سالی به از این سال ها
این که به نسبت سابق کمتر مینویسم دلایل متعددی دارد، یکی هم آن که من مدتها است با فضای وبلاگستان مشکل پیدا کردهام، با این همه برای هرکسی که در این فضا مینویسد احترام عام قائل ام، و احترام خاص برای آنهایی که با صداقت و جسارت بیشتری مینویسند (سوای دوستان شخصی، کتابچه، مجید زهری، سیبستان، هنوز، و ... را هرگاه که حوصلهیی بوده خواندهام و خیلی از نوشتههاشان را هم قابلتامل یافتم). هرچه باشد، اینهایی که هنوز مینویسند احتمالن از نسلی رو به انقراض اند: وقتی به نسل بعد از خودم نگاه میکنم – همان دانشجویانی که 5 تا 10 سال بیشتر با من فاصلهی سنی ندارند اما دنیاهاشان اصلن ربطی به من و ما ندارد، میفهمم که این شوری که هنوز در وجود بعضی از جوانترها زنده مانده چه ارزنده است: آنها دستکم وجود دارند، آن هم در این زمانهی عسرت اندیشه – من به آیندهی این نسلی که دارد میآید اصلن خوشبین نیستم.
از این که بگذرم، به رسم مرور سالانه: سالی که گذشت از هر جهت برای من تعیینکننده بود. خیلی عوض شدم. دید ام نسبت به خیلی چیزها عوض شد؛ بدبین و ناامیدتر شدم؛ به هر رو، بعضی از ترینهایام هم در این سالی که گذشت اینها بودند:
مهمترین رخداد شخصی: «توهمزدودگی» یا همان «سرخوردگی»
(از تنهاییها و تکافتادگیها گرفته تا بیماریهای جسمی و خستگیهای روانی و فرسودگی در فضای عمومی و نهایتن پی بردن به بیزاری عمیقی که همهی وجودم را فرا گرفته)
تلخترین رخداد شخصی: دور افتادن از عشقام، ادبیات (نوشتن / خواندن)
(در یک سال گذشته فقط یک داستان کوتاه نوشتم. طرحهایی داشتم که به آنها حتا فکر هم نکردم. مقالاتی بود که باید مینوشتم و انگیزهیی برای عرضهشان نداشتم – مخصوصن مقالههایی که دوست داشتم دربارهی «مشروطهی ایرانی» آجودانی و «معمای هویدا» ی میلانی بنویسم، و همینطور نوشتهیی در نقد «کار روشنفکری» بابک احمدی، یا مقالههایی در زمینهی فلسفه یا نظریهی ادبی. در حیطهی فعالیت حرفهیی ترجمه را مثل سابق ادامه دادم، البته بی هیچ انگیزهیی برای ترجمههای تازه. کتابهایی که امسال منتشر کردم اینها بود: «صید قزلآلا در آمریکا» و «آشنایی با ماکیاوللی» – دو تا از ترجمههای سابقام، «لذت متن» و «فوکو را فراموش کن»، هم با ویرایش مجدد منتشر شدند و «سخن عاشق» هم تجدید چاپ شد. کار در «نشر مرکز» هم به قوت خود باقی است. علاوه بر مسئولیتهای سابق، سرپرستی و ویراستاری مجموعهیی را بر عهده گرفتم با عنوان «اندیشهگران انتقادی» که هر مجلدش در معرفی یکی از متفکران معاصر است و ویژگیهای خاص خودش را دارد – دو کتاب اول همین روزها به بازار میآیند: «پل دومان» با ترجمهی من و «موریس بلانشو» با ویرایش من ... خب، گفتم که، کار ترجمه را دیگر با جدیت دنبال نخواهم کرد – دو ترجمهی دیگر هم دارم که سال آینده منتشر میشوند، و احتمالن دیگر دست از کار میکشم. چرا انکار کنم: تغییر اساسی دیدگاهام البته مرا نسبت به ادامهی این مسیر مردد کرد، اما برخوردها و بازتابها هم مهر تاییدی بود بر این که باید، شاید برای همیشه، با این دنیا وداع کنم. ترجمهی آثار ادبی را که دیگر اصلن ادامه نخواهم داد و ترجمهی فلسفه و نظریهی ادبی را هم دیگر جدی