فرانكولاژ: هزلگويي ذهني تبدار
معصومه علياكبري*
به نظر من انگيزهى نقد يك اثر هنگامى پديد مىآيد كه اثر بر يكى از قواي احساس، فاهمه، يا وجدان (حداقل بر يكي از آنها) اثر بگذارد. اما «فرانكولا» چنين اثري بر من نگذاشت. پس نميخواهم آن را نقد كنم. آنچه مينويسم حرفهايي است كه بعد از خواندن «فرانكولا» و به سائقهي آشنايي قبلي با بعضي ترجمههاي يزدانجو (كه گاه معرفي و نقدشان كردهام) به ذهنام هجوم آورد و مرا وا داشت تا به صورت يادداشتي بر «فرانكولا» آن حرفها را سروسامان دهم.
پيام يزدانجو اطلاعات فلسفى و ادبىاش را به هم درمىآميزد. از اين به آن ورود مىكند و چيزى به نام داستان - گزارش روزانه (ى احتمالاً فلسفى) پديد مىآورد. اطلاعاتى كه از دانش هرمنوتيك دارد به اضافهى مطالعات ادبىاش با همديگر ممزوج شدهاند و حاصلى به بار آوردهاند به نام «فرانكولا» كه بهتر است بخوانيماش «فرانكولاژ». چون كولاژي است از بعضي شخصيتهاي شناختهشدهي داستاني به اضافهي نظريات بيوتكنولوژيكي و شبيهسازيهاي مجازي و ژنتيكي. اين كولاژ فاتحهى بشريت را مىخواند در پيمودن قلههاى كمال ِ نه خير، بلكه شرّ! فرانكولا، ابرانسان ساختهى دست يزدانجو، تركيبى است از فرانكشتاين و دراكولا. اين رويهى قضيه است. پشت قضيه مىشود همان ناتوانى بشر در رسيدن به معراج شرّ و برهم خوردن همهى مرزها. يعنى اين كه آن نظريات انسانشناختى فرانكشتاين و استوكر بر مبناى انسانسازيهاى مجازى تركيب شوند، حاصلاش مىشود انسانهاى بىروح و سردى كه حتا عرضهى خشونت ورزيدن را هم ندارند. همه چيزشان در اختيار يك دكمه است در دست اربابهاى صنعت فرامدرن شبيهسازى.
فرانكشتاين خالق به جاى مخلوقاش با دراكولا (مخلوق استوكر) به هم مىآميزند تا اسم تركيبى و جذاب موردنظر پيام يزدانجو را بسازند. اين هر دو اسم مىشوند نماد خباثت ذات انسان امروز. يكى با كشتن و ديگرى با خونخوار پروردن اين خباثت را به نمايش مىگذارند. به همين دليل هم يزدانجو معتقد است كه قهرماناش يا همان پرومتهاش (كه اصلاً معلوم نيست چرا پاى پرومته به وسط ماجرا كشيده مىشود؟!) يك «ويرانساز» است.
يزدانجو «ويرانساز» را اين گونه معنا مىكند: ويرانساز يعنى هم ويران مىكند هم مىسازد. چه چيز را مىسازد؟ ويرانى را. ويرانساز يعنى كسى كه ويرانى را آباد نمىكند، بلكه آبادها را ويران مىسازد. تأمل بر اين مفهوم مىتواند يكى از نكات قابل توجه و احتمالاً مورد نظر يزدانجو باشد. حاصل و برآورد همهى نظريات مدرن و پسامدرن به آفرينش (يا بهتر است بگوييم به جعلِ) انسانى ختم شده كه هر چند جوهرهاش خشونت است اما توان خشونت ورزيدن هم ندارد. خشونتاش از شدت تكثير در همانندسازى شدهها و در يك فضاى سرد و خنثا، بىبو و بىخاصيت مىگردد. اگرچه اين سيلان سرد خنثا، خود مىتوانسته حاصل خشونت باشد، اما اكنون خشونت را هم بىخاصيت و عاجز كرده است. تكثير خشونت به ناتوانى خشونت انجاميده است و شايد اوج ويرانسازى همين باشد. البته اينها كه نگارنده مىنويسد بخشى به خاطر تصريح كلامى خود يزدانجو است نه اين كه خواننده بر اثر تاملات ژرف فلسفي و انسانشناختي در متن پيچيدهيي به نام «فرانكولا» به آن رسيده باشد. در واقع خواننده براي فهم چنين امري اجتياجي ندارد كه خود را به دردسر بياندازد و زحمت بكشد تا معناي پنهان يك اثر فلسفي را كشف كند.
