منطق مکالمه
دو سال پیش که با بعضی دوستان نویسنده برنامهی رمانخوانی داشتیم، ادبیاتها را دستهبندی اقلیمی کردیم و بعد هم بحثی در گرفت بر سر این که برای سال آینده اولویت اول را به کدام بدهیم، که من پیشنهاد کردم فصل بهار را با ادبیات فرانسه آغاز کنیم، چون رمانتیک است و پر از عشق و عاشقی! حالا امسال خودم برنامهی مطالعاتی را با کتابی آغاز کردم که فاصلهاش با عشق و عاشقی فقط اندکی کمتر از فاصلهی من با خوشبختی است!
به هر حال، این روزها اینجانب مشغول دستوپنجه نرم کردن با «رورتی و منتقداناش» بودم. این کتاب هم، مثل قصهی علاقهی من به ریچارد رورتی، ماجرای مفصلی دارد. «رورتی و منتقداناش» (بلکول، 2000) در قالب مجموعهیی منتشر شده با عنوان «فیلسوفان و منتقدانشان» (تا به حال حدود ده جلد از این مجموعه دربارهی فیلسوفانی چون جان سرل، دنیل دنت، نوآم چامسکی، پیتر سینگر، و رونالد دورکین منتشر شده). طرح این مجموعه در واقع مبتنی بر گردآوری مقالاتی از فیلسوفان ناقد یک فیلسوف به همراه پاسخهای آن فیلسوف به انتقادهای مطرحشده است، یعنی یک مجموعه مقالات مکالمهیی.
بهگمانام، این ایده در ادامهی «مجموعه مقالات انتقادی» (Critical Reader) مطرح شده باشد که انتشارات بلکول در دهههای هشتاد و نود دنبال میکرد. خود من یکی از مجلدات آن مجموعه، «فوکو در بوتهی نقد»، را چند سال پیش ترجمه کردم که بهنظرم مجموعهی مهمی هم بود. ویراستار مجموعه، دیوید کوزنز هوی، در مقدمه توضیح داده بود که قرار بوده مقالات مجموعه همگی انتقادی باشند و بعد هم خود فوکو مقالاتی در پاسخ به آنها بنویسد و بعدن همه را در کنار هم منتشر کنند، که فوکو آنقدر در لذات سادومازوخیستی افراط کرد که ایدز اماناش نداد و راهی دیار عقبی شد، و در نتیجه کوزنز هوی هم چند تا مقالهی مثبتنگر تنگ کتاباش زد تا حقی از مرحوم فوکو ضایع نشود: حالا چهار پنج سالی از انتشار ترجمهی من میگذرد و تنها دو نکته از آن یادم مانده، یکی این که جستار «فوکو و شناختشناسی» از رورتی آغازی شد برای آن که اندیشهی او را جدیتر بگیرم، و دیگر هم مطابق معمول اشکالات ویرایشی که در بعضی جاها واقعن شرمآور است – مثل یکی دو جمله در مقالهی مشترک پل رابینو و هیوبرت دریفوس، که من آنها را کاملن وارونه ترجمه کردهام! (ترجمه کردن برای من واقعن کار زجرآوری است، ترجمه بهنظرم مثل بچهی ناقصالخلقهیی است که تازه بعد تولد باید دستوپا و چشموابرویاش را دوباره درست کنی، و دست آخر هم باز میبینی که یک جایاش میلنگد؛ آخرش میگویی به درک، همین است که هست، بالاخره بچهات است دیگر، نمیشود که از خانه بیروناش کنی، اما دیدن ریخت نه چندان نحساش هم بعد از انتشارش واقعن حوصله میخواهد، به همین خاطر حتیالامکان بعد از انتشار ترجمه دیگر اصلن نگاهاش نمیکنم، مگر این که بخواهم باز هم ویرایشاش کنم).
و اما کتاب «رورتی و منتقداناش». ویراستار کتاب رابرت برندام است. حالا این آقای برندام کیست؟ من هم مثل شما. فقط اینقدر میدانم که استاد فلسفه است و دکترایاش دربارهی پراگماتیسم و فلسفهی زبان را به راهنمایی استادش ریچارد رورتی از دانشگاه پرینستون گرفته، و تا آنجا که یادم میآید خود رورتی در مصاحبهیی، در پاسخ به این که جایگاه او و دونالد دیویدسون و هیلاری پاتنام در فلسفهی زبان پسا – کواینی کجا است، گفته بود که خودش و پاتنام را پیرو دیویدسون و پیگیر کار او میداند، معتقد است که خودش و پاتنام دستاورد خیرهکنندهیی در این مبحث نداشتهاند، و این دیویدسون و برندام بودهاند که آثار اصیلی در این عرصه خلق کردهاند. خلاصه، کتاب مورد بحث شامل یک مقدمه از برندام، یک مقاله از خود رورتی، و دوازده مقاله از دوازده فیلسوف (از جمله خود برندام) به همراه پاسخهای رورتی به تکتک آن دوازده تا است. فهرست مندرجات به این شرح است:
مقدمه (رابرت برندام)
عمومیت و حقیقت (ریچارد رورتی)
چرخش پراگماتیک ریچارد رورتی (یورگن هابرماس)
اعادهی حیثیت از حقیقت (دونالد دیویدسون)
دیدگاه ریچارد رورتی در باب واقعیت و توجیه (هیلاری پاتنام)
قضیهی رورتها (دنیل دنت)
بهسوی اعادهی حیثیت از عینیت (جان مکداول)
خواندن رورتی: پراگماتیسم و پیآمدهای آن (ژاک بوورسی)
واژگانهای پراگماتیسم: همنهادسازی طبیعتباوری و تاریخنگری (رابرت برندام)
شناختشناسی و آینهی طبیعت (مایکل ویلیامز)
شناختشناسی چه بود؟ (بری آلن)
آیا حقیقت هدف پژوهش است؟ (عقیل بیلگرامی)
آزادی، قساوت، و حقیقت: رورتی در برابر اورول (جیمز کاننت)
فلسفهی ذهن پسا – هستیشناختی: رورتی در برابر دیویدسون (بیورن رامبرگ)
آنطور که حتمن حدس میزنید این مجموعه عمدتن (اگر نگویم صرفن) به آن بخشی از اندیشهی رورتی اختصاص یافته که به فلسفهی زبان در سنت تحلیلی انگلیسی – آمریکایی مربوط میشود و بنابراین مشخصن به اثر بنیانشکن او «فلسفه و آینهی طبیعت» (1979) ارجاع دارد و همچنین به پارهیی از مقالاتی که در دههی هشتاد نوشته (و عمدتن در جلد اول مجموعه مقالات فلسفیاش «عینیت، نسبینگری، و حقیقت»،1991، گرد آمدهاند) و تا حدودی هم به مجلد مشهوری که رورتی با عنوان «چرخش زبانشناختی» (1967) مدون کرده و مقدمهی مهمی بر آن نوشته بود. مفاهیمی که در این مجموعه مورد بحث قرار گرفتهاند اصطلاحاتی انتزاعی از قبیل حقیقت یا صدق (truth)، شناختشناسی یا معرفتشناسی (epistemology)، عینیت (objectivity)، واقعیت (reality)، و توجیه (justification) اند و مقالات مجموعه هم عمدتن جایگاه رورتی در فلسفهی تحلیلی (یا به تعبیر خودش، پسا – تحلیلی) را به بحث میگذارند و از مواضع فلسفی او علنن و اکثرن بهشدت انتقاد میکنند.
