دوستی
برای پویان
1
دوستی خطی است بین دو نقطه، اما اغلب نامرئی – به همین خاطر، آن دو نقطه اینقدر برجسته جلوه میکنند: دو دوست. با این حال، تنها همان خط است که این دو نقطه را معنا میکند: مختصاتشان را در قیاس با هم تعریف میکند: هندسهی روابط دوستانه، دستگاه دوستی.
مهم نیست که آن دو نقطه در چه جایگاهی قرار گرفتهاند، مهم خطی است که آن دو را به هم ربط میدهد: رابطه: رابطهی دوستانه: دوستی. ارزش رابطه را هم مختصات همین خط تعیین میکند. (من با یک آدم خوب دوست نمیشوم تا یک دوست خوب داشته باشم، من دوستی خوبی با آدمی برقرار میکنم و او در نظر من خوب جلوه میکند.)
2
معادله همانگویی است: معادله میگوید که قدر منطقی مساوی دو عامل چیست. دوستی هم معادلهیی دومجهولی است، اما نیازی به معلوم کردن مجهولات ندارد. معادلهی دوستی برای برقراری به چیزی دیگر نیاز دارد: نیاز. دوستی پذیرش «دیگری» است، یک نیاز و یک اقرار: من بدون دیگری چیزی کم دارم. من نقطهیی با هویت مختص خود نیستم، من مختصات خود را با دیگری تعریف میکنم: دوستی دیگربودگی است، دیگریدوستی است: دیگری دوستی است. دوستی: معادلهیی بدون مساوات.
3
داشتن یا بودن؟ دوست داشتن یا دوست بودن؟ وابستگی یا دلبستگی؟ مرز میان این دو اغلب تعریفناشدنی است، و حتا به فرض تعریفاش، تضمینی برای عدم تخطی از آن نیست.
آیا عشق فقط حد نهایی دوستی است؟ (سرخوشی همان حد نهایی لذت است؟) در زبان فارسی، ابهامی در کاربرد «دوستی» هست که همین ناسازه را نشان میدهد: دوستی کجا دوستی است و کجا عشق؟ یا بهعکس، هر عشقی دوستی هم هست یا نه؟ من میگویم «دوستات دارم» (من تو را دوست دارم، من تو را دوست خود میدانم) یعنی که «عاشق تو ام». مرز بین دوستی و عشق کجا است؟
4
در معادلات دوستی همیشه هم نقش تعیینکننده بر عهدهی اشتراکات نیست. من علائقی دارم و در نتیجه اشتراکاتی با هزاران آدم احتمالی، با این همه با معدودی از آنها دوستی دارم: تصادف. وانگهی، از این گزاره که دو دوست شبیه هم (معادل، همارز، همارزش) اند این نتیجه عاید نمیشود که آنها شبیه هم بودهاند؛ این گزاره، در صورت صدق، فقط میگوید که آنها شبیه هم شدهاند.
5
دوستی در عین حال یک مسالهی زبانی است. همدلی دوستانه در واقع همان همزبانی است. من و تو حرف هم را میفهمیم، و این یعنی که دوستان خوبی برای هم هستیم. دوستی زبانی دارد، که لزومن هم زبان ریاضی نیست.
1
دوستی خطی است بین دو نقطه، اما اغلب نامرئی – به همین خاطر، آن دو نقطه اینقدر برجسته جلوه میکنند: دو دوست. با این حال، تنها همان خط است که این دو نقطه را معنا میکند: مختصاتشان را در قیاس با هم تعریف میکند: هندسهی روابط دوستانه، دستگاه دوستی.
مهم نیست که آن دو نقطه در چه جایگاهی قرار گرفتهاند، مهم خطی است که آن دو را به هم ربط میدهد: رابطه: رابطهی دوستانه: دوستی. ارزش رابطه را هم مختصات همین خط تعیین میکند. (من با یک آدم خوب دوست نمیشوم تا یک دوست خوب داشته باشم، من دوستی خوبی با آدمی برقرار میکنم و او در نظر من خوب جلوه میکند.)
2
معادله همانگویی است: معادله میگوید که قدر منطقی مساوی دو عامل چیست. دوستی هم معادلهیی دومجهولی است، اما نیازی به معلوم کردن مجهولات ندارد. معادلهی دوستی برای برقراری به چیزی دیگر نیاز دارد: نیاز. دوستی پذیرش «دیگری» است، یک نیاز و یک اقرار: من بدون دیگری چیزی کم دارم. من نقطهیی با هویت مختص خود نیستم، من مختصات خود را با دیگری تعریف میکنم: دوستی دیگربودگی است، دیگریدوستی است: دیگری دوستی است. دوستی: معادلهیی بدون مساوات.
3
داشتن یا بودن؟ دوست داشتن یا دوست بودن؟ وابستگی یا دلبستگی؟ مرز میان این دو اغلب تعریفناشدنی است، و حتا به فرض تعریفاش، تضمینی برای عدم تخطی از آن نیست.
آیا عشق فقط حد نهایی دوستی است؟ (سرخوشی همان حد نهایی لذت است؟) در زبان فارسی، ابهامی در کاربرد «دوستی» هست که همین ناسازه را نشان میدهد: دوستی کجا دوستی است و کجا عشق؟ یا بهعکس، هر عشقی دوستی هم هست یا نه؟ من میگویم «دوستات دارم» (من تو را دوست دارم، من تو را دوست خود میدانم) یعنی که «عاشق تو ام». مرز بین دوستی و عشق کجا است؟
4
در معادلات دوستی همیشه هم نقش تعیینکننده بر عهدهی اشتراکات نیست. من علائقی دارم و در نتیجه اشتراکاتی با هزاران آدم احتمالی، با این همه با معدودی از آنها دوستی دارم: تصادف. وانگهی، از این گزاره که دو دوست شبیه هم (معادل، همارز، همارزش) اند این نتیجه عاید نمیشود که آنها شبیه هم بودهاند؛ این گزاره، در صورت صدق، فقط میگوید که آنها شبیه هم شدهاند.
5
دوستی در عین حال یک مسالهی زبانی است. همدلی دوستانه در واقع همان همزبانی است. من و تو حرف هم را میفهمیم، و این یعنی که دوستان خوبی برای هم هستیم. دوستی زبانی دارد، که لزومن هم زبان ریاضی نیست.
Labels: Fragments
29 نظر:
دوستی خط مستقیم بین دونقطه نیست.دوستی منحنی بسته ایست که بعضی نقاط را به اشتراک می گیرد. نقطه ها می توانند درون منحنی باشند یا روی خط منحنی یا بیرون آن.مهم اندازه ی منحنی نیست.انعطاف آن است.با اینحال این منحنی هیچ چیزی را تعریف نمی کند.بلکه تعریفش را از نسبتی که به دونقطه می دهد می گیرد.و ارزش رابطه را هم.مهمتر از همه اینکه دوستی خوب را نمی شود برقرار کرد.بلکه این برقراری همان نسبت دو نقطه است.که البته دوستی یا برقرار هست یا نیست.و اگر هست خوب و بد ندارد.مثل این که بگوییم خوبی بد یا خوبی خوب! یعنی دوستی فی نفسه حامل بار معنایی مثبت است.گرچه معمولا با دست و دلبازی بی حد و حصر درباره هرآشنایی ای به کار می رود.
