April 01, 2006

فلسفه به چه کار ما می آید؟

اگر فلسفه فضیلتی فی­نفسه و حلال همه­ی مسائل باشد، باید گفت که جامعه­ی ما اکنون کمابیش در آرمانی­ترین وضعیت خود به سر می­برد، زیرا در حال حاضر تب فلسفه­ بیش از همیشه در میان شهروندان ایرانی فراگیر است، و دولت هم بیش از همیشه در دست کسانی که در فلسفه­دانی بسیاری از آن­ها – دست­کم امثال حداد عادل و لاریجانی و حتا مصباح یزدی – تردیدی نیست. با این همه، ظاهرن اکثر ما چنین تصویری را باور نداریم. چرا؟
در راستای پاسخی به این پرسش، من بار دیگر به دعویاتی باز می­گردم که در نوشته­ی پیشین مطرح شد. در «منطق مکالمه»، در واقع من دو ادعای ملازم را مطرح کردم: اول این که فلسفه (یا دست­کم انواعی از فلسفه) پیچیده است، و دوم این که ما (یا دست­کم انواعی از ما) نیازی به پرداختن به فلسفه نداریم. در دفاع از این دعویات، من از این ادعای قدیمی اما در عین حال هنوز نافذ فلسفه­ی تحلیلی کمک می­گیرم که، بسیاری از مسائل ما در واقع تنها از شیوه­ی نادرست طرح پرسش­ها ناشی شده­اند، یا چنان که در فلسفه­ی زبان مطرح شده، بسیاری از مسائل ما تنها سوءتفاهم­های زبان­شناختی یا مغالطه­ها­ی مفهومی اند.
اول از ادعای دوم آغاز می­کنم. در نوشته­ی پیشین، ادعا کرده­ام که فلسفه­دانی از لوازم نویسندگی یا روشنفکری نیست. ادعای من در وجه کلی برگرفته از آرای ریچارد رورتی است که رویای یک اوتوپیای لیبرالی نامتافیزیکی و پسافلسفی را در سر دارد که امیدوار است آینده­ی جوامع دموکراتیک غربی باشد، جامعه­یی شاعرانه که، به تعبیر بسیار ساده، بر مسیر مذهب – فلسفه – ادبیات پیش رفته است. (همین ابتدا، می­توان ایراد کرد که چنان اوتوپیا و چنان امیدی تنها می­تواند در مورد چنین جوامعی مصداق داشته باشد، نه در مورد جوامعی همچون جامعه­ی ما. من از پاسخ دادن به این ایراد طفره خواهم رفت، چون آن را بخشی از پرسشی می­دانم که در انتها می­خواهم به آن برسم). در این­جا هم می­خواهم آن ادعا را دوباره اما به این بار به­شکل محدودتر به بحث بگذارم: یعنی، به­طور مشخص، این ادعا که برای بسیاری از ما آموختن فلسفه ضرورتی ندارد، آن هم بر اساس این احتمال که چنین آموزشی حتا در صورت موثق و موفق بودن ارتباط چندانی به مسائل موجود ما نخواهد داشت.
در پاسخ به ادعای من، متقابلن این ادعا مطرح می­شود که، برعکس، هر انسانی (در این­جا احتمالن انسان معاصر ایرانی) به فلسفه و فلسفیدن نیاز دارد، به این دلیل که ... . دلایل متنوع و در جای خود مورد بحث اند، و می­توانند موجه یا ناموجه جلوه کنند؛ اما من در این­جا نیازی به بررسی آن دلایل ندارم، من می­خواهم مساله در همان گام اول حل کنم: این ادعای متقابل، نیاز هر انسانی به فلسفه و فلسفیدن، در این­جا، مصداق مسلم شبه­مساله­هایی است که تنها در نتیجه­ی سوءتفاهم زبان­شناختی مطرح می­شوند. این ادعای متقابل صرفن و سراسر بر اساس کاربرد نابه­جا یا نامناسب واژه­های «فلسفه» و «فلسفیدن» بنا شده: در واقع، در گزاره­های حامی این ادعای متقابل، همه­جا باید به­جای واژه­ی «فلسفه» واژه­ی «اندیشه» و به­جای واژه­ی «فلسفیدن» واژه­ی «اندیشیدن» را گذاشت؛ به این ترتیب است که آن گزاره­ها می­توانند به­نوبه­ی خود به صورت گزاره­هایی احتمالن درست در آیند. از نظر من، بنا بر واژگان من، نظراتی که خوانندگان در پای «منطق مکالمه» و در دفاع از فلسفه و با ادعای نیاز به آن نگاشته­اند صرفن چنین منظوری را می­رساند. آن­ها همه تابع همان سنت زبانی مرسوم فارسی اند که وقتی از «فلسفه­» ی فلان چیز می­گوید در واقع منظورش دلیل وجودی آن چیز است و وقتی از فلسفیدن سخن می­گوید به هرگونه تامل و تعمق فکری (وجدانی، اخلاقی، عرفانی، و ... البته نه­ به معنایی که من مد نظر دارم فلسفی) اشاره دارد. در واقع، آن گزاره­ها به­خطا تفلسف را معادل تفکر گرفته­اند و تمام تلاش من تاکید بر این است که تفکر به تفلسف، اندیشه به فلسفه، قابل تحدید و یا تقلیل نیست. این یعنی که هر فیلسوفی احتمالن متفکر هم هست، اما هر متفکری لزومن فیلسوف نخواهد بود.
پس، من آن ادعای متقابل را این­گونه پاسخ می­دهم که منتقدان من و معتقدان به ضرورت فلسفه تنها نیاز به اندیشه را متذکر شده­اند و طبعن من هم مشکلی با این عقیده ندارم. اکنون باید روشن کنم که چرا از دید من «فلسفه» چیزی خاص­تر و مشخص­تر و محدودتر از عنوان عام و عمومی «اندیشه» است. همچنان که در چنین مواردی اغلب مشاهده می­شود، به ­نظر می­رسد که من باید با قائل شدن به «ماهیت» ی برای فلسفه آن را تعریف و تحدید کنم. اما، به­عکس، رویکرد من سراسر نام­انگارانه و تاریخ­نگرانه است. کل مدعای من در این خلاصه می­شود که فلسفه «نام» ی است که اکنون، نه بنا به سرشت آن، بل با توجه به سرگذشت آن، به­گونه­یی اجتماعن مقبول به رشته­ی خاصی اطلاق می­شود که موضوعات خاصی را در دادوستد با سنت تاریخ­مند خود مورد بحث قرار می­دهد.
این نکته شاید خود روشن کند که چرا، در صورت قائل شدن به چنین چارچوبی برای فلسفه به عنوان یک رشته­ی تخصصی (و، چنان که باز هم ادعا می­کنم، پیچیده)، بسیاری از ما چندان نیازی به پرداختن به آن نداریم (حتا اگر تنها به این دلیل ساده اما کاملن موجه که علاقه یا استعدادی برای این پردازش در خود نمی­بینیم). اما به­جای تعجیل در این باره، عجالتن می­خواهم از این نکته­ در اثبات ادعای اول خود بهره بگیرم، این ادعا که فلسفه پیچیده است، آن هم با استدلالی موجزتر و مایوس­کننده­تر از آن که انتظار می­رود: در اثبات پیچیده بودن فلسفه، من مرجعی بهتر از خود فلسفه ندارم! (به­گمان­ام، گریزی هم از این منطق درخودبسته نیست)؛ به این سفسطه تنها می­توانم این را اضافه کنم که منظور من از فلسفه کل سنت فلسفی و تاریخ فلسفه، یعنی متون فلسفی، است و طبعن هیچ فلسفه­ی معاصری، تا آن­جا که پی­گیر مکالمه­ی انتقادی با همین سنت بوده، گریزی از این پیچیدگی متجلی در آن متون ندارد – گفتن ندارد که این فقط مشخصه­ی فلسفه­ی تحلیلی (از وایتهد و فرگه و پوپر تا ویتگنشتاین و کواین) نیست، فلسفه­ی قاره­یی هم (از برگسون و هایدگر تا دولوز و دریدا) اگر پیچیده­تر از آن نباشد، کم­تر پیچیده نیست.
(به­شخصه، بارها به مناسبت­های مختلف مثال­هایی از این پیچیدگی را در بحث­های­ام آورده­ام؛ مثالی که حالا به ذهن­ام می­آید ماجرای لیوتار است که می­گوید خوانندگان فرانسوی اغلب از این شکایت دارند که فلسفه­ی معاصر برای­شان بیش از حد دشوارخوان و دیریاب بوده، می­گویند آیا انتظار زیادی است که آدم توقع داشته باشد از هزار صفحه متن فلسفی که می­خواند – در این­جا آثار مشترک دولوز و گاتاری – دست­کم ده صفحه­اش را بفهمد؟! شاید هم باید مورد آلن باس، مترجم انگلیسی «نوشتار و تفاوت» دریدا، را دوباره تکرار کنم که در مقدمه­اش به­عنوان مثال دو سطر از متن دریدا را در بیست و دو سطر ترجمه می­کند و باز هم می­گوید موفق به منتقل کردن تمام ظرافت­های متن او نشده!)
از سوی دیگر، این نیز نکته­یی است که برخی فیلسوفان در برخی موارد بیان ساده­تری برای تبیین برخی موضوعات به کار می­برند یا برخی از آنان متونی آسان­خوان­تر هم پدید آورده­اند. با این حال، این نکته نباید ما را به این اشتباه اندازد که آن­ها در آن برهه­ها از سر دانایی و توانایی اراده کرده­اند که از پیچیده­پردازی دست بر داشته و حرف خود را ساده و صریح بزنند. پس از سوءتفاهم دیگری هم باید جلوگیری کنیم، این تصور غلط که پرهیز از پیچیده­گویی یک امکان و یک استعداد است. طبعن حوزه­هایی از فلسفه، برخی از متون فلسفی، هم هستند (متونی مثلن در عرصه­ی فلسفه­ی سیاسی یا حتا فلسفه­ی اخلاق، فرضن در قیاس با متون فلسفه­ی علم) که پیچیدگی این­چنینی ندارند و بنابراین برای طیف وسیع­تری از خوانندگان قابل دسترس اند؛ اما این نکته نمی­تواند آن اصل را زیر سوال برد: این­گونه متون هم در حد خود متونی تخصصی اند که مطالعات تخصصی را ایجاب می­کنند.
روی هم رفته، می­خواهم بگویم، انتظار داشتن از هایدگر برای این که فلسفه­اش را با زبانی ساده برای ما (عموم علاقه­مندان ایرانی) بیان کند به همان اندازه نابه­جا است که از اینشتین انتظار داشته باشیم نظریه­ی نسبیت­اش را به زبانی قابل­فهم برای دانش­آموزان دبستانی شرح دهد. البته این مثال و مقایسه­یی افراطی است. مثالی موجه­تر، مقایسه­یی مقبول­تر: راسل کتابی هم درباره­ی زناشویی و اخلاق خانوادگی دارد که بسیار ساده­خوان است، اما این که تصور کنیم «هر» خواننده­ی آن متن حتمن قادر به خواندن «پرینکیپیا ماتماتیکا» هم خواهد بود به همان اندازه بعید است که تصور کنیم «هر» خواننده­ی «تهوع» سارتر حتمن می­تواند «هستی و نیستی» یا حتا «نقد خرد دیالکتیکی» او را بخواند، و فهم کند و از آن لذت برد. به فرض قائل شدن به چارچوب مد نظر من برای فلسفه، مطالعه­ی متونی فلسفی برای همه نه مقدور است و نه مطلوب. مطالعه­ی «اصول ریاضیات» راسل، به­عنوان یک متن فلسفی، برای یک ژورنالیست ایرانی که در رشته­ی روابط عمومی تحصیل کرده تنها به همان اندازه ضروری یا مفید است که مطالعه­ی «از گراماتولوژی» دریدا برای مدیر یک شرکت آلمانی که مواد شوینده تهیه می­کند. پشتوانه­ی چنین برداشتی هم این نکته است که متون فلسفی، به­رغم دعویات و تظاهراتی که بعضن دارند، جامعیت و عمومیتی بیش از هر متن دیگر ندارند. این یعنی که هیچ متن فلسفی جامعی وجود ندارد که مطالعه­ی آن برای عموم خوانندگان الزامی باشد؛ همچنان که رورتی هم، به­درستی، مطالعه­ی مشروح آثار فلسفی را تنها برای برخی دانشجویان و پژوهندگان فلسفه­ ضروری یا مفید می­داند.
(این گم­راه­کنندگی یا گول­زنندگی، که ویژگی خودآگاهانه­ و بازی­گوشانه­ی برخی متون فلسفی معاصر هم بوده، دست­کم دو شاهد مثال جالب برای من دارد: یکی مجموعه مقالاتی از پوپر با عنوان «زندگی سراسر حل مساله است» که از قضا خود آن را ویرایش کرده­ام و تا آن­جا که در یافتم برخی از دشخوار (بخوانید دشوارخوان، یا دیردریاب) ترین مقولات مورد توجه او در اغلب این مقالات مورد بحث قرار گرفته، اما علت تجدید چاپ مکررش، بنا به اطلاعات موثق و مشاهدات مستقیم، استقبال خانم­های خانه­دار و ازواج تازه مزدوج از این کتاب بود! و دیگری «درباره­ی رنگ­ها» ی ویتگنشتاین یا حتا «این یک چپق نیست» فوکو که تجدید چاپ پی­درپی آن­ها نشان می­دهد که دانشجویان ایرانی را خیلی ساده می­توان سر کار گذاشت – البته کم­حجم بودن این کتاب­ها و در نتیجه امکان تامین ژست روشنفکری با هزینه­یی اندک را هم نباید از نظر دور داشت!)

