اخلاق اصالت
1
بحثی دربارهی "ابتذال" به راه افتاده؛ موافقان و مخالفانی هم دارد. من هم به نوبهی خود به این "ابتذال" میاندیشم. با این همه شک دارم آنچه من "ابتذال" میخوانم چندان اشتراکی با مفهوم آن نزد موافقان و مخالفان داشته باشد. من "ابتذال" را در برابر "ادب" نمیگذارم. از دید من، ادب هم اغلب میتواند بهسخیفترین وجهی مبتذل باشد. چرا؟ چون من ابتذال را نه شکل بل محتوا میدانم (گیرم که شکلی باشد که اکنون محتوا شده): ابتذال از دید من تکرار محتوایی تکراری است، یعنی انحطاط؛ همان کلیشه که بارت آن را "دوکسا" مینامد – آنچه من، در برابر "پارادوکسا" (ناسازه)، همسازه میخوانم: همسازه؟ "آنچه وقتی اتفاق میافتد چنان است که گویی هیچ اتفاقی نیافتاده": ادب نقطهی مقابل ابتذال نیست (ادب تلویزیونی هم اغلب به اندازهی دریدگی وبلاگی مبتذل است). من ابتذال را، نه در برابر ادب که، در برابر "اصالت" میگذارم؛ اصالت نه به آن معنا که انتخاب و عملکرد ما اولین در نوع خود باشد، اصالت انتخاب و عملکردی بیسابقه نیست: از اصالتی اگزیستانسیالیستی حرف میزنم، چنان که سارتر میگفت، مبتنی بر "آزادی" و "اندیشگی"، صرف نظر از این که حاصلاش متفاوت باشد یا مشابه با سایر حاصلها.
ابتذال "ناآزادی" و "بیاندیشگی" است، انحطاطی است عاری از اصالت. با این حال، از همین رو، حتا اصیلترین انتخابها هم ممکن است مبتذل باشند. شکی نیست: ما گریزی از ابتذال نداریم (گفتار و کردار روزمرهی خود را مرور کنیم: بخش بزرگی از زندگی ما در ابتذال میگذرد – تکراری بیاصالت، از سر اسارت در عادات و نه با آزادی در اندیشگی). اما آگاهی از ابتذال یک چیز است و اصرار بر عرضهی ابتذال در لفاف اصالت چیزی دیگر. خیلی ساده، اصلن دلیلی ندارد ابتذال انسانی خود را جار بزنیم – اما میزنیم و به نام اصالت هم میزنیم و اینگونه است که چیزی طبیعی – همسازهیی که شرط زندگی است – به چیزی مهوع بدل میشود.
2
من مجادلات "سیبستان" با "سیبیلطلا" و "فرنگوپولیس" را دنبال نکردهام؛ با سابقهی بحث آنها هم آشنایی ندارم ("سیبستان" به کنار، "سیبیلطلا" را اصلن نمیشناسم و "فرنگوپولیس" را هم در همین حد که زمانی "تقیه" را "تکیه" خوانده بود و اصرارش بر این بیسوادی هم مایهی مزاح اهالی وبلاگستان). یکی دو نوشتهی اخیر هر کدام را در این باره خواندم و باز هم چیز چندانی دستگیرم نشد. بنابراین بحثی در این باره ندارم. اما بحث حسین درخشان با اغلب واکنشهایاش را، به دلایل شخصی، دنبال کردهام. از او هم البته چیز چندانی نخواندهام. اولین نوشتهیی از او که بهدقت خواندم همین انتقاد ("بیادبانه"، "زننده"، "زشت"، یا هرچه دیگر) او از یونس شکرخواه ("استاد دات") بود.
بر دو نکته تاکید دارم. اول این که بحث وبلاگستان دقیقن به این دلیل شروع شد که حسین درخشان آن را شروع کرده بود. موضوع انتقاد او به کنار؛ من هم چندی پیش نظری انتقادآمیز، با لحنی به همان اندازه بیادبانه در مورد استاد دات داده بودم. (متن من هم به همان اندازه کوتاه و نابسنده و از دید خودم قطعن "شخصی" و از دید دیگران احتمالن "غیرمسئولانه" بود – بعدن به این نکته باز میگردم.) چرا بحثی آن زمان آغاز نشد؟ چون من هودر نبودم و "متن" مهم نبود، "مولف" مهم بود (نگاه اغلب وبلاگیون همچنان بهطرز مضحکی مولفمحور است نه متنمحور). جز جناب دات که شخصن در نوشتهیی جوابکی داد (گو این که من اصلن به قصد دریافت جوابی از او ننوشته بودم)، کوچکترین واکنشی ندیدم و این دو دلیل بیشتر نداشت، من آنقدر منفور نبودم که این بهانهیی برای تسویه حسابهای شخصی با من باشد، و دیگر آن که استاد دات آنقدر محبوب بود که کسی برای انتقاد از "سواد" او تره هم خرد نکند. من تلویحن استاد دات را به "بیسوادی" متهم کردم و هودر اتهامی اخلاقی – سیاسی به او زد. برای دوستان و دانشجویان او کدام اتهام باید مهمتر میبود؟ (آشنایانی داشتم که از قضا فهمیدم شاگرد این استاد هم بوده یا هستند و هیچکدام کمترین کنجکاوی یا علاقهیی به کسب اطلاع از دلایل من نشان ندادند – همانها که البته خشمگینانهترین واکنشها را به هودر نشان دادند.) این تعصبات تکراری، این فقدان روحیهی انتقادی از دید من نام دیگرش همان "ابتذال" است.
دوم این که، در میان این هیاهو اصل سوال (بیادبانه، بیشرمانه، احمقانه، یا هر – انهی دیگر) درخشان گم شد. نمیگویم تمام واکنشها، اما تکتک واکنشهایی که من مشاهده کردم تقریبن هیچ ربطی به سوال هودر نداشت. بالاخره او پرسشی پیش کشیده بود و انتظار پاسخی میرفت: زبان او مبتذل بود؟ باشد، از دید من واکنشها به ابتذال او از هر ابتذالی مبتذلتر بود: زنده باد استاد! ... استاد همهی ما است! اگر نبود روزنامهنگاری ما به این اوج و اعتلا نرسیده بود! و چه و چه! از این مبتذلتر؟ بگذریم از این که زبان بعضی از واکنشگران بهمراتب دریدهتر و وقیحانهتر بود – طرفه آن که، وقتی طرف بحثشان آدابدانی چون صاحب "کتابچه" شد یکباره پوستین عوض کردند و بیادبی و بیحرمتی به او را از حد گذراندند.
3
هودر با همهی دریدگیاش حرفی زده بود، حرفی که اتفاقن میشد مدتهای دیدی دربارهاش حرف زد: بنا به تعریف من نوشتهی او هر چیزی ممکن بود باشد الا این که مبتذل بوده باشد. مبتذل از دید من همهی آن واکنشهای مودبانه یا بیادبانهیی بود (گفتم که، ادب خلافآمد ابتذال نیست) که هیچ حرفی برای گفتن نداشت، گفتن یا نگفتناش هیچ فرقی نمیکرد: بارت را به خاطر بیاورید: همسازه: بود و نبودش هیچ اتفاقی نیست: گلشیری اخلاق جالبی داشت. مینشستی و صحبت میکردی. دری وری میگفتی، تا دلات میخواست آسمان و ریسمان میبافتی، و او هم بردبارانه گوش میکرد. تمام که میشد، میگفت: خب تو الان بیست دقیقه صوت صادر کردی؛ حالا دو دقیقه حرف بزن! ابتذال یعنی این که حرفی برای گفتن نداریم. حرفمان ارزش حرف زدن ندارد. حرف زدن نیست، صوت صادر کردن است.
ابتذال شکل نیست، محتوا است: فحاشی و دریدگی همان اندازه صوت صادر کردن است که لفاظی از سر ادب. فخر فروختن به دریدگی همان اندازه بیمعنا است که مباهات کردن به عفت کلام. شکل سخن ما، با همهی اهمیت و ارزشاش، امری شخصی است، بستگی به راهبردی دارد که برای اندیشیدن به، و عرضهی، ایدهی خود انتخاب میکنیم. گیرم که تمام حرف ما تجلیاش تنها در همین شکل باشد؛ بسیار خوب، هرکاری که میکنیم بکنیم، به هر شکلی که میخواهیم حرف بزنیم، با این حال "حرف بزنیم". (زمانی که بازار رکگویی و رکیکنویسی در بخش کامنتهای وبلاگ "امر منفی" داغ بود، مراد فرهادپور حرف جالبی زد: "کامنتهایی که فقط فحش باشند پاک خواهند شد، پس سعی کنید دست کم نیمی از نوشتهتان خلاقانه باشد": فحش هم میدهید، حرفی برای گفتن داشته باشید!)