دوستی تعریف هویت نیست و معادله دو مجهولی هم.بلکه فقط یک همنشینی ساده در یک مجموعه ی تعریف نشده در یک زمان تعریف شده است.هیچ عددی هم بدون قرار گرفتن در مجموعه ای خاصیت خود را از دست نمی دهد.کما اینکه هیچ نقطه ی بدون مختصاتی را هم نمی توان متصور شد.البته شاید نمودار دیده نمی شود.البته این هم هست که بعضی اعداد از اول تک رقمی اند و بعضی ها دو رقمی یا سه رقمی یا....بعضی ها هم صفر زیاد دارند که خودش برای خودش عددی است و نه خلائی برای پر شدن
این مرز تعریف شدنی نیست.چون اصلا مرزی وجود ندارد.چرا که همه اش همراه با هم است.همان تصویرهای کتاب سخن عاشق.مقدمه اش توضیحی دارد درباره ی همین موسیقی تلفیقی موضوع!(در ادامه پیشنهاد یکی از کامنتها من هم پیشنهاد می کنم این کتاب را حتما بخوانید!!!)...و البته که عشق هرگز حد نهایی دوستی نیست.چرا که دوستی یک همنشینی انتخاب شده و معمولا تعریف شده است درحالیکه عشق معمولا تحمیل کننده، مهاجم و انتخاب نشده است.مرز بین دوستی و عشق اصلا وجود ندارد.چرا که منحنی یا دوستی است یا عشق.اگر عشق بود، دوستی را هم درون مجموعه ی نامنعطف خودش دارد با این پیشفرض که در صورت ناپدید شدن عشق این دوستی هم ممکن است ناپدید شود و اگر دوستی بود، این پیشفرض هست که ممکن است یک روزی به عشق تبدیل شود.با اینهمه دوست ات دارم اصلا معنای عاشقت هستم نمی دهد!چرا که دوستی یک رابطه قاعده مند اجتماعی است با تعاریف مشخص و زمینی.یعنی یک رابطه ی واقعی.درحالیکه عشق یک رابطه حقیقی و تعریف نشده است که در بیرون یک منحنی هم می تواند ادامه یابد درحالیکه دوستی بیرون منحنی قابل تصور نیست.بنابراین قواعد یک رابطه ی واقعی یعنی دوستی را نمی توان بر یک رباطه حقیقی تحمیل کرد و برعکس
دوستی اصلا مساله زبانی است.بلکه هیچ دنیایی خارج زبان وجود ندارد.فقط درباره ی عشق است که کارکرد زبان تغییر میابد.وگرنه دوستی بدون زبان مشترک همان خوب بد است!موضوع این است که من زبان مشترک کدام منحنی را می یابم که به زبان درونیم نزدیک تر است.وگرنه در هر منحنی ای می توان نقطه بود.و نبود...........بعد از مدتها ! مرسی آقای یزدانجو از مطلب شماره دار! همیشه سرخوش باشید
میخواستم یادداشتی بنویسم، آمدم و یادداشت نقطهالف گرامی را خواندم و دیدم با نظر ایشان بسیار موافقم و ایشان به نکات بسیار خوبی اشاره کردهاند. با اینحال حرفهای دیگری که به ذهنم رسیدند را هم مینویسم، ضمن همراهی با بخش اعظم آنچه نقطهالف گرامی گفتهاند.
منحنی که نقطهالف گفتهاند برای من هم کاملا قابلقبولتر از خط است. مسئله اینجاست که خط تعریف مشخص دارد و مسیر مشخص. چنین خطی کاملا ماجرائی را که میشود با ریاضیات روایت کرد، اما به زعم من زبانش زبان ریاضی نیست، دچار تعاریفی متفاوت با آنچه هست میکند. چنانکه میشود گفت دوستی نوعی رابطه مستقیم بدهبستانی است وابسته به روابط و رفتار و سوددهیهای خاص، که با به هم ریختن هر نقطه از آن، خط از هم میپاشد. اما معمولا دوستی را اینطور معنا نمیکنیم. بههمین خاطر با منحنی موافقم با تعریفی که نقطه الف ارائه کردهاند: نقاطی به اشتراک گرفته میشوند و با حذف یک نقطه، نقاط دیگر دستخوش تغییر نمیشوند. و نیز با مورد بعدی، که نقاط اصلیاند (بهتر است اینها را جدا کنم. دو نقطه اصلی و نقاط مشترک) که به نقاط مشترک معنا میدهند. نقاط مشترک بدون نقاط اصلی موجود نیستند که معنائی داشته باشند (شاید بتوانم به آن نکته که خودتان در شماره 4 گفته بودید نیز استناد کنم. این نقاط پیش از حضور آن تصادف معنای خاصی نداشتهاند.) اما پس از پیدا شدن، یعنی در اصل تبدیل شدن نقاطی معمولی به نقاطی مشترک، چیزی بر اساس آنها تعریف میشود. رابطه دوستانه و شاید در همینجا چرخشی هم صورت پذیرد. نقاط اصلی به معانی جدید میرسند از آنچه خود ساختهاند. / "او در نظر من خوب جلوه میکند". راستش کمی گیجم میکند. او پیش از این هم در نظر من خوب جلوه کرده که دوستیئی شکل گرفته. شاید بتوان گفت پس از دوستی هم خوبیهای تازه را کشف میکنم. "خوب جلوه کردن" راستش به زعم من میتواند شبیه "دیدن آنچه نیست حتی" باشد. اما تصورم این است که مسئله مسئله کشف است. من آنچه خوب است را در دوستم میبینم. در حالاتی فقط آنچه خوب است را میبینم و در حالت همه چیز را میبینم و آنچه را که خوب است. بههرحال تصور میکنم در همه حالات من آنچه را که هست کشف میکنم و اغلب آنچه که هست،فارغ از نظرگاه من هم خوب است، چون دوست خوبیهائی دارد. مگر آنکه منظور این باشد که دوست خوبیهائی دارد که فقط با تعاریف من خوبی به حساب میآیند و حتی خود او نیز به آن خوبیها آگاه نیست. البته باید اعتراف کنم شاید آشفته گوئی کرده باشم در این مورد. / درباره شماره دو با اجازه، با تاکید بر جمله نخست نقطهالف آغاز میکنم که دوستی تعریف هویت نیست. و دیگر: من پیش از آنکه دیگری باشد و دوست باشد آگاه نیستم به اینکه چیزی بدون او کم دارم یا نه. من پیش از بودن او نیز هستم، نقطهئی با هویت مختص خود. به همینخاطر بعد از آمدن او هم دچار دیگر بودگی نمیشوم. شاید بشود گفت ـ به تعبیر مثبت البته که ـ دچار او میشوم. من پیش از او هستم. با آمدن او و پدیداری دوستی و معنا دادن من و دوست به نقاط مشترک و آن منحنی، و یافتن معانی جدید مشترک، من تعاریفی پیدا میکنم با دوست. حالا میدانم که با دوست چیزهائی دارم که بدون او نداشتم و حالا اگر او نباشد چیزی کم دارم. چیزی نه خارج از خودم، که چیزی از خودم کم دارم. به نوعی در دوستی، من و دوست یکدیگر را به افقهای جدیدی از خود میرسانیم که بدون دوست قادر به دیدن آنها و رسیدن به آنها نبودیم و بدون دوست دچار نوعی کوری مجدد میشویم نسبت به آن افقها (ارزشگذاری نمیکنم) اما خود را از دست نمیدهیم (اگر اغراق نباشد، در غیر اینصورت میشد به نوعی انهدام شخصی فکر کرد/ نکته دیگر اینکه سر