متن متناوب: افق انتظار در عرصه ی اینترنت
پیش از این که نوشتهی کناری («فارسی برای تمام ایرانیان») را منتشر کنم نامهیی به دوست عزیز، پرستو دوکوهکی، نوشتم و گفتم که، امیدوار ام اینگونه نباشد، اما اگر به هر دلیل این نوشته برای او برخورنده است بگوید تا اصلاحاش کنم. یکی دو روز پیش، پرستو، مودبانه و مهربانانه، جوابام را داد. دلخور نبود، اما تاکید کرده بود که هدفاش جلب مخاطب جهانی و این حرفها نبوده و نیست. در جواب نوشتم قبول، اما نوشتهی اخیر او بهانهیی بوده برای این که من حرف کلیتری را مطرح کنم. احترام به او انگیزهیی شد که خود را ملزم به نوشتن این متن کنم. در این مجال، اول علت انتقاد خود از انگلیسینویسی برخی از دوستان و سپس انتقاد دیگرم از نحوهی فارسینویسی پرستو و برخی از دیگر دوستان را شرح میدهم.
از انتقاد اول بهسرعت میگذرم: همهی حرف من این است که، راجع به جایگاه خود و (کار)برد نوشتههامان توهم نداشته باشیم. خوب یا بد، اکثریت قریب به اتفاق خوانندگان وبلاگهای ما را معمولن نویسندگان دیگر وبلاگها و بعضن مخاطبان باحوصلهیی تشکیل میدهند که از سر کنجکاوی یا بیکاری سری هم به این نوشتهها میزنند و آمار این مخاطبان در بهترین حالت اصلن در آن حدی نیست که با اهدافی چون تنویر افکار عمومی جهانیان یا تصحیح تصویر آنها از ایرانیان (که تلویحن در نوشتهی دکتر امیرابراهیمی گرامی آمده بود) جور در آید. پس اگر قرار است قاطبهی مخاطبان وبلاگ انگلیسی ما را باز هم همین مخاطبان ایرانی و فارسیدان تشکیل دهند (که بیتعارف عملن هم اینگونه است)، چه نیازی به انگلیسینویسی هست و چرا باید با همزبانان خود زبانبازی کنیم؟ اما اگر واقعن دنبال مخاطب بیشتر و برد موثرتر میگردیم آیا نوشتن به زبان ترکی و کردی برای هموطنانمان بهتر و کارآمدتر نیست؟ وانگهی، وقتی میگویم راجع به جایگاه خود توهم نداشته باشیم، در واقع ضمنن میخواهم بگویم باید از خود بپرسیم آیا حرفی که میزنیم در آن حدی هست، آنقدر ارزش و اهمیت دارد، که انتظار جلب مخاطب (ایرانی و غیرایرانی) را داشته باشیم یا نه؟
بی این که بخواهم مباحثات درازدامن تعریف وبلاگ و مفهوم ابتذال در وبلاگستان را بیش از این مطول کنم، برای شروع بحث از انتقاد دومام، ناگزیر ام گریزی به این مباحث بزنم. اول تعاریف ارائهشده از وبلاگ را مروری اجمالی میکنم. دیدگاه غالب این است که وبلاگ هیچ تعریف مشخصی ندارد و اینترنت در واقع عرصهی آنارشی است: ساده بگویم، من این طفرهروی را اصلن نمیپسندم، و این که در میان انبوه مدافعان سادهاندیش این دیدگاه، پویان عزیزم هم پیدا شود که بخواهد از اینترنت تاویلی هایپررمانتیک ارائه کند باز هم تغییری در دیدگاه من ایجاد نمیکند (تنها میتوانم بگویم اینترنت برای او اینطور است، یا وانمود میکند که اینطور است، و البته برای من هم بیشتر آن چیزی است که همسخن یا بهقول خودش همخانهی او، میثم معترض، میگوید). از این که بگذریم، در میان تعاریف دیگر من به سه تعریف اصلی برخوردهام که تا حدودی نمایندهی طیف گستردهیی از تعاریف فرعی هم به نظر میرسند: صاحب سیبستان وبلاگ را «کارخانهی مفهومسازی» مینامد، سید خوابگرد آن را «روزنامهی شخصی» میداند، و مجید زهری آن را «اسباب خودارضایی» خوانده است. بهشخصه، وبلاگنویسی خود را در برهههایی به هرسهی این تعاریف نزدیک دیدهام، اما به گمانام تعریف خوابگردگونه، با رعایت یک تقلیل ضروری، بیش از همه با پدیدهی وبلاگ مناسبت دارد. آن تقلیل از دید من ضروری چیست؟ این که وبلاگ، با هر شکل و شمایل و هر محتوایی که داشته باشد، یک رسانه (در مفهوم عام و عمومی آن، یعنی یک رسانهی همگانی) است. همین که مطلبی مینویسیم و به دیگران (همگان) اجازه میدهیم و حتا از آنان دعوت میکنیم که مطلب ما را بخوانند برای اثبات رسانه بودن وبلاگ کافی است. بهگمانام، اگر همین تعریف کمینهگرایانه را بپذیریم، دیگر بحثی در باب تعیین تکلیف نخواهد بود؛ آنچه معقول میماند، و بهراستی مشروعیت دارد، فقط پیشنهاد و انتقاد است.