نتیجهی دیگری میگیرم: ابتذال ربطی به ارزش کیفی حرفها ندارد. نمود این نکته را در وبلاگستان مرور کنید. برای من که نوشتههای شارع عالم و مودب بحث ابتذال در وبلاگستان ("پریشانبلاگ") با همهی رنگولعاب فاضلانهاش از هر ابتذالی مبتذلتر است.
4
آیا ابتذال سرنوشت محتوم وبلاگستان است؟ این سوالی برای من جدی است، تامل جدی بر سرشت وبلاگ را میطلبد. از دید من وبلاگ، بنا به سرشت و بهویژه در کاربرد ایرانیاش، کمابیش از بدو امر با معضل ابتذال دست به گریبان بوده. در واقع، برای ما، وبلاگ اغلب جایی است برای عرضهی ابتذالات البته موجه زندگیهای خود. از این نظر، وبلاگ جایی است برای ابتذالب مضاعف، ابتذالی البته ناضرور. این که من امروز چه حالی دارم، یا ماشینام چه مرگاش زده، یا دلام برای چه کسی تنگ شده، ... اینها همه ابتذالاتی ضروری است، اما بهمحض منعکس شدن در یک صفحهی اینترنتی حالتی مسخره، و حتا مشمئزکننده، پیدا میکند. و وبلاگ هم دقیقن همان رسانهیی است که اینگونه آسان اسباب انعکاس این ابتذال را فراهم میکند.
بار دیگر، باید پرسشی را پیش کشیم که من چندی پیش در مروری بر احوال وبلاگستان فارسی مطرح کرده بودم: کشوری با کمترین درصد نسبی کاربران اینترنت در خاورمیانه، چرا بیشترین درصد مطلق وبلاگنویسان را در دنیا دارد؟ پاسخ نخست من این بود که "ایرانیها اصولن آدمهایی هستند که همیشه فکر میکنند حرفهای بسیار و باارزشی برای گفتن دارند". در اینجا، این پاسخ یعنی که بخش بزرگی از ما سرگرم بازتولید ابتذال روزمرهی خود، بیحرفی (بیاندیشگی، بیاصالتی، یا حتا ابتذال اصیل) خود در وبلاگها بودهایم.
پس، مساله دور نگه داشتن وبلاگستان از آفات ابتذال نیست، مساله این است که چگونه تا حد امکان خود را از ابتذال رسانهیی تا این حد آلوده به ابتذال دور نگه داریم. ضرورت اندیشیدن به این مساله هنگامی مبرمتر میشود که پیامدهای سرشت ابتذالآلود این رسانه را روشنتر ببینیم. ببینیم که چگونه حتا حرف نامبتذل هم وقتی به قالب وبلاگ در میآید خودبهخود مبتذل میشود: نگاهی به صفحههایی که همین حالا باز کردهاید (اصلن سرتاپای همین صفحه) بیاندازید و ببینید تا چه حد آکنده از عناوین بزرگ و ملاحظات مشعشعی است که متناش به زحمت به حد یک مقالهی مختصر که هیچ، به حد یک تامل کوتاه میرسد! با این روند ابتذالآفرینی که بیشتر به یک خودارضایی وجدانی یا خودفریبی فکری میماند، چه باید کرد؟
5
اگر دغدغهی دوری از ابتذال را داریم، اگر حرفی که برای گفتن داریم میخواهیم که حرف بزند، یا باید از وبلاگنویسی دست بر داریم، یا این که فکری به حال "شکل" وبلاگمان بکنیم (و دقیقن شکل آن، چون میخواهیم محتوای کارمان را معکوس یا خنثا نکند)؛ وگرنه، حرفی میزنیم و در واقع حرفی نمیزنیم.
مثال خودم را میزنم. نوشتهی من دربارهی استاد دات مبتذل بود. البته که من در اصالت حرفام تردیدی نداشتم، ندارم. حرفی هم برای گفتن داشتم. با این همه نوشتهی من هیچ حرفی نمیزد. این که بنویسم باید برای شاگردان این استاد نگران بود، این هیچ حرفی برای گفتن ندارد. من اگر میخواستم حرفی بزنم باید میگفتم که چرا این استاد مفهوم فنی دال و مدلول را نمیشناسد، تا بگویم به چه دلیل زبانشناسی نمیداند؛ باید میگفتم چرا این جملهیی که من از او نقل کردم از زبان یک آدم عامی مضحک است و از زبان یک استاد ارتباطات فاجعه؛ تا در نهایت انتقاد کنم، بگویم که این استاد "بیسواد" است و بس.
نوشتهی من مبتذل بود، چیزی بود در این حد که اگر دوستی نظرم را در این باره خواست در همان حد آشنایی ابتدایی و اتفاقی بگویم من راجع به استاد دات چه فکر میکنم؛ بیشتر از ایناش، برای جدا شدن از ابتذال این وضعیت، باید حرفی میزدم که اتفاقآفرین باشد، وگرنه صرف این که من یا دیگری راجع به فلان آدم یا فلان اثر چه احساسی داریم چه معنایی جز ابتذال دارد؟ کشاندن ابتذالات حوزهی خصوصی به حوزهی عمومی چه دردی را دوا خواهد کرد؟
6
به عنوان یک وبلاگنویس، باید بپذیرم که وبلاگ یک دفترچهی خاطرات شخصی نیست، یک رسانه است، در حوزهی عمومی قرار میگیرد، مشمول مقررات حقوقی و قانونی میشود: من در قبال آن "مسئولیت" دارم. میگویم مسئولیت، چون نمیخواهم از واژهی به ابتذال کشیده شدهی "اخلاق" حرف بزنم – هرچند دشوار بتوان این واقعیت را کتمان کرد که فرهنگی که بیش از همه دربارهی اخلاق داد سخن داده احتمالن به بیاخلاقیهای بزرگی دچار بوده: بودریار راست میگوید: وقتی از چیزی این همه داد سخن میدهیم یعنی که آن چیز پیشاپیش از میان ما پر کشیده و رفته!
مسئولیتپذیری: این همان معیاری است که مرا ابتذالام جدا میکند: مسئولیتپذیری همان اخلاق اصالت است: من تنها آنگاه که به ابتذال خود مسولانه میاندیشم (آزادانه آن را انتخاب میکنم) مبتذل نیستم. بنابراین، از دید من، مبتذلترین وبلاگنویسها بیمسئولیتترین آنهای اند: از کسی که به بهانهی مخالفت با ابتذال یک بلاگر، "سردبیر: خودم"، از او "خردبیر: خودم" میسازد چه مسئولیتی میتوان انتظار داشت؟ ابتذال از این آشکارتر؟ مبتذل از این مهوعتر؟
به همین سادگی هم باید بفهمم که چرا آنارشیست متوهم و تنبلی (همان هودر) که سرسرینویسی و دهندریدگی پیشه کرده تنها به یمن ایرانی بودن است که خود را از بازخواست و مواخذه معاف میبیند. وگرنه، من میتوانم راجع به فلان آدم احمق عوضی هر نظری که میخواهم داشته باشم، اما اگر نظرم را در رسانهیی اینترنتی در معرض دید عموم قرار دادم باید احمق و عوضی بودن آن آدم را اثبات کنم، و با این همه هرقدرهم که او احمق و عوضی باشد اصلن نمیتوانم (اخلاق شخصی به کنار، اصلن "حق ندارم"، "قانون اجازه نمیدهد") خواهر و مادرش را هم مستفیض کنم. فراتر از این، ورود به حوزهی عمومی پیشاپیش به معنی پذیرفتن این است که من دیگر در خانهی شخصی خودم نیستم که چاک دهن یا زیپ شلوارم را باز کنم و این به کسی مربوط نباشد؛ اینجا تابع قوانین حوزهی عمومی ام، و آزادانهترین عرصههای عمومی هم به دلیل حفظ حقوق سایر انسانها مجال بیحدوحصری برای هرزهنگاری و هرزهدرایی را نمیدهند. حوزهی عمومی قوانینی دارد و ... (اینجا است که بحث میکشد به همان مقالاتی که دربارهی سانسور نوشتم و، چون خاتمهاش خوش نشد، به قول هدایت "وسسلام"!)
