دریدای نویسنده، محمل مناسبی برای پیگیری و اجرای برنامههای سرراست سیاسی نیستند: فلسفه سخنسرای سیاست نیست – و این اتفاقن سرفصل همان سخنانی است که سال گذشته ریچارد رورتی درهمین مکان ("خانهی هنرمندان") ایراد کرد.
تا آنجا که من میدانم، مخاطبان ایرانی اولین بار چهارده سال پیش، با کتاب "ساختار و تاویل متن" (1370/ 1991) توسط بابک احمدی با دریدا آشنا شدند. به جرات میتوان گفت که، تا پیش از آن حتا یک مقالهی مستقل دربارهی دریدا به فارسی ترجمه یا نوشته نشده بود. "ساختار و تاویل متن" کتابی در شرح مهمترین نظریهها و نظریهپردازان در عرصهی مطالعات ادبی معاصر بود، اما فصلی که در این کتاب به "شالودهشکنی" اختصاص یافته تنها به شرح تاثیر و تاثرات ادبی دریدا محدود نمیشود؛ در اینجا نویسنده علاوه بر وضع معادل مهیج و محل مناقشهی "شالودهشکنی" در ازای "دکونستروکسیون"، بسیاری از ایدههای "فلسفی" تر دریدا و همچنین همکاران و پیرواناش را شرح داده و درآمدی درخور به آرا و آثار آنان فراهم میکند. در واقع، فضل تقدم تنها امتیاز این اثر نیست، مرور مناسب و مفید بسیاری از دستاوردهای فکری دریدا هم از امتیازات برجستهی آن به شمار میرود. گیرایی سبک نویسنده در نگارش کتاب، در کنار جاذبهی مباحثی که برای اولین بار به زبان فارسی مطرح میشد، تاثیر چشمگیری داشت و در این میان دریدا به دلایل مختلف بیش از دیگر متفکران مطرح مورد استقبال قرار گرفت: دریدا و شالودهشکنی واژههایی رایج و انباشته از دلالتهای ضمنی مثبت و منفی، و زمینهساز اتفاقنظرها و اختلافنظرهای تازه و تاویلهای گوناگون از دریدا در ایران شدند.
برای مخاطبان ایرانی، اکنون نام دریدا، به هر رو، نمایندهی یکی از غولهای بهتانگیز فلسفهی معاصر غرب است و واژهی "شالودهشکنی" از دایرهی بحثهای تخصصی فراتر رفته و به عرصهی استعمال عمومی و فرهنگ عامهپسند راه یافته: اعتبار دریدا و اشتهار شالودهشکنی در همین مدت اندک به جایی رسید که سال گذشته اغلب روزنامههای ایرانی همزمان به انعکاس خبر مرگ دریدا پرداختند و حتا یک روزنامهی پرتیراژ در صفحهی اول خود، با چاپ تصویر بزرگی از دریدا به همراه تفسیری کمابیش مشروح، بهتفصیل از او تجلیل کرد: اقدامی که حتا در بسیاری از مطبوعات اروپایی و آمریکایی، موطنهای فکری و فرهنگی دریدا، صورت نگرفت! با این حال، با وجود این مواجههی دیرهنگام و معارفهی زودهنگام، حجم آثار منتشر شده از دریدا یا دربارهی دریدا و شالودهشکنی دریدایی اصلن تناسبی با شهرت ناگهان و فراگیر او در میان مخاطبان ایرانی ندارد. در واقع، در نگاه نخست، حیرتانگیز به نظر میرسد که متفکری با این اشتهار و نگرهیی با این اعتبار تا به این حد اندک مورد مطالعهی مکتوب قرار گرفته است. آمار ترجمه و تالیف آثاری از و یا دربارهی دریدا بهطرز نومیدکنندهیی پایین است. در چهارده سال گذشته، تنها دو کتاب کوچک از دریدا بههمراه چندین جستار یا پارهمتن او به فارسی برگردانده شده، یکی دو کتاب اختصاصن در مورد دریدا تالیف شده، در یکی دو کتاب شاخص بخشهایی باز هم به شرح آرای او اختصاص یافته، و در مجموع شاید کتابهای کمتر از انگشتان دو دست دربارهی دریدا و شالودهشکنی به فارسی ترجمه شدهاند. قدر مسلم، کل آثار مکتوب، ترجمه یا تالیف، از یا دربارهی دریدا، به زحمت به بیست اثر میرسد.