نمیگیرم. سوای کتابها، یکی دو سخنرانی و یکی دو مصاحبه هم داشتم که همینجا اشاراتی به آنها کردم. ضمنن، در مورد اوضاع نقد و نظر دربارهی کتاب و ادبیات هرازگاهی نظراتی دادم مبنی بر این که جو رایج را مسموم و محقر میدانم: باندبازی، فاشیسم فرهنگی – بگذریم از این که مواضعی که در مورد انتخابات گرفتم، و واکنشهایی که دیدم، مزید بر علت شد تا بهانهیی باشد برای این که من هم متقابلن ارتباطام را بهکل با دنیای رسانههای فعال در این عرصهها قطع کنم)
مهمترین رخداد ایرانی: انتخابات ریاست جمهوری
(نظراتام نسبت به دورهی برگزاری انتخابات قدری عوض شده، اما نه در نتیجهی پیآمدهای آن بل به دلیل شناخت بیشتر از ایرانیت؛ گمان میکنم که زیادی خوشخیال بودهام: دچار این توهم بودم که با این کارها میشود چیزی را نهادینه کرد، غافل از این که جز آن نهاد ایرانیت ظاهرن هیچ چیز در وجود ایرانی نهادینه نخواهد شد. گفتم که، اگر مشارکتیهای مدعی فقط بیست درصد از حامیان خاتمی را برای خود نگه داشته بودند الان معین رئیسجمهور بود؛ این را هم الان میگویم که، اگر معین فقط در ده دقیقه توانسته بود ارتباط محتوم عدالت و آزادی را با دو سه مثال ملموس در تلویزیون توضیح دهد باز هم الان او رئیس جمهور بود: هرچه باشد، ما ملتی هستیم که تعیینکنندهترین تصمیمها را در کمترین زمان ممکن میگیریم و بیشترین تغییرها را با بیشترین شتاب ممکن انجام میدهیم. این قول که تاریخ را تصادف میسازد نه تفکر، مصداقاش مای ایم؛ همچنان که این قاعده که تصادف را میشود با تفکر هدایت کرد، مستثنایاش ما)
مهمترین رخداد جهانی: کاریکاتورهای دانمارکی
(عجیب این که کمترین نوشتههای قابلتامل را در همین زمینه خواندم در حالی که حرفهای بسیاری در این باره میشد گفت، مثلن این که سخن گفتن از دین بهصورت یک کلیت یکدست و یکپارچه کارساز نیست و بنابراین تعریف نسبت دو عامل عمومی آزادی بیان و اهانت به عقاید هم به این شکل انتزاعی روشن نخواهد شد: تجربهی دین"ها" است که آنها را از هم متمایز کرده، انگیزهی مومنان را تامین و عملکردشان را تضمین می کند: تاریخی دیدن دین)
مهمترین تجربهی ایرانی: اکبر گنجی
(دیروز روزی بود که گنجی باید آزاد میشد. کجا شد آن همه غوغای مجازی؟! گمان نمیکنم دیگر هیچ بنیاد برجستهی بینالمللی و نویسنده و روشنفکر و چهرهی سرشناس اروپایی و آمریکایی مانده بود که خواستار آزادی گنجی نشده باشد، با این همه او آزاد نشد. چرا؟ چون بهجای آن چهارصد پانصد نهاد و نویسندهی جهانی، گنجی باید چهار پنج هزار هوادار ایرانی میداشت – که نداشت)
مهمترین تجربهی جهانی: پیروزی حماس در انتخابات فلسطین
(سوای همدلی یا ناهمدلی با حماس، انتخابات فلسطین این درس را داشت که انتخابات بخشی از وسیلهی دموکراسی است و دموکراسی هم فقط یک وسیله است نه هدف)
مهمترین بحران ایرانی و جهانی: مسالهی هستهیی ما
(حرفی نیست، الا این که به دست آوردن فنآوری تولید بنزین هم بد فکری نبود)
خب، اینها بخشی از ترینهای من در دنیاهایی بود که سال گذشته تجربه کردم، با بسیاری ترها و ترینهای خوب و بد دیگر. سالی که گذشت برای من سال خوبی نبود، و هرچه بود، خوش و ناخوش، با خوب و بدش گذشت. این هم از سال سی سالگی من.