7
هرکسی شکلی برای بیان حرفاش انتخاب میکند. انتخاب من هرچه باشد دریدگی نیست. با این همه با دریدهها هم مشکلی ندارم، تنها به یک شرط: راه را بر گفتوگو نبندند. گفتوگو: این هم از آن استعاراتی است که به یمن استعداد بینظیر ما ایرانیها برای ابتذالآفرینی تنها طنینی مشمئزکننده از آن مانده. با این همه، من همچنان به آن اعتقاد دارم. از دید خودم، مهمترین "حرفی که در این وبلاگ زدهام" همان مکالمههای متنی (گاهی مودبانه، گاهی موذیانه) است که با مراد فرهادپور و امید مهرگان داشتهام. دستاوردی اگر این وبلاگنویسی برایام داشته ایده گرفتن از حرفهای دیگران و احیانن گفتن حرفی در ادامهی انها بوده. باز هم گفتوگو.
چرا بر این استعاره این همه تاکید دارم؟ چون آنچه ما را از خودکامگی ارتجاعی رها میکند جز این نیست. در جواب صاحب "کتابچه"، که من شکی در اصالت و عمق آثارش ندارم، میگویم تا یک سنت انتقادی بر اساس منطق مکالمه (گفتوگویی هرقدر خشونتبار و خصومتآمیز) پدید نیاید، مدرن شدن یک رویا است. برهنه شدن دردی را دوا نمیکند: لباسی پوشیدهایم که اندام ناموزونمان را پنهان نکرده: با عریانی هم اندام ما موزون نمیشود. نکته این نیست که هیچکس از ناموزون بودن اندام خود خبر ندارد. در این که ما بیش از حد ضرور آلودهی ابتذال ایم، اغلب تاب انتقاد نداریم، مخالفخوان ایم و صدای هر مخالفی را در نطفه خفه میکنیم، و ...، در این همه هیچ شکی نیست. با این همه برهنگی چه دردی را دوا میکند؟ برهنه هم نباشیم، میدانیم زیر این دلق مرقع چیست. بر این تن بدقواره هر لباسی زار میزند. نه، نیازی به عریان شدن نیست. هر لباسی که بر تنمان هست باشد: باید این تن نحیف را پروار کنیم، این اندام نزار را پرورش دهیم، با هم دستوپنجه نرم کنیم، با هم گفتوگو کنیم (عریانی همان اسطورهی آزادی ابتدایی است، این که اگر از اکتسابات خود عریان شویم آزادی را باز خواهیم یافت. من این ایده را باور ندارم، صاحب کتابچه هم میداند: آن لیبرتنی که رژیم اخلاق استبدادی فرانسه را به لرزه انداخت، در صف درازی ایستاده بود که از روسو تا روبسپیر را در بر میگرفت، ولتری در این صف بود و حرفاش این که "من با تو مخالف ام اما جانام را میدهم تا تو آزاد باشي كه حرفات را بزنی").
به هر رو، بیایید قید این ایدهی شاعرانه – عارفانه را بزنیم که احساسات ناب انسانها بازتاب بهترین آرمانها و انگیزهی متعالیترین، و احیانن مدرنترین، پیشرفتها است. با خشونت طبیعی احساساتمان آزادی طبیعی را نخواهیم یافت، تنها اسیر طبیعت خواهیم ماند. با ایدههای رمانتیکی چون آنها که در "کتابچه" آمده شاید سرخورده شویم و شاید تروریست، هردو از نوع مدرناش، اما قطعن شهروندانی مدرن نخواهیم شد. اصلن چه کسی میگوید باید گند و کثافت درونمان را بیپرده به نمایش بگذاریم. فضیلت مدرنیته این بود که بشر را وا داشت تا در برابر حقارت و کوتولگی خود بایستد نه این که آن را تهییج و تقدیس کند: تمدن بالندهی امروزی، فرهنگ مدرن روشنگری، از چنین سانسورهایی نشات گرفته (شکی در عظمت و اهمیت والایشهای فرویدی هست؟) حال، اگر توانستیم تعفن وجود خود را بپوشانیم و اندکاندک از بین بریم کاری کردهایم، حرفی زدهایم، وگرنه ملوث کردن هر متنی به قاذورات ذهنی خود کاری نیست، حرفی برای گفتن ندارد. گند درون خود را افشا کردن کار کودک و دیوانه است، کار بالغ و عاقل (انسان مدرن کانتی) نیست.
این همه ضرورتی سراسر اضطراریتر مییابد اگر ایرانی بودن خود را به خاطر بسپاریم. ایرانی، با فرهنگی سرشار از عقلستیزی و عرفان و شاعرانگی، فرهنگی که معیارها و موازین حوزهی خصوصی و ادبیات شخصی را به تمام حوزهی عمومی و اجتماع و سیاست تسری داده (هیچچیزش از هیچچیزش جدا نیست: همهچیزش همهچیزش است). من استیصال ایرانی خودم را میبینم و اذعان میکنم: آنارشیسم کودکانه و شاعرانهی هزارسالهی ما در عرصهی سخن ادبی هم مضمحل شده، بسط دادن این منطق (منطقستیزی آن) به عرصههای سخن سیاسی و اجتماعی چه دردی از ما دوا میکند؟ تا ولتروار به نبرد گفتمانی با یکدیگر نرویم، صد ساد شوریده و شاعرپیشه هم گره از کار فروبستهی ما نخواهد گشود.
ضرورت جدا کردن حوزهی عمومی و حوزهی خصوصی از یکدیگر: من تا عمق وجودم به این ایدهی رورتی باور دارم. پس، بسط دادن منطق ادبیات فرمالیستی به گفتمان عمومی سیاسی و اجتماعی از دید من چارهی کار نیست؛ بدتر، کار را خرابتر هم میکند. شطحیات شبههایدگرییی از این دست که "زبان خانهی من است" و چه و چه نه نسبتی با ژرفاندیشیهای فلسفه و ادبیات غربی دارد و نه دیگر به کار گفتمان عمومی ما میآید.
بیایید رو راست باشیم: تاریخ ما پر بوده از این تفاخرها و تغافلهای شاعرانه، دوریشمسلکیهای مزورانه، کلبیمسلکیهای کودکانه، قلندرمآبیهای مجنونانه، که در لفاف خوارداشت خود در نخوتی ناپیدا فرو رفته؛ هیچ ملتی بهقدر ما خود را تحسین نکرده و صد البته در نقد خود کوتاهی نکرده. تا دلمان بخواهد نشستهایم و شاعر و عارف در دامن مام میهن پروردهایم، تنها برای آن که با پای چوبین عقلا اندکی راهپیمایی نکنیم. سیاست شاعرانه – عارفانه کارساز نیست – سیاست خاتمیستی تا چه اندازه کارآمد بود؟ همان سیاستی که به قول خود میخواست "ارادهی معطوف به عشق" را بهجای "ارادهی معطوف به قدرت" بنشاند؟
دیدگاهام پسامدرنیستی است؟ زیاده مدرنیستی است؟ ارتجاعی است؟ عقبمانده است؟ بیشروشور است؟ افراطی است؟ باحال نیست؟ باشد – من استیصال ایرانی خودم را میبینم.
بحثی دربارهی "ابتذال" به راه افتاده؛ موافقان و مخالفانی هم دارد. من هم به نوبهی خود به این "ابتذال" میاندیشم. با این همه شک دارم آنچه من "ابتذال" میخوانم چندان اشتراکی با مفهوم آن نزد موافقان و مخالفان داشته باشد. من "ابتذال" را در برابر "ادب" نمیگذارم. از دید من، ادب هم اغلب میتواند بهسخیفترین وجهی مبتذل باشد. چرا؟ چون من ابتذال را نه شکل بل محتوا میدانم (گیرم که شکلی باشد که اکنون محتوا شده): ابتذال از دید من تکرار محتوایی تکراری است، یعنی انحطاط؛ همان کلیشه که بارت آن را "دوکسا" مینامد – آنچه من، در برابر "پارادوکسا" (ناسازه)، همسازه میخوانم: همسازه؟ "آنچه وقتی اتفاق میافتد چنان است که گویی هیچ اتفاقی نیافتاده": ادب نقطهی مقابل ابتذال نیست (ادب تلویزیونی هم اغلب به اندازهی دریدگی وبلاگی مبتذل است). من ابتذال را، نه در برابر ادب که، در برابر "اصالت" میگذارم؛ اصالت نه به آن معنا که انتخاب و عملکرد ما اولین در نوع خود باشد، اصالت انتخاب و عملکردی بیسابقه نیست: از اصالتی اگزیستانسیالیستی حرف میزنم، چنان که سارتر میگفت، مبتنی بر "آزادی" و "اندیشگی"، صرف نظر از این که حاصلاش متفاوت باشد یا مشابه با سایر حاصلها.