با داشتن این زمینه در ذهن، اکنون به بحث از تاویلهایی میپردازم که بر اساس آشناییهایی در این حد مطرح شدهاند. نخست به تاویل افرادی میپردازم که بهطور مشخص در چارچوب تخصصی فلسفهی آکادمیک یا در حوزهی عمومی مباحث فلسفی کار میکنند. این مخاطبان خود به دو دسته تقسیم میشوند، و در واقع تاویلی دووجهی را مطرح میکنند. یک وجه این تاویل، وجه سنتیتر و محافظهکارانهتر، از سوی افرادی ارائه میشود که دریدا و شالودهشکنی را بازیهایی نه تنها غیرجدی و "غیرضروری" بلکه منفی و مضر برای مخاطبان ایرانی میانگارند. آنها، همانند قرینههای غربیشان، خواستار حفظ و حراست از حریم فلسفهی سنتی به همراه همهی مقولات و مسائل سنت فلسفی اند و هرگونه تشکیکی در استحکام این بنا را مردود میشمارند. تاویل من از این تاویل روشن است. همچنان که پیشتر اشاره کردم، این فقط نوعی جمود فکری و بهویژه تلاش برای حفظ موضع "اقتدار" سنتی در محافل آکادمیک است که در کشور ما بهطور خاص شکل انگیزهی مقاومت برای حفظ اقتدار "اساتید" و مخالفت با تاختوتاز استعدادها و انگیزههای جوان و نوجو را به خود گرفته است. این تاویل بیشک تا به امروز هم پا بر جا است. مدیران و مسئولان محیطهای آکادمیک ایرانی، بهطور مشخص دانشگاهها، و مشخصتر دانشکدههای فلسفه، علاقهیی به میدان دادن به دریدا و شالودهشکنی در قلمروی اختصاصی خود ندارند. درهای دانشکدهها به روی دریدا همچنان بسته است.
وجه دوم این تاویل، که مخاطبان تخصصی نمایندهی آن بوده اما اغلب بهطور گسترده مورد استناد و استقبال مخاطبان غیرمتخصص نیز قرار میگیرد، باز هم بیانگر تاویلی منفی و مقاوم بوده اما این وجه از آن تاویل در مجموع محتاط تر است. این وجه تاویلی به ما میگوید که، در شرایطی که هنوز مخاطبان ایرانی فلسفه با بسیاری از متفکران کلیدی و بزرگ بهقدر کفایت آشنا نیستند، در شرایطی که هنوز بسیاری از آثار کلاسیک فلسفه به فارسی در نیامده، مطرح کردن نام دریدا یا ترجمهی آثار او حتا اگر "مضر" نباشد دستکم "غیرضروری" است. بر اساس این تاویل، تلاش ما باید در راستای رشد مرحله به مرحله و گذر پله پله از نردبان تفکر غربی باشد تا آشنایی درست و مناسب ما مخاطبان ایرانی را تضمین کند. تاویل من از این تاویل بسیار مطرح تاویلی مضاعف است: از یک سو با آن موافق و از سوی دیگر مخالف ام.
