حسرت و حسادت
دو هفته پيش بود كه از مرگ شيوا رويگريان نوشتم. اين روزها تصادفن كتابي دستام رسيد كه او مشغول ترجمهاش بود. انتهاي كتاب، با خطی خوش، اينطور نوشته بود:
ترجمهي اين متن بسيار جذاب و عميق در نيمه شب اول اسفند ماه 84، ساعت 15/3 تمام شد، از خدا ميخواهم اين خدمت ناچيزم را كه با رنج بسيار همراه بود بپذيرد، از خوشحالي اشك ميريزم.
فراتر از هر احساس احترامي كه بياختيار بر انگيزد، نوشتهاش بهطرزي متافيزيكي متاثرم ميكند: خواستهی او از خدا، به همراه اين آگاهي آزارنده كه يك ماه و اندي بعد از آن، نويسنده ديگر در اين دنيا نيست. مرگ نويسنده نوشتهاش را به يك پونكتوم بدل كرده: آنچه بارت در عكسها مييافت در اين نوشته هم خودنمايي ميكند – همانچه ببینده (خواننده) را زخمه ميزند. به گفتهی بارت هر عكسي نشاني از مرگ دارد، از اين كه سوژه در آن لحظه دیگر براي هميشه مرده: اين نوشته هم براي من تصويري شد، از آن نويسندهيي كه آن لحظه نميدانست اينگونه عكسي از خود ميسازد و، برای همیشه، میمیرد.
اما عميقتر از اينها، حس حسرت، يا حتا حسادت، ي است كه به من دست ميدهد: اين احساس خشنودي و سرخوشي از انجام ترجمهيي در تنهايي: خودباوري، خودبسندگي، و (چرا نه؟) خودشيفتگي، كه انگار براي هميشه از دستاش دادهام: «از خوشحالي اشك ميريزم» ...
ترجمهي اين متن بسيار جذاب و عميق در نيمه شب اول اسفند ماه 84، ساعت 15/3 تمام شد، از خدا ميخواهم اين خدمت ناچيزم را كه با رنج بسيار همراه بود بپذيرد، از خوشحالي اشك ميريزم.
فراتر از هر احساس احترامي كه بياختيار بر انگيزد، نوشتهاش بهطرزي متافيزيكي متاثرم ميكند: خواستهی او از خدا، به همراه اين آگاهي آزارنده كه يك ماه و اندي بعد از آن، نويسنده ديگر در اين دنيا نيست. مرگ نويسنده نوشتهاش را به يك پونكتوم بدل كرده: آنچه بارت در عكسها مييافت در اين نوشته هم خودنمايي ميكند – همانچه ببینده (خواننده) را زخمه ميزند. به گفتهی بارت هر عكسي نشاني از مرگ دارد، از اين كه سوژه در آن لحظه دیگر براي هميشه مرده: اين نوشته هم براي من تصويري شد، از آن نويسندهيي كه آن لحظه نميدانست اينگونه عكسي از خود ميسازد و، برای همیشه، میمیرد.
اما عميقتر از اينها، حس حسرت، يا حتا حسادت، ي است كه به من دست ميدهد: اين احساس خشنودي و سرخوشي از انجام ترجمهيي در تنهايي: خودباوري، خودبسندگي، و (چرا نه؟) خودشيفتگي، كه انگار براي هميشه از دستاش دادهام: «از خوشحالي اشك ميريزم» ...
10 نظر:
هر جا زيبايي هست دريغ هم هست، به اين دليل ساده که زيبايي محکوم به فناست: زيبايي هميشه مي ميرد، وقتي ماده بميرد، رفتار هم مي ميرد، جهان هم مي ميرد.ناباکوف
چه غمانگيز!
حالا اسم كتاب چي بود؟ (براي اين ميپرسم كه اگر چاپ شد و خريدم، آن جمله را صفحه اولش بنويسم، ببينم چه حسي القا ميشود)
درست همان لحظه که احساس تعلق خاطر میکنی زمان آن می رسد که ناپدید شوی...متاثر کننده است همین فقط!
پیام جان ممنون که اومدی و به همین خاطر لینک دادم و خوشحال می شم اسم خونه ی منم تو لیست دوستات باشه .راستی از مطلب بلانشو خوشم اومد.ای ول پسر...
انگار همیشه کاری که بخاطر دیگری برتر:خدا/خلق می کنیم طعمش فرق دارد.در حالیکه درست یکجایی هست که دیگر تمام زندگی متمرکز بر یک هدف است: خود.شابد درست روی این مرز است که گویی همه چیز به یکباره فرو می ریزد:خدا مرده است
بل بيمخاطبي و عليالخصوص بيسخني جماعت ايراني را بر جهانيان مسلم و معلوم داشته، تنها توهمات داخلیه را دامن خواهد زد.... چرا؟
سخت بود در تنهايي اشك ريختن برايش... كاش زودتر متنتان را خوانده بودم و زودتر مي دانستم كه مي شناسيدش... من هم چيزي نوشته بودم در باد صبا: تو نيستي و ما روي خاطراتمان تخم گذاشته ايم
agahi az mordan jalebe.man ham daram mimiram.otaghe roshan ro ham doost daram.chon barthes ham midooneste ke mimire.dalile zende boodanesh chizi bood ke dige nadasht...
بی ربط است.
پیام عزیز من دارم یک تحقیق درباره وبلاگ ها می کنم و الان دیدم که در بخش «تماس» صفحه ات ایمیل رو اشتباه نوشته ایم. ایمیلی که الان نوشته ای فقط به کاربران یاهو اجازه می ده بهت ایمیل بزنند (: اگر خواستی اصلاح اش کن.
ببخشيد... آن متن دو هفته پيشتان در همين صفحه است؟ نتوانستم پيدايش كنم
برای باد صبا: در بایگانی بخش «نوشتن» می توانید آن نوشته ی کوتاه را بخوانید
Post a Comment
<<< صفحه ی اصلی