از آن­چه تا به این­جا گفتم نتیجه­یی می­گیرم: پیچیدگی فلسفه از دید من فقط یک خصلت تاریخی است: نه مطلوب است نه مطرود. پیچیده بودن فلسفه نه فضلیت آن است نه رذیلت آن (بحث اصلن بر سر این نیست که فلسفه باید پیچیده باشد، مساله این است که فلسفه اتفاقن – بنا به تحولاتی تصادفی، یعنی تاریخی – پیچیده هست)، زیرا فلسفه از دید من یک جوهره­ی ماهوی، یک ماهیت غیرتاریخی، ندارد: فلسفه پیچیده است تنها و تنها چون تاریخ پرپیچ­وخمی دارد. من این­گونه خود را از تلاش بی­فایده برای ارائه­ی تعریفی از گوهر فلسفه معاف کرده و در عوض، فلسفه را همان تاریخ فلسفه، تاریخی متجلی در متون فلسفی، می­شمارم. فلسفه نامی است که ما به برخی متون می­دهیم، متونی که بر اساس معیارهایی اجتماعن مقبول، فلسفی خوانده می­شوند. بنابراین، همچنان که خواندن برخی متون نسبت به خواندن برخی متون دیگر دشوارتر خواهد بود، مطالعه­ی رساله­های راسل هم در مقایسه با رمان­های دانیل استیل دشواری بیش­تری در بر خواهد داشت. به بیان ساده، خواننده­ی این متون باید علاقه، استعداد، و آشنایی بسنده­یی برای مطالعه­ی آن متون داشته باشد: یعنی که، فلسفه به­عنوان یک رشته­ی تخصصی خوانندگانی خاص خود خواهد داشت.