خب، حالا احتمالن میتوانید حدس بزنید خواندن این مجموعهی 400 صفحهیی برای کسی مثل من که نه علاقهی آنچنانی به فلسفهی تحلیلی دارد و نه استعداد چندانی در درک علوم ریاضی، تا چه حد میتواند بهاری بوده باشد! به هر حال، سوای مقالهی هابرماس، که تا حدودی از دیگر علائق رورتی هم بحث میکند، در هیچیک از مقالات این مجموعه از دادوستدهای فکری و مکالمات مکتوب رورتی با متفکرانی چون هایدگر، دریدا، فوکو، هگل، نیچه، دیویی، جیمز، خود هابرماس، یا حتا ویتگنشتاین بهطور مشروح، و گاه حتا بهاجمال، بحث نمیشود – در کل از آن آثار و دیدگاههایی که رورتی را بهطرز بهتانگیزی بدنام و بلندآوازه کردهاند (دفاعیات او از نوپراگماتیسم، نامانگاری، بنیانستیزی، لیبرالیسم سیاسی، دموکراسی پسا - فلسفی، فرهنگ دموکراتیک آمریکایی، و ...) چندان نشانی نیست. پس، روی هم رفته، یا نرفته، برای خواندن این مجموعه بیش از آن که فیلسوفان نامبرده را بشناسید باید فیلسوفان تحلیلی، از راسل و کارناپ گرفته تا تارسکی و کواین، را بشناسید و البته تا حدودی هم با پیشینیهی پراگماتیسم آمریکایی آشنا باشید. با این همه، طبعن، مقالهی جیمز کاننت، که طولانیترین مقالهی این مجموعه هم هست، بیشتر به مذاق من خوش آمد و از آن خوشتر پاسخ رورتی به وی. از بین سایر مقالات هم مقالهی رامبرگ را بیشتر پسندیدم، که اتفاقن خود رورتی هم نظر مرا داشت و در پاسخاش بیشترین همدلی را با آن نشان داده بود! (جالب این که اغلب مولفان مجموعه از یک طرف با رورتی بحث میکنند و از یک طرف با همدیگر، یعنی در نقد رورتی یا در نقد ناقدان او از مقالات یکدیگر بههماندازهی دیدگاههای یکدیگر وام میگیرند و رورتی هم در پاسخهایاش همین رویه را ادامه میدهد؛ خلاصه قصه اغلب آنقدر پیچیده میشود که واقعن معلوم نیست که راوی کیست و طرف سخن رورتی یا دیگری چهکسی است – که البته مهم هم نیست: مهم این است که مکالمه است، همهمه نیست.)
اما این ذکر مصیبت از چه بابت بود؟ هیچ. فقط تذکاری بود به خودم و به آن دسته از دوستان که رورتی و امثال او، یا در کل فلسفه و از آن بیشتر فلسفهی امروز، را آسانیاب میدانند و فهم فلسفه را هم از لوازم هر نوع نویسندگی و روشنفکری و کار سیاسی و قس علیهذا. سال گذشته، در واکنش به معرفی «فلسفه و امید اجتماعی» رورتی در سایت فارسی بیبیسی توسط صاحب کتابچه و واکنش صاحب سیبستان به نوشتهی او نوشته بودم که باید از این سوءتفاهم جلوگیری کنیم که "رورتی در حیطهی فلسفه کاری ساده و سطحی میکند"؛ ادعا کرده بودم که " آثار فلسفی او در زمرهی دشوارترین و دقیقترین آثاری است که در سدهی گذشته در حیطهی فلسفهی اروپایی و آمریکایی پدید آمدهاند" و در ادامه آورده بودم که "حرف رورتی اصلن این نیست که فلسفه باید پیچیدهگویی را کنار بگذارد یا دشواری در اندیشه راهی نیابد، حرف او این است که ضرورتی ندارد که برای کسب ساده ترین آرمانها به دشوارترین اندیشهها دستاویز شویم، آزاد زیستن نیازی به در بند فلسفه بودن ندارد، و این باور برخاسته از اعتقاد اکید او به جدایی حوزهی خصوصی از حوزهی عمومی است. نه بیزار از پیچیدهگویی عنوانی درخور رورتی است و نه سهل و ممتنع گفتن روال فلسفی او است." یعنی که "فلسفه همچنان کاری دقیق و دشوار است، اما ویژگیهای خود را به سایر حوزهها تحمیل نمیکند، همچنان که تحقق بخشیدن به آمال و آرمانهای دیگر حوزهها را بر نمیتابد." باز هم سال گذشته، در سخنرانیام دربارهی دریدا، در «خانهی هنرمندان»، همین ادعا را در مورد دریدا هم مطرح کردم، و باز هم به خرج بعضی از دوستان (و دشمنان) نرفت! حال هم این را میگویم.