منشاء بخشی از آن اضطراب سرخوشانه هم شاید همینجاها باشد). دوباره به همان نقاط پیشین خود برمیگردیم و از آن مهمتر، شاید در سطحی تاهتر. چون به هرحال حرکت کردهایم به سوی افقهائی (و البته اگر بخواهم دقیقتر بگویم، باید بگویم، دچار بالا یا پائینهای نسبت به مختصات پیشین خود میشویم.) شاید بتوانم در پایان بگویم، دیگربودگی نیست؛ اما دیگریدوستی هست و البته من و دیگری دوستی هستیم(آخری، با استناد به بخش اول نیز.) / 3: راستش برایم درک ارتباط محتوم بین وابستگی و دوست داشتن و داشتن بسیار سخت است. در اصل حتمی در این ماجرا نمیبینم. و مرز را نیز. بههرحال میتوانم بگویم شاید عشق سرخوشی بیحد در دوست داشتن است. رسیدن به آن سرخوشی، با تمام امکانات اضطرابآور و گاه رنجآور و همزمان لذتبخش. اما این سرخوشی در یک "جا" به دست نمیآیدکه بشود آن "جا" را مرز بین دوستی و عشق دانست. شاید آنچه میخواهم بگویم چندان مستدل نباشد (همانطور که نقطهالف گفتهاند، رابطهای تعریف نشده است. / از طرفی مسئلهایست کاملا تجربی که تقریبامیتوانم به شوخی بگویم اگر میشد تعریفی منطقی راجع به آن ارائه داد، انقلابی در جهان پدید میآمد در روابط انسانی و میشدبه تضمینهائی فکر کرد در رابطه با موفقیت قطعی!!!! اما تجربه نشان داده که مانند ویروس سرماخوردگی!!! دو بار به یک شکل بر یک فرد ظهور نمیکند! البته اعتراف میکنم مثالویروس مثال زشتیست و حتی برای خودم هم ناپسند. با اینحال هر چه فکر کردم تصویر دقیقتری به ذهنم نرسید!) بههرحال، در نقاطی کاملا غیر خطی، جرقههای سرخوشانهای در دوستی زده میشود. افقی خاص یا نقطه اشتراکی خاص یا کشف "خوبی"ئی نو. اگر بشود یک نقطه نامشخص را مرز نام داد، شاید بتوان گفت هر کدام از این نقاط یکجور مرزند. اما به زعم من باز همینها هم نقطه حرکت دوستی به عشق نیستند. اینها سرخوشیهائی هستند که من را میرسانند به تعاریفی نو از دوستی، و در پی آنها به افقهای تازهای با دوست میرسم که شاید بتواند عشق نام بگیرد. از طرفی، همان "دوستات دارم" نیز چنین حالت غیر قطعیئی دارد به زعم من. سخن است و وابسته به صوت و حالت و در متن وابسته به نشانهای پس و پیش از خود و نیز وابسته به محیط ظهورش و نیز وابسته به همان افقها. شایداگر من به دوستی که در تاکسی یافتهام بگویم دوستت دارم، حتی با عاشقانهترین الحان، اوهیچ پیام عاشقانهای دریافت نکند و از سوی دیگر شایددر سادهترین گفتارها بشود "دوستت دارم" راتبدیل کرد به پیامی عاشقانه. (باز هم اعتراف میکنم که این مورد هم سرگردانم میکند.) [ تنها در این بخش با بخشی از آنچه نقطه الف گرامی گفتهاند چندان موافق نیستم، که همین جا مینویسم چون در ادامه آنچه گفتهام است. / اول اینکه درباره امری تعریف نشده (به اعتقاد خودم و نیز بااستناد به گفته خودتان)، تعریف مستقیم ارائه دادهاید. و دوم؛ کاملا دو تائی دیدهاید: "منحنی یا دوستی است یا عشق"؛ بااینکه این دو اصلا "این یا آن" به نظر نمیرسند به زعم من. عشق شکل تشدید شده دوستی به نظر میرسد (تشدید شده به معنای مثبت) و همانطور که پیش از این گفتم برخاسته از کشفهای تازه و نقاط تازه و سرخوشیها و معانی تازه، نه شکل دیگری از دوستی و تغییر شکل یافته دوستی. در بخش اول از آنچه گفتهاید میشود این طور دریافت کرد که انعطافپذیری خاصیتی از خواص منحنی رابطه است و خاصیتی مهم. پس عشق هم میتواند این خاصیت را در خود داشته باشد، چرا که شکلی از دوستی است و به زعم من تشدید شده آن (شایدبشود گفت اگر برخاسته از منحنی منعطف، حتی انعطافپذیرتر از آن)؛ دیگر اینکه پیش فرض ناپدید شدن دوستی در پی ناپدیدشدن عشق هم کمی جا بهجا به نظرم میرسد. تصویر تازه، اگر ناپدید شود، حتمی در نابود کردن منشاءاش نیست. پس شاید بتوان گفت با ناپدید شدن دوستی، عشق هم ناپدید میشود. اما درباره پیش فرض دوم همعقیدهام. چون به هرحال منشاء موجود است و توان حرکت به هر سوی دلخواه دارد. در نکات دیگر هم که کاملا هم عقیده بودم و هستم.] / 4: با آنچه درباره تصادف گفتهاید بسیار موافقم. البته تصادفی خودآگاهانه. من اشتراکاتی با هزاران آدم دارم و برخوردهائی نیز با بسیاری از این آدمها. اما در این تصادفهای مدام من و دوست (شاید بهتر باشد بگویم دوست بالقوه) هستیم که انتخاب میکنیم. اینکه چه اشتراکاتی برای ما مهمتر است و جذابتر که بتواند منجر به دوستی بشود و همینطور نوع دوستی را تعریف کند (شاید نوعی تخمین عمق دوستی). اما درباره شبیه هم شدن باز به حسی شبیه حس در برابر بدون مختصات بودن برمیخورم. به زعم من شاید بشود شبیه هم شدن را، با تکمیل شدن، کاملتر کرد. و خود شبیه هم شدن را نیز خودآگاهانهتر به کار برد. یعنی من با دوست به نقاط مشترک تازه میرسیم و یا نقاط مشترک تازه میسازیم./ 5: باز باآنچه نقطه الف گفتهاند همعقیدهام: "دوستی بدون زبان مشترک همان خوب بد است" و "دوستی اصلا مساله زبانی است". در همان آغاز نیز به همین نکته اشاره کرده بودم. میشود دوستی را با زبان ریاضی روایت کرد، اما زبان دوستی به زعم من اصولا ریاضی نیست (البته اعتراف میکنم که اگر بتوان اصلی برای آن متصور شد). زبان ریاضی به طور معمول نوعی قطعیت به موضوع میبخشد که به زعم من در دوستی موجود نیست. بههر حال من و تو دوستان خوبی هستیم، "حرف هم را میفهمیم، و این یعنی که دوستان خوبی برای هم هستیم". کاملا موافقم. (البته اگر بشود در اینجا از "جارموش" کمی گریخت. یا اینکه... فکر کنم بهتر است در کنار "جارموش" نیز ماند و معنی مبسوط زبان را ستود.) / بسیار لذت بردم از خواندن این متن و درگیر شدن دوباره با این موضوع. راستش فکر کنم این یادداشت بسیار طولانیام مبین این قضیه باشد! (بههرحال عذر میخواهم اگر خیلی طولانی شد). مثل همیشه سپاسگزار متون لذتبخشتان هستم و برایتان آرزوی سرخوشی و پیروزی دارم آقای یزدانجوی عزیز. باز هم سپاس.