ابتذال "ناآزادی" و "بیاندیشگی" است، انحطاطی است عاری از اصالت. با این حال، از همین رو، حتا اصیلترین انتخابها هم ممکن است مبتذل باشند. شکی نیست: ما گریزی از ابتذال نداریم (گفتار و کردار روزمرهی خود را مرور کنیم: بخش بزرگی از زندگی ما در ابتذال میگذرد – تکراری بیاصالت، از سر اسارت در عادات و نه با آزادی در اندیشگی). اما آگاهی از ابتذال یک چیز است و اصرار بر عرضهی ابتذال در لفاف اصالت چیزی دیگر. خیلی ساده، اصلن دلیلی ندارد ابتذال انسانی خود را جار بزنیم – اما میزنیم و به نام اصالت هم میزنیم و اینگونه است که چیزی طبیعی – همسازهیی که شرط زندگی است – به چیزی مهوع بدل میشود.
2
من مجادلات "سیبستان" با "سیبیلطلا" و "فرنگوپولیس" را دنبال نکردهام؛ با سابقهی بحث آنها هم آشنایی ندارم ("سیبستان" به کنار، "سیبیلطلا" را اصلن نمیشناسم و "فرنگوپولیس" را هم در همین حد که زمانی "تقیه" را "تکیه" خوانده بود و اصرارش بر این بیسوادی هم مایهی مزاح اهالی وبلاگستان). یکی دو نوشتهی اخیر هر کدام را در این باره خواندم و باز هم چیز چندانی دستگیرم نشد. بنابراین بحثی در این باره ندارم. اما بحث حسین درخشان با اغلب واکنشهایاش را، به دلایل شخصی، دنبال کردهام. از او هم البته چیز چندانی نخواندهام. اولین نوشتهیی از او که بهدقت خواندم همین انتقاد ("بیادبانه"، "زننده"، "زشت"، یا هرچه دیگر) او از یونس شکرخواه ("استاد دات") بود.
بر دو نکته تاکید دارم. اول این که بحث وبلاگستان دقیقن به این دلیل شروع شد که حسین درخشان آن را شروع کرده بود. موضوع انتقاد او به کنار؛ من هم چندی پیش نظری انتقادآمیز، با لحنی به همان اندازه بیادبانه در مورد استاد دات داده بودم. (متن من هم به همان اندازه کوتاه و نابسنده و از دید خودم قطعن "شخصی" و از دید دیگران احتمالن "غیرمسئولانه" بود – بعدن به این نکته باز میگردم.) چرا بحثی آن زمان آغاز نشد؟ چون من هودر نبودم و "متن" مهم نبود، "مولف" مهم بود (نگاه اغلب وبلاگیون همچنان بهطرز مضحکی مولفمحور است نه متنمحور). جز جناب دات که شخصن در نوشتهیی جوابکی داد (گو این که من اصلن به قصد دریافت جوابی از او ننوشته بودم)، کوچکترین واکنشی ندیدم و این دو دلیل بیشتر نداشت، من آنقدر منفور نبودم که این بهانهیی برای تسویه حسابهای شخصی با من باشد، و دیگر آن که استاد دات آنقدر محبوب بود که کسی برای انتقاد از "سواد" او تره هم خرد نکند. من تلویحن استاد دات را به "بیسوادی" متهم کردم و هودر اتهامی اخلاقی – سیاسی به او زد. برای دوستان و دانشجویان او کدام اتهام باید مهمتر میبود؟ (آشنایانی داشتم که از قضا فهمیدم شاگرد این استاد هم بوده یا هستند و هیچکدام کمترین کنجکاوی یا علاقهیی به کسب اطلاع از دلایل من نشان ندادند – همانها که البته خشمگینانهترین واکنشها را به هودر نشان دادند.) این تعصبات تکراری، این فقدان روحیهی انتقادی از دید من نام دیگرش همان "ابتذال" است.
دوم این که، در میان این هیاهو اصل سوال (بیادبانه، بیشرمانه، احمقانه، یا هر – انهی دیگر) درخشان گم شد. نمیگویم تمام واکنشها، اما تکتک واکنشهایی که من مشاهده کردم تقریبن هیچ ربطی به سوال هودر نداشت. بالاخره او پرسشی پیش کشیده بود و انتظار پاسخی میرفت: زبان او مبتذل بود؟ باشد، از دید من واکنشها به ابتذال او از هر ابتذالی مبتذلتر بود: زنده باد استاد! ... استاد همهی ما است! اگر نبود روزنامهنگاری ما به این اوج و اعتلا نرسیده بود! و چه و چه! از این مبتذلتر؟ بگذریم از این که زبان بعضی از واکنشگران بهمراتب دریدهتر و وقیحانهتر بود – طرفه آن که، وقتی طرف بحثشان آدابدانی چون صاحب "کتابچه" شد یکباره پوستین عوض کردند و بیادبی و بیحرمتی به او را از حد گذراندند.
3
هودر با همهی دریدگیاش حرفی زده بود، حرفی که اتفاقن میشد مدتهای دیدی دربارهاش حرف زد: بنا به تعریف من نوشتهی او هر چیزی ممکن بود باشد الا این که مبتذل بوده باشد. مبتذل از دید من همهی آن واکنشهای مودبانه یا بیادبانهیی بود (گفتم که، ادب خلافآمد ابتذال نیست) که هیچ حرفی برای گفتن نداشت، گفتن یا نگفتناش هیچ فرقی نمیکرد: بارت را به خاطر بیاورید: همسازه: بود و نبودش هیچ اتفاقی نیست: گلشیری اخلاق جالبی داشت. مینشستی و صحبت میکردی. دری وری میگفتی، تا دلات میخواست آسمان و ریسمان میبافتی، و او هم بردبارانه گوش میکرد. تمام که میشد، میگفت: خب تو الان بیست دقیقه صوت صادر کردی؛ حالا دو دقیقه حرف بزن! ابتذال یعنی این که حرفی برای گفتن نداریم. حرفمان ارزش حرف زدن ندارد. حرف زدن نیست، صوت صادر کردن است.
ابتذال شکل نیست، محتوا است: فحاشی و دریدگی همان اندازه صوت صادر کردن است که لفاظی از سر ادب. فخر فروختن به دریدگی همان اندازه بیمعنا است که مباهات کردن به عفت کلام. شکل سخن ما، با همهی اهمیت و ارزشاش، امری شخصی است، بستگی به راهبردی دارد که برای اندیشیدن به، و عرضهی، ایدهی خود انتخاب میکنیم. گیرم که تمام حرف ما تجلیاش تنها در همین شکل باشد؛ بسیار خوب، هرکاری که میکنیم بکنیم، به هر شکلی که میخواهیم حرف بزنیم، با این حال "حرف بزنیم". (زمانی که بازار رکگویی و رکیکنویسی در بخش کامنتهای وبلاگ "امر منفی" داغ بود، مراد فرهادپور حرف جالبی زد: "کامنتهایی که فقط فحش باشند پاک خواهند شد، پس سعی کنید دست کم نیمی از نوشتهتان خلاقانه باشد": فحش هم میدهید، حرفی برای گفتن داشته باشید!)
نتیجهی دیگری میگیرم: ابتذال ربطی به ارزش کیفی حرفها ندارد. نمود این نکته را در وبلاگستان مرور کنید. برای من که نوشتههای شارع عالم و مودب بحث ابتذال در وبلاگستان ("پریشانبلاگ") با همهی رنگولعاب فاضلانهاش از هر ابتذالی مبتذلتر است.