آه، بله، حق با شما است: با تکرار حرفهای کهنه سال نو نمیشود. باشد، پس طرحی تازه در میاندازیم: ریچارد رورتی آمریکایی است، تصور کنیم ایشان ایرانی بود و آقای برندام هم جوان لاغراندامی که نقدنامههایی را به محضر آقا و استاد برده تا لحاظ فرماید: در این حالت دو امکان بیشتر وجود نداشت، یا این ریچارد رورتی ایرانی استاد نوبسندهیی از نوع ابراهیم گلستان بود که در این صورت بهجای آن دوازده جوابیهی متین و بعضن تندوتیز، تندی یک دو جین توهین و تمسخر تدارک میدید و قال قضیه را میکند، و یا آقای هنرمندی از نوع مسعود کیمیایی میشد و با تیزی یک نوچه ترتیب همهی منتقدان و آن برندام بچهپررو را میداد. (یک امکان دیگر هم هست که در منطق ارسطویی و پیشاارسطویی و پساارسطویی میگنجد، اما در منطق ایرانی نه: این که ریچارد رورتی اینقدرها هم بیمنطق نباشد.)
به هر حال، این روزها اینجانب مشغول دستوپنجه نرم کردن با «رورتی و منتقداناش» بودم. این کتاب هم، مثل قصهی علاقهی من به ریچارد رورتی، ماجرای مفصلی دارد. «رورتی و منتقداناش» (بلکول، 2000) در قالب مجموعهیی منتشر شده با عنوان «فیلسوفان و منتقدانشان» (تا به حال حدود ده جلد از این مجموعه دربارهی فیلسوفانی چون جان سرل، دنیل دنت، نوآم چامسکی، پیتر سینگر، و رونالد دورکین منتشر شده). طرح این مجموعه در واقع مبتنی بر گردآوری مقالاتی از فیلسوفان ناقد یک فیلسوف به همراه پاسخهای آن فیلسوف به انتقادهای مطرحشده است، یعنی یک مجموعه مقالات مکالمهیی.
بهگمانام، این ایده در ادامهی «مجموعه مقالات انتقادی» (Critical Reader) مطرح شده باشد که انتشارات بلکول در دهههای هشتاد و نود دنبال میکرد. خود من یکی از مجلدات آن مجموعه، «فوکو در بوتهی نقد»، را چند سال پیش ترجمه کردم که بهنظرم مجموعهی مهمی هم بود. ویراستار مجموعه، دیوید کوزنز هوی، در مقدمه توضیح داده بود که قرار بوده مقالات مجموعه همگی انتقادی باشند و بعد هم خود فوکو مقالاتی در پاسخ به آنها بنویسد و بعدن همه را در کنار هم منتشر کنند، که فوکو آنقدر در لذات سادومازوخیستی افراط کرد که ایدز اماناش نداد و راهی دیار عقبی شد، و در نتیجه کوزنز هوی هم چند تا مقالهی مثبتنگر تنگ کتاباش زد تا حقی از مرحوم فوکو ضایع نشود: حالا چهار پنج سالی از انتشار ترجمهی من میگذرد و تنها دو نکته از آن یادم مانده، یکی این که جستار «فوکو و شناختشناسی» از رورتی آغازی شد برای آن که اندیشهی او را جدیتر بگیرم، و دیگر هم مطابق معمول اشکالات ویرایشی که در بعضی جاها واقعن شرمآور است – مثل یکی دو جمله در مقالهی مشترک پل رابینو و هیوبرت دریفوس، که من آنها را کاملن وارونه ترجمه کردهام! (ترجمه کردن برای من واقعن کار زجرآوری است، ترجمه بهنظرم مثل بچهی ناقصالخلقهیی است که تازه بعد تولد باید دستوپا و چشموابرویاش را دوباره درست کنی، و دست آخر هم باز میبینی که یک جایاش میلنگد؛ آخرش میگویی به درک، همین است که هست، بالاخره بچهات است دیگر، نمیشود که از خانه بیروناش کنی، اما دیدن ریخت نه چندان نحساش هم بعد از انتشارش واقعن حوصله میخواهد، به همین خاطر حتیالامکان بعد از انتشار ترجمه دیگر اصلن نگاهاش نمیکنم، مگر این که بخواهم باز هم ویرایشاش کنم).
و اما کتاب «رورتی و منتقداناش». ویراستار کتاب رابرت برندام است. حالا این آقای برندام کیست؟ من هم مثل شما. فقط اینقدر میدانم که استاد فلسفه است و دکترایاش دربارهی پراگماتیسم و فلسفهی زبان را به راهنمایی استادش ریچارد رورتی از دانشگاه پرینستون گرفته، و تا آنجا که یادم میآید خود رورتی در مصاحبهیی، در پاسخ به این که جایگاه او و دونالد دیویدسون و هیلاری پاتنام در فلسفهی زبان پسا – کواینی کجا است، گفته بود که خودش و پاتنام را پیرو دیویدسون و پیگیر کار او میداند، معتقد است که خودش و پاتنام دستاورد خیرهکنندهیی در این مبحث نداشتهاند، و این دیویدسون و برندام بودهاند که آثار اصیلی در این عرصه خلق کردهاند. خلاصه، کتاب مورد بحث شامل یک مقدمه از برندام، یک مقاله از خود رورتی، و دوازده مقاله از دوازده فیلسوف (از جمله خود برندام) به همراه پاسخهای رورتی به تکتک آن دوازده تا است. فهرست مندرجات به این شرح است:
مقدمه (رابرت برندام)
عمومیت و حقیقت (ریچارد رورتی)
چرخش پراگماتیک ریچارد رورتی (یورگن هابرماس)
اعادهی حیثیت از حقیقت (دونالد دیویدسون)
دیدگاه ریچارد رورتی در باب واقعیت و توجیه (هیلاری پاتنام)
قضیهی رورتها (دنیل دنت)
بهسوی اعادهی حیثیت از عینیت (جان مکداول)
خواندن رورتی: پراگماتیسم و پیآمدهای آن (ژاک بوورسی)
واژگانهای پراگماتیسم: همنهادسازی طبیعتباوری و تاریخنگری (رابرت برندام)
شناختشناسی و آینهی طبیعت (مایکل ویلیامز)
شناختشناسی چه بود؟ (بری آلن)
آیا حقیقت هدف پژوهش است؟ (عقیل بیلگرامی)
آزادی، قساوت، و حقیقت: رورتی در برابر اورول (جیمز کاننت)
فلسفهی ذهن پسا – هستیشناختی: رورتی در برابر دیویدسون (بیورن رامبرگ)
آنطور که حتمن حدس میزنید این مجموعه عمدتن (اگر نگویم صرفن) به آن بخشی از اندیشهی رورتی اختصاص یافته که به فلسفهی زبان در سنت تحلیلی انگلیسی – آمریکایی مربوط میشود و بنابراین مشخصن به اثر بنیانشکن او «فلسفه و آینهی طبیعت» (1979) ارجاع دارد و همچنین به پارهیی از مقالاتی که در دههی هشتاد نوشته (و عمدتن در جلد اول مجموعه مقالات فلسفیاش «عینیت، نسبینگری، و حقیقت»،1991، گرد آمدهاند) و تا حدودی هم به مجلد مشهوری که رورتی با عنوان «چرخش زبانشناختی» (1967) مدون کرده و مقدمهی مهمی بر آن نوشته بود. مفاهیمی که در این مجموعه مورد بحث قرار گرفتهاند اصطلاحاتی انتزاعی از قبیل حقیقت یا صدق (truth)، شناختشناسی یا معرفتشناسی (epistemology)، عینیت (objectivity)، واقعیت (reality)، و توجیه (justification) اند و مقالات مجموعه هم عمدتن جایگاه رورتی در فلسفهی تحلیلی (یا به تعبیر خودش، پسا – تحلیلی) را به بحث میگذارند و از مواضع فلسفی او علنن و اکثرن بهشدت انتقاد میکنند.