از دید من، وبلاگ لزومن و منحصرن رسانهیی همسان روزنامه نیست، اما اگر یک رسانه باشد بیشک بیشترین نزدیکی را با نشریات دارد، بیشتر به دلیل تنوع کیفی و کمی هردو، و همچنین از این نظر که وبلاگ هم مانند نشریه در عرصهی عمومی عرضه و ارائه میشود – پس همینجا تصریح میکنم که، تبلور حوزهی خصوصی در حوزهی عمومی از طریق وبلاگنویسی تنها یک توهم است، و تلاش برای تلفیق آن دو در این قالب هم بینتیجه: وبلاگ خواه ناخواه در «عرصهی عمومی» واقع میشود و از جنس «رسانههای همگانی» است. حال اگر این مقایسه را قدری دنبال کنیم، مفهوم «ابتذال» را هم صورت سادهتری خواهیم داد: خیلی ساده خواهیم دید که در هر مملکتی هزاران روزنامه و مجله ممکن است منتشر شود که طبعن سطح کیفی متفاوتی دارند، طبعن همهی ما همهی آنها را نمیخوانیم، بعضیها را بهدردنخور و مبتذل میدانیم و بعضی دیگر را انتخاب میکنیم. پس این که بخواهیم همهی این نشریات از سطح مورد انتظار ما برخوردار باشند نه معقول است و نه مشروع. با این حال، اگر از هفتهنامههای زرد انتقاد نمیکنیم که چرا مطالب مبتذل مینویسند، حتمن در مورد نشریات مورد علاقهی خود حساسیت داریم و به آنها پیشنهاد میدهیم و از آنها انتقاد میکنیم، تا مبادا مبتذل شوند. همینسان، این که بخواهیم همهی وبلاگنویسان بنا به تعریف ما از ابتذال به دور باشند نه در توان ما است نه در صلاحیت ما. ما فقط میتوانیم پیشنهادهایی بدهیم و بهوقتاش از وبلاگهای مورد علاقهمان انتقاد کنیم.
این مقایسه را زیاده ادامه نمیدهم. تعریف کمینهگرایانهیی که من مدافع آن ام بیشتر هرمنوتیکی است تا پدیدارشناختی، متنی است نه ماهوی؛ پس پیگیری آن مقایسه برای توجیه ادعای من تا همین حد کفایت میکند – در مثل مناقشه نباشد، من «خوابگرد» را هرازگاهی میخوانم به همان دلیل که «شرق» را هرازگاهی میخوانم؛ «کتابچه» را با عطش میخوانم به همان دلیل که «راه نو» را با عطش میخواندم؛ «لولیان» را متفننانه میخوانم به همان دلیل که «چلچراغ» را متفننانه میخواندم؛ «سیبستان» را با حوصله میخوانم به همان دلیل که «نگاه نو» را با حوصله میخوانم؛ «هنوز» را همیشه میخوانم به همان دلیل که «عصر آزادگان» را همیشه میخواندم؛ «زننوشت» را با کنجکاوی میخوانم به همان دلیل که «زنان» را با کنجکاوی میخوانم؛ «الپر» و «نیکآهنگ کوثر» را خیلی کم میخوانم به همان دلیل که نشریات مشارکتی و دومخردادی را خیلی کم میخوانم؛ «فرنگوپولیس» را فقط تیتروار میخوانم به همان دلیل که «کیهان» را فقط تیتروار میخوانم؛ و «دات» را هم دیگر نمیخوانم به همان دلیل که «کتاب هفته» را دیگر نمیخوانم ... هزاران وبلاگ دیگر هم هستند که، مثل هزاران نشریه (رسانه) ی دیگر، من آنها را نمیخوانم (من مخاطب آنها نیستم).