موافقت اساسی من در این است که دریدا بیگمان یکی از دقیقترین و دشوارترین فیلسوفان غربی معاصر است و بدون داشتن آشنایی بسندهیی با نگرههای فلسفییی که او به نقد میکشد (مثلن پدیدارشناسی هوسرل و هستیشناسی هایدگر) امکان درک او در واقع بسیار اندک خواهد بود. همچنین معتقد ام که موقعیت خاص دریدا، در مقایسه با دیگر نظریهپردازان فرانسوی، این معضل را تشدید میکند – شاید برای خواندن "دیوانگی و تمدن" فوکو نیاز چندانی به انبوه مطالعات مقدماتی در حوزهی فلسفه نباشد، اما حتا خواندن "مواضع" دریدا بدون داشتن درکی کمابیش پیشرفته از فلسفه ممکن نیست. با این حال، مخالفت من با این تاویل در تعمیمبخشی ملازم آن است، یعنی تسری دادن موقعیت خاص دریدا به کل تفکر معاصر غربی. سوای این، سوای اعتقادم به این که دریدا در فلسفهی معاصر موقعیت و منزلت ویژهیی دارد که بهسادگی قابلتعمیم نیست، من مشکل دیگری هم با تاویل مذکور دارم. من بی آن که بخواهم ضرورت پرداختن به فلسفهی کلاسیک و تلاش برای پربار کردن اندوختهی ایرانیان از این فلسفه را منکر شوم، معتقد ام که پرداخت همزمان یا حتا پیشاپیش به متفکران معاصر هم منافاتی با آن ندارد. حتا اگر مزایای مطرح شدن این متفکران را نادیده بگیریم (مزایایی بسیار بااهمیت که در اینجا مجالی برای اشاره به آنها نیست)، اصلا" "امکان" عمل به آن ضرورت وجود ندارد: خیلی ساده، نه نظام تفکر غربی سلسلهمراتبی دقیقن طبقاتی و پلهپله دارد و نه، حتا به فرض چنین ساختاری، این ساختار ثابت و ایستا میماند تا ما با تلاش بیشتر به بلندای آن برسیم – گو این که اگر مرزشکنی و مقولهگریزی آثار دریدا را بپذیریم، دیگر بهسادگی نمیتوان جایگاه آن را در بنای تفکر غربی مشخص کرد: بسیاری از آثار او نه صرفن همتای شاهکارهای فلسفی بلکه بیشتر همتراز نوآورانهترین نوشتههای ادبی اند و در مملکتی که بزرگترین نویسندهاش، صادق هدایت، باید حتا پیش از پیدایش درکی از داستاننویسی به پیشروترین سبک سنت ادبی اروپایی، "بوف کور" ی سوررئالیستی بنویسد و به هر رو مخاطبی هم مییابد، بعید نیست که دریدا هم به کار "برخی" مخاطبان ایرانی بیاید.
تاویل دوم متعلق به مخاطبان عمومی دریدا، بهعنوان یک متفکر جذاب امروزی، است. این مخاطبان که عمدتن تحصیلات یا تاملات تخصصی چندانی در حیطهی فلسفه ندارند در نهایت دریدا را غیرقابلفهم و بیفایده مییابند. اما این یک سرخوردگی ثانویه و متعاقب یک شیفتگی اولیه است. اصحاب این تاویل، بهعنوان مخاطبانی مشتاق، در آغاز به مطالعهی اغلب مجدانهی دریدا رو آورده، اما در برقراری ارتباطی با آن ناکام ماندهاند. استدلال مستتر در پس این تاویل اغلب به نامفهوم بودن و نابسنده بودن ترجمههایی اشاره دارد که از و دربارهی دریدا در ایران انتشار یافته – استدلالی که در وهلهی نخست به نابسنده بودن ترجمهی متونی "درباره" ی دریدا و لزوم ارائهی آثاری "از" خود او و در وهلهی دوم به نامفهوم بودن این آثار اشاره دارد. من بی آن که بخواهم مسئولیت و معایب کار مترجمان این عرصه، از جمله شخص خود، را نادیده بگیرم میخواهم اصرار کنم که این سرخوردگی از جایی دیگر نشات میگیرد؛ از اینجا که دریدا به هررو "فیلسوفی دشوارنویس" است.