خب، حالا احتمالن میتوانید حدس بزنید خواندن این مجموعهی 400 صفحهیی برای کسی مثل من که نه علاقهی آنچنانی به فلسفهی تحلیلی دارد و نه استعداد چندانی در درک علوم ریاضی، تا چه حد میتواند بهاری بوده باشد! به هر حال، سوای مقالهی هابرماس، که تا حدودی از دیگر علائق رورتی هم بحث میکند، در هیچیک از مقالات این مجموعه از دادوستدهای فکری و مکالمات مکتوب رورتی با متفکرانی چون هایدگر، دریدا، فوکو، هگل، نیچه، دیویی، جیمز، خود هابرماس، یا حتا ویتگنشتاین بهطور مشروح، و گاه حتا بهاجمال، بحث نمیشود – در کل از آن آثار و دیدگاههایی که رورتی را بهطرز بهتانگیزی بدنام و بلندآوازه کردهاند (دفاعیات او از نوپراگماتیسم، نامانگاری، بنیانستیزی، لیبرالیسم سیاسی، دموکراسی پسا - فلسفی، فرهنگ دموکراتیک آمریکایی، و ...) چندان نشانی نیست. پس، روی هم رفته، یا نرفته، برای خواندن این مجموعه بیش از آن که فیلسوفان نامبرده را بشناسید باید فیلسوفان تحلیلی، از راسل و کارناپ گرفته تا تارسکی و کواین، را بشناسید و البته تا حدودی هم با پیشینیهی پراگماتیسم آمریکایی آشنا باشید. با این همه، طبعن، مقالهی جیمز کاننت، که طولانیترین مقالهی این مجموعه هم هست، بیشتر به مذاق من خوش آمد و از آن خوشتر پاسخ رورتی به وی. از بین سایر مقالات هم مقالهی رامبرگ را بیشتر پسندیدم، که اتفاقن خود رورتی هم نظر مرا داشت و در پاسخاش بیشترین همدلی را با آن نشان داده بود! (جالب این که اغلب مولفان مجموعه از یک طرف با رورتی بحث میکنند و از یک طرف با همدیگر، یعنی در نقد رورتی یا در نقد ناقدان او از مقالات یکدیگر بههماندازهی دیدگاههای یکدیگر وام میگیرند و رورتی هم در پاسخهایاش همین رویه را ادامه میدهد؛ خلاصه قصه اغلب آنقدر پیچیده میشود که واقعن معلوم نیست که راوی کیست و طرف سخن رورتی یا دیگری چهکسی است – که البته مهم هم نیست: مهم این است که مکالمه است، همهمه نیست.)
اما این ذکر مصیبت از چه بابت بود؟ هیچ. فقط تذکاری بود به خودم و به آن دسته از دوستان که رورتی و امثال او، یا در کل فلسفه و از آن بیشتر فلسفهی امروز، را آسانیاب میدانند و فهم فلسفه را هم از لوازم هر نوع نویسندگی و روشنفکری و کار سیاسی و قس علیهذا. سال گذشته، در واکنش به معرفی «فلسفه و امید اجتماعی» رورتی در سایت فارسی بیبیسی توسط صاحب کتابچه و واکنش صاحب سیبستان به نوشتهی او نوشته بودم که باید از این سوءتفاهم جلوگیری کنیم که "رورتی در حیطهی فلسفه کاری ساده و سطحی میکند"؛ ادعا کرده بودم که " آثار فلسفی او در زمرهی دشوارترین و دقیقترین آثاری است که در سدهی گذشته در حیطهی فلسفهی اروپایی و آمریکایی پدید آمدهاند" و در ادامه آورده بودم که "حرف رورتی اصلن این نیست که فلسفه باید پیچیدهگویی را کنار بگذارد یا دشواری در اندیشه راهی نیابد، حرف او این است که ضرورتی ندارد که برای کسب ساده ترین آرمانها به دشوارترین اندیشهها دستاویز شویم، آزاد زیستن نیازی به در بند فلسفه بودن ندارد، و این باور برخاسته از اعتقاد اکید او به جدایی حوزهی خصوصی از حوزهی عمومی است. نه بیزار از پیچیدهگویی عنوانی درخور رورتی است و نه سهل و ممتنع گفتن روال فلسفی او است." یعنی که "فلسفه همچنان کاری دقیق و دشوار است، اما ویژگیهای خود را به سایر حوزهها تحمیل نمیکند، همچنان که تحقق بخشیدن به آمال و آرمانهای دیگر حوزهها را بر نمیتابد." باز هم سال گذشته، در سخنرانیام دربارهی دریدا، در «خانهی هنرمندان»، همین ادعا را در مورد دریدا هم مطرح کردم، و باز هم به خرج بعضی از دوستان (و دشمنان) نرفت! حال هم این را میگویم.