نكتهى دوم قابل تأملى كه مىتوان از لابهلاى توضيحات يزدانجو به دست آورد، جنگ نظريهها و بحثهاى فلسفى با علوم بيوتكنولوژيكى و علم شبيهسازيهاى مجازى است. در اين جنگوجدلها تفاوت ميان شبيه و اصل از ميان مىرود. يزدانجو با وارد كردن اين بحثها به فضاى داستان - گزارشاش مىخواهد نشان دهد كه از اساس ميان واقعيت و حقيقت هم تفاوت و فاصلهيى نيست. از همان قديم هم معلوم نبوده كه كدام، كدام است. براى همين دامنهى بحثاش را مىكشاند به دوران باستان و از يونان قديم مىگويد و ايران قديم كه نماد دو تمدن شرق و غرب بودهاند. دو تمدنى كه يكى نماد واقعيت بوده است و ديگرى نماد حقيقت. اما كدام حقيقت؟ كدام واقعيت؟ تعريف همه چيز مديون صنعت زبانى بشر است. بشر يونانى خوب توانسته از امر مقدس، تقدسزدايى كند؛ و ايرانى هم خوب توانسته يك امر نامقدس را مقدسنما سازد. يعنى يونانىها توانستند حقيقت متافيزيكى را واقعيت فيزيكى بخشند و ايرانىها هم بهخوبى توانستند از يك واقعيت فيزيكى يك حقيقت متافيزيكى خلق كنند (البته فراموش نكنيد كه اينها اظهارات پرومتهى پسامدرنِ پيام يزدانجو، يعنى فرانكولا است و اظهاراتى فرانكولاژى است). نتيجهى اين صنعت زبانىِ بشر در هزارهى سوم اين شده است كه مرز ميان فيزيك و متافيزيك و مقدس و مقدسنما به هم خورده است و همه چيز در بىاعتبارى مطلق غوطهور است. از حق نگذرم كه اين بحث جالبى است كه يزدانجو پيش كشيده است. اما اين كه توانسته باشد اين بحث را در جايگاه داستانى و روايتى خود خوب تعبير و توجيه كند، فراوان مورد تشكيك است. براى همين مىگويم اين داستان - گزارش روزانه بهجاى اين كه تبديل به اثر ادبى - فلسفى شود، تركيب و كولاژى از دانستهها و توانستههاى يزدانجو از عالم فلسفه و ادبيات است. به همين دليل هم نتوانسته در نوع خود حتا با ضعيفترين نمونههاى آثار ادبى - فلسفى سدهى بيستم مثل بعضى آثار سارتر يا كامو يا كافكا برابرى كند. بيشتر يك بازى زبانى و نظرى با دانستههاى پيشامتنى و بينمتنى است تا آفرينش متن مستقلى كه از دل بينامتنيت آثار استوكر و فرانكشتاين بيرون زده باشد.