سرانجام هم سپاس، از همهی شما که به هر رو خوانندهی این نوشتهها بودید و هرازگاهی نظر هم دادید. امید که سالی که گذشت خوش بوده و سالی که میآید خوشتر باشد.
از این که بگذرم، به رسم مرور سالانه: سالی که گذشت از هر جهت برای من تعیینکننده بود. خیلی عوض شدم. دید ام نسبت به خیلی چیزها عوض شد؛ بدبین و ناامیدتر شدم؛ به هر رو، بعضی از ترینهایام هم در این سالی که گذشت اینها بودند:
مهمترین رخداد شخصی: «توهمزدودگی» یا همان «سرخوردگی»
(از تنهاییها و تکافتادگیها گرفته تا بیماریهای جسمی و خستگیهای روانی و فرسودگی در فضای عمومی و نهایتن پی بردن به بیزاری عمیقی که همهی وجودم را فرا گرفته)
تلخترین رخداد شخصی: دور افتادن از عشقام، ادبیات (نوشتن / خواندن)
(در یک سال گذشته فقط یک داستان کوتاه نوشتم. طرحهایی داشتم که به آنها حتا فکر هم نکردم. مقالاتی بود که باید مینوشتم و انگیزهیی برای عرضهشان نداشتم – مخصوصن مقالههایی که دوست داشتم دربارهی «مشروطهی ایرانی» آجودانی و «معمای هویدا» ی میلانی بنویسم، و همینطور نوشتهیی در نقد «کار روشنفکری» بابک احمدی، یا مقالههایی در زمینهی فلسفه یا نظریهی ادبی. در حیطهی فعالیت حرفهیی ترجمه را مثل سابق ادامه دادم، البته بی هیچ انگیزهیی برای ترجمههای تازه. کتابهایی که امسال منتشر کردم اینها بود: «صید قزلآلا در آمریکا» و «آشنایی با ماکیاوللی» – دو تا از ترجمههای سابقام، «لذت متن» و «فوکو را فراموش کن»، هم با ویرایش مجدد منتشر شدند و «سخن عاشق» هم تجدید چاپ شد. کار در «نشر مرکز» هم به قوت خود باقی است. علاوه بر مسئولیتهای سابق، سرپرستی و ویراستاری مجموعهیی را بر عهده گرفتم با عنوان «اندیشهگران انتقادی» که هر مجلدش در معرفی یکی از متفکران معاصر است و ویژگیهای خاص خودش را دارد – دو کتاب اول همین روزها به بازار میآیند: «پل دومان» با ترجمهی من و «موریس بلانشو» با ویرایش من ... خب، گفتم که، کار ترجمه را دیگر با جدیت دنبال نخواهم کرد – دو ترجمهی دیگر هم دارم که سال آینده منتشر میشوند، و احتمالن دیگر دست از کار میکشم. چرا انکار کنم: تغییر اساسی دیدگاهام البته مرا نسبت به ادامهی این مسیر مردد کرد، اما برخوردها و بازتابها هم مهر تاییدی بود بر این که باید، شاید برای همیشه، با این دنیا وداع کنم. ترجمهی آثار ادبی را که دیگر اصلن ادامه نخواهم داد و ترجمهی فلسفه و نظریهی ادبی را هم دیگر جدی نمیگیرم. سوای کتابها، یکی دو سخنرانی و یکی دو مصاحبه هم داشتم که همینجا اشاراتی به آنها کردم. ضمنن، در مورد اوضاع نقد و نظر دربارهی کتاب و ادبیات هرازگاهی نظراتی دادم مبنی بر این که جو رایج را مسموم و محقر میدانم: باندبازی، فاشیسم فرهنگی – بگذریم از این که مواضعی که در مورد انتخابات گرفتم، و واکنشهایی که دیدم، مزید بر علت شد تا بهانهیی باشد برای این که من هم متقابلن ارتباطام را بهکل با دنیای رسانههای فعال در این عرصهها قطع کنم)
مهمترین رخداد ایرانی: انتخابات ریاست جمهوری