نتیجهیی که نهایتن میگیرم این که، از دید من، هر وبلاگ، بهعنوان یک رسانه، یک متن رسانهیی یا یک «متن متناوب» (متنی منقطع و با این حال مستمر) است. اگر در این مدعا محق باشم، بلافاصله باید این ادعای هرمنوتیکی را مطرح کنم که این متن متناوب هم مانند هر متنی برای خواننده یک «افق انتظار» میسازد. یعنی که متون خوانندگان خود را تربیت میکنند، توقعات آنان را تنظیم میکنند، و چشمداشتهایشان را در یک بستر تاویلی پاسخ میدهند. سادهتر، هر متن اینچنینی به خواننده میگوید که در چنین متنی چه میتواند بیابد و چه نمیتواند. باز هم سادهتر، متن به مخاطب میگوید که چه انتظاراتی از او میتواند داشته باشد: «افق انتظار». اما در این تعبیر، «افق» هم بههماندازهی «انتظار» اهمیت دارد: انتظار مورد نظر یک نقطه یا حتا یک سطح نیست، یک فضا است.
با این پشتوانه یا دستکم پسزمینه، به انتقاد دوم و انگیزهی اصلیام از نوشتن «فارسی برای تمام ایرانیان» بر میگردم. از میان هزاران وبلاگی که در اینترنت هست، من نهایتن چند ده وبلاگ را انتخاب کردهام، آنها را در صورت امکان بهطور دائم پیگیری میکنم، و همان اندازه که در قبال وبلاگ خود احساس مسئولیت میکنم به وبلاگهای آنها هم حساس ام. تا اینجا مشکلی نیست. مشکل آنجا است که برخی از این وبلاگهای مورد علاقهی من «افق انتظار» ی را که در خواننده ایجاد کردهاند، بهزعم من، جدی نمیگیرند. چهطور؟
در میان وبلاگهای مورد علاقه، یا دقیقتر بگویم مورد مطالعه، ی من وبلاگهایی هستند که تکلیف من با آنها مشخص است، یعنی اگرچه نمیدانم هربار که سراغشان میروم با چه نوشتهیی مواجه خواهم شد، این را میدانم که با چه نوع نوشتهیی مواجه خواهم شد. یعنی، آنها افق انتظار من خواننده را درست شکل داده و بهدرستی هم رعایت میکنند: «کتابچه»، «سیبستان»، و «خوابگرد» نمونههای مثالی من در این دسته اند. مهم نیست که من چهقدر با نوشتههاشان موافق باشم (همچنان که سه مثال من یک طیف را نشان میدهند: با اکثر نوشتههای «کتابچه» موافق ام، اغلب نوشتههای «سبیستان» را میپسندم، و نوشتههای «خوابگرد» را بعضن منصفانه و بعضن متملقانه مییابم)، مهم این است که آنها بهعنوان نویسنده به قراری که با من بهعنوان خواننده گذاشتهاند مقید میمانند: به زبان ساده، هرسه از دید من نویسندگانی مسئولیتپذیر اند، مسئولیت شکلدهی به افق انتظار خواننده و رعایت این افق را میپذیرند. «راز»، «هنوز»، «زاویه دید»، و «نفس دوم» هم، در عین سیالیت و تنوع بیشتر نوشتههاشان، در نظر من نمونههای کاملن موفقی از تلفیق دغدغههای حرفهیی با علائق شخصی خود اند، با اینگونه وبلاگها هم مشکلی از این نظر ندارم. مشکل من با دستهی سوم وبلاگها است، وبلاگهایی که نمیدانم چه نوع نوشتههایی را میشود آنجا خواند و چه نوع نوشتههایی را نه. به عبارت دیگر، نویسندگان این گروه از وبلاگها یا قرار مشخصی با من خواننده ندارند یا به قرار خود وفادار نمیمانند. بهشخصه، شفاهن و کتبن از نویسندگان وبلاگهای «اگنس»، «روزمره»، و «از زندگی» این انتقاد را کردهام که تکلیف من با آنها روشن نیست، نمیدانم قرارشان با من خواننده چیست: من به نوشتههای آنها علاقهمند شدهام، آنچه برایام اهمیت دارد نوشتههای آنها است؛ این یعنی که، من متنمحور ام، من مولفمحور نیستم که هرچه یک نویسنده بنویسد بخوانم. بر این نکتهی اخیر میخواهم تاکید کنم، چون وبلاگنویسی پا گذاشتن به عرصهی عمومی است و عموم هم معمولن آدمهایی نیستند که عاشق ما یا شیفتهی شخصیت ما باشند که هرچه مینویسیم برایشان جالب باشد. بهگمانام سه دوستی که نام بردم هیچکدام استدلال مرا قبول ندارند، که حق هم دارند؛ اما من هم بهعنوان یک خواننده حق دارم تصمیمام را اینطور بگیرم که هرازگاهی در این وبلاگها نوشتهی قابلتوجهی برای من به چشم میخورد، اما من نمیتوانم خوانندهی پیگیر آنها باشم، دقیقن به این دلیل که تکلیف من با آنها روشن نیست.