آه، بله، حق با شما است: با تکرار حرفهای کهنه سال نو نمیشود. باشد، پس طرحی تازه در میاندازیم: ریچارد رورتی آمریکایی است، تصور کنیم ایشان ایرانی بود و آقای برندام هم جوان لاغراندامی که نقدنامههایی را به محضر آقا و استاد برده تا لحاظ فرماید: در این حالت دو امکان بیشتر وجود نداشت، یا این ریچارد رورتی ایرانی استاد نوبسندهیی از نوع ابراهیم گلستان بود که در این صورت بهجای آن دوازده جوابیهی متین و بعضن تندوتیز، تندی یک دو جین توهین و تمسخر تدارک میدید و قال قضیه را میکند، و یا آقای هنرمندی از نوع مسعود کیمیایی میشد و با تیزی یک نوچه ترتیب همهی منتقدان و آن برندام بچهپررو را میداد. (یک امکان دیگر هم هست که در منطق ارسطویی و پیشاارسطویی و پساارسطویی میگنجد، اما در منطق ایرانی نه: این که ریچارد رورتی اینقدرها هم بیمنطق نباشد.)
Labels: Book Review, Rorty
16 نظر:
چه حيف! من نقدی از لِشِک کولاکوفسکی درباره نظرات و نظريه های روتی خوانده ام که تصور کردم حتماً در اين کتاب آمده. اما ظاهراً نيست. چه حيف، نقد خوبی است
چه دلی داری تو پیام یزدانجو؟! این همه تلخی و با این حال این همه طنازی؟
آقای یزدانجوی عزیز سلام! همین یک نکته که راجع به فاصله تا خوشبختی نوشته اید برای یک سفسطه ی حسابی اشتها دارد که به شدت جلوی خودم رامی گیرم
همان پست خوشبختی فرانکولا در تابستان 84 کفایت می کند
که جسارتا بازخوانی اش را به همه و نویسنده توصیه می کنم
جز آن اینهمه پشتکار و پی گیری واقعا قابل تحسین است و چنین بهاری غبطه برانگیز
راستی چه جالب که کتابهای خارجی هم اسم دارند!؟
و چه حیف که دیگر نخواهید به کار ترجمه ادامه بدهید
و باید بگویم واقعا این چند جمله ای که درباره اشکالات ویرایشی نوشتید تحسین برانگیز است
همان جدی نگرفتن و طنازانه برخورد کردن با زندگی
همان یکی نکردن اثر با خالق اثر
راستی بیچاره بچه های شما! حتی گداخونه هم نمی گذاریدشان
یکجور از سر باز کنی!!؟
این که شوخی بود
به شخصه من که چندتا از بچه هایتان را می شناسم ، حسابی هم خاطر خواهشان هستم
به نظرم این خودزنی بازیگوشانه ای است و البته خودستایی جذابی که اثر همیشه هنوز کافی نیست
این جمله مجذوبم کرده:
مهم اینست که
مکالمه است.همهمه نیست
راستی آقای یزدانجو دوستان شما حتما تذکر شما را به خوبی خواهند گرفت
راستش را بخواهید من که نگرفتم! امثال من که هنوز در این خیال خام اند که برای زندگی کردن باید فلسفه فهمید و نفهمید!چیزی از این تذکر نفهمیدیم
این خودش جای سفسطه دارد.اما فلسفه ابزار اجرایی نیست.بلکه
پایه ی آن نظلم فکری است که بر اساس آن ابزار خود را متناسب با سطح
شعور خود خواهیم یافت
همچنان معتقدم فلسفه جستجو به دنبال سوالهای ذهن است که پدیدار شدن آنها اجتناب ناپذیر است
هیچوقت نمی توان به مردم گفت لزومی ندارد درباره کارکرد اعضای بدنتان چیزی بدانید یا در بالابردن توانایی آن کوشش نکنید که این یک امر تخصصی مربوط به پزشکهاست
احتیاج به آسیب شناسی دارد؟
درباره موضوع اصلی نوشته ی شما هم نظری ندارم.چون چیزی از آن نمی دانم.اما حرف خیلی خوبی بود که : ضرورتی ندارد برای کسب ساده ترین آرمانها به دشوارترین اندیشه ها دستاویز شویم/اما اینکه آزاد بودن واقعا نیازی به دربند فلسفه بودن ندارد خیلی جای حرف دارد و اینکه فلسفه و آزاد بودن اصلا در این معنا چه تعبیری می یابد.راستی پایان بندی خیلی جالب بود!مثل همیشه مرسی از نوشته ی هوشمندانه و جذاب شما .سرخوش باشید
آقای یزدانجو، باید همین اول اعتراف کنم که وقتی مطلبتان را خواندم و بعد رفتم کامنتها را خواندم و بعد به پیشنهاد نقطه الف گرامی رفتم و متن خوشبختی را باز خواندم، پیش خودم گفتم بهبه! و انگشتهایم را سه چهار بار به هم پیچاندم که آماده شوند برای تایپ. پس پیشاپیش عذزخواهی میکنم به خاطر یادداشت طولانیام (حالا باید فکر کنم این نگاه تقدیری است یا تصمیمی!). در اصل از بحث کردن در اینجا و پی گرفتن بحثها همیشه لذت بردهام و بحث اخیر نشانم داد که بحث در خود متن لذتی خاص خود دارد که چیزی کم از ادامه نوشتن بر متن در صفحه دیگری ندارد. از طرفی اتفاق جالبی هم به نظرم رسید (که امیدوارم خودتحویلگیری تعبیر نشود!) وقتی خواندم آنچه درباره شیوه بحث در کتاب مذکور نوشته بودید. شخصا امیدوارم که همهمه ساز نباشم، حتی اگر در مکالمه هم چندان به موفقیت نرسم (چه جمله دلنشین و درخشانی بود "مهم این است که مکالمه است، همهمه نیست" دستمریزاد. و چقدر همزمان هراسانگیز و تامل برانگیز. چه زمانهائی که آدم در نقش متکلم وحده ظاهر میشود و با اینکه تنها گوینده است کاری جز همهمه ایجاد کردن و گرد و حاک کردن نمیکند و چه زمانهائی که جماعتی منظم مکالمهای هر چند پرشور اما منظم شکل میإهند. و به کابوسی فکر میکنم که در آن جماعتی متکلم وحدههای هیاهو گرند و چه وحشتی! این کابوس اصلا دور نیست. حتی میشود اعتراف کرد بسیاری مواقع میشود در آینه دیدش!).