(نظراتام نسبت به دورهی برگزاری انتخابات قدری عوض شده، اما نه در نتیجهی پیآمدهای آن بل به دلیل شناخت بیشتر از ایرانیت؛ گمان میکنم که زیادی خوشخیال بودهام: دچار این توهم بودم که با این کارها میشود چیزی را نهادینه کرد، غافل از این که جز آن نهاد ایرانیت ظاهرن هیچ چیز در وجود ایرانی نهادینه نخواهد شد. گفتم که، اگر مشارکتیهای مدعی فقط بیست درصد از حامیان خاتمی را برای خود نگه داشته بودند الان معین رئیسجمهور بود؛ این را هم الان میگویم که، اگر معین فقط در ده دقیقه توانسته بود ارتباط محتوم عدالت و آزادی را با دو سه مثال ملموس در تلویزیون توضیح دهد باز هم الان او رئیس جمهور بود: هرچه باشد، ما ملتی هستیم که تعیینکنندهترین تصمیمها را در کمترین زمان ممکن میگیریم و بیشترین تغییرها را با بیشترین شتاب ممکن انجام میدهیم. این قول که تاریخ را تصادف میسازد نه تفکر، مصداقاش مای ایم؛ همچنان که این قاعده که تصادف را میشود با تفکر هدایت کرد، مستثنایاش ما)
مهمترین رخداد جهانی: کاریکاتورهای دانمارکی
(عجیب این که کمترین نوشتههای قابلتامل را در همین زمینه خواندم در حالی که حرفهای بسیاری در این باره میشد گفت، مثلن این که سخن گفتن از دین بهصورت یک کلیت یکدست و یکپارچه کارساز نیست و بنابراین تعریف نسبت دو عامل عمومی آزادی بیان و اهانت به عقاید هم به این شکل انتزاعی روشن نخواهد شد: تجربهی دین"ها" است که آنها را از هم متمایز کرده، انگیزهی مومنان را تامین و عملکردشان را تضمین می کند: تاریخی دیدن دین)
مهمترین تجربهی ایرانی: اکبر گنجی
(دیروز روزی بود که گنجی باید آزاد میشد. کجا شد آن همه غوغای مجازی؟! گمان نمیکنم دیگر هیچ بنیاد برجستهی بینالمللی و نویسنده و روشنفکر و چهرهی سرشناس اروپایی و آمریکایی مانده بود که خواستار آزادی گنجی نشده باشد، با این همه او آزاد نشد. چرا؟ چون بهجای آن چهارصد پانصد نهاد و نویسندهی جهانی، گنجی باید چهار پنج هزار هوادار ایرانی میداشت – که نداشت)
مهمترین تجربهی جهانی: پیروزی حماس در انتخابات فلسطین
(سوای همدلی یا ناهمدلی با حماس، انتخابات فلسطین این درس را داشت که انتخابات بخشی از وسیلهی دموکراسی است و دموکراسی هم فقط یک وسیله است نه هدف)
مهمترین بحران ایرانی و جهانی: مسالهی هستهیی ما
(حرفی نیست، الا این که به دست آوردن فنآوری تولید بنزین هم بد فکری نبود)
خب، اینها بخشی از ترینهای من در دنیاهایی بود که سال گذشته تجربه کردم، با بسیاری ترها و ترینهای خوب و بد دیگر. سالی که گذشت برای من سال خوبی نبود، و هرچه بود، خوش و ناخوش، با خوب و بدش گذشت. این هم از سال سی سالگی من.
سرانجام هم سپاس، از همهی شما که به هر رو خوانندهی این نوشتهها بودید و هرازگاهی نظر هم دادید. امید که سالی که گذشت خوش بوده و سالی که میآید خوشتر باشد.
20 نظر:
پيام حالا که داره سال تموم ميشه بگو ببينم اين ليست کناری پيوندها رو تو روی چه حساب و کتابی انتخاب کردی؟ اين رو می پرسم چون وبلاگ خودم جزوش نيست و نمی دونم چرا نيستم و اينها چرا هستن!
ميداني پيام، ده سالي از تو جوانتر هستم و كمي اميدوارتر از تو- احتمالاً-
اصلاً علاقهاي ندارم بگويم بايد اميدوار بود و... اصلاً در حدي نيستم كه بخواهم به تو اين حرفها را بزنم. ولي فقط به عنوانِ يك توصيه: جستجويِ بيپايانِ پوپر را يكبار بخوان. زندگي سراسر حل مسئله است را هم. زياده عرضي نيست. اميدوارم امسال برايت بهتر باشد.