اگر دعویاتی را که من تا به این­جا مطرح کردم را پذیرفته باشیم، شاید دیگر اسیر این نخوت نوعن ایرانی نباشیم که آن­چه را که در فهم ما نمی­گنجد (یعنی به زبانی ناآشنا یا نامانوس با ما سخن می­گوید) مزخرف بخوانیم (این گزاره­ی پایه در منطق ایرانی که: من این متن را نمی­فهم، پس این متن مزخرف است). البته شکی در این نیست که منطق ایرانی به­جای آن که خود را تا سطح زبان­های دیگر بالا بکشد، معمولن می­کوشد آن زبان­ها را تا سطح خود پایین کشیده، آن­ها را ساده و اغلب سطحی ساخته، آن­گاه آن اشکال تحریف­شده را تقدیس یا تکفیر کند: ماهیت­باوری مستتر در بطن منطق ایرانی اغلب مجال هماوردی با زبان­های تازه را نمی­دهد. از همین رو، به گمان من، بخش بزرگی از مسائل فکری و فرهنگی ما همچنان از این ماهیت­باوری نشات گرفته. تاکید من بر لزوم اتخاذ رویکردی نام­انگارانه هم از همین رو است.
به عنوان مثالی شاید نه چندان نامربوط، یک مصداق مضاعف این ماهیت­باوری و مغالطه­ی مفهومی برداشت ما از «روشنفکر» و «روشنفکری» است. ما ایرانیان روشنفکر را نامی نمی­دانیم که به یک عامل اجتماعی اطلاق شده، ما روشنفکر را «روشن­فکر» می­دانیم، و درست از همین رو اغلب انتقاد می­کنیم که ما روشنفکر نداریم: یعنی که، روشنفکر ما روشن­فکر نیست. از همین رو در باور ما نمی­گنجد که روشنفکر هم می­تواند، مثلن، مزور یا حتا متعصب باشد – همچنان که فیلسوف فاشیست را ترکیبی متناقض می­شماریم. اما این برداشتی ماهیت­باورانه است، و این اصل انتقادی است که من به کتاب بابک احمدی، «کار روشنفکری»، دارم – اثری ارزنده که در عین نواندیشی و جسارت بسیار در ستیز با ماهیت­باوری، به­زعم من و به تصدیق خود، آن­قدر نام­انگار نیست که از این مغالطه­ی مفهومی برهد: توجه کنید که احمدی همه­جا «روشن­فکری» را شرح می­دهد نه «روشنفکری» را.

به آغاز باز گردیم. گفتم که من، همرا و همدل با ره­­آوردی از فلسفه­ی تحلیلی و فلسفه­ی زبان، بر این باور ام که بسیاری از مسائل بشری زاییده­ی پرسش­های نادرست اند، یا این که در بهترین حالت پرسش­هایی بی­فایده اند (نه تنها نامزد ارزش صدق نیستند بل اغلب گم­راه­کننده و گول­زننده اند). حال، همگام با رورتی، می­خواهم ادعا کنم، اگر از ماهیت­باوری در گذریم، اگر به­قدر کفایت نام­انگار شویم، آن­گاه دیگر خود را به پرسش­هایی از این دست مشغول نخواهیم کرد که «فلسفه چیست؟» در عوض، می­توانیم، و باید، پرسش­هایی چون این را مورد توجه قرار دهیم که «فلسفه به چه کار ما می­آید؟» در واقع، با اتکا به پاسخ خود به این پرسش است که من باید بتوانم این ادعا را توجیه کنم که چرا به فرض قبول چارچوبی که من برای «فلسفه به عنوان یک رشته­ی تخصصی و همچنین پیچیده» قائل شده­ام، «بسیاری از ما چندان نیازی به پرداختن به آن نداریم». با این همه، اقرار می­کنم که به­شخصه پاسخ صریح و سرراستی برای این پرسش ندارم!
«فلسفه» به چه کار ما می­آید؟ این پرسش دشواری است، اما از آن دشوارتر این پرسش است که فلسفه به چه کار «ما» می­آید؟ زیرا هر کوششی برای پاسخ دادن به پرسش اول، برای تشخیص کارکرد فلسفه، منوط پاسخ دادن به پرسش دوم، مشروط به مشخص کردن این «ما» (نه انسان عام انتزاعی، بل این مای خاص تاریخی، زمان­مند و مکان­مند) خواهد بود – پرسشی که رورتی آن را برای «ما» ی خود («ما لیبرال­ها»، «ما مصلحت­باوران»، «ما بنیان­ستیزان») به این صورت مطرح می­کند که «فلسفه به چه کار ما نمی­آید؟» این پرسش­ها، در کنار پرسش­هایی از این دست، موجد یک پرسمان اند، پرسمانی پراگماتیستی که خود موجب پروژه­یی برای پاسخ­گویی می­شود، پروژه­یی که کم­ترین دست­آوردش افسون­زدایی از کارکرد فلسفه و اسطوره­زدایی از جایگاه فیلسوف، از منظر «ما»، خواهد بود.

Labels:

23 نظر:

Anonymous Anonymous مي نويسد:

آقای یزدانجوی عزیز و گرامی.ممنون بخاطر توضیحات روشنگر و کامل شما که خواندنش مثل همیشه پر از یادگیری بود و مولد بسیاری سوالهای تازه

البته موضوعی که شما مطرح کردید و توضیحی که از تعبیر خود به عنوان فلسفه داده اید کاملا قابل قبول است.اما شبیه بحثهایی است که درباره ی هنر و درباره ی ادبیات می شود : آیا ادبیات برای مردم لازم است؟آیا هنر برای مردم لازم است؟...در چه سطحی؟ در چه سطحی برای یک فرد غیر تخصصی لازم است و در چه سطحی است که یک آدم علاقمند به هنر، تبدیل به یک هنرمند می شود؟

که البته با توضیحات کامل شما مشخص است که کدام کتابهای فلسفه را برای عموم مناسب نمی دانید و چه سطح آشنایی با فلسفه را برای هرکسی الزامی نمی دانید.که کاملا مبرهن است خواندن یک کتاب دشوارفهم فلسفی ،نیاز به پیش مطالعات فراوانی دارد که آنهم منطقا بخاطر محدودیت استعداد و زمان تنها برای کسانی میسر است که تخصصی در همان رشته فعالیت کنند و اصلا بحثی بر سر این موضوع نبوده و نیست.در قرن حاضر هیچ کسی نمی تواند نافی تخصصی بودن علوم باشد.مثال آشنایی با کارکرد اعضای بدن هم درست به همین خاطر بود که بگویم برای یک آدم معمولی لازم و البته معقول نیست که کتاب تخصصی جراحی مغز را بخواند بلکه آشنایی سطحی با اعضای بدن و کارکرد آنها و شیوه ی نگهداری سلامت آنها کافی است