4
آیا ابتذال سرنوشت محتوم وبلاگستان است؟ این سوالی برای من جدی است، تامل جدی بر سرشت وبلاگ را میطلبد. از دید من وبلاگ، بنا به سرشت و بهویژه در کاربرد ایرانیاش، کمابیش از بدو امر با معضل ابتذال دست به گریبان بوده. در واقع، برای ما، وبلاگ اغلب جایی است برای عرضهی ابتذالات البته موجه زندگیهای خود. از این نظر، وبلاگ جایی است برای ابتذالب مضاعف، ابتذالی البته ناضرور. این که من امروز چه حالی دارم، یا ماشینام چه مرگاش زده، یا دلام برای چه کسی تنگ شده، ... اینها همه ابتذالاتی ضروری است، اما بهمحض منعکس شدن در یک صفحهی اینترنتی حالتی مسخره، و حتا مشمئزکننده، پیدا میکند. و وبلاگ هم دقیقن همان رسانهیی است که اینگونه آسان اسباب انعکاس این ابتذال را فراهم میکند.
بار دیگر، باید پرسشی را پیش کشیم که من چندی پیش در مروری بر احوال وبلاگستان فارسی مطرح کرده بودم: کشوری با کمترین درصد نسبی کاربران اینترنت در خاورمیانه، چرا بیشترین درصد مطلق وبلاگنویسان را در دنیا دارد؟ پاسخ نخست من این بود که "ایرانیها اصولن آدمهایی هستند که همیشه فکر میکنند حرفهای بسیار و باارزشی برای گفتن دارند". در اینجا، این پاسخ یعنی که بخش بزرگی از ما سرگرم بازتولید ابتذال روزمرهی خود، بیحرفی (بیاندیشگی، بیاصالتی، یا حتا ابتذال اصیل) خود در وبلاگها بودهایم.
پس، مساله دور نگه داشتن وبلاگستان از آفات ابتذال نیست، مساله این است که چگونه تا حد امکان خود را از ابتذال رسانهیی تا این حد آلوده به ابتذال دور نگه داریم. ضرورت اندیشیدن به این مساله هنگامی مبرمتر میشود که پیامدهای سرشت ابتذالآلود این رسانه را روشنتر ببینیم. ببینیم که چگونه حتا حرف نامبتذل هم وقتی به قالب وبلاگ در میآید خودبهخود مبتذل میشود: نگاهی به صفحههایی که همین حالا باز کردهاید (اصلن سرتاپای همین صفحه) بیاندازید و ببینید تا چه حد آکنده از عناوین بزرگ و ملاحظات مشعشعی است که متناش به زحمت به حد یک مقالهی مختصر که هیچ، به حد یک تامل کوتاه میرسد! با این روند ابتذالآفرینی که بیشتر به یک خودارضایی وجدانی یا خودفریبی فکری میماند، چه باید کرد؟
5
اگر دغدغهی دوری از ابتذال را داریم، اگر حرفی که برای گفتن داریم میخواهیم که حرف بزند، یا باید از وبلاگنویسی دست بر داریم، یا این که فکری به حال "شکل" وبلاگمان بکنیم (و دقیقن شکل آن، چون میخواهیم محتوای کارمان را معکوس یا خنثا نکند)؛ وگرنه، حرفی میزنیم و در واقع حرفی نمیزنیم.
مثال خودم را میزنم. نوشتهی من دربارهی استاد دات مبتذل بود. البته که من در اصالت حرفام تردیدی نداشتم، ندارم. حرفی هم برای گفتن داشتم. با این همه نوشتهی من هیچ حرفی نمیزد. این که بنویسم باید برای شاگردان این استاد نگران بود، این هیچ حرفی برای گفتن ندارد. من اگر میخواستم حرفی بزنم باید میگفتم که چرا این استاد مفهوم فنی دال و مدلول را نمیشناسد، تا بگویم به چه دلیل زبانشناسی نمیداند؛ باید میگفتم چرا این جملهیی که من از او نقل کردم از زبان یک آدم عامی مضحک است و از زبان یک استاد ارتباطات فاجعه؛ تا در نهایت انتقاد کنم، بگویم که این استاد "بیسواد" است و بس.
نوشتهی من مبتذل بود، چیزی بود در این حد که اگر دوستی نظرم را در این باره خواست در همان حد آشنایی ابتدایی و اتفاقی بگویم من راجع به استاد دات چه فکر میکنم؛ بیشتر از ایناش، برای جدا شدن از ابتذال این وضعیت، باید حرفی میزدم که اتفاقآفرین باشد، وگرنه صرف این که من یا دیگری راجع به فلان آدم یا فلان اثر چه احساسی داریم چه معنایی جز ابتذال دارد؟ کشاندن ابتذالات حوزهی خصوصی به حوزهی عمومی چه دردی را دوا خواهد کرد؟
6
به عنوان یک وبلاگنویس، باید بپذیرم که وبلاگ یک دفترچهی خاطرات شخصی نیست، یک رسانه است، در حوزهی عمومی قرار میگیرد، مشمول مقررات حقوقی و قانونی میشود: من در قبال آن "مسئولیت" دارم. میگویم مسئولیت، چون نمیخواهم از واژهی به ابتذال کشیده شدهی "اخلاق" حرف بزنم – هرچند دشوار بتوان این واقعیت را کتمان کرد که فرهنگی که بیش از همه دربارهی اخلاق داد سخن داده احتمالن به بیاخلاقیهای بزرگی دچار بوده: بودریار راست میگوید: وقتی از چیزی این همه داد سخن میدهیم یعنی که آن چیز پیشاپیش از میان ما پر کشیده و رفته!
مسئولیتپذیری: این همان معیاری است که مرا ابتذالام جدا میکند: مسئولیتپذیری همان اخلاق اصالت است: من تنها آنگاه که به ابتذال خود مسولانه میاندیشم (آزادانه آن را انتخاب میکنم) مبتذل نیستم. بنابراین، از دید من، مبتذلترین وبلاگنویسها بیمسئولیتترین آنهای اند: از کسی که به بهانهی مخالفت با ابتذال یک بلاگر، "سردبیر: خودم"، از او "خردبیر: خودم" میسازد چه مسئولیتی میتوان انتظار داشت؟ ابتذال از این آشکارتر؟ مبتذل از این مهوعتر؟
به همین سادگی هم باید بفهمم که چرا آنارشیست متوهم و تنبلی (همان هودر) که سرسرینویسی و دهندریدگی پیشه کرده تنها به یمن ایرانی بودن است که خود را از بازخواست و مواخذه معاف میبیند. وگرنه، من میتوانم راجع به فلان آدم احمق عوضی هر نظری که میخواهم داشته باشم، اما اگر نظرم را در رسانهیی اینترنتی در معرض دید عموم قرار دادم باید احمق و عوضی بودن آن آدم را اثبات کنم، و با این همه هرقدرهم که او احمق و عوضی باشد اصلن نمیتوانم (اخلاق شخصی به کنار، اصلن "حق ندارم"، "قانون اجازه نمیدهد") خواهر و مادرش را هم مستفیض کنم. فراتر از این، ورود به حوزهی عمومی پیشاپیش به معنی پذیرفتن این است که من دیگر در خانهی شخصی خودم نیستم که چاک دهن یا زیپ شلوارم را باز کنم و این به کسی مربوط نباشد؛ اینجا تابع قوانین حوزهی عمومی ام، و آزادانهترین عرصههای عمومی هم به دلیل حفظ حقوق سایر انسانها مجال بیحدوحصری برای هرزهنگاری و هرزهدرایی را نمیدهند. حوزهی عمومی قوانینی دارد و ... (اینجا است که بحث میکشد به همان مقالاتی که دربارهی سانسور نوشتم و، چون خاتمهاش خوش نشد، به قول هدایت "وسسلام"!)
7
هرکسی شکلی برای بیان حرفاش انتخاب میکند. انتخاب من هرچه باشد دریدگی نیست. با این همه با دریدهها هم مشکلی ندارم، تنها به یک شرط: راه را بر گفتوگو نبندند. گفتوگو: این هم از آن استعاراتی است که به یمن استعداد بینظیر ما ایرانیها برای ابتذالآفرینی تنها طنینی مشمئزکننده از آن مانده. با این همه، من همچنان به آن اعتقاد دارم. از دید خودم، مهمترین "حرفی که در این وبلاگ زدهام" همان مکالمههای متنی (گاهی مودبانه، گاهی موذیانه) است که با مراد فرهادپور و امید مهرگان داشتهام. دستاوردی اگر این وبلاگنویسی برایام داشته ایده گرفتن از حرفهای دیگران و احیانن گفتن حرفی در ادامهی انها بوده. باز هم گفتوگو.