روشن فکرانه(معنای ایرانی) ابراز نا امیدی می کنی شاید نیاز به حمایت داری!
اون قضيه بنزين خلي جالب بود...و جالبتر اونكه من هم ديشب داشتم به همين بنزين و قير و سوخت هواپيما و پالايشگاههاي ايران فكر ميكردم!
راجع به ليست پيوندها: از آن جا كه بلاگ رولينك فيلتر بوده، من خودم هم مدت ها است كه نديده ام در اين فهرست چه هست و چه نيست، اما حتمن حق با شما است -- به يك بازبيني نياز دارد
واقف عزيز، ممنون از راه نمايي هات. «جست و جوي بي پايان» كه حرف هميشه است؛ «زندگي سراسر حل مسئله است» را هم با اجازه ات خودم ويرايش كرده بودم! من هم اميدوار ام سال آينده سال خوب (تر) ي باشد
پیام ِ عزیز!
بروید به این سایت تا با روشی که توضیح داده است بتوانید لیستِ "بلاگ رولینگ" تان را بر صفحه ی وبلاگ دوباره ببینید و ببینیم:
http://www.lostlord.com/blogrolling_filtering_problemPost0892.pos
با سلام آقای یزدانجوی گرامی
گزارش جالبی از فعالیتهای سال گذشته ی خود ارائه نموده اید. اما با احترام به تصمیم شما که به یقین با توجه به جوانب گوناگون زندگی خود گرفته اید، به نظرم اگر شما و امثال شما به کار خویش ادامه ندهید چه کنیم؟ نیک می دانم که به کار خویش عشق می ورزید کما اینکه من هم نقشه های زیادی دارم ولی بیشتر مواقع نا امید می شوم وقتی واکنشها و تمام آنچه را بر شمردید می بینم. اما پرسش این است : پس چه کنیم؟ ما با کار فکری ، نوشتن و ترجمه زنده ایم و اگر آنها را کنار بگذاریم می میریم، غیر از این است؟ پس باید تا آنجا که می توانیم پیکار کنیم و کار گرچه می دانم گاه مخاطب آنها بسیار اندکند. در ضمن نمی دانستم که ترجمه هم می کنید. به هر تقدیر برای شما انسان والا و پر کار سالی سرشار از شادکامی و کامیابی آرزو می کنم و به رغم تردید و نگرانیهای خودم آرزو می کنم که به جای ناامیدی ، بتوانیم در ادامه ی کار فرهنگی خودمان مصمم باشیم.
پیروز باشید
مخلوق عزيز، از لطف ات ممنون. راستي يادم رفت اسم دوست بي نام اول را بپرسم. ويژه ي عزيز، از بابت نوشته ي پرمهرتان ممنون
آقای یزدانجوی عزیز، "ترینها"ی شما هماز آن یادداشتهائی بود که نزدیک آخر سال خیلی منتظرش بودم. راستش از خواندنش هم خوشحالم وهم ناراحت... خب! باید اعتراف کنم دلم گرفت وقتی خواندم میخواهید از ترجمه دور شوید. متنهای خیلی خوبی رابا ترجمه شما خواندهام که هیچوقت فراموش نخواهم کرد، بارهاگفتهام. البته خواست شماست،بااینحال آرزو دارم حتی کم هم شده باز مهمان ترجمههای خواندنیتان از متنهای خوب باشیم. والبته امیدوارم فرصتهای خوبی پدید بیاید برای بازگشتن به سوی عشقتان (این معشوق فتان عجیب دل و جان آدم راتسخیرمیکند.دوریاش سختاست.) وهمینطور باز امیدوارم که اینجا باز هم خواننده یادداشتهایتان باشیم. / درباره دیگر ترینها... به نکات بسیار خوبی به خوبی اشاره کرده بودید. راستش بعضی از ترینها که گفتید چندان درگیرم نکرده بودند، اما بعضی دیگر (مثل مهمترین تجربه و رخدادایرانی و همینطور مهمترین رخدادجهانی) واقعا بسیار مهم بودند. آنچه در موردآقای گنجی گفتید... حرف حق است. راستش گاهی حیرت میکنم از این افسانه غریب جاری. آدمها در سرزمین ما غیب