سلام! سال نو مبارک باد بر شما
من حیث المجموع، دوستی یکی از بهترین اختراعات است
مطلب شماحرف نداشت آقای یزدانجوی عزیز.البته اینا ظاهرا نگرفته ان قضیه چی بوده بیخودی سفسطه کرده ان!این نقطه الف و عاصی خیال کرده ان خیلی بارشونه برای خودشون مانیفست صادر کرده ان؟اینجارو با دفتر مشقاشون اشتباهی گرفته ان.شما به بزرگواری خودتون ببخشید.اگه قرار باشه هر کی از راه میرسه روحرف شما حرف بزنه که چی بشهدنیای اندیشه!فکر کردن چیزی بارشونه اینهمه سفسطه بیخود کرده ان.اصلا اگر درست خوندنه بلد بودن می دیدن شما نوشتی خط نه خط مستقیم! یعنی می تونسته هر شکلی باشه.یا اون قسمت دوست ات دارم که معادل عاشقتم بکار می ره و شما در پرانتز انصافا بازی بسیار زیبایی با آن داشته اید و اینها اصلا نفهمیده ان!من جای شما بودم این مزخرفات را پاک می کردم.عید شما هم مبارک باشد
چیزی که در نوشته های شما جلب توجه می کند بازیگوشانه بودن نوشتارتان است. انصافا" در این کار استاد هستید. این نوشته تان هم مرا به یاد ویتگنشتاین می اندازد، بخصوص آن طنازی پایانی که آدم را یاد گزاره آخر رساله فلسفی - منطقی می اندازد: شما به زبان ریاضی تحلیل می کنید و در عین حال تحلیل ریاضی را انکار می کنید. به نظر من این نمونه همان بازی های زبانی است که ویتگنشتاین می گفت...
به هر حال شادکام باشید.
یک نیاز و یک اقرار: من بدون دیگری چیزی کم دارم
یک نیاز و یک اقرار: من بدون دیگری چیزی کم دارم
یک نیاز و یک اقرار: من بدون دیگری چیزی کم دارم
مهم نیست که آن دو نقطه در چه جایگاهی قرار گرفتهاند، مهم خطی است که آن دو را به هم ربط میدهد
من با یک آدم خوب دوست نمیشوم تا یک دوست خوب داشته باشم، من دوستی خوبی با آدمی برقرار میکنم
دیگریدوستی است
دیگریدوستی است
دیگریدوستی است
من میگویم «دوستات دارم»یعنی که «عاشق تو ام».من تو را دوست دارم، من تو را دوست خود میدانم
مرز بین دوستی و عشق کجا است؟
مرز بین دوستی و عشق کجا است؟
مرز بین دوستی و عشق کجا است؟
آنها شبیه هم شدهاند
من و تو حرف هم را میفهمیم؟
سلام جناب یزدانجو. مدت زیادیست که وبلاگ شما را میخوانم و همیشه با کنجکاوی کامنتها رو هم دنبال میکنم.اما در کامنتهای اینیادداشت که خودش هم برایم مطلب الب و خواندنیئی بودطبق معمول، اتفاق جالبتری هم افتاده که بالاخره وسوسهام کرد یک بار هم که شده چیزکی بنویسم. حتما خودتان متوجه منظورم شدهاید منظورم کامنت خانم عبداللهی است که در جواب آقای عاصی و نقطه الف نوشته اند. میخواستم بگم اگر قرار باشه هیچ کس روی حرف شما و یا هر کس دیگری حرف نزند دنیای اندیشه همینی میشود که الآن هست. یعنی یک عده باید فکر کنند و بقیه هم زیر حرفهایشان خط بکشند و حفظ کنندو در کافه تحویل هم بدهند. کامنت نقطه الف و عاصی را هم خواندم. اول اینکه من نمیفهمم چرا سفسطهاینقدر تو سری خور شده. سفسطه انواع مختلف دارد وفکر کنم در مملکت ما همه فقط مثال "در پرنده است" را از سفسطه میشناسند. نخیر خانم محترم! سفسطه علم کلام است. نوعی پیشرفته از گفتگو است و اگر سفسطه و سوفسطائیان نبودند، الآن یک پای فلسفه (اگر هنوز موجود بود تازه) میلنگید. سفسطه کردن با لفاظی تفاوتهائیداردکه باید این را بداینم. بله! لفاظی یعنی سوءاستفاده از بازیهای زبان برای رسیدن به منظور مطلوب،بدون استفادهاز دلیل و منطق. اینشاید یکی از جلوههای سفسطه باشد. اما سفسطه فراتر از این مرزها حرکت می کند. سفسطه می تواند به جنگ دعوت کردن کلمات و معانی باشد. حتی مثال در پرنده است، نوعی طنز در خود دارد. که نشان میدهد زبان چقدر میتواند نارسا باشد. حالا شما طوری گفتهاید سفسطهکردهاند که انگار آمدهاند شعرهای کامران و هومن را به عربی ترجمه کردهاند با دستور زبان فرانسه! قصددفاع بیخود از این دوستانندارم. اماوقتی یادداشتهای آنها را خواندم و یادداشت شما را، راستش نتوانستم حق را به شما بدهم. اگر این دوستاندر دفتر مشقهایشان یک چنین چیزهائی مینویسند کهما بایدبرویم از آنها یادبگیریم. بماند... کامنت آقای عاصی را که خواندم به خودم گفتم این آقا هم کلهاش داغ است حسابی! برای یک متن نیم صفحهای اینهمه نوشته، حالا انگار خودم هم دچار همین میشوم. اما بگذاریدحرف دیگری هم بزنم خانم عبداللهی. بله! آقای یزدانجو نگفته بودند خط مستقیم، امااینجا شماهستید کهدارید لفاظیمیکنید. آقای یزدانجو گفتهاند خط، اما کاملش نکردهاند. متن زمین خطرناکی است. آدم اگر پایش را کج بگذارد میلغزد. و نقطه الف نکته سنجانه این ضعف متن را مورداشاره قرار دادهاند. عاصی هم نگفته که آی چرانوشتهاید خط مستقیم. واصلا چرامن نباید فکر کنم خط منظور، خط مستقیم نبوده؟ آدم کف دست بو نمی کند موقع خواندن متن که. چون میتونسته هر شکلی باشه، می تونسته خط مستقیم هم باشه. و اگر مسئله "بحث" را به حساب میآوردید و کار را به جدل نمی کشاندید میدیدید که بحث خوب از همین نکته سنجیهاست که شکل میگیرد. بعید هم می دانم آقای یزدانجو این متنها را نوشته باشند که کسی نه نیاورد روی آنها. داشن همه ما محدود است و در همین بحثهاست که چیز یاد میگیریم. وگرنه نتیجه میشودباز هیمن که هست. آدمهائی که فکر میکنند علامهدهرند و آدمهائی که فکر میکنندحرف علامه دهرها رو دست ندارد. اگراینجور بود احتمالا ما الآن هنوز داشتیم اعترافات قدیس آگوستین رادوره میکردیم. خسته شدم بس که نوشتم!!!! فکر کنم برود سه سال دیگر حوصله کنم کامنت بنویسم (جناب عاصی و جناب نقطهالف را هم بایدبروم وبلاگهایشانرا ببینم. مخصوصا عاصی که کنجکاوم ببینم چطوری بلد شده اینهمه بنویسدو چقدر دل خرسندی دارد لابد!!!! به دل نگیرید حالا) خانم عبداللهی اگر تند حرف زدم پوزش میطلبم. اما به شما توصیه می :نم چشمهایتان را بازتر کنید. جناب یزدانجو انسان محترمی هستند و خود من از خواندننوشتهها و ترجمههایشان کلی کیف کردهام و یاد گرفتهام. اما ایشان پایان اندیشه نیستند و بسیاری دیگر هستند که بسیار بسیار بیشتر میشود از آنها یاد گرفت. پس فکر نکنم نیاز باشد کسی کسی را ببخشد. تازه وقتی آدم بازتر نگاه کندمیبیند که همه ما اشتباهاتی داریم و همه ما به نسبت خودمان و به نسبت دنیا بسیار کم دانش هستیم. بعد از این به بعدش میشودنشست و درست بحث کرد ودرست یادگرفت و در دانستنشریک شد. اتفاقا خیلی خوشم آمد که این دو دوست اینقدر محکم نشستهاند و متن جناب یزدانجو رانقد کردة اندو مرزها را شکستهاند، اما احترامها را نگهداشتهاند. کاری که بیادهمهما یادبگیریم. (اه! من این همه حرف داشتم و خودم نمیدوسنتم. مادرم میگه کسی رو مسخره نکن. منم اول از کامنت جناب عاصی تعجب کردم فکر کنم خودم بدتر شدم! ) جناب یزدانجو، دست شما هم درد نکند به خاطر وبلاگ خوبتان. حالا که تا اینجا آمدهام سال 85 هم بر شما مبارک.
جناب یزدانجو من عادت ندارم اگه گهگاه کامنتی بنویسم ای میلم رو نگذارم. اما انگار این سیستم شماای میل نمی گیره. اگه خواستین ای میلم رو براتون بفرستم
این چه جورشه دیگه پیام خان! اول به این جناب پویان حال اینجوری می دی و حالا می خوای حالشو بگیری؟! با همه رفقا همینطوری تا می کنی؟ ای ول ...!
سلام آقای یزدانجوی عزیز و گرامی.من واقعا هیجانزده شدم از این که دیدم این بحث اینقدر دامنه پیدا کرده است! و با اینکه سهمیه کامنت نوشتنم واقعا پر شده اما با اجازه می خواهم باز هم ادامه بدهم: اول اینکه معلوم است که اگر شما نمی خواستید نظر دیگران را در وبلاگتان شرکت بدهید که اصلا کامنت دانی را می بستید.همه هم می دانیم که شما همیشه از مشارکت دیگران در اینجا استقبال کرده اید و برای نقد نوشته هایتان مخاطب را طبقه بندی نکرده اید! وگرنه روی سردر وبلاگ می نوشتید که فقط سفیدپوستها می توانند وارد شوند(؟!!!)این توضیح مربوط به کامنت خانم عبداللهی بود و برداشت عجیبشان از این موضوع.چرا که نوشتن کامنتهای طولانی نشاندهنده ی جذابیت متن برای مخاطب و گنجایش آن برای بسط و بحث است.مشق کردن هم که پایه ی اموختن است و خیلی هم از این موضوع خوشحال می شویم که دفتر مشقمان اینجا باشد! دوم اینکه ممنون از آقای عاصی گرامی که به پارادوکس نوشته ی من اشاره کرده اند:اینکه نوشته ام عشق امری تعریف ناشدنی است اما خودم برای آن تعریف قطعی ارائه داده ام:که البته آن تعریف مهاجم،تحمیل کننده و انتخاب نشده را برای وقوع آن بکار برده بودم که ظاهرا چندان گویا نبوده است.غرض اینکه :جایگزینی نقاط در منحنی یا اتفاقی،انتخاب نشده،تصادفی،مهاجم و یکباره است(عشق) یا بصورت انتخاب آگاهانه و نشست عامدانه و تدریجی(دوستی) که بهرحال مرز بین این دو بسیار باریک است و یا بهتر است بگوییم در بیشتر مواقع با ترکیبی از این دو مواجهیم و تفکیک این دو از هم بسیار مشکل است.درباره نظر دوم موافقم! با این پیش شرط که درصدی از عشق برای دوستی لازم است و کافی.اما درصدی از دوستی برای عشق کافی نیست.هم اینکه دوستی بدون عشق معنایی دارد درصورتیکه به عکس آن صدق نمی کند.