البته این تعبیری که شما در تفاوت اندیشیدن و فلسفیدن بدست دادید بسیار درخشان است و جا دارد عمیقا به آن پرداخته شود. ولی ما هم اندیشیدن و فلسفیدن را با هم اشتباه نگرفته بودیم.و این پیشداوری شما : که چون می دانیم اینها بی سوادند پس حتما همه چیز را با هم اشتباه می گیرند و فرق فکر کردن را با فلسفه نمی دانند ، درست نبود.
البته شق اول درست است که من آدم بی سوادی هستم اما باید بگویم متاسفانه منظورم درست همان فلسفه به معنای آشنایی ابتدایی با تاریخ آن وآموختن از شیوه ی استدلال فکری آن برای هر شخصی بود که به دلایلی نیازمند استفاده از نیروی ذهن خویش است.حالا می خواهد هنرمند باشد یا نویسنده یا معلم یا روزنامه نگار.آنهم نه برای پز دانشجویی و روشنفکرنمایی و پیروی از مد سال! به این دلیل ساده که این یکی از بهترین روشهای پرورش ذهن است و یکی از بهترین راههای یافتن جهان بینی مخصوص به خود(با این جمله موافق نیستید که هر انسان صاحب تعقلی باید ابتدا جهان بینی شخصی خود را بدست بیاورد تا بتواند بر اساس آن انتخاب آگاهانه در عرصه های فرهنگی اجتماعی و حتی سیاسی اش داشته باشد؟و برای یافتن این جهان بینی هر انسان معقولی باید اندک آشنایی با هنر ، ادبیات، فلسفه و علوم پایه داشته باشد؟ البته دارم از انسانی صحبت می کنم که می داند انسان بودنی نیست و شدنی است)بله،مسلما فلسفه نه تنها پاسخی به سوالات از پایه اشتباه طرح شده ی من نوعی نمی دهد بلکه دقیقا به همان دلائلی که شما اشاره کردید مولد سوالات تازه تر و پیچیده تری ی نیز هست که بی جهت من را دچار مشکل خواهد کرد.درحالیکه می توانم با خیال راحت بنشینم نقاشیم را بکشم و حال دنیا را ببرم اما می آیم در علوم دیگران دخالت می کنم ، خودم را درگیر و ذهنم را آشفته می کنم. آشنایی سطحی با فلسفه به همین دلایل است که می تواند بسیار گمراه کننده و مخرب باشد

10:50 AM  
Anonymous Anonymous مي نويسد:

اما حتما شما بهتر می دانید که در صحبت کردن از فلسفه، مقصود تنها همان بالاترین سطح تخصصی اش نیست و هیچکس هم مدعی این نبوده که با خواندن چهارتا کتاب فلسفه کسی فیلسوف می شود! اما بهتر نیست که از علاقه مندی دیگران از علم تخصصی خودتان خوشحال شوید و از آن استقبال کنید تا اینکه این حالت تدافعی را بگیرید که چرا مد شده همه فلسفه یاد بگیرند.که خوشبختانه درباره هنر هم این روزها صادق است.حتی اگر مد هم بشود مد خیلی خوبی است-دستکم بهتر از مدل مانتو و مو و اینهاست-شاید بگویید برخورد سطحی با موضوعات عمیق ، حتی مخرب تر از برخورد عمیق با موضوعات سطحی است.اما با مدل مو هیچکسی یاد نگرفته سوال کند یا فکر کند.در حالیکه با پیشرفت سطح فرهنگی مردم، بستری که سیاست در آن شکل می گیرد و زاییده ی آن است تغییر می کند.اینکه سیاستمدار فیلسوف باشد یا نباشد مهم نیست.اما اینکه مردم بخواهند از هنر و ادبیات و فلسفه چیزی بدانند یعنی مردم یاد گرفته اند باید یاد بگیرند و سوال کنند و فکر کنند.رابط بین سیاست و سطح فرهنگ جامعه است.و این معنی" فلسفه به سیاست ربط دارد" را نمی دهد.بلکه حضور آن را در بستر جامعه ضروری می داند

بی جهت هم نیست که در کشورهایی مانند سوئد و فرانسه ،می آیند و فلسفه به زبان ساده را به عنوان دروس پایه در سطوح ابتدایی و دبستان می گنجانند و اینهمه روی آن تاکید می کنند و آشنایی با آنرا به اندازه ی علوم و ریاضی واجب می دانند.صحبت شما مثل این بود که بگویید چون قرار نیست بچه ها نظریه نسبیت اینیشتین را بفهمند پس لازم هم نیست از انبساط و انقباض چیزی بدانند چرا که علم فیزیک تخصصی است.بله سطحی از علم فیزیک تخصصی است و سطحی از آن برای انسان عادی ضروری.البته کسی از ندانستن مثلثات نمرده یا با ندانستن شیمی آلی دچار مشکل نشده .اما این هم هست که کسی که چهارعمل اصلی ریاضی را نداند هم بهرحال می تواند راحت زندگیش را بکند و مشکلی هم برایش پیش نیاید.اما این هم هست که اصلا قرار نیست من نوعی "نقد خرد دیالکتیکی"را بفهمم یا ادعای فهم آن را داشته باشم تا اجازه داشته باشم بگویم اعتقاد دارم" برای خوراک ذهنی ام باید درباره ی تاریخ اندیشه و هنر چیزهایی بدانم و از تحلیل و محصولات فکری اندیشمندان چیزی یاد بگیرم ."همانطور که مقالات عمومی پزشکی را در مطبوعات می خوانم(که اصلا برای مردم عادی نوشته شده و نه متخصصین)و با اینکه هنوز هم هیچی از پزشکی نمی دانم دلیل نمی شود که از آن برای سلامتی خودم بهره نگرفته باشم و لزومی برای دانستنش نبینم.همانطور که هیچوقت فکر نکرده ام چون فلان کس هنرمند نیست و فقط علاقمند به هنر است،لزومی ندارد نقاشی کند یا درباره هنر کتاب بخواند یا نظر بدهد.باید تبیین کنم من هم هیچ آشنایی با فلسفه ندارم و تنها علاقمند به آن ام

وگرنه این که واضح است اگر کسی مدعی باشد نمی آید کامنتهای کیلومتری بنویسد و سوال و سفسطه کند و سطح سواد خودش را هم در تطویل متن لو بدهد، بلکه این حرکت تنها نشاندهنده ی این بوده که مخاطب از متن استقبال کرده،با آن درگیر شده و سوالاتی ناگزیر و ابهاماتی برایش پیش آمده و با تصور اینکه به عنوان یک مخاطب معمولی حق دارد نظر مخالف خود را هم ابراز کند، چیزی نوشته

حالا این اسطوره زدایی هم باید از همینجایی شروع شود که بجای احساس مالکیت بر حیطه تخصصیمان ، به آن به شکل یک توانایی بدست آمده نگاه کنیم که برای ما برتری نمی آورد و البته هرکسی آزاد است هرچقدر مایل بود وارد آن حوزه شود

حالا فلسفه به چه کار"ما" می آید؟
هنر به چه درد "ما" می خورد؟
کی وقتش را با خواندن ادبیات تلف می کند؟

مرسی!مثل همیشه درخشان و بازیگوشانه بود.موفق و سرخوش باشید و این حرفها را هم به دل نگیرید .ما به شما ارادت داشته و خواهیم داشت

10:53 AM  
Anonymous Anonymous مي نويسد:

payam, mishini fosfor misuzuni ke chi, ke char bache bian injuri javabeto bedan, chera in bacheha ro inghad porru mikoni?