چرا بر این استعاره این همه تاکید دارم؟ چون آنچه ما را از خودکامگی ارتجاعی رها میکند جز این نیست. در جواب صاحب "کتابچه"، که من شکی در اصالت و عمق آثارش ندارم، میگویم تا یک سنت انتقادی بر اساس منطق مکالمه (گفتوگویی هرقدر خشونتبار و خصومتآمیز) پدید نیاید، مدرن شدن یک رویا است. برهنه شدن دردی را دوا نمیکند: لباسی پوشیدهایم که اندام ناموزونمان را پنهان نکرده: با عریانی هم اندام ما موزون نمیشود. نکته این نیست که هیچکس از ناموزون بودن اندام خود خبر ندارد. در این که ما بیش از حد ضرور آلودهی ابتذال ایم، اغلب تاب انتقاد نداریم، مخالفخوان ایم و صدای هر مخالفی را در نطفه خفه میکنیم، و ...، در این همه هیچ شکی نیست. با این همه برهنگی چه دردی را دوا میکند؟ برهنه هم نباشیم، میدانیم زیر این دلق مرقع چیست. بر این تن بدقواره هر لباسی زار میزند. نه، نیازی به عریان شدن نیست. هر لباسی که بر تنمان هست باشد: باید این تن نحیف را پروار کنیم، این اندام نزار را پرورش دهیم، با هم دستوپنجه نرم کنیم، با هم گفتوگو کنیم (عریانی همان اسطورهی آزادی ابتدایی است، این که اگر از اکتسابات خود عریان شویم آزادی را باز خواهیم یافت. من این ایده را باور ندارم، صاحب کتابچه هم میداند: آن لیبرتنی که رژیم اخلاق استبدادی فرانسه را به لرزه انداخت، در صف درازی ایستاده بود که از روسو تا روبسپیر را در بر میگرفت، ولتری در این صف بود و حرفاش این که "من با تو مخالف ام اما جانام را میدهم تا تو آزاد باشي كه حرفات را بزنی").
به هر رو، بیایید قید این ایدهی شاعرانه – عارفانه را بزنیم که احساسات ناب انسانها بازتاب بهترین آرمانها و انگیزهی متعالیترین، و احیانن مدرنترین، پیشرفتها است. با خشونت طبیعی احساساتمان آزادی طبیعی را نخواهیم یافت، تنها اسیر طبیعت خواهیم ماند. با ایدههای رمانتیکی چون آنها که در "کتابچه" آمده شاید سرخورده شویم و شاید تروریست، هردو از نوع مدرناش، اما قطعن شهروندانی مدرن نخواهیم شد. اصلن چه کسی میگوید باید گند و کثافت درونمان را بیپرده به نمایش بگذاریم. فضیلت مدرنیته این بود که بشر را وا داشت تا در برابر حقارت و کوتولگی خود بایستد نه این که آن را تهییج و تقدیس کند: تمدن بالندهی امروزی، فرهنگ مدرن روشنگری، از چنین سانسورهایی نشات گرفته (شکی در عظمت و اهمیت والایشهای فرویدی هست؟) حال، اگر توانستیم تعفن وجود خود را بپوشانیم و اندکاندک از بین بریم کاری کردهایم، حرفی زدهایم، وگرنه ملوث کردن هر متنی به قاذورات ذهنی خود کاری نیست، حرفی برای گفتن ندارد. گند درون خود را افشا کردن کار کودک و دیوانه است، کار بالغ و عاقل (انسان مدرن کانتی) نیست.
این همه ضرورتی سراسر اضطراریتر مییابد اگر ایرانی بودن خود را به خاطر بسپاریم. ایرانی، با فرهنگی سرشار از عقلستیزی و عرفان و شاعرانگی، فرهنگی که معیارها و موازین حوزهی خصوصی و ادبیات شخصی را به تمام حوزهی عمومی و اجتماع و سیاست تسری داده (هیچچیزش از هیچچیزش جدا نیست: همهچیزش همهچیزش است). من استیصال ایرانی خودم را میبینم و اذعان میکنم: آنارشیسم کودکانه و شاعرانهی هزارسالهی ما در عرصهی سخن ادبی هم مضمحل شده، بسط دادن این منطق (منطقستیزی آن) به عرصههای سخن سیاسی و اجتماعی چه دردی از ما دوا میکند؟ تا ولتروار به نبرد گفتمانی با یکدیگر نرویم، صد ساد شوریده و شاعرپیشه هم گره از کار فروبستهی ما نخواهد گشود.
ضرورت جدا کردن حوزهی عمومی و حوزهی خصوصی از یکدیگر: من تا عمق وجودم به این ایدهی رورتی باور دارم. پس، بسط دادن منطق ادبیات فرمالیستی به گفتمان عمومی سیاسی و اجتماعی از دید من چارهی کار نیست؛ بدتر، کار را خرابتر هم میکند. شطحیات شبههایدگرییی از این دست که "زبان خانهی من است" و چه و چه نه نسبتی با ژرفاندیشیهای فلسفه و ادبیات غربی دارد و نه دیگر به کار گفتمان عمومی ما میآید.
بیایید رو راست باشیم: تاریخ ما پر بوده از این تفاخرها و تغافلهای شاعرانه، دوریشمسلکیهای مزورانه، کلبیمسلکیهای کودکانه، قلندرمآبیهای مجنونانه، که در لفاف خوارداشت خود در نخوتی ناپیدا فرو رفته؛ هیچ ملتی بهقدر ما خود را تحسین نکرده و صد البته در نقد خود کوتاهی نکرده. تا دلمان بخواهد نشستهایم و شاعر و عارف در دامن مام میهن پروردهایم، تنها برای آن که با پای چوبین عقلا اندکی راهپیمایی نکنیم. سیاست شاعرانه – عارفانه کارساز نیست – سیاست خاتمیستی تا چه اندازه کارآمد بود؟ همان سیاستی که به قول خود میخواست "ارادهی معطوف به عشق" را بهجای "ارادهی معطوف به قدرت" بنشاند؟
دیدگاهام پسامدرنیستی است؟ زیاده مدرنیستی است؟ ارتجاعی است؟ عقبمانده است؟ بیشروشور است؟ افراطی است؟ باحال نیست؟ باشد – من استیصال ایرانی خودم را میبینم.
40 نظر:
شاه کلام سخنانت فقط اين جمله است که بايد به خط زرين نوشتش: "ايرانیها اصولن آدمهايی هستند که هميشه فکر میکنند حرفهای بسيار و باارزشی برای گفتن دارند". مابقی انشانويسی است رفيق
سلام آقاي يزدانجو؛ بگذاريد من هم نظرم را فقط درباره همان قسمت از متنتان بگويم كه خودتان در آن اظهار نظر صريح داشتهايد. من هم فكر ميكنم پرسش حسين درخشان بسيار جديتر از آن بود كه با اين اوصاف از آن بگذرند. و اين مستقل از هر نظري است كه من درباره آقاي شكرخواه داشته باشم. چيزي كه درخشان ميپرسد با حملههايي كه به او كردهاند اصلاً جواب نميگيرد. و اين البته نمونهاي است از اخلاق شايد منحصر به فرد (يا منحصر به نوع!) ايرني ما در فرار از پرسشهاي مهم به هر بهانهاي؛ فرار از پرداختن به حل مسئله به داخل كلافي از توهم. موفق باشيد.
راستي يك چيز مهمتر براي من؛ من مدتي است كه ديگر وبلاگ نويس نيستم؛ از اين موضوع هم تا حدي احساس آرامش ميكنم. با اينهمه نميتوانم حيرتم را پنهان كنم كه چهطور ميشود امثال بحثهايي كه در متن شما اشاره شده بود در اين موقعيت، و دقيقاً در اين موقعيت تا اين حد داغ باشد. نميفهمم ما كجاييم و كجا زندگي ميكنيم (در كدام كشور يا در كدام دنيا) كه در بحبوحه بحث جنگ محتملي كه ايران موضوع آن است ميتوانيم چنين با فراغ بال به اين مسائل بپردازيم. من نميدانم؛ شما چهطور؟
خدا كنه همه مثل اين آقا انشا بنويسن! البته اون جمله به نظر من هم شاهكار بود، همينطور اين جمله كه "من تنها آنگاه که به ابتذال خود مسولانه میاندیشم (آزادانه آن را انتخاب میکنم) مبتذل نیستم."
تو پيام يزدانجو هرچي جديت هم بكني باز نمي توني دست از شيطنت برداري! مخلص كلوم ايول!