میشوند. هزاران نفر آدم هستند و لحظهای دیگر نیستند. عجیب است... / جملاتی که در خطوط پایانی رخدادایرانی نوشته بودید را چندبار خواندم. اشاره درخشانی بود. راستش گرچه قاعدتا نباید لذتبخش باشد امالذت بردم؛ از این اشاره./فناوری تولید بنزین! عالی بود... حرفی نیست! بسیار عالی بود... /خب... راستش برای امسال که گذشت مدام آن شعر زندهیاد شاملو که با سه "سال" شروع میشود در ذهنم چرخیده... بهخاطر چند اتفاق خاص نمیتوانم بگویم مطلقا سال بدی بود. اما سال بدی بود.گاهی فکر می کنم شاید اگر چنداتفاق خوب نبود حتی نمیشد گذراندش... امید هنوز هزینهای ندارد. راستش امیدوارم که سال آیندهسال خوبی باشد. امیدوارم.../ آرزو میکنم شما هم سال خوبی در پیش داشته باشید. زیاد آموختم ازاینجاو لذت بردم ازمتنهای خوب و خواندنی که سپاسگزار شمایم. جداً امیدوارم که سال خوبی در پیش داشته باشید و نوروز فرخندهای نیز. باز هم سپاسگزارتانهستم. سرخوش باشیدوپیروز.
سلام آقای یزدانجوی عزیز!یک روز مانده به آخر سال می توانیم این آزادی را به بهانه های سرخوشی اضافه کنیم .چه خوب...فقط حیف که اخبار شادی بخش درباره تمام شدن یک محکومیت است و نه پس گرفتن روزهایی که نباید توی چهار دیواری می گذشت.بهرحال...از وقتی که این خبر را شنیدم دارم به این فکر می کنم که خود آقای گنجی هم الان خوشحال است یا نه؟منظورم حالاست که دوباره به جمعیت بر می گردد.حالا که خیلی چیزها در اطرافش.و هم در نگاه اش.عوض شده...واقعا حال اش خوب است؟ آن محرومیت هیچوقت اندازه ی این محدودیت ابدی نمی شود.چهارچوبی که شاید ...بهرحال دیدن همیشه زیباست.به هر قیمتی
به نظرم روزهای آخر سال تنها دورانی هستند که ما در گذشته می گذرانیمشان.یعنی در همان حال که ذهنمان زندگیش را در سال جدید شروع کرده خودمان هنوز در سال گذشته به سر می بریم.در نتیجه می توانیم آخرین تکه های مربوط به سال گذشته را هم در مدت باقیمانده مثل یک شخص سوم جمع و جور و مرتب کنیم.واقعا معرکه است! بهرحال امیدوارم که زندگی ماضی بعید این روزهای آخر برای فرانکولا هم سرخوشانه بگذرد و این گلایه ها را با خودش به هزاروسیصدوهشتادوپنج نبرد
درباره شادی آزادی حرف خوبی زدید چون ما همیشه وقتی می رسیم یادمان می رود قبلا چقدر منتظرش بوده ایم.حتی وقتی که حقمان باشد...راستی دوری از ادبیات رخداد است؟ بهرحال بازگشت به آن رخداد خوبی خواهد بود!
با آرزوی سالی به از این سالها...نه:که بهتر از این سالها.همیشه سرخوش باشید!
به امید خواندن دوباره اثرات ادبی فرانکولا
ای بابا. آخه چرا؟؟؟چرا حال ما رو می گیرید آقای یزدانجوی عزیز.
تلخ ترین قسمت این نوشته به نظر من اونجایی بود که نوشته بودید ترجمه ی ادبی رو می ذارید کنار. خب یک دلیلی هم می نوشتید برای خالی نبودن عریضه.
بعدش هم آخه چرا؟؟؟؟؟؟؟؟:((
آدم خودش که حالش گرفته است انگار که هیچ چیز خاصی نیست و اصلا همینه که هست ولی من یکی اصلا نمی تونم این رو که حال دوروبریام گرفته باشه. نمی دونم چی کار می شه کرد . حداقلش همین بود که بیام بگم من با وجودتون خیلی حال می کنم و چیزایی که می نویسید و ترجمه می کنید و ویرایش و anything. خلاصه که thanks for being.