از کامنت واقعا جذاب آقای قربانی هم واقعا ممنون! بخصوص اینکه برای اولین بار بخاطر سفسطه کردن تشویق شده ام! بسیار ظریف و هوشمندانه نوشته شده و از خواندنش بسیار بهره بردم.ممنون از توجه و لطف شما که آنچه اندیشیده اید را به قلم اوردید که بسیار هم اشارات درستی هستند
درباره ی موضوع خط که ظاهرا بیشتر از همه بحث برانگیز شده : موضوع این است که خط اگر خط مستقیم هم نباشد، باز هم خط است:فاصله ای خواه حداقل و خواه حداکثر بین دو نقطه ، متشکل از نقاط به هم پیوسته، دوبعدی و با مختصات دونقطه سروته خط.درحالیکه یک منحنی بسته،دارای مساحت است.با محیط و فضایی تعریف شده در روی این مساحت.مثل یک زمین. یک خط با هرشکلی که دارا باشد بهرحال سروته مشخصی دارد و نقطه ها در یک مسیر مشخص به دنبال هم قرار می گیرند. درحالیکه در یک منحنی، نقاط بینهایت امکان جایگزینی دارند.بخصوص در یک منحنی با محیط منعطف.اینجا باز باید به فیگورهای "سخن عاشق"رجوع کنم که خواندنش را به شما توصیه کرده بودم!!! که وقوع آنها روی یک خط تقریبا ناممکن می شود.یعنی کماکان بر موضع منحنی باقی هستم! اما این هم هست که تاکید بر منحنی ، فقط شمایل ایده آل این رابطه در ذهن من است واگرنه به تعداد افراد بشر روی زمین ، دوستی با تعاریف مختلف و بالطبع با مختصات هندسی متفاوت وجود دارد که هرگز نمی توان درباره برتری و کهتری آن قضاوت کرد.اما درباره مرز دوست داشتن و عشق باید بگویم که با سهل خوانی آن بازی زیبای دوست ات دارم و تو را دوست می دارم را از دست داده بودم که نکته ی بسیار ظریفی بود.و این:من با یک آدم خوب دوست نمی شوم تا یک دوست خوب باشم، من یک دوستی خوب با یک انسان برقرار می کنم! عالی بود!مرسی! و البته گرچه لفظ معادله دومجهولی به مذاق خوشایند نیست اما آن جمله ی درپی آن: که نیازی به معلوم کردن مجهولات ندارد،اشاره ی بسیار زیبایی است.و این: یک نیاز و یک اقرار:من بدون دیگری چیزی کم دارم! مرسی! باید بگویم درخوانش این بار دیدم بعضی نکات را جا انداخته بودم.من هم از سهل خوانان بیزارم! باز هم ممنون از متون همیشه تامل برانگیز و بحث برانگیز شما.و خیلی هم خوشحالیم که مدرسه آنلاینی هست که می شود با دوستان مشق کرد و بحث کرد و بود و نبود
سلام دوباره آقای یزدانجوی عزیز. به قول نقطه الف گرامی، من هم هر طور حساب میکنم میبینم سهمیه کامنت نوشتنم حداقل برای دو فصل پر شده و از طرفی میترسم آقای قربانینژاد دیگر جدی جدی فکر کنند کله من کاملا مشغول ذوب شدن است!!! اما واقعا هیجانزده شدم وقتی آمدم و دیدم بحث اینطور ادامه پیدا کرده و کلی مطلب جدید برای آموختن اضافه شده باز. کامنت خانم عبداللهی هم در نوع خود جالب بود و بههرحال امیدوارم ما مرتدان مورد عفو قرار بگیریم و همچنین آرزو میکنم اندیشمندان پیشین هم شما را ببخشند. آرزوی عفو حاجل برای آقای نیچه! هم میکنم که روی حرف آن همه اندیشمند پیش از خودشان حرف زدند. بههرحال خانم عبداللهی به نکته جالبی اشاره کرده بودند و البته باید بگویم آقای قربانینژاد به نکته بسیار جالبتری در همین مورد اشاره کرده بودند. فکر کنم اگر خانم عبداللهی هم کامنت آقای قربانینژاد را بخوانند ترجیح بدهند در بحث شرکت کنند به جای طلب آمرزش برای ما. بههرحال ممنونم که فرصت خوبی برای یاد گرفتن و بحث کردن و به چالش کشیدن اندیشه در اینجا پدید آوردهاید و خوشحالم که حدس میزنم نه تنها ما را نمیبخشید، بلکه اجازه میدهید باز هم حرف بزنیم روی حرفتان. اندیشه خوب اندیشهایست به زعم من، آنقدر محکم که دهها نفر بتوانند روی آن بایستند و حرف بزنند و نه خودش فرو بریزد و نه آنها را فرو بریزاند. همیشه بیشترین خوشحالیها نصیبم میشود از آشنائی با چنین اندیشههای محکمی و یاد گرفتن از چنین اندیشههائی. ممنون. / سپاسگزار شما هم هستم نقطه الف گرامی، اول به خاطر بسط عالیئی که به بحث دادهاید و اندیشه محکمتان (که بسیار یاد گرفتم از شما) و بعد به خاطر اشارهتان به اشتباهم در کشف پارادوکس. حق با شماست. درباره مهاجم بودن عشق در وقوع کاملا با شما همعقیدهام. همین ناگهانی و نامشخص بودنش و تاکتیکهای غریب وناشناختهاش برای حمله از مواضع غیرمنتظرهست شاید که نمیگذارد مرزی مشخص برای ورودش مشخص کرد. بسیار خوب این نکته را شرح دادهاید. ممنونم. و خوشحالم که فرض دومم قابل قبول بوده./ سپاسگزار آقای قربانی هم هستم بسیار. راستش این تشویق برای سفسطه برای من هم بسیار جذاب بود. چیزهای خیلی کمی شنیده بودم درباره انواع سفسطه، اما خب! راستش پیش از این وقتی کسی میگفت سفسطه میکنم معذب میشدم، و الآن حاضرم خودم برای آقای قربانی یادداشتهایشان را تایپ کنم که درباره سفسطه بیشتر توضیح بدهند تا بیشتر یاد بگیرم. بسیار از خواندن یادداشتتان لذت بردم آقای قربانی و آموختم، همینطور از شوخیهایتان. بههرحال فکر کنم باز یادداشتم دارد طولانی میشود و ایشان هم که گفتهاند حساسند به این موضوع!