اول به مورد دوم، یعنی "دشواری" اندیشهی دریدا اشاره میکنم. در واقع، همچنان که امیدوار ام نمونههایی از این پیچیدگی و دشواری در بحث من نمود یافته باشد، دریدا دشوارنویس ترین نظریهپرداز معاصر فرانسوی است. این دشواری تا به آن حد است که بسیاری از متخصصان و مترجمان انگلیسی دریدا هم در امکان مطالعهی آثار او به زبانی جز زبان فرانسه تردید دارند. حال، تصور کنید هنگامی که ترجمهی آثار دریدا از فرانسه به انگلیسی (با وجود آن همه قرابتهای زبانی و صد البته اشتراکات چشمگیر در سنت فلسفی) چنین دشوار مینماید ترجمهی این متون به فارسی (زبانی کمابیش کلن فاقد آن قرابتها و اشتراکات) چه دشواری مضاعفی خواهد داشت (برای مثال، آلن باس، مترجم متون مهم و متعددی از دریدا به انگلیسی در درآمد خود به ترجمهاش از "نوشتار و تفاوت" دو سطر از متن دریدا را در بیش از بیست سطر به انگلیسی برمیگرداند و این همه میگوید که هنوز هم حق مطلب را ادا نکرده است!)
اما دریدا "فیلسوف" ی دشوارنویس است: فهم آثار او بدون داشتن درکی از فلسفه (آن هم فلسفههایی به دشواری فلسفههای هوسرل و هایدگر) چگونه ممکن خواهد بود؟ در واقع، این میتواند سرفصل مطالعهی آسیبشناختی جذابی باشد که چرا برخی مخاطبان ایرانی، اصحاب این تاویل که میدانیم تعداشان اصلن ناچیز نیست، هرگز از خود انتظار ندارند که متنی از (نمیگویم اینشتین یا هايزنبرگ، بلکه) هگل یا هایدگر یا پوپر یا حتا مارکس یا سارتر را بیمقدمه بخوانند و فهم کنند، اما انتظار دارند که متنی از دریدا را بهسادگی بخوانند و بهسادگی فهم کنند؟ (موضع این مخاطبان اغلب آدم را یاد ادعای بدبختانه ابلهانهی آندره بروتون میاندازد که "فیلسوفی که من حرفاش را نفهمم رجالهیی بیش نیست!" – لوئیس بونوئل این که گفته را در خاطراتاش نقل کرده بلافاصله میافزاید که خود او هم گاهی در فهمیدن حرف بروتون دچار مشکل میشده!) به هر رو، من در تاویل خود از تاویل آخری که مطرح میکنم اشارهیی تلویحی به انگیزهی این انتظار خواهم کرد، اما در اینجا میخواهم اشاره کنم که این سرخوردگی ناشی از نوعی نادانی نیز هست، نادانی به این معنا که مخاطبان ایرانی اغلب از این واقعیت بیخبر اند که دریدا، با این همه هنوز هم مخاطبان تخصصی محدودی دارد (دریدا با خودشناسی درخشانی خوانندگان خاص آثار خود را حدود دو هزار نفر در دنیا میداند!) – ناباکوف میگفت "لولیتا" مشهور است نه من: شکی نیست که شالودهشکنی و دیکانستراکشن هم امروزه مشهورتر از خود دریدای اند (کافی نگاهی به انبوهی آثاری که هرساله دربارهی دریدا و دیکانستراکشن منتشر میشوند بیاندازیم و این ارقام حیرتآور را رقم ناپیز ترجمه یا تجدید چاپ آثار خود او مقایسه کنیم). خلاصه، با همین مختصر، امیدوار ام علت اندک بودن حجم تالیف و ترجمهها دربارهی دریدا در ایران هم تا حدودی روشن شده باشد.