آخرين نكتهى قابل توجه در اين كتاب اين است كه زنها براى پرومتهى پسامدرن هزارهى سوم همان خلقوخو و همان رنگوبوى زنان دو هزارهى پيشين را دارند، خواه به شكل زنى باشد كه به دليل سركوب تاريخى و روانىِ خواستههاى طبيعىاش تبديل به زنى سرد و بىروح و سرخورده شده كه اشكهاياش از جنس يخ است، خواه زن آزاد و رهايى باشد پر از شورش و شوق طبيعى. اين هر دو تيپ هويت طبيعى زنانه و انسانى خود را حفظ مىكنند و بيرون از فرانكولاگرى و هيولائيت، مراقب پرومتهى پسامدرناند – شايد بيرون گذاشتهشدنشان از چرخهى شبيهسازى بىروح و خشونت سرد، از روى عمد باشد. شايد بيرون ماندهاند براى وقت مبادا در آيندهيى كه ديگر هيچ اميدى نمانده است و تنها شانس انسانيت وجود همين دو زن است. اينها بيشتر انسان اند تا هيولا. بلد اند كه همچون انسان طبق تعريف معمولىاش عمل كنند، اما بلد نيستند كه هيولايى كنند. فرانكولا هم البته ناتوان از هيولاگرى است. مثل اغلب آدمهاى ميانهى اين دوران كه در هيچ چيز كامل نيستند و به نوعى ميانمايگى خو گرفتهاند، هيولائيت فرانكولا با تكثير ژنتيك و يا شبيهسازيهاى مجازى، تبديل مىشود به خشونتى ناتوان. فرانكولا خود سرآمد همهى ناتوانها است. اين يعنى كه آدم حتا عرضهى هيولاشدنِ تمام و كمال را هم ندارد. يزدانجو اين ناتوانى را به بازى مىگيرد و مضحكه مىكند. او با طنزى سرد و بىروح، پيشروىِ انسان را در فراصنعت و پسروىاش در به كارگيرى عادى قواى انسانىاش مثل نفرت، خشونت، تحميل و هولناك نمودن خويش را ريشخند مىكند. فرانكولا بيش از آن كه هولناك باشد، هيولايى مسخره و بىدستوپا است كه عاقبت به درد نمايش در سيرك هم نمىخورد، چون نمونهها و نسخهبدلهاى تازهترش به بازار آمده و وارد ميدان سيرك شده است. سيركى كه تماشاگراناش ديگر نه آدمها بلكه مىتوانند فرشتگان باشند، همانها كه در نخستين صبح آفرينش با زبان بىزبانى و زير لب اين گزينش خدايى را به زير سؤال كشيدند.
تكثير فرانكولاهاى ناتوان از هيولاگرى كه بيشتر به درد نمايش و خنده مىخورند، سرخورده شدن فرانكولا و بازماندناش از حلقهى نمايش، تصوير نهايى يزدانجو است از تركيبِ نظريات فلسفى و روانشناختى و علمى مدرن و فرامدرنى كه هدفشان خلق بود، اما اين مخلوق جديد اَبَرناتوانى از آب درآمد. اين اَبَرانسانِ ناتوانِ يزدانجو موجودى نيست كه بتوان سرگذشت او را از خلال روايت غيرروايتى و داستان - گزارشِ غيرداستانى او دريافت. كشف مخلوق جديد يزدانجو، در حقيقت كشف از متن نيست. چون اصلاً متنى به معناى روايتى و داستانى كلمه وجود ندارد. پى بردن به مشخصات چنين مخلوقى حاصل استماع اطلاعات عمومى و تخصصى نويسنده است در زمينهى فلسفه و رمان و علوم نرمافزارى جديد كه در كتاب گنجانده شده است و همين ضعف اصلى اين كتاب است. ضعف بزرگى كه كتاب را به اثرى غيرداستانى، غيرروايى، غيرادبى و غيرفلسفى – و البته معجونى از همهى اينها – تبديل مىكند و آن را بيشتر شبيه به هزل مىسازد. هزلگويى ذهنى تبدار كه مورد هجوم آراى پستمدرنى قرار گرفته است.
____________________________________________________
* اين نوشته با عنوان «يك داستان فلسفي؟» در شمارهي اخير «جهان كتاب» (بهمن 84) به چاپ رسيده است.