12:52 PM  
Anonymous Anonymous مي نويسد:

اگر بچه پررو هم یک حرف بزند باید ببینی چه حرفی زده و منطق داشته یا نداشته .نه اینکه فکر و ذکرتان این باشه که طرف حق داره حرف بزنه یا نه

1:54 PM  
Anonymous Anonymous مي نويسد:

چرا بحث را خراب می کنین.مگه تو عمرتون ندیدین که توی کلاسی استاد با دانشجوش بحثش بشه؟ مگه تاحالا خودتون رو حرف استادتون حرف نزدین؟ مگه وقتی سر کلاس دانشگاهتون می شینین این حقو به خودتون نمی دین که با استادتون بحث کنین؟حتی ردش کنین ؟ مگه استادی که به شاگرداش بگه چون ترم اولین و من دکترا دارم حق ندارین حرف بزنید؟

2:01 PM  
Anonymous Anonymous مي نويسد:

اگر اشتباه نکنم اين پرسش که فلسفه چيست و به چه کار ما می آيد، پرسشی تازه نيست. اگر حال و حوصله کتابخوانی و کندوکاو در متون را نداريم، کافی است که به يکی از زبانهای اروپايی در گوگل اين پرسش هارا جستجو کنيم و صدها مورد بيايم. لطفاً بيخود مسئله تراشی نکنيم و مشق دوباره ننويسيم و به قول معروف از صفر شروع نکنيم. همين

2:12 PM  
Anonymous Anonymous مي نويسد:

می بخشی پیام خان، ولی بعضی وقتا آدم نظراتی رو می بینه که نمی تونه جلو خودش رو بگیره و هیچی نگه. این آقا یا خانمی که این نظر رو گذاشته، همین نظر قبلی راجع به گوگل و مساله تراشی، اندازه یه (...) هم شعور نداره. بازم معذرت

2:36 PM  
Anonymous Anonymous مي نويسد:

آقاي يزدانجو من هم موافقم كه "منطق ایرانی به­جای آن که خود را تا سطح زبان­های دیگر بالا بکشد، معمولن می­کوشد آن زبان­ها را تا سطح خود پایین کشیده"
اما بعد از خواندن انچه در اين پست گفته ايد باز هم نمي فهمم كه ما چرا به فلسفه نياز نداريم. البته موافقم كه ذهنيت ايراني هميشه فلفه را به عنوان امري ثنوي پذيرفته است. هنوز هم اگر درباره مهمترين مساله فلسفي حرف بزنيد از شما مي پرسند يعني كه چي ؟ يعني انتظار مي رود همه آن چيز را كه شما در زبان خلق كرده ايد در يك جمله خلاصه شود. يكي نيست كه بپرسد اگر قرار بود همه آن چيز كه دريدا مي گويد در يك جمله خلاصه شود ديگر چه نيازي به فلسفيدن بود. به نظر من ايراني ها عادت كرده اند فلسفه را خارج از ساحت زبان و به عنوان وسيله اي براي رسيدن به چيزي ديگر تلقي مي كنند. در ذهنيت ايراني آنچه اهميت دارد رسيدن است نه راههاي رسيدن يا به عبارت بهتر نرسيدن.

3:46 PM  
Anonymous Anonymous مي نويسد:

سلام آقای یزدانجوی عزیز. اول سپاسگزارم به خاطر این متن و این توضیح و سپاسگزارم که خیلی منتظرمان نگذاشتید برای یادداشتی که وعده داده بودید؛ سر شوق آمدم وقتی دیدم این متن را در پست بعدی نوشته‌اید. بسیار ممنونم.
خب! من هنوز حرف‌هائی دارم (علیرغم اینکه می‌دانم نه تنها فلسفه رشته تخصصی من نیست، بلکه اعتبار آکادمیک خاصی هم ندارم، با این‌حال طبق همان سنت که پیش از این هم گفته شده، قائل بر این باورم که شرکت کردن در بحث‌های این‌چنین، به شرط آنکه خیلی بی‌راه نروم برای خودم حداقل بسیار آموزنده است. امیدوارم واقعا هم خیلی بی‌راه نروم). پیش از رسیدن به حرف خودم بگویم کاملا با آنچه نقطه‌ الف گرامی هم گفته‌اند موافقم و به همین‌خاطر با اجازه از اشارات خوب ایشان نیز استفاده می‌کنم علاوه بر اینکه با این اعلام می‌گویم کاملا با ایشان هم‌عقیده نیز هستم.
خب! قاعدتا این متن شما، مستقیما خطاب به یادداشت‌های آمده در پست پیشین نبوده. هم به دلیل عمومیت آن و هم به این خاطر که بخشی از مسائلی که در این یادداشت عنوان کرده‌اید را در تضاد با آنچه در آن یادداشت‌ها گفته شد نمی‌بینم (در اصل، در همان یادداشت‌ها، به خاطر نمی‌آورم که گفته شده باشد، فلسفه "باید" ساده‌فهم باشد یا متن پیچیده متن مزخرف است. و به هیچ‌وجه فکر نمی‌کنم حرف ما این بوده. شخصا حتی به متون غیرفلسفی مزخرف هم نمی‌گویم مزخرف. اصولا به چیزی به نام متن مزخرف باور ندارم. متونی هستند که من نمی‌فهمم‌شان (فرقی نمی‌کند ادبی، علمی، فلسفی یا...) و این دلیل مزخرف بودن آنها نمی‌شود. حتی در مورد ادبیات که بیشتر به خودم اجازه بازیگوشی در آن را داده‌ام، نمی‌توانم بگویم فلان داستان یا شعر مزخرف است، شاید در شرایط خاص بشود گفت فلان اثر با فلان اصول که من به آن معتقدم هماهنگ نیست، پس من تائیدش نمی‌کنم؛ خب آن هم به تائید من اصلا نیازی ندارد.) از مسیر زیاد دور نشوم. جمله‌ای از بارت را به خاطر سپرده‌ام و آن را بارها با خودم تکرار می‌کنم مگر به درکی از آن برسم و به عمل در آورمش. قطعا می‌دانیدش، اما تکرارش می‌کنم:
"من روگردان می‌شوم، و این یگانه نفی من خواهد بود."
با حساب خیلی باورها (که البته گفتن‌شان به این معنا نیست که حتما قبول‌شان دارم) ما از بارت فیلسوف‌تر نیستیم! اما حتی بارت هم رد نمی‌کند، زیر سوال نمی‌برد، از بن ویران نمی‌کند: روگردان می‌شود. و جالب آنکه همین یگانه نفی بارت، بارها قدرت آن را داشته که چنان در برابر باوری بایستد که آن باور بدون اشاره انگشت بارت فرو بریزد. بارت نمی‌گوید اسطوره‌های نو احمقانه‌اند و ساخته یک مشت احمق! بارت فقط تحلیل‌شان می‌کند و تحلیل بارت به حدی قوی و تاثیرگذار است که حتی من بی‌سواد هم دچار شک می‌شوم نسبت به آن اسطوره‌ها. چنانکه خیلی از اندیشمندان بزرگ دیگر چنین رفتاری دارند (الیاده هم هیچ‌وقت نمی‌گوید اسطوره‌های مذهبی خنده‌ دارند. تحلیل‌شان می‌کند و می‌شناساندشان و به خواننده اجاز می‌دهد که خود قضاوت کند). خلاصه اینکه رای کلی نمی‌دهند.
برگردم سر اصل متن شما. پیشاپیش بگویم نکاتی از متن شما را نفهمیدم و به نظرم بعضی گفته‌هاتان در خطوط دیگر نقض شده‌اند. به آنها اشاره خواهم کرد؛ فقط خواستم پیشاپیش عذرخواهی کنم اگر کژفهمی پیش آمده.
دقیقا در آغاز یادداشت شما جمله‌ای آمده که حدس می‌زنم شما به قصد تائیدش ننوشته‌اید و نخواسته‌اید بگوئید فلسفه فضیلتی فی‌نفسه است؛ با این حال تصور من این است که فلسفه تبدیل به فضیلتی تجملی شده و کارکردی عجیب پیدا کرده. فضیلتی اکتسابی که ظاهری ذاتی و مادرزادی انگار پیدا کرده (مثل خوش‌صدائی) و برای دارنده‌اش امتیازاتی اشرافی می‌آورد (مانند فرزند یک کنت بودن یا وارث او بودن). همان‌طور که در یادداشت قبل گفتم، تبدیل شده به زینتی گرانبها که ثروتمندان فکر، اصل آن را بر سر می گذارند و عوام تاج بدل آن را می‌خرند و به عنوان فخر و تزئینی از آن استفاده می‌کنند. این تصور من است و همین تصور است که این احساس را در من پدید می‌آورد که انگار چون منی را در فلسفه راهی نیست. از این رو که نه خون اشرافی دارم و ذات فلسفی و نه حتی آن‌قدر مرفهم که ثروت ذهنی خرید بدل آن را داشته باشم (مَثَل انگلیسی‌ها را تغییر می‌دهم و می‌گویم هنوز آن قدر پول‌دار نشده‌ام که جنس بدلی بخرم). با این حساب انگار من فقط می‌توانم و حق دارم همچون رعیتی بیچاره کنار خیابان بایستم و برای شاهان دست بزنم و هورا بکشم و وقتی از کنار آنها که تاج بدل دارند رد می‌شوم خجالت‌زده از فقر خودم سرم را پائین بیاندازم. معتقدم که فلسفه فضیلتی تجملی شده و به شما حق می‌دهم که به این قضیه اعتراض کنید.
اما خودم را نیازمندی می‌دانم به دانستن.
چنانکه نقطه الف گرامی گفته‌اند و من نیز این طور تکرارش می‌کنم که آشنائی سطحی با اعضای بدن هستی‌ام و کارکرد آنها و شیوه سالم نگه‌داشتن آنها را باید بدانم.
باز دور شدم و ماندم در همان جمله اول.