پیشنهاد اشتهابرانگیز نقطه الف درباره جمله پایانی پاراگراف اول عجیب وسوسه ساز است (به خصوص اگر کمی بازیگوشانه توضیحات شما را درباره کتاب ندید بگیریم) : کتاب رورتی و منتقدانش عاشقانه است با حساب گفته شما؟ میتوانم بگویم از نظر من شما بسیار خوشبختید؟ حتی با در نظر گرفتن اینکه از شما صرفا تصاویری عمومی دارم. وضع موجود شما (از این فاصله که من هستم حداقل) از نظر من بسیار خوشایند میتواند به نظر برسد. مثلا به این دلیل که شما کتابی را از زبان اصلی میخوانید و من باید در انتظار ترجمهاش بمانم. شما استنباط خود را میتوانید داشته باشید و من مثلا، استنباط خودم را دارم از استنباط شما از بارت! همین میتواند دلیلی باشد برای خوشبختتر بودن شما، حتی اگر من در باغ عدن زندگی کنم، یا دچار بیماری سرخوشانهای شده باشم که گذشته را از سی ثانیه به قبل فراموش کنم و آینده را مثل کودکی مدام منور ببینم! خوشبختی بحث وسوسهبرانگیزی است، چنانکه بحث درباره کیمیاگری. (به زعم من شبیه "تو" در "اگر شبی..." کالوینو است. حتی وقتی من را مورد خطاب قرار میدهد (خوشبختی/ کالوینو!) باز هم من مخاطبش نیستم. از من همیشه دور است یه به قول شوخیئی، همیشه آدم دیگری هست که از من خوشبختتر باشد، پس من هنوز بدبختم (یا چیزی که مدتها مثالم بود: تا وقتی همه آدمها خوشبخت نباشند، من بدبختم. / جملهای که از بدو تولدش دارد خودش را نقض میکند).
متاسفانه (یا شاید خوشبختانه!) رورتی را نمیشناسم. اعتراف میکنم این کوچه حتی اگر بی پیچ و خم هم بود، هنوز اول کوچه گیر کرده بودم، چه رسد به حالا که خود خمها در خم دیگر گیر میکنند. (شاید نوعی توجیه بود!) و اعتراف میکنم بیشتر حواشی متنتان (یا شاید بشود به جرات گفت نکات اصلی متن شما) دلیل وسوسه شدنم برای نوشتن و باز تلاش کردن برای شرکت در بحث شدند. اما باید بگویم کتابی که گفتید و به خصوص شکل خاصش بسیار وسوسه برانگیزست ( و چه توضیح جالبی درباره کتاب فوکو در بوته نقد. راستش تصویر عجیب و بامزهای بود از فوکو و دوگانگی جالبی داشت. خندیدن به مردن کسی!) و چقدر دلم میخواهد چنین کتابی را بخوانم. تصور تماشای کشتی گرفتن چند فیلسوف با هم و به خصوص با یک فیلسوف آدم را به وجد میآورد (باز هم میتوانم غبطه بخورم که بهار را اینطور آغاز کردید).
و نکتهای که درباره ویرایش گفتید. شخصا همیشه این دقت و پشتکار شما را ستودهام و دستمریزاد میگویم به شما و خسته نباشید. از دو سو، به همین دلیل من به عنوان خواننده، با اطمینان کتاب ترجمه شده توسط شما را میخوانم. آنچه درباره فرزند هم گفتید بسیار جالب است. یاد دکتروف (اگر درست یادم مانده باشد که او بود) افتادم که درباره انتشار آثارش میگفت بچههایش را به سربازی میفرستد! دوباره آنچه را که داخل پرانتز گفتهاید درباره ترجمه گفتهاید میخوانم؛ بسیار جذاب و لذتبخش است این تصویر بچه ناقصالخلقه (با نقطه الف گرامی موافقم. بچههای دلنشینی دارید به هرحال. مدتهاست شیفته یکی از فرزندان ارشدتان، ادبیات پسامدرن هستم!). بههرحال امیدوارم باز هم بچههای شما را ببینیم./ راستش این قضیه سادهفهم بودن و دشوار بودن متون فلسفی (به فرد و دوره خاصی اشاره ندارم) سوالهای زیادی را در ذهنم پدید میآورند. از طرفی با اینکه فلسفه نمی تواند پیچیده نباشد کاملا موافقم؛ اصولاوقتی آدم به دنبال درک پیچیدگیها ( حتی (و شاید به خصوص) در سادهترین امور (مثلا مثل زبان!!!) روزمره) نباشد، تصور میکنم دلیلی ندارد به سراغ فلسفه برود. و هر چه قدر فلسفه بیشتر سراغ امور انتزاعی رفته (در دوران کلاسیک احتمالا "اتم" همانقدر انتزاعی بوده که در قرن بیستم "حقیقت") سخن فلسفی هم پیچیدهتر شده. از طرفی مسئله دیگر این است که فلسفه شاید تجملی هم شده. دیروز در کتابفروشیئی که در اصل خودکارفروشی! بود، مجموعه کاملی از آثار ترجمه شده فلان فیلسوف بسیار مشهور و معتبر را دیدم. خودم را مثال میزنم: یک لحظه به این قضیه خندیدم. دو سو دارد: من فکر کردم که چرا یک شِبه کتابفروشی در یک جای دورافتاده کتابهای فلان نویسنده به زعم من زرد! را میفروشد و در کنارش آثار غامض فلسفی را. یعنی تصور کردم حتما باید افراد خاصی آثار فلسفی را بخوانند. احساس کردم فلسفه خواندن اهمیت و ارزشی دارد که هر کس را به آن راه نیست. بی شک این تصور من میتواند کاملا خودخواهانه و خاماندیشانه باشد (مثلا، چه تضمینی هست که من مثلا افلاتون را بهتر فهمیدهام؟ یا مگر او مال من است؟ یعنی من بهتر از مثلا نیچه، افلاتون را فهمیدهام!!؟ و نیچه حق نداشت فکر کند کسی مثل من چرا جمهور میخواند؟) از طرف دیگر، فلسفه احتمالا (فقط فرض میکنم) برای آن کتابفروش و خریدارانش چیزی بوده شبیه خودکاری با مارک معتبر. در دست گرفتن فلان کتاب معروف فلان فیلسوف معروف، درخششی بیشتر از انگشتر برلیان دارد در جمعهائی خاص. خلاصه اینکه کسی فکر میکند فلسفه پانتئونی است که هر کس نباید به آن وارد شود و کسی فکر میکند فلسفه انگشتری است که حتی داشتن بدلش هم به زیبائیاش میافزاید. همینجا نکته دیگری هم وارد میشود. کسانی که اهل فلسفیدناند. دچار اندیشه جذاب میشوند نه فقط جذابیت اندیشه، حتی اگر برای فهمش مجبور شوند بیش از چهل بار مابعدالطبیعه را بخوانند!