به نظر من انگيزهى نقد يك اثر هنگامى پديد مىآيد كه اثر بر يكى از قواي احساس، فاهمه، يا وجدان (حداقل بر يكي از آنها) اثر بگذارد. اما «فرانكولا» چنين اثري بر من نگذاشت. پس نميخواهم آن را نقد كنم. آنچه مينويسم حرفهايي است كه بعد از خواندن «فرانكولا» و به سائقهي آشنايي قبلي با بعضي ترجمههاي يزدانجو (كه گاه معرفي و نقدشان كردهام) به ذهنام هجوم آورد و مرا وا داشت تا به صورت يادداشتي بر «فرانكولا» آن حرفها را سروسامان دهم.
پيام يزدانجو اطلاعات فلسفى و ادبىاش را به هم درمىآميزد. از اين به آن ورود مىكند و چيزى به نام داستان - گزارش روزانه (ى احتمالاً فلسفى) پديد مىآورد. اطلاعاتى كه از دانش هرمنوتيك دارد به اضافهى مطالعات ادبىاش با همديگر ممزوج شدهاند و حاصلى به بار آوردهاند به نام «فرانكولا» كه بهتر است بخوانيماش «فرانكولاژ». چون كولاژي است از بعضي شخصيتهاي شناختهشدهي داستاني به اضافهي نظريات بيوتكنولوژيكي و شبيهسازيهاي مجازي و ژنتيكي. اين كولاژ فاتحهى بشريت را مىخواند در پيمودن قلههاى كمال ِ نه خير، بلكه شرّ! فرانكولا، ابرانسان ساختهى دست يزدانجو، تركيبى است از فرانكشتاين و دراكولا. اين رويهى قضيه است. پشت قضيه مىشود همان ناتوانى بشر در رسيدن به معراج شرّ و برهم خوردن همهى مرزها. يعنى اين كه آن نظريات انسانشناختى فرانكشتاين و استوكر بر مبناى انسانسازيهاى مجازى تركيب شوند، حاصلاش مىشود انسانهاى بىروح و سردى كه حتا عرضهى خشونت ورزيدن را هم ندارند. همه چيزشان در اختيار يك دكمه است در دست اربابهاى صنعت فرامدرن شبيهسازى.
فرانكشتاين خالق به جاى مخلوقاش با دراكولا (مخلوق استوكر) به هم مىآميزند تا اسم تركيبى و جذاب موردنظر پيام يزدانجو را بسازند. اين هر دو اسم مىشوند نماد خباثت ذات انسان امروز. يكى با كشتن و ديگرى با خونخوار پروردن اين خباثت را به نمايش مىگذارند. به همين دليل هم يزدانجو معتقد است كه قهرماناش يا همان پرومتهاش (كه اصلاً معلوم نيست چرا پاى پرومته به وسط ماجرا كشيده مىشود؟!) يك «ويرانساز» است.
يزدانجو «ويرانساز» را اين گونه معنا مىكند: ويرانساز يعنى هم ويران مىكند هم مىسازد. چه چيز را مىسازد؟ ويرانى را. ويرانساز يعنى كسى كه ويرانى را آباد نمىكند، بلكه آبادها را ويران مىسازد. تأمل بر اين مفهوم مىتواند يكى از نكات قابل توجه و احتمالاً مورد نظر يزدانجو باشد. حاصل و برآورد همهى نظريات مدرن و پسامدرن به آفرينش (يا بهتر است بگوييم به جعلِ) انسانى ختم شده كه هر چند جوهرهاش خشونت است اما توان خشونت ورزيدن هم ندارد. خشونتاش از شدت تكثير در همانندسازى شدهها و در يك فضاى سرد و خنثا، بىبو و بىخاصيت مىگردد. اگرچه اين سيلان سرد خنثا، خود مىتوانسته حاصل خشونت باشد، اما اكنون خشونت را هم بىخاصيت و عاجز كرده است. تكثير خشونت به ناتوانى خشونت انجاميده است و شايد اوج ويرانسازى همين باشد. البته اينها كه نگارنده مىنويسد بخشى به خاطر تصريح كلامى خود يزدانجو است نه اين كه خواننده بر اثر تاملات ژرف فلسفي و انسانشناختي در متن پيچيدهيي به نام «فرانكولا» به آن رسيده باشد. در واقع خواننده براي فهم چنين امري اجتياجي ندارد كه خود را به دردسر بياندازد و زحمت بكشد تا معناي پنهان يك اثر فلسفي را كشف كند.