تاویل سوم متعلق به روشنفکران سنتی، به معنای مصطلح ایرانی و اکثرن چپ، است. این روشنفکران آرمانهای سنتی و عمدتا" مدرن خود (آرمانهای عصر "روشنگری" نظیر عقلانیت، آزادی، عدالت، و ...) را مغایر با اندیشههای "پسامدرنیستی" و از جمله ایدههای دریدایی میدانند. آنان استدلال میکنند که در یک جامعهی عقبمانده که هنوز امکان گذر از مرحلهی مدرنیته را پیدا نکرده و حتا در بسیاری موارد به ضرورت آن پی نبرده، دامن زدن به بحثهای شالودهشکنانه در بهترین حالت موجب مخدوش شدن آرمانهای مدرنیته شده و در بدترین حالت اسباب سوء استفادهی مرتجعان و مخالفان متعصب مدرنیته را فراهم میکند. تاویل من بهطور خلاصه این است که حتا اگر هدف تحقق برنامهی مدرنیته (به تعبیر هابرماس، پیگیری "پروژهی ناتمام مدرنیته") باشد آگاهی از انتقادات واردآمده به این برنامه نه تنها خللی در عزم ما به پیگیری آن وارد نخواهد کرد بلکه چشمانداز روشنتری از پیامدهای این برنامه در اختیار ما خواهد گذاشت؛ در مورد امکان سوء استفادهی مرتجعان هم من تاویل بهتر از این ندارم که جلوگیری از طرح تاویلهای مرتجعانه از اندیشهها نه امکان دارد و نه حتا ضرورت دارد – دموکراسی فکری و دادوستد آزاد اندیشهها ضروت این گزینشگری و سانسورگری را نفی میکند و درک شالودهشکنانه از نفس "تاویل" – بازی آزاد ایدهها – امکان آن را.
در تاویل سوم، پیشاپیش به تاویل چهارم هم اشاره شد، تاویل مخالفان مرتجع مدرنیته. اصحاب این تاویل، که خود طیف متنوع و گستردهیی از محققان و عالمان حوزههای اندیشهی دینی تا مخاطبان سادهی گفتمانهای سنتی و مذهبی را تشکیل میدهند، آرای متفکران "پسامدرن" را گواه حقانیت خود در نفی دستاوردها و حتا آرمانهای مدرنیتهی غربی میگیرند. من تاویل یکدستی از این تاویل ندارم. در سطح کلی گمان میکنم که بیشک برخی از متفکران پسامدرن ممکن است چنین گرایشی داشته و امکان چنین تاویلی را هم فراهم کنند، اما بهطور خاص در مورد دریدا گمان میکنم که چنین تاویلی تنها با نادیده گرفتن هشدارهای دریدا، یا خیلی ساده با نخواندن متون او، میسر میشود. تاویل من این است که اصحاب این تاویل برخلاف ظاهر امر، دریدا را اساسا" جدی نگرفتهاند – یعنی که متون او را با جدیت مورد مطالعه قرار ندادهاند. مثالی میزنم: سادهترین تاویل از برخورد دریدا با تقابلهای دوتایی این است که او را نفیکنندهی ثنویت و معتقد به وحدانیت از راه نفی یک یا هردو جزء تقابل بیانگاریم (تاویلی که بهسادگی میتواند به کار برخی گفتمانهای دینی بیاید). اما هرکس دریدا را حتا دقیق هم نخوانده باشد میداند که چنین تاویلی تعلقی به آرای او ندارد: دریدا بارها و بهصراحت هشدار میدهد که سادهلوحانهترین اقدام این است که ضرورت و امکان واژگون کردن پایگانها و فرادستی بخشیدن به جزء فرودست، یا بدتر از آن ضرورت و امکان بیرون شدن از دایرهی این تقابلها، را مسلم بگیریم – در واقع شالودهشکنی تقابلهای دوتایی تنها بهمنزلهی نفی هویت "مطلق" اجزا و نفی "نفی تفاوتها برای برقرارسازی تضادهای مطلق" است.