پیش از پرداختن به انتقاد مستقیمام از پرستو، این نکته را تصریح کنم که منظور من این مزخرف نیست که اینها که نام بردم همه باید آنچه را که من دوست دارم یا در آن سطحی که من میپسندم یا دربارهی موضوعاتی که من قبول دارم بنویسند (البته طبعن من هم معیار و موجبی برای نوشتن دارم و آن «ارزش» و «اهمیت» حرفی است که میخواهم بزنم، اما میدانم که این معیاری نسبی است و بعدتر از این نسبیت بحث میکنم). منظور من این است که هر طور که مینویسیم همان طور بنویسیم! مثال میزنم. لیلی نیکونظر در «لولیان» مینویسد، نوشتههایاش ظاهرن اغلب عمیق نیست، ساده و گاه سطحی است، گاهی حتا لوس میشود، ترکیبی از خاطرهنویسیهای سرخوشانه است با خالهزنکبازیهای بچگانه! با این همه صمیمیت و شیطنتی در نوشتههاش هست که همان هم افق انتظار مرا میسازد و بنابراین هرگاه که قصد خواندن کنم، با اطمینان بیشتری به سراغ «لولیان» میروم تا «اگنس» یا «از زندگی».
و اما «زننوشت»! انتقاد من از پرستو این است که چرا افق انتظار خواننده را (من خودم را میگویم، دیگران هم نظر خودشان را دارند) رعایت نمیکند، چرا در قبال من خواننده احساس مسئولیت نمیکند؟ من سراغ «زننوشت» میروم تا مطالبی در مورد مسائل اجتماعی و سیاسی و فرهنگی، بهویژه مسائل زنان، بخوانم و آنوقت میبینم نوشته «من با ماه رابطه دارم»! من از پرستو انتقاد میکنم چون او این افق انتظار را برای من ساخته، اما در جایی که جایاش نیست ساختارشکنی میکند. من میتوانم از او انتقاد کنم که چرا این چیزهای مبتذل را اینجا مینویسی و وقت مرا میگیری؛ پرستو هم میتواند جواب بدهد که «خب اگه ناراحتی، نخون» و آنوقت من هم جواب خودش را به خودش بر میگردانم: در پیوست مطلبی که در انتقاد از روزنامهی «شرق» نوشته، پرستو مینویسد: «دوستی پيام گذاشته: "اگه ناراحتی، شرق را نخون!" من نوشتهام، اگر اين روزنامه به نمايندگی جريان نخبهی کشور شناخته نمیشد، مشکلی نداشتم.» به همین منوال، اگر «زننوشت» نمایندهی زنان نخبه، فعال، و فهیم کشور نبود من هم مشکلی نداشتم. و عین همین حرف را برای نویسندگان نازنین «اگنس» و «روزمره» و «از زندگی» تکرار میکنم.