نكتهى دوم قابل تأملى كه مىتوان از لابهلاى توضيحات يزدانجو به دست آورد، جنگ نظريهها و بحثهاى فلسفى با علوم بيوتكنولوژيكى و علم شبيهسازيهاى مجازى است. در اين جنگوجدلها تفاوت ميان شبيه و اصل از ميان مىرود. يزدانجو با وارد كردن اين بحثها به فضاى داستان - گزارشاش مىخواهد نشان دهد كه از اساس ميان واقعيت و حقيقت هم تفاوت و فاصلهيى نيست. از همان قديم هم معلوم نبوده كه كدام، كدام است. براى همين دامنهى بحثاش را مىكشاند به دوران باستان و از يونان قديم مىگويد و ايران قديم كه نماد دو تمدن شرق و غرب بودهاند. دو تمدنى كه يكى نماد واقعيت بوده است و ديگرى نماد حقيقت. اما كدام حقيقت؟ كدام واقعيت؟ تعريف همه چيز مديون صنعت زبانى بشر است. بشر يونانى خوب توانسته از امر مقدس، تقدسزدايى كند؛ و ايرانى هم خوب توانسته يك امر نامقدس را مقدسنما سازد. يعنى يونانىها توانستند حقيقت متافيزيكى را واقعيت فيزيكى بخشند و ايرانىها هم بهخوبى توانستند از يك واقعيت فيزيكى يك حقيقت متافيزيكى خلق كنند (البته فراموش نكنيد كه اينها اظهارات پرومتهى پسامدرنِ پيام يزدانجو، يعنى فرانكولا است و اظهاراتى فرانكولاژى است). نتيجهى اين صنعت زبانىِ بشر در هزارهى سوم اين شده است كه مرز ميان فيزيك و متافيزيك و مقدس و مقدسنما به هم خورده است و همه چيز در بىاعتبارى مطلق غوطهور است. از حق نگذرم كه اين بحث جالبى است كه يزدانجو پيش كشيده است. اما اين كه توانسته باشد اين بحث را در جايگاه داستانى و روايتى خود خوب تعبير و توجيه كند، فراوان مورد تشكيك است. براى همين مىگويم اين داستان - گزارش روزانه بهجاى اين كه تبديل به اثر ادبى - فلسفى شود، تركيب و كولاژى از دانستهها و توانستههاى يزدانجو از عالم فلسفه و ادبيات است. به همين دليل هم نتوانسته در نوع خود حتا با ضعيفترين نمونههاى آثار ادبى - فلسفى سدهى بيستم مثل بعضى آثار سارتر يا كامو يا كافكا برابرى كند. بيشتر يك بازى زبانى و نظرى با دانستههاى پيشامتنى و بينمتنى است تا آفرينش متن مستقلى كه از دل بينامتنيت آثار استوكر و فرانكشتاين بيرون زده باشد.