بههرحال جدای از تمام این حرفها و سوالهای پدید آمده، کماکان موافقم که فهم فلسفه آسانیاب نیست. اما تصورم این است که دشواریهای فلسفه، دلیل نمیشوند برای لازم نبودنش برای اندیشیدن. نقطه الف گرامی اشاره بسیار خوبی داشتند در این مورد: "فلسفه جستجو به دنبال سوالهای ذهن است..." . نگاهی به بستر تاریخی فلسفه که میاندازیم میبینیم که در دورهای رسما فلسفه وارد زندگی همه مردم شده بود؛ زمانهای که در گرمابههای یونان پایههای اندیشه امروز گذاشته میشد یا زمانی که سقراط را به اصرار به خانهای دعوت میکردند تا ضمن خوردن، بنیادهای اندیشه را دچار تحول کند. انسان برای زندگی کردن نیازمند اندیشیدن است و در ظاهر مغز سارتر تفاوتی با مغز هیچ آدم دیگری نداشته. کسی مدتها طول کشیده تا حکمت نیمرو را بفهمد و سارتر احتمالا صبحی نیمروئی خورده و نوشتن تهوع را آغاز کرده!(یا همان شوخی معروف که نیوتن میتوانست به جای فکر کردن به جاذبه، به صاحب درخت فحش بدهد!) کوشش برای فهم هستی و فهم زندگی سطوح مختلف دارد و قاعدتا برای رسیدن به هر سطح (بالا/والا، یا پائین/عمیق) باید کسب دانش کرد و ماندن در یک سطح به زعم من نمود پوسیدگی است. به همینخاطر شاید بتوانم کار را تا آنجا پیش ببرم که بگویم فلسفیدن و فلسفه دانستن لازمه زندگی کردن است. و اینکار بیشک نیازمند دانستن هم هست، وگرنه حتی نیچه هم باز میگفت من میاندیشم پس هستم و احتمالا همین حرف را لیوتار هم تکرار میکرد! پس خواندن فلسفه به یک اندازه میتواند برای یک نویسنده (قصهگو)، یک خواننده راک و یک استاد فلسفه اهمیت داشته باشد. میزان درک هر کدام از فلسفه بحثی جدا و غیر قابل سنجش است (به خصوص در این زمانه). خلاصه اینکه خیلی مسخره است اگر مثلا من بگویم چرا بارت سخت نوشته و از آن بامزهتر (سوالی که از شما شد پیش از گفتهتان درباره دریدا) بگویم آقای یزدانجو چرا دریدا را سخت ترجمه کردید!!!!! اما تصور میکنم خواندن مثلا "لذت متن" بارت برای همه میتواند مفید باشد؛ با در نظر گرفتن این نکته که برای درک بهتر هر متن فلسفی، قاعدتا خواندن متون پیشین و بی شک اندیشیدن و دقت کردن و بر خود هموار کردن دشواریهای فهم، امری بسیار مهم و حتی میشود گفت واجب است. به زعم من فلسفه خواندن و فلسفیدن نوعی لذتبخشتر کردن زندگی است. / خیلی طولانی شد یادداشتم. اما یک اتفاق جالب افتاده بود؛ دقیقا کمی پیش از خواندن متن شما، یادداشت کوتاهی نوشته بودم و در پینوشتش چیزی درباره آزادی نوشته بودم که احتمالا در صفحهام خواهم گذاشت. راستش از طرفی احساس میکنم برای رسیدن به آزادی فلسفه لازم است و از سوی دیگر تصور میکنم فلسفه میتواند برای چیزی خیلی نزدیک، راهی دور بتراشد (البته در آن متن از عقیده صحبت کردهام و تفاوتهای این دو را کاملا قبول دارم). / و عجب طرح تازه جذابی! شاید هم رورتی ایرانی همانجا سر کلاس با سه چهار تا فحش چارواداری ترتیب دانشجوی عزیز را بدهد و با یک لگدو کمیته انضباطی بفرستدش به خانه که نیمرو دست کند! عاشق استادهای این طورم. و آن منطق همهزمانی فوقالعاده بود. / پیشاپیش عذرخواهی کرده بودم به خاطر یادداشت طولانیام. باز هم بسیار عذرخواهی میکنم ( و نمیدانم چرا عذر خواهی میکنم وقتی مینویسم!). در اصل امیدوارم هیاهوی بسیار راه نینداخته باشم و حوصله سر بر زیادهگو نشده باشد نوشتهام. مثل همیشه لذت بردم از خواندن یادداشتتان و باز سپاسگزارتان هستم به خاطر این فرصت برای خواندن مطلب خوب و بحث کردن و اندیشیدن. برای شما آرزوی سرخوشی و پیروزی دارم آقای یزدانجوی عزیز.
جناب عاصی؛ ممنون از یادداشت پربارتان. خواستم همین جا توضیحی در باب فرض فلسفه بنویسم که دیدم بد نیست به طور مستقل در خود وبلاگ بیاورم. فقط در مورد ماجرای عشق و عاشقی و خوشبختی، خب، معلوم است که منظور من کاملن عکس برداشت شما بوده. با این حال، اهمیتی هم ندارد. پایدار باشید
دوست خوبم سلام
سال نو مبارك وبلاگ جالبي داري
خوشحال ميشم به بلاگ من هم سر بزني - اگه موافقي با هم تبادل لينك داشته باشيم - منتظر پيغام شما هستم
موفق باشي
مجيد زواري
پیام عزیز! سالِ نو مبارک! معرفی موجز و مفیدی بود. یکی از بهترین کارها همین معرفی کتاب است. چون خواننده حال می تواند تصمیم بگیرد که آنرا بخواند یا نه. شجاعت و صداقتِ شما در بیان اینکه فلان جا دچار اشتباه در برگردانِ کتابی شده اید، بی نهایت قابل تحسین است و نشان می دهد که خودتان را از "دگم های خلق و خوی ایرانی" رها ساخته اید.