10:28 PM  
Anonymous Anonymous مي نويسد:

همان‌طور که نقطه الف هم گفته‌اند، اشاره جذاب و درخشانی داشتید به تفاوت فلسفیدن و اندیشیدن و امیدوارم که بیشتر درباره این تفاوت‌ها بخوانم و بدانم. با این‌حال من هم درک نمی‌کنم بر چه اساسی تصور کردید که منظور چه بوده.
نمی‌شود گفته آدمی مشخص را به سادگی با استفاده از تصورات عمومی مورد بررسی قرار داد. یعنی همان طور که من نمی‌توانم مطمئن باشم شما تحت تاثیر کدام عوامل از واژه‌ای استفاده کرده‌اید، از سوی دیگر هم شما نمی‌توایند با اطمینان بگوئید من مثالی‌ئی تحت تاثیر کدام عوامل و موقعیت از واژه‌ای استفاده کرده. به طور مشخص نمی‌شود مطمئن بود فقط مجموعه خاصی از کاربرد درست واژه‌ای اطلاعی دارند و دیگران را به آن مجموعه راه نیست. این کاربرد محاوره‌ای "فلسفه" به جای "دلیل موجود بودن" و به جای" اندیشه" بی‌شک موجود هست؛ اما آیا می‌شود با اطمینان گفت همه و تحت هر شرایطی از آن استفاده می‌کنند؟
شوخی "حکمت نیمرو" را شخصا به همین دلیل آوردم. منظور من دلیل وجودی نیمرو، یا طرز تهیه آن نبوده!!!
خلاصه اینکه مستقیما به لزوم فلسفه و فلسفیدن اشاره داشتم. برای من عامی اینکه بتوانم درست از زبان استفاده کنم کافی است. برای این درست استفاده کردن خواندن کتب دستور زبان و کتب نوشته شده توسط کار آگاهان نیز تقریبا کفایت می‌کند. اما دانستن کارکرد زبان، ساختار زبان و تلاش برای درک مثلا آرای سوسور کمی فرق می‌کند. قبول دارم که آرای سوسور یا هر زبان‌شناس دیگری پیچیده‌اند و نیاز به پیش‌اگاهی‌های فراوان دارند؛ اما نمی‌توانم بگویم چه خوب می‌شود اگر هیچ‌کس سوسور را نشناسد و هیچ کس تلاش نکند در فهم سوسور. نتیجه‌اش استبدادی است. یعنی هیچ‌کس فلسفه نفهمد که فقط افراد خاصی بفهمند و اساطیر ِ نقدناپذیر بشوند. تفاوت امروز با دوران کلاسیک شاید در همین است. درست که بسیاری از فلسفیدن‌های آن روزگار، امروز اطلاعات عمومی و اندیشیدن‌های روزمره ما شده؛ اما آن روز همان بازی دشوار فلسفه و فلسفیدن بوده. آدم‌های عادی می نشستند با سقراط بحث می‌کردند و همین بحث‌های عادی در آرای افلاتون آن‌طور غنی و پیچیده آمده. برای اندیشیدن به عادل بودن نیاز به آن همه حرف نیست. هر امری، معنای اولیه خودش را دارد و با کمی اندیشیدن کارکرد خود را می‌نمایاند. فلسفیدن می‌تواند به هدف رسیدن به و بررسی عمق معنای آن امر، امکانات دیگر آن امر، تضادهای درونی آن امر و امکان حرکت از آن امر به سوی امور نو باشد. یعنی برای هم‌سخنان با سقراط، کافی نبوده که بدانند عدالت چیز با حالی! است. نیاز به این حس می‌شده که بدانند اصلا عدالت چیست. و اصلا خوب هست یا نه؟ آن هم در زمانه حقیقت‌های تکی! امروز که دیگر بحث "تنها حقیقت موجود" بحثی زیر سوال‌رفته شده ( اگر نگوئیم رد شده) که کاملا لزوم این امور بیشتر احساس می‌شود. می‌شود گفت امروز نیاز بیشتری حس می‌شود به دانستن فلسفه، از آن رو که حقایق بسیاری هستند که هنوز مسکوت مانده‌اند، چون تعداد کمی سراغ‌شان رفته‌اند. خصوصی کردن فلسفه، به زعم من ما را بازمی‌گرداند به دوره حقایق غیر قابل رد و تکی و حقایق مطلق. (مرادم تخصصی نبودن فلسفه نیست. شکی ندارم که فلسفه تخصصی است و باز تکرار می‌کنم آن جمله نقطه الف گرامی را و با ایشان موافقم که نمی‌شود تخصصی بودن علوم را نفی کرد، اما تخصصی بودن‌شان مبین آن نیست که هیچ کس نباید سراغ‌شان برود. تخصصی‌اند اما خصوصی نیستند.) یک آدم به هرحال به حکم موقعیت خاصش تعداد محدود به خودی منظر دارد و در آرمانی‌ترین شرایط هم نمی‌تواند تمام امکانات و تمام منظرها را در نظر بگیرد.
پس اینکه فلسفه پیچیده است و اینکه فلسفه تخصصی است و اینکه همه استعداد و توان و دانش فهم فلسفه را دارند یا ندارند، به زعم من نافی نیاز به فلسفه و لزوم عمومی شدن فلسفه نیست. (حداقل در دو برهه خاص از تاریخ این اتفاق افتاده و نتیاج درخشانی داشته. یکی همان دوران کلاسیک و دیگری در عصر کافه‌های فرانسوی! کافه کافه بوده و هست؛ محلی برای خوردن ونوشیدن و گپ زدن. می‌شود در کافه از مارک کفش یا مدل موی فلان خواننده گفت. اما وقتی من به کافه‌ای بروم و فلان فیلسوف نامدار را در آن ببینم، ماجرا فرق می‌کند. حرف‌هایش را می شنوم در حالی که مثل من نشسته و دارد همان قهوه‌ای را که من می‌خورم می‌خورد. دیگر برایم اسطوره نیست. می‌توانم بروم از او سوال کنم و احتمالا او هم من را نمی‌راند و به من نمی‌گوید عامی نفهم! پس ترس فلسفه برای من از بین می‌رود و می‌فهمم به جز اندیشیدن روزمره می‌توانم بفلسفم! می‌توانم به عمق امور نیز بروم و می‌توانم بدانم امور مطلق نیستند و حتما آنچه می‌گویند نیستند. می‌توانم بفهمم برای زیستن باید خودم و هستی‌ام را بشناسم. تمام اینها در پی این اتفاق ساده که فلسفه آمده روی یک صندلی بغل دست من نشسته. فلسفه از من دوری نمی‌کند و به خاطر کم استعدادی‌ام سرزنشم نمی‌کند. چون کسی فکر نمی‌کند فلسفه و فیلسوف اسطوره‌اند.)