آخرين نكتهى قابل توجه در اين كتاب اين است كه زنها براى پرومتهى پسامدرن هزارهى سوم همان خلقوخو و همان رنگوبوى زنان دو هزارهى پيشين را دارند، خواه به شكل زنى باشد كه به دليل سركوب تاريخى و روانىِ خواستههاى طبيعىاش تبديل به زنى سرد و بىروح و سرخورده شده كه اشكهاياش از جنس يخ است، خواه زن آزاد و رهايى باشد پر از شورش و شوق طبيعى. اين هر دو تيپ هويت طبيعى زنانه و انسانى خود را حفظ مىكنند و بيرون از فرانكولاگرى و هيولائيت، مراقب پرومتهى پسامدرناند – شايد بيرون گذاشتهشدنشان از چرخهى شبيهسازى بىروح و خشونت سرد، از روى عمد باشد. شايد بيرون ماندهاند براى وقت مبادا در آيندهيى كه ديگر هيچ اميدى نمانده است و تنها شانس انسانيت وجود همين دو زن است. اينها بيشتر انسان اند تا هيولا. بلد اند كه همچون انسان طبق تعريف معمولىاش عمل كنند، اما بلد نيستند كه هيولايى كنند. فرانكولا هم البته ناتوان از هيولاگرى است. مثل اغلب آدمهاى ميانهى اين دوران كه در هيچ چيز كامل نيستند و به نوعى ميانمايگى خو گرفتهاند، هيولائيت فرانكولا با تكثير ژنتيك و يا شبيهسازيهاى مجازى، تبديل مىشود به خشونتى ناتوان. فرانكولا خود سرآمد همهى ناتوانها است. اين يعنى كه آدم حتا عرضهى هيولاشدنِ تمام و كمال را هم ندارد. يزدانجو اين ناتوانى را به بازى مىگيرد و مضحكه مىكند. او با طنزى سرد و بىروح، پيشروىِ انسان را در فراصنعت و پسروىاش در به كارگيرى عادى قواى انسانىاش مثل نفرت، خشونت، تحميل و هولناك نمودن خويش را ريشخند مىكند. فرانكولا بيش از آن كه هولناك باشد، هيولايى مسخره و بىدستوپا است كه عاقبت به درد نمايش در سيرك هم نمىخورد، چون نمونهها و نسخهبدلهاى تازهترش به بازار آمده و وارد ميدان سيرك شده است. سيركى كه تماشاگراناش ديگر نه آدمها بلكه مىتوانند فرشتگان باشند، همانها كه در نخستين صبح آفرينش با زبان بىزبانى و زير لب اين گزينش خدايى را به زير سؤال كشيدند.
تكثير فرانكولاهاى ناتوان از هيولاگرى كه بيشتر به درد نمايش و خنده مىخورند، سرخورده شدن فرانكولا و بازماندناش از حلقهى نمايش، تصوير نهايى يزدانجو است از تركيبِ نظريات فلسفى و روانشناختى و علمى مدرن و فرامدرنى كه هدفشان خلق بود، اما اين مخلوق جديد اَبَرناتوانى از آب درآمد. اين اَبَرانسانِ ناتوانِ يزدانجو موجودى نيست كه بتوان سرگذشت او را از خلال روايت غيرروايتى و داستان - گزارشِ غيرداستانى او دريافت. كشف مخلوق جديد يزدانجو، در حقيقت كشف از متن نيست. چون اصلاً متنى به معناى روايتى و داستانى كلمه وجود ندارد. پى بردن به مشخصات چنين مخلوقى حاصل استماع اطلاعات عمومى و تخصصى نويسنده است در زمينهى فلسفه و رمان و علوم نرمافزارى جديد كه در كتاب گنجانده شده است و همين ضعف اصلى اين كتاب است. ضعف بزرگى كه كتاب را به اثرى غيرداستانى، غيرروايى، غيرادبى و غيرفلسفى – و البته معجونى از همهى اينها – تبديل مىكند و آن را بيشتر شبيه به هزل مىسازد. هزلگويى ذهنى تبدار كه مورد هجوم آراى پستمدرنى قرار گرفته است.
____________________________________________________
* اين نوشته با عنوان «يك داستان فلسفي؟» در شمارهي اخير «جهان كتاب» (بهمن 84) به چاپ رسيده است.
Labels: Francula
15 نظر:
با سلام
برای نخستین بار وبلاگ شما را بازدید کردم. اگر موافق باشید با هم بیشتر همفکری داشته باشیم و لینک بدهیم.