عید آمد و ما خانه خود را نتکاندیم
گردی نستردیم و غباری نفشاندیم
بسم الله الرحمن الرحیم. سلام.
«فن آوری» غلط است، یا حد اقل، دارای اشکال است. ظاهراً «فنــّاوری» را احمد آرام ساخته، و مرادش این بوده: فن + میانوند «ـ ا ـ» + پسوند «ـ وری». واژه هایی که طبق این الگو ساخته شده اند: دلاور؛ تکاور؛ پهناور. پسوند «ـ ور» به معنای دارندگی است. البته طبق دهخدا «ـ ور» و «آور» ممکن است در اصل یکسان باشند.
شنیدم که طبق بخشنامه ی وزارت علوم، مؤسسات وابسته به این وزارتخانه، باید این لفظ را پیوسته و با تشدید بنویسند. من شخصاً از لفظ fannāvari خوشم نمی آید. می گویم «تکنولوژی».
غلامحسین مصاحب اصرار داشت بر «حسابگر الکترونی». میرشمس الدین ادیب سلطانی اصرار دارد بر «رایانگر الکترونی». فرهنگستان اصرار دارد بر «رایانگر».
من که از اضافه شدن عمرم و یکی یکی سفید شدن موهایم و نرسیدن به هیچ درجه ای از علم و معرفت و انسانیت و اخلاق و تقوا وحشت می کنم. انگار دیروز بود که هجده ساله بودم. ناگهان سی و چهارساله شدم. سرمایه ی بزرگ ما همین عُمر ماست.
لاتین نویسی نام شما، طبق بنده:
Payām-e yazdānju
ببخشید. شاید نیاز نباشد این قدر از فرانکولا خان صحبت کنی. ببخشید. شاید شایسته نباشد انسان خودش به کار خودش بگوید «ترجمه ی حرفه ای».
این «مرور سالانه»ات به نظرم جالب است.
در عافیت و سلامت و خوشی باشی.
قربانت. با احترام.
بسم الله الرحمن الرحیم
ببخشید این آقای سیدمحمدی اونقدر پدیده جالبی هستن که دلم نیامد دخالت نکنم! هرقسمت این کامنت انگار از وسط یک دفتر جداگانه رونویسی شده و اصلا مهم نبوده ماجرا اینجا چیه بلکه ظاهرا مهم اعلام حضور بوده! آخرش هم که یهو چاقو کشی شده:فرانکولا خان چرا پز میدی که مترجم حرفه ای هستی!!؟؟؟؟تو خودت اصلا حرفه ای می دونی چیه؟ مگه ادمکشی؟ مگه قاچاقچی ای؟ برو بخاطر درجات علم و تقوا و معرفت وحشت کن تا بری بهشت.
والسلام
آقای یزدانجو سلام خسته نباشید ممکنه به پرسش من پاسخ بدید با عرض پوزش تحجر چیست ؟ به چه چیز دگمانیسم گفته می شود _البته امروزه روز رو منظور دارم _ نیسازمند تعریفی سرشت باورانه نیستم اما در این مورد نیاز مند روشگنریم با تشکر موفق باشید
آقای یزدانجوی گرامی.شما هرچقدر هم فرزندانتان را نقد کنید باز هم قادر نیستید حضور قدرتمند خود را در عرصه پسا مدرنیسم کمرنگ کنید.هرچقدر بیشتر خودتان را نقد می کنید دلسوزی و حساسیت خودرا بیشتر نشان می دهید.پاینده باشید
آقا ما خودمون بدبختتیم! چرا یکی مثل پیام یزدانجو باید این حرفا رو بزنه؟این چه مملکتیه؟ این چه زندگیه؟
جناب یزدانجو قصه عجیبیاست. رورتی را نمیگویم!بعضی کامنتهای نوشته شده برای شما را میگویم.دیکته صحیح اسم جنابعالی به من و بقیه چه ربطی دارد؟بابا مردم واقعا خیلی خوشحالند. کل اینمتن و رورتی و منتقدانش و قضیه ترجمه و همه این حرفها چطور خوانده میشوند که اینطور انعکاس دارند؟ حالاحتما یاد گرفتهاید دیکته صحیح اسمتان چه جوری است. حتما هم فهمیدهاید که حرفهای یعنی سلطان خدا خان!ملت بیکارند. طرف یکاره می آید ایمجا که درس اخلاق بدهد یا بگوید کی بدبخت است که شما چطوری حرف می زنید. گفتم که. نتیجهمی شود همین که هست. دل و دماغ برای آدم نمیگذارند. دلم می خواست در بحث دوستان و شما شرکت کنم اما شاید بهتر که چیزی نگویم. کاش بنویسید متن موعود را. البته با موضع دوستان موافقم درباره نیاز به فلسفه. حداقل تلاش برای فهمش باعث می شود آدم وقتی به متنی اندیشیدنی می رسد به جای آنکه به تقوای !نویسنده توجه کند متن را یک بار بخواند. حداقل باعث می شود آدم بفهمد نمی فهمد و حتی اگر می خواهد کشک بسابد هم کشکش را خوب بسابد. آثار دریدا حتما برای تدریس در مدارس سخت هستند، اما احتمالا اگر دانش آموزان ما همه ارسطو را می شناختند وضع فرق می کرد. دانشجوی هنری را دیده بودم که در رشته مربوط می گفت ابزورد و این اسم خارجی ها را نمی شناسد و از روشنفکر بازی خوشش نمی آید. بله!
توضیح بدهم که منظور من به دوستانی که مربوط به مباحث نوشته اند و بحث را بسط داده اند نبود. دلخوری پیش نیاید. مغزم آچمز شد از خواندن کامنتهای درباره تقوا و شایستگی و اینها.
Post a Comment
<<< صفحه ی اصلی