تاویل پنجم از آن کسانی است که دریدا را راه آسانیابی برای دور زدن همهی بحثها و گرفتاریهای دشوار سنت فلسفی غرب شمرده و اکنون یا همچنان بر این باور اند و یا از دریدا سرخورده اند. از نظر اصحاب این تاویل دریدا متفکری اساسن "رادیکال" بوده و گویا یکبار برای همیشه به موضوعات و مشکلات سنتی فلسفه پایان داده است. تاویل من این است که این تاویل هم اساسا" نسبتی با متون دریدا ندارد. البته تردیدی نیست: در نگاه نخست، دریدا متفکری سراسر رادیکال به نظر میرسد، تا به آن حد که فقط ناقد مدرنیته نبوده بل کل سنت فلسفی غرب از افلاتون تا به حال را به نقد میکشد؛ با این حال، این نقادی نه این سنت را سراسر نفی میکند نه به هیچ رو امکان بیرون شدن از این سنت را مسلم میگیرد – کافی است نگاهی هم به تردیدهای مصرانه و مدام دریدا در مورد امکان فرا رفتن از "متافیزیک" بیاندازیم تا به بیربطی چنین تاویلی پی ببریم. همچنین، اگر این "رادیکال" بودن، این برخورد ریشهیی به معنای بیریشه بودن در سنت فلسفی غرب باشد که باید گفت این تنها یک توهم محض است: دستکم در مورد هایدگر، که از اهداف اصلی نقادی شالودهشکنانه بوده، دریدا بارها اذعان میکند که بدون متون هایدگر پیدایش متون خود او به هیچ رو قابلتصور نبوده است.
سوای این، از سوی دیگر، این تاویل تلویحن میگوید که دریدا حتا اگر نتوانسته باشد مقولات سنت فلسفی غرب و نظریهپردازیهای دشوار آن را کلن ابطال کرده یا شکست داده باشد، دستکم ما را کمک میکند تا بهاصطلاح بیخیال فلسفه شویم و دیگر دغدغهی فلسفیدن نداشته باشیم. این اشاره هم به گمان من کمتر گمراهکننده نیست. سوای تاکیدات بسیار دریدا بر خوانش دقیق، مستمر، و مشقتبار متون فلسفی، خود اغلب اذعان میکند که در کار پایان دادن به فلسفه نیست. دریدا بهتعبیر خود در "سرحد" گفتمان فلسفی مینویسد و باز بهگفتهی خود اصلا" به مرگ یا پایان پسامدرنیستی سوژه، فلسفه، انسان، و ... باور ندارد.
با این حال، عدهیی ازاصحاب این تاویل همچنان به فرض اولیهی خود دربارهی دریدای "رادیکال" پابند اند. من مجالی برای ادامهی استدلال خود دربارهی بیربطی تاویل آنان ندارم. در عوض باید به آن عدهیی اشاره کنم که، با قبول استدلالی از آن دست که در تاویل من از تاویل مورد بحث مطرح شد، "رادیکال" بودن دریدا را نفی کرده و درست از همین رو از او سرخورده شدهاند. این افراد که عمدتن از چپهای نوگراتر ایرانی تشکیل میشوند در واقع دریدا را ابتدا بهعنوان یک متفکر راهگشا در راستای پیگیری ایدههای مارکسیستی مورد توجه قرار داده و در ادامه دریافتهاند که دریدا و "فلسفه" اش نمیتواند ابزاری برای به عمل در آوردن برنامههای چپ باشد؛ در واقع او بهقدر کفایت "رادیکال" نیست – بگذریم از این که اینان چنان از اندیشهی رادیکال سخن میگویند که گویی رادیکال بودن فضیلتی فینفسه و برترین و تنها ارزشی است که اندیشه میتواند داشته باشد. به هر رو، من این سرخوردگی را به فال نیک میگیرم، اما آنچه آزارنده مینماید پیامد این سرخوردگی است: متهم کردن دریدا به بیمسئولیتی و بیفایدگی، و در واقع تکرار همان دعویات منتقدان سنتی، از چپ و راست.
اما این پیامد از کجا ناشی میشود؟ از اینجا که اصحاب این تاویل مسئولیت و فایدهیی برای فلسفه قائل شدهاند که دریدا خود برای خویش قائل نیست: نه "تفاوط" دریدایی قابلتقلیل به "تضاد" هگلی است، نه شالودهشکنی "تقابلهای دوتایی" به ایجاد همنهادی هگلی- مارکسی منجر میشود؛ توجه شالودهشکنی دریدایی به حواشی فلسفه به طغیان حواشی جامعه مربوط نمیشود؛ شالودهشکنی ربطی به انقلاب ندارد. بنابراین، به همان اندازه که دریدا شاید کمک چندانی به پیشبرد برنامههای دموکراسیخواهی ما نکند (همچنان که نیچهی معتقد به نخبهگرایی و اشرافسالاری یا هایدگر مایل به نازیسم و فاشیسم کمکی نمیکنند)، متون او نیز نه کمکی به بازسازی برنامههای چپ میکنند و نه اصلن ادعای این یاریرسانی را دارند: پاسخ دریدا به غوغای رسانهیی دربارهی هایدگر و دومان را به خاطر بیاورید.