عجالتن ادعا کردم که در افق انتظار اینجانب از نوشتههای «زننوشت» اغتشاشی وجود دارد. در اینجا دو مساله مطرح است. اول این که چرا این اغتشاش چیز بدی است، و دوم آیا واقعن این اغتشاش وجود دارد یا نه. در مورد مسالهی اول، من جوابی بهتر از آنچه پیشتر گفتم ندارم: به عنوان یک خواننده، من نه وقت خواندن همهی نوشتههای همگان را دارم نه حوصلهی شنیدن همهی گفتههای یک نویسنده را. پس باید انتخاب کنم و اگر گزینهی منتخب من به چشمداشتی که در من ایجاد کرده پابند نبود از او انتقاد کنم. با این همه، میپذیرم که این فقط نظر شخص من است و حتمن هم هیچ دلیلی ندارد که دیگر خوانندگان با من همنظر باشند (همچنان که نظردهندگان «از زندگی» در مطلبی که دکتر احمدنیای عزیز در اشارهی مستقیم به انتقاد غیرمستقیم من نوشته بود، موضع مرا قوین محکوم کردهاند!). فقط این را اضافه کنم که، همچنان که پیشتر گفتم، درک من از «افق انتظار» یک نقطه یا یک سطح نیست، یک فضا است، و مشکلام آنجا است که روال نوشتار برخی از دوستانام با این فضاسازی مغایرت دارد، یعنی برخی یا بسیاری از نوشتههاشان در این فضای خودساخته نمیگنجد. مثال میخواهید: ماتیز معروف پرستو!
مسالهی دوم اثبات ادعای من در مبتذل بودن برخی نوشتههای «زننوشت» و در نتیجه اغتشاشآفرینی در افق انتظار من است. همچنان که در نوشتههای پیشین، و همینجا در بالا، اشاره کردم معیار من در تشخیص ابتذال از غیرابتذال «ارزش» و «اهمیت» حرفی است که میزنیم. اما به تاکید گفتم که این معیار البته نسبی است. از نظر من این مطلب که «من با ماه رابطه دارم» مبتذل است چون ارزش و اهمیتی برای من خواننده ندارد. اما این نظر من است؛ خوانندگانی دیگر در پای آخرین مطلب که او بخش نظردهیاش باز بوده خلاف نظر مرا دادهاند. چاره چیست؟ اعتراف میکنم که هیچ، الا این که بگویم این تصمیمگیری در مورد این وضعیت نسبی فقط با امیدواری به صداقت اخلاقی نویسنده ممکن میشود. من این نسبیت را فقط منوط به پاسخ نویسنده به افق انتظار خوانندهی خود میدانم. ساده بگویم، من فقط امیدوار ام نویسنده در قبال هر متن متناوبی که مینویسد مسئولیتپذیر و پاسخگو باشد، مخصوصن به پرسشهای خوانندهی کمحوصله و بهانهگیری که در مقابل هر متن ما میتواند بگوید، و در این گفته بهراستی محق مینماید، که «خب که چه؟» یا حتا «به من چه؟» ما به عنوان نویسنده باید پاسخهای قانعکنندهیی برای مجاب کردن این خواننده، برای متقاعد کردن او به «ارزش» و «اهمیت» نوشتهی خود، داشته باشیم – که اگر نداشته باشم، بهگمانام خواننده را نسبت به خود، در بهترین حالت، بدبین و، در بدترین حالت، بیاعتماد میکنیم. اما تشخیص این که چنین پاسخی داریم یا نداریم تنها بر عهدهی ما و منوط به صداقت اخلاقی ما است. توی نویسنده مینویسی « موبايلم چِت زده؛ مثل خودم»؛ من خواننده میگویم «خب که چه؟ به من چه؟». میدانم، اینها پرسشهایی است که، کلبیمسلکانه که برخورد کنیم، در مورد هر نوشتهی بهظاهر باارزش و بااهمیتی، و طبعن و حتمن در مورد تمام نوشتههای خود من، هم میشود مطرح کرد. با این همه، این نسبیت مانع تصمیمگیری ما نخواهد شد. شهامت اعتمادآفرینی، اعتماد اخلاقی، داشته باشیم.
حرف آخر: من این شهامت را در پرستو دیدهام که امروز اینطور از او انتقاد میکنم و به ابتذال هرازگاهیاش اعتراض دارم؛ این نوشتهام هم بهگمانام گواهی باشد بر ارزش و اهمیتی که من در «زننوشت» مییابم.