10:29 PM  
Anonymous Anonymous مي نويسد:

به‌هرحال، با شما موافقم که " بسیاری از مسائل ما تنها سوءتفاهم‌های زبان‌شناختی یا مغالطه‌های مفهومی اند"، اما می‌گویم که برای حل این مسائل باید چه کرد؟
فکر کنم اگر بتوانم زبان را بشناسم و مفاهیم رادرک کنم، قادر به رفع سوءتفاهم‌ها هم خواهم بود.
اگر فلسفه بدانم دیگر ایجاد زحمت برای خودم و دیگران هم نمی‌کنم. چون می‌فهمم که آنچه سال‌ها ذهن من را مشغول کرده صرفا سوءتفاهم بوده. در غیر این‌صورت به قول آقای قربانی‌نژاد نتیجه می‌شود همین که هست. آدم‌هائی که درگیر سوءتفاهم‌ها هستند و هیچ راهی هم برای برون‌رفت از این موقعیت نمی‌توانند پیدا کنند: چون لزومی ندارد که فلسفه بدانند.
فکر کنم در آنچه نوشتم بیان هم کردم که قائلم به خاص‌تر بودن فلسفه از عنوان عام و عمومی اندیشه. اما خاص‌تر بودنش خصوصی‌اش نمی‌کند. صرفا سخت‌ترش می‌کند و قائل به این نیستم که چون کاری سخت است نباید سراغش رفت. بلکه اصرار دارم که کاش این کار سخت‌تر هم عمومی‌تر بشود و ای‌کاش بشود راهی پیدا کرد که سختی‌های اینکار پذیرفته شوند، نه اینکه به خاطر سخت بودن ترک شود. (و باز ارجاع می‌دهم به گفته بسیار خوب نقطه الف درباره ورود فلسفه به دروس پایه مدارس.)

نکته دیگر اینکه، اشاره به تاریخ فلسفه، چنان‌ که انگار فلسفه تمام شده و دیگر نمی‌تواند پیش برود، برایم چندان قابل درک نیست. به طور کل آنچه گفته شد چنان به نظرم می‌آورد که می‌توانیم به کسی که می‌تواند به زبان‌های بسیاری صحبت کند بگوئیم زبان‌شناس! با شما موافقم که فلسفه نامی‌ست که به رشته‌ای خاص گفته می‌شود. اما می‌شود گفت این نام نیز شاخه‌های (اقوام شاید) گوناگون دارد. شاخه‌ای از فلسفه مربوط می‌شود به تاریخ فلسفه. کسی آرای فیلسوفان را بداند و بداند در فلسفه از آغاز تا امروز چه گذشته است؛ آن وقت می ‌شود تاریخ‌دان فلسفه. کسی این آرا را بداند و به نقد آنها بپردازد؛ می‌شود منتقد فلسفی و کسی (فیلسوف) که به ساختن آرای جدید می‌پردازد (و احتمالا شاخه‌های فراوان دیگر). مثلا اگر فرض کنیم راسل تنها یک کتاب نوشته باشد به نام تاریخ فلسفه و افلاتون یک کتاب نوشته باشد به نام جمهور، تفاوتی بین این دو نیز می‌توانیم ببینیم. افلاتون فیلسوف است و راسل تاریخ‌فلسفه‌دان (البته شاید مثال افلاتون خیلی دقیق نباشد به خاطر اینکه از متقدمین بوده). به‌هرحال چیزی از فلسفیت راسل کم نمی‌شود در این مثال، چون او هم دانشی جامع داشته در فلسفه و نظرات فلسفه. اما در این مثال او خود تولید فلسفی نداشته. پس اگر قائل به پایان گرفتن فلسفه نباشیم، می‌توانیم بگوئیم کماکان اندیشه فلسفی و بحث فلسفی و درک فلسفی مورد نیاز است برای پدید آمدن آرای جدید و ادراکات تازه و مفاهیم نوی فلسفی. که به زعم من اگر قرار بود این‌طور نباشد، ما هنوز مشغول بازتکرار نظرات کلاسیک بودیم و اسطوره‌پرست!
تقریبا به عنوان حرف آخر؛ شما نگاه ماهیت‌باورانه را به نقد می‌کشید چنانکه در مورد آقای احمدی نیز گفته‌اید، اما با لحنی ماهیت‌باورانه با فلسفه خواندن عام برخورد می‌کنید. نمی‌خواهم مغالطه کنم و ایراد بیخود بگیرم؛ اما شما طوری از خانم‌های خانه‌دار و دانشجویان ایرانی گفتید که انگار خانه‌داری یا دانشجو بودن آنها ضعفی برای درک‌شان است. متوجه منظور شما از گفته‌تان شدم که متونی غامض صرفا بر اساس نام یا شهرت یا شکل‌شان ممکن است پرطرفدار شوند. همان‌طور که در یادداشت قبلی هم آمده بود که کتب فیلسوفی پیچیده‌گو در کنار کتبی به زعم من یا کسان دیگر زرد برای فروش گذاشته شده بودند. اما واقعا چه چیزی به من این حق را می‌دهد که بگویم کسی حق ندارد فلان کتاب را بخواند؟ اینکه من از او بهتر می‌فهمم؟ با کدام معیار این حرف را باید زد؟ حتی اینکه من نویسنده کتابی باشم نیز دلیل نمی‌شود که کسی آن را بهتر از من نتواند بفهمد. امیدوارم گستاخی به نظرتان نرسد، اما می‌توانم بگویم مثلا، حتی اینکه شما کتابی را ترجمه کرده اید دلیل نمی‌شود در زبان مبداء شما بهترین فهمنده آن باشید. حتی به این دلیل که شما آن را بارها در زبان مقصد خوانده اید. منظورم این است که نمی‌شود رای کلی داد که چه کسی بهتر می‌فهمد. به این دلیل که معیاری برای بهتر فهمیدن نیست. و از طرف دیگر نقدی که بر کار اقای احمدی داشته‌اید بر خود شما نیز می‌تواند وارد باشد. (تازه به شوخی، با حساب آنچه در یادداشت‌های قبلی درباره بخشیده شدن گفته شده بود و با حساب لطفی که دوست ناشناسی به ما بچه‌پرروها داشته، می‌شود گفت که باید آرزو کنیم آقای احمدی با آن سابقه و دانش‌شان شما را ببخشند!)
یادداشتم این بار بیشتر از همیشه طولانی شد و علیرغم اینکه می‌شود حرف‌های دیگری هم زد همین‌جا قطعش می‌کنم. بی‌شک در مواردی هم با شما کاملا هم‌عقیده بودم که نیازی به تکرارشان نبود در پاسخ.
به‌هرحال سپاسگزار شما هستم باز به خاطر پاسخ‌تان و توضیح‌تان و مثل همیشه خوشحالم که فرصتی برای بحث بود و یادگیری مسائل خوب. و البته سعی نیز خواهم کرد که دیگر محتاطانه‌تر در کارهای نامربوط به خودم دخالت کنم. گرچه اعتراف می کنم و از این اعتراف خوشحالم که همیشه از خواندن متن‌های خواندنی که آدم را وادار به اندیشیدن و وادار به اندیشیدن به فلسفه و وادار به فلسفیدن می‌کنند لذت می‌برم. لذتی که بارها از یادداشت‌های شما نصیبم شده و بی‌شک خواهد شد. برای‌تان آرزوی سرخوشی و پیروزی دارم آقای یزدانجوی عزیز.