راجع به ترجمه ی ادبی هم یک تجدید نظری بکنید. آخه کی می تونست بهتر از شما صید قزل الا رو ترجمه کنه؟
چند وقت پیش توی وبلاگم مطلبی راجب ترجمه نوشتم وسعی کردم به عنوان یه مخاطب غیر حرفه ایه فلسفه نیازم رو به تالیف به همه قلم بدستان بفهمونم.نمیدونم از اینکه میخواید کار ترجمه رو رها کنید خوشحال باشم یا نارحت.با این حال امیدوارم سالی پرکاری داشته باشید. معتقدم نسل من- 21 سالمه-به متفکرانی مثل شما که فاصله ی سنی چندانی با هم نداریم نیازمنده .سال خوبی داشته باشی .صد سال به از این سالها.
سلام. عرضی نیست جز تبریک سال نو و شروعی دوباره. سالی پربار و نیکو برایتان آرزومندم. یا علی
عید نو
دوستان و دشمنان !
بی اعتنا به ماه و فصل،
و سنت و مراسم،
طبیعت فرهنگ آدمی،
با جوانه ی اندیشه ای نو،
به آنی بهار می شود.
بهار رسیده است!
افکار را، از افسانه های کهنه ی باستان پرستانه،
این ابزار یهودیان برای ایجاد جدایی،
خانه تکانی کنیم،
به نوگزینی گمان و گمانه ها،
در سرشت و سرنوشت مردم ممتاز شرق میانه بپردازیم
کنده ی پوسیده ی باستان ستایی را،
که راه بند اتحاد ملی و منطقه ای
و طلب کار میراث دروغین از مسلمین است،
از پیش پای دانش تاریخ برداریم
و به ساقه ی بالنده ی «تاملی در بنیان تاریخ ایران»،
نور و نم برسانیم.
در جای این شادمانی ها، که همزمان با جشن پوریم،
فراهم کرده اند،
عزای امحاء کامل اجدادمان را،
در آن قتل عام پلید بگیریم
و اجازه ندهیم خون آن همه خردمند،
در توطئه ی سکوت و نیز صحنه آرایی آیینی و تاریخی
یهود ساخته، یکسره لوث شود.
شکوه شرق میانه ی کهن پیش از پوریم،
و وام آدمی به سعی ساکنان آن،
در نوگشایی دشوار جاده ی تمدن را باز گوییم
و بیان کنیم که آن مردم ممتاز،
در کشتار کین توزانه و کامل پوریم،
یکسره نابود شدند.
و از باز آفرینی سلیم اسلام،
پس از آن نسل کشی تمام،
همه جا، به کفایت و تکرار، روایت کنیم....
عید برملا شدن جنایات پوریم
و نوسازی بهارانه ی فرهنگ و هویت ملی،
بر دشمنان جعل و دروغ، مبارک باد!
+ نوشته شده توسط ناصر پورپیرار در سه شنبه يکم فروردين 1385
Sahand
salam.in taraneh ra man ke nashnideam.khoshbehale bahar.ke hesi.esmi dashte.budeh.hanuz ham hast.bazia ham dige nemitunand bashand.hata agar bekhahand.nemitunand.esm nashodand.hes ham nashodand.hichi namund baraye inke taraneii ham beshavand.movafagh bashid!va baharetan hamishegi bad.
I wouldn't announce it publically in my blog, that i am not going to write anymore, if i were you ! It's absolutely normal and common this feeling, and you are way too far from a commoner, like i know you, and i know quite very well! Every single artist or thinker or whatsoever, sooner or later has to get used to these desperate boring moments of artistic life, and obviously goes over it vaaaaarious times, you too, will.
But writing about it like a lifelong decision is too mcuh, and it's what i defintily do not support, and do not agree with...no way, you are starting to sound like a itchy-break-herated boy in adulescence !!!!!
Come to your senses, man !
هر کی روش ارسال فکس بوسیله اسکنر رو میدونه به من یه اطلاعی بده. بابا دارم میمیرم از بس که به این و اون التماس کردم
صفورا هنرمند
Safourahonar@Yahoo.com
سلام.چی جز سال نو مبارک.بلاخره ما هم دیگری بزرگ ایم .
Post a Comment
<<< صفحه ی اصلی