آنقدر قشنگ و بی نقص توضیح داده اید که فقط می شود گفت ممنون از این شماره هایی که هرکدامش کلی حرف برای زدن داشت و همین اختصارش نمایش محتوای این پست است.این حرفها را باید بخاطر سپرد .امیدوارم که این متن دچار سهل خوانی نشود.که واقعا ارزش چندین بار خوانده شدن را دارد.موفق باشید
شماواقعا متوجه نشده ايد كه درخشان دنبال هيج چيز نيست جز جلب توجه ؟
جناب معظمي عزيز، ممنون كه مطالعه كرديد و نظر داديد. اما در مورد پرسش تان، من هم مثل شما؛ من هم از بسياري از اين رفتارها و رويكردها سر در نمي آورم
پايدار باشيد
سلام اقاي يزدانجو
افرادي مثل اقاي درخشان خودشان يك پا شوراي نگهبان هستند مواظب باشيد شما مثل ايشان نشويد
خيلي باحالي! از يك طرف از اين درخشان در مقابل ديگران دفاع كردي و از طرف ديگر دك و پوز خود او را هم زدي له كردي! من با اين موضع خيلي حال مي كنم!
اقاي يزدانجو ترا به خدا به همان بحث هاي خوب خودتان برگرديد و بگذاريد چيز ياد بگيريم
شما كجا و درخشان كجا؟ حيف شما يست
يك شنونده سخنراني تان در خانه هنرمندان
يزدانجو،يزدانجو..سنگرتو نگه دار!
1: “ I am an idiot, so I am.”----Professor Mehdi Jami
2: “ Me too.”---- Dr. Sima Shakhdar
3: “ How a bout me, I am the best idiot, the planet earth has ever seen,”--- moron sibil
4: “ Wait a minute, you morons, I am the best stupid.”--- Psychotic Hussein Derakhshan—
5: Well, well, well, I am the best ALLF of this word and want to examine what these just had said.”--- allafe allafan, professor, Dr, Yazdanjo
6: fozool: Dear Yazdanjo: for how long you are going to search for the God? Do not you think that he just does not want to meet you?
dagfly
oops, I was gadfly
سلام پيام جان!
خسته نباشي و مرحبا به اين حوصلهات.
پيام يزدانجو اينو بدون:اين پرستو دوكوهكي خيلي فاشيسته،خيلي بچه اس. تا وقتي عشقولانه در وكني زرتي بهت لينك مي ده، حالا كه چار كلمه حرف حساب زدي نه! حتما" بهش برخورده كه پنبه خودش و استاد بيسوادتر از خودش رو زدي؟
آنقدر زیبا مفهوم ابتذال را توضیح داده اید که باید بخاطر سپردش: نه شکل،بلکه محتوا:نه شیوه ی ارائه بلکه آنچه که ارائه می شود.تکرار محتوایی تکراری.تکرار بی اندیشه و بی انتخاب و بدون احساس آزادی...صادراتی که بود و نبودشان هیچ اتفاقی نیست...ادامه دادن.فقط ادامه دادن!
و اینکه حتی اصیل ترین انتخابها هم می توانند مبتذل باشند ...اینکه فرار کردن مدام از اسارت در عادات و تکرار، وقتی خودش به یک عادت همیشگی تبدیل می شود مبتذال است...بعد از آن می شود دوباره به عادات روزمره ی بی اندیشه برگشت و باز از آن به فرار از عادت دور زد و...باز همه ی اینها فقط یک دایره ی بسته است...حق با شماست. از ابتذال نمی شود فرار کرد.
و اینها :"آگاهی از ابتذال یک چیز است و اصرار بر عرضه ی ابتذال در لفاف اصالت چیزی دیگر...اصلا دلیلی ندارد ابتذال انسانی خود را جار بزنیم"...و "ایرانیها آدمهایی هستند که همیشه فکر می کنند حرفهای بسیار و باارزشی برای گفتن دارند"...و"فرهنگی که بیش از همه درباره ی اخلاق داد سخن داده احتمالا به بی اخلاقی های بزرگی دچار بوده است"...و"مسوولیت پذیری همان اخلاق اصالت است.من تنها آنگاه که به ابتذال خود مسوولانه می اندیشم مبتذل نیستم"...و "فضیلت مدرنیته این بود که بشر را واداشت تا در برابر حقارت و کوتولگی خود بایستد نه اینکه آن را تهییج و تقدیس کند"واقعا دست مریزاد به این قلم و اندیشه !
و صد البته که مولف مهم تر از متن است.چون ما ایرانیها کلا به ساده زیستی!عادت داریم و ترجیح می دهیم بجای آنکه وقتمان را صرف درگیر شدن با آثار مختلف و فهم و انتخاب و تصمیم گیری شخصی درباره ی نوع برخوردمان با آن آثار کنیم از وقتمان به شکل مطلوبتری برای آمار گیریهای اجتماعی و دسته بندیهای تثبیت شده و خبرهای حواشی آن استفاده کنیم و درنتیجه همیشه از پیش می دانیم که چه کسی قرار است دقیقا چه چیزی بگوید و چقدر باید به آن اهمیت داد و با چه ریشتری باید جلوی آن موضع گرفت.این که بدیهی است. اصلا قسمت مفرح ماجرا را نمی شود نادیده گرفت.
و راستی هر بحثی در ادامه دادن پررنگ تر می شود و تعداد بیشتری را هم از ماجرا باخبر میکند.بنابراین درباره ی موضوعی مثل سواد که کماکان غیر نسبی تر و قابل اثبات تر است، بهترست زیاد پی گیر ماجرا نشد تا هرچه زودتر فراموش شود.چون ادامه دادن بحث فقط وارد شدن به جزئیات بیشتر است.
يك سوال ساده دارم درمورد بحث مولف و متن كه مطرح مرده ايد:
اگر يك ديوانه متن توليد كند شما مولف محور مي مانيد يا متن محور؟
جواب ساده اش مي شود اين كه من متن محور مي مانم، باز هم به دليلي ساده: معقول بودن يك متن را بهتر مي توان تشخيص داد تا مجنون بودن مولف آن را
پيام جان مرا «شارع» خواندی و «مؤدب». ازت میپرسم اصلآ خواندی دربارهی «ابتذال» چی نوشتهبودم؟ اگر نه که خيلی حيفه که اينجوری تکه بندازی برادر!
نوشتهات را کامل خواندم. با تعريفی که از ابتذال کردهای قبول دارم که معمولآ در وبلاگم مبتذلم؛ هرچند اينرا بد نمیدانم، لزومآ. ولی هنوز نفهميدم که «شارع» را از کجا آوردهای؟ میگويی صفتِ نويسندهاست، نه نوشته؛ ولی اگر منظورت از شارع «قانونگذار» است، لابد من بايد جايی در نوشتههایم قانونگذاری کردهباشم ديگر نه؟ وگرنه تو که مرا نمیشناسی بهجز از پسِ وبلاگ؟
ضمنآ من مؤدب رو با مقايسه با «شارع» بهشکل فاعلی خواندهبودم (به کسرهی دال) نه مفعولی.
اگر تكراري بودن محتوا را به عنوان ابتذال بپذيريم آنگاه اين ايراد پيش مي آيد كه يك مطلب ممكن است براي گروه اندكي مبتذل و براي گروه بزرگي بكر باشد.
وضعيت صدا و سيماي جمهوري اسلامي همين گونه است...مثل وضعيت كلاس هاي عشايري كه از كلاس اول تا پنجم دبستان در يك كلاس مي نشينند! اين ابتذال تا حدي گريز ناپذير مي نمايد...موضوع مهمتر شايد اين باشد كه اين ابتذال يا تكراري گفتن يا حتي تكراري انديشيدن و بر آن وقوف نداشتن، در لايه هاي زيرين تر شخصيت ما نهادينه شده است...آنقدر زيرين كه بيل ما براي كند و كاو به ته آن نمي رسد...اگر هم برسد جرات دست بردن به ته آن را نمي كنيم...مثل جراحي كه جرات عمل كردن يك تومور ريشه دار را نمي كند.
Dear Yazdanjo : Let me quote some thing from St. Augustine and tell my side of story latter. According to Augustine “ It is not the case that the less good something is, the more evil it is. Good and evil are not related as positive and negative, so that a certain degree of evil may be defined as simply the absence of a certain degree of goodness. Something with only a low degree of goodness is not thereby automatically evil. It is evil only if it ought to have a higher degree of goodness and does not. To think otherwise, is like blaming the earth because it is not the heaven. (On Free Choice of the Will.”