10:29 PM  
Anonymous Anonymous مي نويسد:

راستی باز به خاطر یادداشت‌های طولانی‌ام عذر می‌خواهم و ارزو می‌کنم همهمه نکرده باشم. باز سپاسگزارم و برای‌ شما آرزوی سرخوشی دارم.

10:31 PM  
Anonymous Anonymous مي نويسد:

arz nakardam?! inha hanuz ghureh nashodeh maviz shodan! in noghteh alef ke baz darad maghlateh mikonad va an aghaye aasi ke mikhahad be jenebalai tarikh falsafeh dars bedahad (dar zemn in 2 nafar bethar ast beravand yek weblog moshtarak bezananad o vaght e khanandegan ra dar inja nagiran). an kasi ke mifarmaayd ostad o daneshju, khob inha che jur daneshjuyi hastand ke aslan avval dosrost gush nemidahand bebinanad ostad che miguyad badan ezahare fazl konan?!!!

1:49 PM  
Anonymous Anonymous مي نويسد:

چرا اینجا اینقدر الکی پینگ میشه؟ اقا وقتی مطلب نمینویسین برای چی پینگ میکنین؟

7:15 PM  
Anonymous Anonymous مي نويسد:

فلسفه خيلي هم خوب است. خيلي هم به كار مي‌ايد.يك كشور را دارند با آن اداره مي‌كنند. اين بس نيست؟

3:21 PM  
Anonymous Anonymous مي نويسد:

نشريه ادبي دومينو با شعرها و مقالاتي از حسين محمدي - الهام ملك پور - ليلا روبين - امير قاضي پور و مجيد يگانه و آثار ديگر در فروردين ماه 85 ديدن كنيد!
http://www.نشريه ادبي دومينو با شعرها و مقالاتي از حسين محمدي - الهام ملك پور - ليلا روبين - امير قاضي پور و مجيد يگانه و آثار ديگر در فروردين ماه 85 ديدن كنيد!
http://www.domino.blogfa.com

9:35 PM  
Anonymous Anonymous مي نويسد:

حس می کنیم که گفتمان فلسفی خسته کننده است، که فقط می تواند خود را در اشکال مختلف، در ترکیبات مختلف، تکرار کند. .. این فرصتی است برای تفکر، شبیه مرگ یا پایان نیست، بل که یک فرصت است. و اگر نامش فلسفه است، پس فکر می کنم که فلسفه نه تنها آینده یی دارد، بل که اصلا اگر آینده یی وجود داشته باشد، تنها آینده همان است.
ژاک دریدا
(و این کتاب زیر چاپ بود که دریدا درگذشت.)

9:59 PM  
Anonymous Anonymous مي نويسد:

...chizi khub!

5:09 PM  
Anonymous Anonymous مي نويسد:

be nokate jaleb va dar khore tavajohi eshare karde bodid.
moayyad bashid

11:45 PM  
Anonymous Anonymous مي نويسد:

آیا فکر نمی کنید همین مثلا شما (بعنوان مترجم( با این ترجمه ها به این توهم دامن زده اید؟ آیا فقط نمی توان با مراجعه به تیراژ های برابر کتاب های رمان و همین کتاب های فلسفه در ایران به این نتیجه رسید که خیلی بیش تر از این ها پرت ایم؟ در کدام کشور غربی این تیراژ این دو موضوع یکی است؟

6:22 PM  
Anonymous Anonymous مي نويسد:

آقای باهوش بالایی تیراژ این دو دسته کتاب در کشورهای غربی متفاوت است اما نه برای اینکه مردم کمتر فلسفه می خوانند بلکه بخاطر اینکه مردم بیشتر ادبیات می خوانند وگرنه با نصف جمعیت ما همان کتابهای فلسفیشان هم با تیراژ سه برابر و بیشتر از ایران به فروش می رسد.این برمی گردد به مشکل سه دقیقه در سال کتاب خواندن مردم ما و نه استثقبال مساوی.آنهم بخاطر اینکه تقریبا مردم ما یا اصلا کتاب نمی خوانند یا رمان بازاری می خوانند که حتما تیراژ این گروه را در مقایسه تان منظور نگکرده اید.وگرنه کتابهای خوب ادبی را هم فقط همان گروه به اصطلاح پی گیر فرهنگ می خرند که خریدار همان کتابهای فلسفی هم هستند

8:12 PM  
Anonymous Anonymous مي نويسد:

در مورد این بحث منم گاهی به همین نتیجه میرسم اما وقتی آدم تاریخ تفکر رو ورق میزنه میبینه نوشتن و متن مکتوب انگار متعلق به دوران کمتر توسعه یافتگی بشر هست در صورتی که زبان شفایی توسعه ء بیشتری داره و فلسفه بخاطر اینکه در نوشتار صورت گرفته ما رو دچار سردرگمی میکنه من خصوصا قرن هجده و نوزده آلمان رو مبینیم (همین طور معاصر) میشه این عجزی که همهء در مورد نوشتار بهش اشاره میکنن رو حس کرد واسه همین در حوزه عمل که فیلسوفای امریکایی بهش قائل هستند گونهء استفاده از توسعه یافتگی زبان شفاهی دیده میشه دلیل اینکه زبان شفاهی توسعه بیشتری داره شاید مدت استفاده بیشتر هست همین طور ارجاعات فرا متنی که در زبان شفاهی هست مثلا اعتقاد اون آدم به حرفش که تو طرز گفتنش هست اما ما هنوز تو این زمینه هم تو نوشتن توسعه نداریم هم تو خوندن یعنی اگه یه نفر بخواد ارجاعات فرا متنی یه اثر نوشتاری رو درک کنه نیاز داره دکترا بگیره اما در مورد زبان شفاهی نه. بهر حال اگه ما زندگی رو یه متن بدونیم زبان شفاهی انگار با این متن ارتباط بهتری برقرار میکنه تا نوشتار و فلسفه دلیل اینکه تا حالا موفق نبوده بخاطر اینه که نویسندگان نظریات فلسفی سعی نکرده اند از زبان شفاهی واسه ارسال نظراتشون استفاده کنن اونطوری که افسانه ها کردند و دلیل این هم غیر عملی بودن این فلسفه ها بوده که مردم عادی نمیتونستن در زندگیشون رجوع کنند بهش .تا اینجا اگر ما قائل بشیم انسان همین هست نظر شما درسته اما من فکر میکنم زبان نوشتار داره تغیر میکنه مثلا زبان نوشتار داره از خیلی چیزای دیگه استفاده میکنه .مثلا همین مولتی مدیا که الان زیاد شده نشون توسعه نیست؟

3:54 PM  
Anonymous Anonymous مي نويسد:

حالا ديگر زمانه اي شده كه در كنار همه ي انحصاراتي كه در زمينه هاي مختلف بيشتر اقتصادي ديده مي شود شاهد انحصار در زمينه ي فلسفيدن هم هستيم . چشمان روشن ! برادر من مگر به شما كه سينما خوانده اي كسي گفت چرا خودت را با فلسفه خفه كردي؟ يا مگر زماني كه شهاب الدين عادل را به عنوان استاد مشاور پايان نامه ات انتخاب كردي كسي گفت انتخابت غلط است ؟ پس شما هم لطف كن و افاضات بيخودي به در و ديوار نپاش و براي مردم تعيين تكليف نكن !!!!!!

10:13 AM  

Post a Comment

<<< صفحه ی اصلی

:: نقل نوشته ها مجاز و انتشار آن ها منوط به اجازه ی نويسنده است ::