پیروز باشید
البته بگذریم که نقدهای مزخرف تر از این هم روزانه در مطبوعات زیاد می بینیم.اما این تناقضهای آشکاری که در متن این نقد به چشم می خورد بیشتر ازهرچیزی جلب توجه می کند:در شروع کار که خواننده را با حرف ؟ ای که نقد نیست(صوت؟)مواجه می کند.بعد یکجا این کتاب یک داستان-گزارش روزانه احتمالا فلسفی است و یکجای دیگر اصلا متنی به معنای روایتی و داستانی کلمه وجود ندارد.درحالیکه چند خط بالاتر داستانی را به خلاصه می خوانیم و برداشت مخاطب را از آن و نتیجه می گیریم که تمام اینها از خواندن داستان به دست نیامده بلکه از توضیحات نویسنده بدست امده.البته من که صاحب نظر نیستم.ولی یادم می آید که در ادبیات سال دوم دبیرستان یک دسته بندی داشتیم برای فرم داستان نویسی که فرم خاطرات نوشتن و نامه نگاری هم از آن محسوب می شد.
البته بعضی از قسمتها خیلی هم جانانه توصیف شده بود.مثل:تکثیر خشونت به ناتوانی خشونت می انجامد/یا:.از بین رفتن تفاوت بین شبیه و اصل/یا مرز نامعلوم میان حقیقت و واقعیت.فیزیک و متافیزیک و مقدس و نامقدس/یا آدمهای میانه ی این دوران که حتی عرضه بد بودن را هم ندارند/و اما این هم نکته ای بود نتوانسته در نوع خود حتا با ضعيفترين نمونههاى آثار ادبى - فلسفى سدهى بيستم مثل بعضى آثار سارتر يا كامو يا كافكا برابرى كند/که البته من متوجه نشدم آثار کامو و کافکا آن ضعیف ترین آثار سده بیشتم بودند یا مشکل از آنجا بود که فرانکولا با آنها برابری نکرده بود...راستی من از اینهمه تاکید بر شبیه سازی سردرنیاوردم.تاجایی که یادم هست فقط خفنکبوت شبیه سازی شده بود و باقی حرف فرانکولاهای بدلی بود و مقلدان و اینها...شاید هم من اشتباه می کنم.بهرحال متن جالبی بود.
اين خانم به نظر بنده اصلا" كتاب را درست نخوانده، به همين خاطر كلي ابهام دارد: مثلا" مي گويد معلوم نيست كه چرا پاي پرومته وسط كشيده شده در حالي كه نويسنده در هممان كتاب علت آن را توضيح مي دهد. اما مشكل اساسي اين جور نقدهاي بنظر من مزخرف اما البته پرادعا اين است كه با يك ذهنيت مدرن كه چه عرض كنم، با يك ذهنيت ماقبل مدرن مي خواهند يك رمان امروزي و نوگرا را نقد كنند. اصلا" مگر قرار بوده يزدانجو شبيه سارتر و كامو بنويسد.
در كل، بنظر من اين خانم مي خواسته بي سوادي ادبي خود را با غلو كردن در سواد غيرادبي نويسنده يا بهتر بگويم با دست كم گرفتن استعداد ادبي نويسنده پنهان كند! آخر از همه هم اين كه، يكي نيست به اين خانم بگويد شما كه اين كاره نيستي مگر مجبوري جاي ديگران را تنگ كني؟
اولا : منظور يك نفر فرانكولايي ( خط بالا ) از تكرار مشمُز كننده اين خانم..اين خانم...اين خانم چه چيزي مي تواند باشد ؟ شما خاهش مي كنم به سبب خستگي فراوان از در افشاني ها و نظريه پراكني ها ي انجام گرفته در سطور بالا در باره داستان نوگرا و مدرن و ....سريعا يك صندلي اختيار كنيد .
ثانيا : به عقيده من با توجه به شناخت شخصي ام از پيام يادداشت درج شده در جهان كتاب پر بيراه هم نبود و به راحتي و يي پيرايه به ذهن شخص پيام و و هيولاي اش و حتي ضعف هاي آن نزديك شده است كه دليل عاميانه اين ادعا هم حضور در وبلاگ شخصي پيام بدون پي نوشت يا پاسخ است . اصولا من اين زيركي پيام يزدانجو را هم ايضا ستايش مي كنم كه دست خودش را در انتخاب حركت بعدي در پس اين به اصطلاح ياد داشت بازگذاشته و به بعد از دريافت ديدگاه دوستان و دشمنانش موكول كرده است !