I think you are making the same mistake that I used to make when I was new to the Internet,--- having too much expectation from our so called educated and intellectuals. Thank God, it did not take too long to figure out the personality, character, and mentality of most of Iranian bloggers. I used to get upset about it and tried harshly to criticize them, after all I thought educated people must be open even to the harshest criticism. I always liked and respected my harshest but honest friends and my teachers, the ones that told the truth straight on my face because they cared about me. I tried the same attitude toward these unseen friends over the Internet but I was wrong and today you are trying to impose same high-level expectation on others. Whoever tries to impose certain model or improve the quality of the bloggers is doomed to fail. Even the largest interdisciplinary groups of psychologists, psychoanalysts and neuroscientists can not either improve or change a bit people like Hussein Derakhshan and I wonder how naive a person could be to mention even his name let alone to write about him--- either good or bad--- Please do not waste your time and instead of trying to fix others try to improve yourself. I do really feel sorry for those that have spent a lots of time talking about this subject of blog, that has no center, no frame, no structure, no pattern. It did not take long time to realize that this world of blog is nothing but a big social gathering. In every party, social gathering people circle around a small group talking, discussing on certain matter, from basic life issues, love affair all the way to politics, science and you name it. ---- from empty talk to full speech--- If we do not like any given circle and are not interested in their conversation, we should not try to change them or the subject, we should easily leave the group and join the others, that may be suites better to our taste. Sahand
با ابتذال مورد اشاره و نتیجتا" استیصال ایرانی٬ موافق ۱۰۰٪ ام. چیزی برای گفتن نمانده! بد جوری به گرته نویسی و رکود گرفتاریم..
این ایده ی نقد پسامدرنیته از موضع پسامدرن من را یاد مارکسیسم انداخت و کشف دوباره اش در استفاده از روش اندیشه و جهان بینی خود مارکس در اندیشه و نه پیروی از تئوریهایی که حاصل آن اندیشه در یک موقعیت تاریخی خاص بود...شاید از این راه پسا مدرنیته ی ایرانی هم کشف بشود!شاید خیلی وقتها روش و نگرش ایدئولوژیها با موضع آنها که وابسته به شرایط مکانی و زمانی است اشتباه شده است...در ضمن من هم در آن جلسه حضور داشتم و برخلاف نظر شما فکر می کنم که خیلی از دانشجوها با علاقه بحث را دنبال کردند. نداشتن سوال همیشه نشانه ی بی علاقگی نیست.نشانه ی بی اطلاعی از موضوع مورد بحث هم هست.وقتی بحث برای شنونده تازه است معمولا برای پردازش اطلاعات احتیاج به زمان دارد.اگر جلسه در دو روز برگزار می شد حتما شکل کلاس عوض می شد.بهرحال برای من که خیلی مفید بود.موفق باشید!
سلام آقای یزدان جو آیا حق دارم راستی با چه جراتی این کار را می کنم چه بسا آهنگم
مگر آهنگ ای هم در کار هست آره شاید می خواهم از دست این پوچ گروی بی امان خودم را رهایی بخشم با این همه هیچ چیز هم نمی دانم در واقع من زیاد کتاب می خوانم اما در بسیاری از موارد این احساس در من هست که هیچ چیز را نمی فهمم اما با این همه باز هم ادامه می دهم کما این که سه سال است که همهیشه با این مسا له دست به گریبانم در واقع هدف ام این است که گاه اگر ممکن باشد از شما پرسشهایی داشته باشم شاید این فضای وبلاگ بتواند دست کم برای آدم بی سواد ی چون من که در یک دهات دور افتاده و پرت به دور از عرصه ی گفت گو ها و بحث های آکادمیک مشغول مثلا مطالعه ی نیچه یا هایدگر وچند تای دیگر از فیلسوفان مدرن و پست مدرن است بار اور باشد اگرچه گویا خود شما از نوشتن در این فضا گریزان هستید آیا ممکن است من بتوانم از شما در باب اجتماعی سیاسی همچنین فرهنگی و فلسفس ووو پرسش کنم ضمنا من بذخی از ترجمه های شما در باره : فرهنگ اندیشه ی انتقادی/مایکل پین ادبیات پسامدرن/ گزین جستار ها فوکو در بوته ی نقد /کونز هوی را خوانده ام اما در این باب که شما آیا اصلا هیچ کتاب خود نوشتهی دارید یا خیر مطلقا هیچ نمی دانم لطفا مرا راهنمایی کنید سپاس گزارم
هدف هتاکی های حسين درخشان به دیگران ایجاد آشوب در وبلاگ هاست تا بهانه برای بستن وبلاگ ها و بر خورد با آنها پیدا شود. شما چرا اینقدر ساده هستید آقای یزدانجو!
سلام...
بهت لينک دادم...
يه سر بزن...
WWW.BATOFUT.BLOGSPOT.COM
سلام پيام! هزارتو را ببين
http://www.hezartou.com
Hossien derakhshan is noe in Israel
for new missions
god bless you
مطلبتان را خواندم، بسيار ممنون، فراموش نکنيم که " اينان را چيزی ست که بدان می بالند. چه می نامند آن مايه ی به خود باليدن را؟ "فرهنگ" می نامند اش و همان است که ايشان را از بزچرانان برتر می نشاند. از اين رو، دوست نمی دارند که واژه ی خوار
".را درباره ی خويش بشنوند
با احترام
Hussein Derakhshan dar ye bimarestane ravaniye makhsose " khili khli khod bouzorg binanan" tahte darmane. negaranesh mabashid. ino to site englisiyesh neveshte ke, khanandegane site farsiyesh nefahmand. inhame makhfi kari ra ham hatman az MOSAD yad gerefte. Sahand
According to very confidential post of Hussein Derakhshan in his English site---hisssssssssssssss, he has not revealed it in his Farsi site--- he had chosen Israel for his deep psychotherapy for a couple reasons. 1: according to him, because Jews suffers form grandiosity, they are better experienced then others to treat this mental disorder. It did not surprised me at all, why should not they, who else is “ God ‘s chosen people” besides them? 2: again according to Hussein’s very secretive post, Israeli government is paying the fees. I think, I may have an answer to why they are paying for it. Most probably Hussein was walking in Toronto’s streets, unshaved, smelly and was shouting “ I am the Moses” and one of the MOSAD’S secret agents had offered him the help so that he could not hurt Moses’ image.
PS: Yesterday when I contacted one of Toronto’s homeless shelters, I was told that Hussein had stayed there a couple nights there but others kicked him out because he smelt like shit.
Sahand
واقعاً فيلم "ده" مزخرف محض بود؟ به گمانم فقط مزخرف بود. در مورد محضش كمي فكر كن.
Hussein Derakhshan in usa, England,Canada, swiss, jordan, Tunesia, Israel and.....
Without having any jobs how he affords his daily life and theses spendings?
well! he works for unseen people and they pay him to defame , famous people for them.
It is very bright jus like his family name Derakhshan (bright)!
در مورد فیلم «ده» حق با آن دوست بی نام است (من زیادی اغراق کرده ام). اما در مورد حسین درخشان؛ من نه شناختی از شخصیت او دارم نه علاقه یی به آن، من فقط از یک متن او دفاع کرده ام و از راهبرد متنی او در موارد دیگر انتقاد -- همین
آقای یزدانجوی عزیز.دریافت لوح تقدیر از ادبیات متفاوت"واو"را به شما تبریک می گویم.هرچند که فرانکولا شایسته بهتر ازینها بود.با آرزوی موفقیتهای هرچه بیشتر
با سلام ، از خوندن اکثر نوشته های شما لذت میبرم ویا شاید بهتره بگم بعضی هاشون باعث میشه به فکر افتاد.فکر میکنم خصوصیات اخلاقی ایرانیان قابل بررسی هستش و بخصوص اگه از لحاظ تاریخی هم بررسی بشه میتونیم به نکات جالب توجه برسیم. اکثر ما ایرونیا بخصوص اگه دو تا کتاب در موردی مطالعه کنیم حالا چیزی ازش فهمیدیم یا نه بماند ،در اون مورد خود را صاحب اعتبار و اجتهاد میدانیم .در مورد اقای درخشان فکر میکنم واکنش ها بقول فوتبالیها بیشتر مسایل حاشیه ای رو پیش کشیدن. کاش بتونیم با رعایت و خودداری از این روابط مجازی بهره ببریم واین مکان باعث تلنگری به فکر و اندیشه ها بشه . موفق باشید.
سام
Post a Comment
<<< صفحه ی اصلی