/ درباره منحنی، نقطه الف گرامی به خوبی توضیح دادهاند و کما کان با نظر ایشان بسیار موافقم. و همینطور با آنچه آقای قربانی نوشتهاند. اول اینکه زبان و ذهن هر کدام به طور مستقل به اندازه کافی بازیگوش هستند و طبیعیست که در برابر خط به هر نوع خطی میتوانند برسند. و دیگر اینکه همانطور که گفته بودم مسئله خط، مسئله محدودیت و به شدت مشخص بودنش و همانطور که نقطه الف گفتهاند (و با ایشان موافقم) دو بعدی بودنش است؛ همینها دوستی را به شدت بده بستانی میتوانند بکنند. البته که خط هم ازنقاط بینهایت بیندو نقطه شکل میگیرد، اما باز هم محدودیت این نقاط بینهایت در فضا و شرایط خاص را نمیتوان ندیده گرفت. در هر نوع خطی جابجائی هر نقطهای خط را به هم میریزد (مگر اینکه نقاط به نسبت هم و با هم حرکت کنند؛ که باز تغییری در موضوع نمیدهد. راستش میتوانم بگویم دوستیئی را پدید میآورد شبیه دوستی یک سرباز صفر با یک فرمانده گردان!) اما در مساحت ماجرا فرق میکند. حرکت نقاط و تغییرشان میتوانند نوع نظم منحنی را دچار تغییر کنند، اما وجود آن را زیر سوال نمیبرند. حتی شاید با حرکت در سطوح مختلف ماجرا را سه بعدی کنند (میدانم که خیلی انتزاعی ممکن است به نظر برسد، بههرحال منظورم گستردهتر بودن سطوحیست که نقاط مشترک در آنها میتوانند پدید بیایند، فارغ از تعریف خاص برای نوع این سطوح). خلاصه اینکه قبول دارم در مساحت نقطهها بینهایتتر از بینهایت نمیشوند، اما بینهایت نقاط منحنی امکان حرکت و تغییر بیشتری را میدهند. شاید بشود گفت دوستیئی آزادانهتر و بر پایه اندیشه و انتخاب و نه در گیر جبری خطی. / بههرحال من هم اعتراف میکنم که درست نخواندهام و اصولا حداقل برای دویست سیصد بار اول! خوانش بینقص از متن به زعم من چندان ممکن نیست (اگر خوانش بینقصی وجود داشته باشد. چون تصور میکنم آدم حتی بر متن خودش هم نمیتواند خوانش کاملی داشته باشد ). و از طرفی سهلانگاریام را هم میپذیرم. جملات بسایر لذتبخشی در متن شما بودند که کاملا موافق بودم با آنها و جملاتی را هم درست نفهمیدم. مثلا جمله درخشان عدم نیاز به معلوم کردن مجهولات که نقطه الف گرمی هم بهآن اشاره کردهاند و نیز اشاره خانم عبداللهی به بازی جالب "دوستات دارم و تو را دوست خود میدانم". البته با در نظر گرفتن دوگانگی جذاب این جمله ـ پیام، چیز دیگری به ذهنخودم رسید که شاید ناقض حرف پیشینم هم باشد. راستش تصور میکنم "دوستت دارم" به نسبت فرهنگ هم پیامش تغییر کند. یعنی فکر کردم من حتی اگر در تاکسی هم به مسافر بغل دستی بگویم "دوستت دارم" احتمالا سیلی خواهم خورد!!! چون قریب به یقین احتمال میدهم برداشت مشخص از "دوستت دارم" وجوددارد و پیام مشخص این جمله حداقل در این زمانه "عشاق تو هستم" است. راستش احساس میکنم (اعتراف میکنم چندان اطمینانی ندارم) "عاشقت هستم" نوعی تابو شده، بدون مختصات خاص. یعنی در بخشی از این فرهنگ "عاشقت هستم" به شدت سانتیمانتال و به قولی لوس شده و در بخش دیگر واژه گناهالود و بخشی دیگر واژهای مقدس و دستنیافتنی و در پی اینها احتمالا "عاشقت هستم" بخش اعظم معنایش را به دوستت دارم بخشیده است و خودش تا حدودی پنهان شده و جز در موارد خاص بیرون نمیآید. روی همین حساب تصورم این است که این جمله ـ پیام، در بسیاری موارد یک سو بیشتر ندارد. (حتی شاید درباره "به تو علاقه دارم" نیز. البته اعتراف میکنم که نمیتوانم بگویم بیشک چنین بازی اسطورهای دارد و بر شاید تاکید میکنم). و تصور میکنم برای اعلام دوستی راهی جز همان جمله ـ پیام "من تو را دوست خود میدانم" نباشد و دو جمله داخل پرانتز هر کدام کارکردی متفاوت داشته باشند، علیرغم اینکه در متن (قبول دارم) کاملا میتوانند معانی مطلوب "دوستت دارم" باشند. / با آن کم دانشی که آقای قربانی نژاد گفتهاند نیز بسیار موافقم.راستش همیشه تصورم این بوده که ما لیوانی آب دردست گرفتهایم و در برابر دریائی ایستادهایم. تازه اگر تصمیم بگیریم لیوان را پر کنیم و جرات زدن به آب را داشته باشیم، چیزی بیشتر از یک لیوان نصیبمان نمیشود احتمالا. به هرحال از موضع آنکس که نداند که نداند خیلی بهتر است. / دوباره عذر میخواهم به خاطر یادداشت طولانیام. این بار هم از شما آقای یزدانجوی عزیز و هم از آقای قربانینژاد. راستش همیشه مشکلم همین صفحات سپید بودهاند که به شدت وسوسه میکنند آدم را به نوشتن. و اینم بار جذابیت بحث پیش آمده هم مطرح است، چون واقعا لذت بردهام از این همه نوشتههای خواندنی و لذتبخش شما و دوستان. و همینطور اگر دچار کژ فهمیئی شدهام نیز عذر میخواهم. بههرحال متونی هستند که بارها خواندنشان لذتبخشترشان میکند و بی شک لذت میبرم از دوباره خواندنهای این متن. آرزو میکنم سرخوش باشید و پیروز و بسیار سپاسگزارتان هستم باز به خاطر این فرصت عالی.
فکرشو می کردم که کامنتم اینقدر بحث برانگیز باشه!خوب اما خوب شد که باعث شد بحث اینقدر بیخ پیدا کنه ولی فکر نمی کردم بعد از این کامنت اینقدر مودبانه و منطقی جواب بگیرم.هرچند حرف حق زده بودم!اما با همه موافقم!آقای یزدانجوی عزیز خیلی خوب میشد شما هم نظرتان را بعد ازینهمه حرف و حدیث اینجا می نوشتید تا ما هم باز یک چیزی یاد بگیریم
از مشارکت دوستان گرامی، نقطه الف و ساسان عاصی، ممنون ام. یادداشت فوق العاده ی کاوه ی عزیز هم واقعن مرا به وجد آورد -- امیدوار ام ادامه دار باشد. در مورد خط و نقطه برای سرکار جینا خانم، ظاهرن سفسطه بیش تر از سوی من صورت گرفته، چون بدون هیچ توضیحی یک نگره ی فلسفی (نسبت باوری، رابطه انگاری) را به یک دستگاه هندسی وارد کرده ام، با این تصور که این خط خود در یک فضای سه بعدی جای می گیرد و طبعن همین حجم دوستی را شکل می دهد. باقی بقای همه ی دوستان
هر چیزی را که فکرش را میکنی خلق کن
نهراس
بنویس
بنویس
و بنویس
و آن شهر بهاربهار از محمدعلی صمیمی از آلبوم امانم بده است
بهارت سبز
دلت شاد
و فکرهای نویی که توی اون کله ات هست اجرا کن
پس بنویس
من و ما و خیلی ها منتظرند
جناب یزدانجو خجالتم دادید. ممنون. من هم کامنت اول خانم عبداللهی را که خواندم فکر میکردم که کامنتشان حسابی بحث برانگیز بشود و خوشحالم که شد و نقطه الف و جناب عاصی و شما بحث را اینقدر عالی ادامه دادید. کلی چیز یاد گرفتم. از خانم عبداللهی باید تشکر هم بکنم که باعث شدند با دو تا وبلاگ خواندنی آشنا شوم و اعتماد به نفسشان را ستایش میکنم حرف بدی هم نزده بودند که قرار باشد کسی بی ادبانه جواب بدهد. اشتباهی فقط پیش آمده بوده.