از این گذشته، همچنان که امیدوار ام با مقایسهی ضمنی تاویلهای دریدا در دنیا و در ایران روشن شده باشد، این تزاحم تصویری خاص مخاطبان ایرانی یا جهانی نیست. این تاویلها اغلب همپوشانی و تاثیر و تاثراتی متقابل دارند. تکتک تاویلهای ایرانی که در این بخش برشمردم معادلهایی تقریبی در سطح جهانی دارند. اما موضوعی که میخواهم، در پایان، به آن بپردازم همین بحث انتظاراتی است که مخاطبان و منتقدان از "فلسفه" و فلسفهی دریدا دارند.
در واقع، بنا به گزینشهای تاویلی خاصی که در این زمینه میشود، برخی از مفسران غربی دریدا آثار دو سه دههی اخیر او را فاقد دقت و صلابت آثار اولیه ارزیابی کرده و عمدهی توجه خود را همچنان به متون "فلسفی" تر او در دوران آغازین معطوف میکنند. در مقابل، برخی از شالودهشکنان افراطی عمدتن آمریکایی آثار نظاممندتر او را سرانجام اسیر معضلات سنتی فلسفه دانسته و اعتبار دریدا را تنها در آثار "ادبی" تر او میدانند. برخی نیز هردو سویه را همچنان قابل تامل میدانند: ریچارد رورتی، که من خود را مدافع تاویل او میدانم، مدافع تاویلی اینگونه است. رورتی در واقع به دو دریدا قائل میشود، "دریدای متقدم" که همچنان سرگرم فلسفه و "نظریهپردازی" نظاممند "عام" و "عمومی" در مورد مباحث و متفکران مورد علاقهی خود بوده و "دریدای متاخر" که از سودای غلبه بر متافیزیک رها شده و به نوشتن ادبیاتی "بازیباورانه" و "شخصی" و "خصوصی" رو میآورد. من هم اساسن با این تمایزگذاری موافقت دارم، اما باید اضافه کنم که از دید من هیچ خط تفارق متنی یا تقویمی مشخصی برای جدا کردن این دو دریدا از یکدیگر وجود ندارد. به بیان واضح، از دید من، دریدای دورهی اول هم هرازگاهی به همان اندازه درگیر بازیهای شخصی خود بوده که دریدای دورهی دوم هرازگاهی به نظریهپردازیهای عمومی رو میآورد: شکی نیست که بازیباوری دریدای متاخر جلوهی برجستهتری به نسبت نظریهپردازی دریدای متقدم دارد، اما این نسبتی قاطع نیست: بازیپردازیهای دریدای متقدم هم در "زنگ عزا" اهمیتی همسان بازیپردازیهای دریدای متاخر در "سیاست دوستی" (1994) یا "خداحافظي با امانوئل لویناس" (1997) دارد، همچنان که "مسالهی تکوین در فلسفهی هوسرل" (1990) اهمیتی کمتر از "آوا و پدیدار" ندارد. مواجهات دریدای متقدم با نظریهی "کنش گفتاری" جی. ال. آوستین هفتاد و مناظرات متعاقب دریدای متاخر با جان سرل در این باب، در گذر دو دهه، میتواند از مناسبترین مثالها برای برآوردی از درهمتنیدگی هرازگاهی نظریهپردازی و بازیباوری باشد. با این همه، دو برخورد متنی، این دو تاویل از تفکر، همچنان که دریدا در همان جستار "ساختار، نشانه، و بازی" هشدار داده، اکیدن با هم سازشناپذیر اند و تصور ارائهی همنهادی هگلی (دیالکتیکی) از آنها توهم محض است. به تعبیر رورتی، امکان و ضرورتی برای تلفیق مارکس و هایدگر وجود ندارد. خلاصه این که، با وجود گرایش بسیار بیشتر و برجستهتر دریدای متقدم به نظریهپردازی و دریدای متاخر به بازیباوری، من به همزیستی این دو دریدا و، همچون خود رورتی، به بینیازی از ساختن همنهادی از آنها باور دارم.