شايد هم فكر ميكند از موضع گيري چه حاصل وقتي با فرانكولاي اش آنطور كه مي خواست برخورد نشداز ابتدا !
حالا این خانم نه اون یکی آقا.موضوع اینجاست که نزدیک شدن به ذهن آدمها به همین مسخرگی و سادگی ، در خواندن یک کتاب و گذراندن اوقات خوش دوستانه خلاصه بشود
جناب یزدانجوی عزیز سلام؛از اینکه وبلاگ شما را یافتم خوشحالم . آقا بابت جوایز تبریک می گم. راستش رو بخواهید من هرچی دنبال کتاب شما گشتم پیدا نکردم،یه نسخه اش هم این طرف نبود.این از شانس بد منه که زود تموم شده بود... خوب به هر حال امیدوارم شاد باشید و فرانکولا هم به چاپ بعدی برسه ... با احترام سروش سمیعی
معصومه خانم!کاش لااقل هرچیزی را که در اثر فشار یک ذهن تب ندار بیرون می زند و مینویسی برای خودت نگه داری و ندهی جای نقد برود زیر چاپ.بهرحال دونفر هم این را می خوانند و خیالات برشان میدارد که این شروع نوشته از روی شکسته نفسی بوده
درضمن من که این نوشته را خواندم به نظرم رسید جنابعالی یک خصومت شخصی بااطلاعات فلسفی و مطالعات ادبی آقای یزدانجو داری.اینکه اینقدر ناراحتی ندارد.شما هم می توانی بری سعی خودت را بکنی شاید هم بجایی رسیدی.درکل اینکه معصومه خانم با پایین آوردن دیگران نیم شود خود را بالاتر برد.به اندوخته های خودت اضافه کن.بهترین راه همانست.ببخشید خانم!و آن یکی خانم هم ببخشید که گفتم خانم
سلام.من فکر می کنم بیشتر نقدهایی را که درباره فرانکولا شده خوانده ام و نکته ای که توجه ام را خیلی جلب کرده این است که تقریبا بیشتر متن این نقدها درباره شخصیت اصلی داستان است و نه درباره کتاب.مخالف بودن با فلسفه داستان یک کتاب یا قبول نداشتن نظریات نویسنده چه ربطی به ارزش گذاری ادبی کتاب داره؟اینکه این منتقد از داستان خوشش نیامده باشد و بعد سلیقه شخصی خودش را در یادداشتی به خواننده اعمال کند که آنهم برای گریز از نقدهای احتمالی بر نقدش از قبل بنویه این نقد نیست.پس چیه؟
سلام
آقای یزدانجو
من پیگیر همیشگی نوشته های شما و وبلاگ شما هستم. در وبلاگ تازه شروع شده ام لینک شما را گذاشتم.خوشحال می شوم سری به من بزنید.
احمدی نژاد به زودی استعفا می دهد! و به جای او رفسنجانی خواهد آمد---آداموس
سلام آقای یزدانجوی عزیز.انگار قزل آلای شما مسری است.مثل هیولاییت بی نظیرتان.تمام این منتقدهای ازحال رفته بی خاصیت باید برن روی ذهنهای سخت شده استانداردشان یک تجدیدنظرکلی کنند.خیلی عقبند.شرط می بندم هیچ کتابی را هم کامل نمی خوانند و از وسطهایش شروع می کنند به صوت صادر کردن.شاید هم مشکل کلاژ برای خوانشش باشد/بهرحال من این را برای این اینجا می نویسم که از شما برای ویران سازی تشکر کنم.معلم بزرگی هستید.همین
سلام آقای یزدانجوی گرامی. چرا مطلب تازه نمی گذارید.یکی از آن شماره دارهایش ...خسته شدیم از بس سر زدیم واین نقد را اینجا دیدیم.همیشه سرخوش باشید
سلام خوبی؟
این رو قبلا یه جایی دیده بودم ولی برای اولین بار اینجا خوندم
خوش باشی
بای
Post a Comment
<<< صفحه ی اصلی