فقط من باز هم اصرار میکنم؛ سفسطه چیز بدی هم نیست و مخصوصا در زمانه ما بد هم نیست برگردیم به دوران کلاسیک و برای تقویت سخنوری و رسیدن به گفتگوی منطقی رو بیاوریم به سفسطه و مسیری را که تضمین شده یک بار دیگر طی کنیم. معلوم است که ما دوباره در انتهای مسیر فکر نمیکنیم مغز خنک کننده بدن است اما احتمال اینکه بتوانیم دوباره سوار کلاممان بشویم خیلی زیاد است. سفسطه شما هم سفسطه ای زیرکانه بود. (اگر بشود دقیقا نام سفسطه بر آن گذاشت. با اجازه پیشنهاد من نام بستری برای سفسطه است). شما گزارهتان را کامل نکردید و این شرایطی پدید آورد برای بازی و بستری شد برای سفسطه ای خوب. خانم عبداللهی گفتند شما چون اشاره به نوع خط نکرده اید خط میتواند هر شکلی داشته باشد. اما نقطه الف هوشمندانه بازی را تسخیر کردند و بحث مساحت را پیش کشیدند و جناب عاصی طرح را سه بعدی کردند و شما نیز زیرکانه در پایان از حجم دوستی صحبت کردید. همه اینها را شاید بتوان یکی از انواع نیک سفسطه دانست. یعنی استفاده از خلا گفته برای حرکت دادن متن به سوی معنای مطلوب. در زمانی که یک حقیقت بیشتر وجود نداشت این بازی معناسازی بازی زشتی به حساب میامد، اما در زمانه حقایق متکثر این بازی خدمتی است به متن و این بسط دادن تجسم امال متنی است که نمی خواهد اسیر شود. من نم دانم شما دقیقا قصد داشتید که این بازی را پدید بیاورید یا نه، اما مصادره به مطلوب می کنم و فرض را بر این میگذارم که تک تک دوستان این بازی را در این متن می خواستهاند. و فکر کنم اگر جمله تکمیلی داخل کامنت شما به اصل متن اضافه میشد هم بازی جالب میشد. چون می شود روی همین گزاره هم حرکت های جالبی کرد. امیدوارم دوستان اگر حال و حوصله اش بود بازی را ادامه بدهند. کسی چچه میداند؟ شاید از همین جا به حجرالفلاسفه رسیدیم(چشمک!) تا دوباره مثل قبل نشده ام کامنتم را تمام کنم. دست همه دوستان درد نکند. دست من که درد گرفت. زنده باد اندیشه درخشانتان رفقا.
می بینم که بیخود فکر میکردم کامنتم کوتاه شده و گول ریخت و قیافه اش را خورده بودم. انگار من هم شناگر بدی نیستم. تازه می فهمم چرا دستم درد گرفت!
سلام خدمت جناب یزدانجوی عزیز
واقعا ممنون برای این توضیح واقعا هوشمندانه که کل متن شما را روشن کرد
بله منم با اون بالایی موافقم
که بنویسید
بنویسید
بنویسید
موفق باشید
اون ترانه بهار بهار از محمد علی بهمنی است، اما اسم اون خواننده قدیمی (غیر از ناصر عبداللهی) را من هم نمی دونم! کسی می دونه؟
خانم عبداللهی بی انصاف نباشید. (ببینید چه من را فرستادید پی کارم که زیر قولم بزنما! من قول داده بودم به خودم کامنت ننویسم. حالا کامنتدونی آقای یزدانجو را اشغال ککردم بیرون هم نمیرم!!!) قصد جسارت به جناب یزدانجوی عزیز را ندارم، اما در تکمیل گفتههایم میخواهم بگویم منظورم این بود که امیدوارم همه دوستان بنویسند و ادامه بدهند و آنچه متن را روشن کرد نه فقط توضیح آقای یزدانجو بلکه مجموعا توضیح و فرض عالی نقطه الف بود و توضیحات جناب عاصی و جناب یزدانجو. یعنی کار مشترک بود به علاوه کامنت بحث بر انگیز شما. وقتی یک کار را بیاندازیم گردن یک نفر هم او را از کار انداخته ایم و هم بقیه را ندید گرفته ایم. اما با توضیح هوشمندانه که گفته اید موافقم. لطفا دسته جمعی من را ببخشید که این همه حرافی کردم. خانم عبداللهی شما هم لطفا من را ببخشید که این قدر وسط حرف تان میپرم عذر میخواهم. فکر کنم بدنباشد من و شما دو تا وبلاگ بزنیم و در آنها با هم بحث کنیم.(چشمک! ولی بد فکری هم نیستا) به من که خوش میگذرد. می ترسم اگر همین روند را ادامه بدهم کم کم هوس کنم برادران کارامازوف 2 را بنویسم.
هوا تقریبا روشن شده .. که به این وب رسیدم .. پیس یه دوست هستم می خوام این متن و جدی بگیرم اما 48 ساعت بی خوابی نمی زاره ..گیراندن آخرین پک و سریدن به رختخواب
پیام یزدانجوی عزیز
درود بر شمـــا
سال خوبی برایتان آرزو می کنم
یک خواسته ی بسیار نابجا از شما دارم.که باعث زحمت و شرم من می شود.باور کنید من هر چه سعی کردم نتوانستم فرانکولا را تهیه کنم.منتظرچاپ بعدی شدم ولی خبری نشد.حال می خواستم اگر شما نسخه ای از آن دارید را برای من بفرستید.اگر برایتان مقدور بود با ای میل من تماس بگیرید.شاد باشید و پیروز...با سپاس سروش
pink_coffee1768@yahoo.com
پیام عزیز! ممنون از نوشتهات و بحث خوب (و مطوّل)ی که اینجا راه افتاده. فقط اومدم تا بگم که من زمینخوردهاتم (بسبک قیصر بخون!) و نیازی به حالگیری نیست! :))
سلام ظهر بخیر
دیدی گفتم بنویس بنویس بنویس
خیلی ها منتظرند
پس بیخودی ناامید شدی
اون شعر از محمدعلی بهمنی است ولی خواننده قدیمی را خوب نمی شناسم
فقط می دونم که از آلبوم امانم بده است
اگر پیداش کردم یک نسخه برات
می فرستم
موفق باشی
دوستی هرچه باشد مسئاله ای ریاضی یا زبانی نیست. ریاضی نیست بدان معنا که متغیرهایش از شماره بیرون است و روابط حاکم بر این متغیرها در توابع شناخته شده ی ریاضی (حتی توابع پیچیده) نمی گنجد. زبانی هم نیست به این معنا که تنها بخش اندکی از کنش ها و واکنش های مربوط به دوستی در زبان می گنجد و حتی برخی معتقدند که دوستی از سطحی که بگذرد از دایره ی زبان خارج می شود. شاید این حرف دکتر حق شناس اشاره به همین موضوع داشته باشد که می گوید: زبان گذرگه شنگولکان بازاری است/تو پای بر سر دل نه که میر آن حرمی
Post a Comment
<<< صفحه ی اصلی