در نهایت، با توجه به بروز و شیوع آخرین تاویل دریدا در ایران، گمان میکنم ما بیش از آن که نیازمند دانستن این نکته باشیم که دریدا به چه کار میآید، باید بدانیم که دریدا به چه کاری نمیآید. پس، با وجود قائل شدن به دو دریدا، تاویل من این است که هیچیک از این دو، دریدای فیلسوف یا دریدای نویسنده، محمل مناسبی برای پیگیری و اجرای برنامههای سرراست سیاسی نیستند: فلسفه سخنسرای سیاست نیست – و این اتفاقن سرفصل همان سخنانی است که سال گذشته ریچارد رورتی درهمین مکان ("خانهی هنرمندان") ایراد کرد.
Labels: Derrida
5 نظر:
خسته نباشي پيامجان. خوب چيكار كنيم سخته فهميدنش ديگه. نياز به مطالعات مقدماتي داره. ولي چند تا منبع قابل فهم راجع به هوسرل و هايدگر هست؟ كه اونارو قبل از دريدا خواني در تهران بخوانيم.
سلام آقای یزدانجوی عزیز.هفته آینده درباره زیبایی شناسی برنامه هست در دانشگاه تهران و درباره کتابهای رولان بارت.حتما شما هم برنامه ای خواهید داشت...لطفا خبرش را اینجا بنویسید.ممنون می شویم
راستی خیلی حیف می شود که یک مدتی نمی توانیم در اینجا به نوشته های شما دسترسی داشته باشیم/موفق و سربلند باشید
چقدر تلخ بود و اثرگذار آن چیزی که در مورد سفرت به کویر نوشته بودی.
کاش نگاه جستجوگرت را ببشتر مشغول چنین موضوعاتی میکردی. اگربارت و بودریارد و دریدا موفقند به این دلیل است که برمیگردند و اطرافشان را برانداز می کنند و به آن عکس العمل نشان میدهند. روشنفکر ایرانی فقط منتظر است ببیند چه کسی در اروپا مد روز است تا در مورد او در مهمانی ها حرف بزند ولی کار که به برخورد با محیط اطراف میرسد انگار نه انگار که در یک کشور جهان سوم بدبخت و بیچاره، آن هم از نوع انقلابی اسلامی اش که داعیه ی آزادسازی جهان را هم دارد زندگی می کند. آنگار نه انگار که رییس جمهورش احمدی نژاد است. انگار نه انگار که اکثریت جمعیتش با روشنفکرانش همان اندازه بیگانه است که با خود دریدا و بارت.
جای تاسف است که هیچ تلاشی برای نزدیکی به آن نگاه های بهت زده که توصیفش کرده ای نمی کنیم. دهاتی خطابشان می کنیم، لهجه، زندگی، و بدبختی شان را به تمسخر می گیریم، تحقیرشان می کنیم و بعد تعجب می کنیم که چرا با دیوانه ای مثل احمدی نژاد و امثالهم نزدیکی بیشتری احساس می کنند تا با ما.
کاش به جای ترجمه قدری می نوشتیم در مورد همان چیزی که دور و برمان می گذرد. کاش همان طور که بارت در مورد اسباب بازی های چوبی یا روی جلد مجله ی پری ماچ می نوشت یک روشنفکر ایرانی هم پیدا می شد و در مورد زندگی دور و برش فکر میکرد و می نوشت.
چشمام درد گرفت. دو روزه دارم میخونم آروم آروم تازه. مطلب عالی است، رنگ زمینه وبلاگ افتضاح. کور شدم
Post a Comment
<<< صفحه ی اصلی