از انتقاد اول بهسرعت میگذرم: همهی حرف من این است که، راجع به جایگاه خود و (کار)برد نوشتههامان توهم نداشته باشیم. خوب یا بد، اکثریت قریب به اتفاق خوانندگان وبلاگهای ما را معمولن نویسندگان دیگر وبلاگها و بعضن مخاطبان باحوصلهیی تشکیل میدهند که از سر کنجکاوی یا بیکاری سری هم به این نوشتهها میزنند و آمار این مخاطبان در بهترین حالت اصلن در آن حدی نیست که با اهدافی چون تنویر افکار عمومی جهانیان یا تصحیح تصویر آنها از ایرانیان (که تلویحن در نوشتهی دکتر امیرابراهیمی گرامی آمده بود) جور در آید. پس اگر قرار است قاطبهی مخاطبان وبلاگ انگلیسی ما را باز هم همین مخاطبان ایرانی و فارسیدان تشکیل دهند (که بیتعارف عملن هم اینگونه است)، چه نیازی به انگلیسینویسی هست و چرا باید با همزبانان خود زبانبازی کنیم؟ اما اگر واقعن دنبال مخاطب بیشتر و برد موثرتر میگردیم آیا نوشتن به زبان ترکی و کردی برای هموطنانمان بهتر و کارآمدتر نیست؟ وانگهی، وقتی میگویم راجع به جایگاه خود توهم نداشته باشیم، در واقع ضمنن میخواهم بگویم باید از خود بپرسیم آیا حرفی که میزنیم در آن حدی هست، آنقدر ارزش و اهمیت دارد، که انتظار جلب مخاطب (ایرانی و غیرایرانی) را داشته باشیم یا نه؟
بی این که بخواهم مباحثات درازدامن تعریف وبلاگ و مفهوم ابتذال در وبلاگستان را بیش از این مطول کنم، برای شروع بحث از انتقاد دومام، ناگزیر ام گریزی به این مباحث بزنم. اول تعاریف ارائهشده از وبلاگ را مروری اجمالی میکنم. دیدگاه غالب این است که وبلاگ هیچ تعریف مشخصی ندارد و اینترنت در واقع عرصهی آنارشی است: ساده بگویم، من این طفرهروی را اصلن نمیپسندم، و این که در میان انبوه مدافعان سادهاندیش این دیدگاه، پویان عزیزم هم پیدا شود که بخواهد از اینترنت تاویلی هایپررمانتیک ارائه کند باز هم تغییری در دیدگاه من ایجاد نمیکند (تنها میتوانم بگویم اینترنت برای او اینطور است، یا وانمود میکند که اینطور است، و البته برای من هم بیشتر آن چیزی است که همسخن یا بهقول خودش همخانهی او، میثم معترض، میگوید). از این که بگذریم، در میان تعاریف دیگر من به سه تعریف اصلی برخوردهام که تا حدودی نمایندهی طیف گستردهیی از تعاریف فرعی هم به نظر میرسند: صاحب سیبستان وبلاگ را «کارخانهی مفهومسازی» مینامد، سید خوابگرد آن را «روزنامهی شخصی» میداند، و مجید زهری آن را «اسباب خودارضایی» خوانده است. بهشخصه، وبلاگنویسی خود را در برهههایی به هرسهی این تعاریف نزدیک دیدهام، اما به گمانام تعریف خوابگردگونه، با رعایت یک تقلیل ضروری، بیش از همه با پدیدهی وبلاگ مناسبت دارد. آن تقلیل از دید من ضروری چیست؟ این که وبلاگ، با هر شکل و شمایل و هر محتوایی که داشته باشد، یک رسانه (در مفهوم عام و عمومی آن، یعنی یک رسانهی همگانی) است. همین که مطلبی مینویسیم و به دیگران (همگان) اجازه میدهیم و حتا از آنان دعوت میکنیم که مطلب ما را بخوانند برای اثبات رسانه بودن وبلاگ کافی است. بهگمانام، اگر همین تعریف کمینهگرایانه را بپذیریم، دیگر بحثی در باب تعیین تکلیف نخواهد بود؛ آنچه معقول میماند، و بهراستی مشروعیت دارد، فقط پیشنهاد و انتقاد است.
از دید من، وبلاگ لزومن و منحصرن رسانهیی همسان روزنامه نیست، اما اگر یک رسانه باشد بیشک بیشترین نزدیکی را با نشریات دارد، بیشتر به دلیل تنوع کیفی و کمی هردو، و همچنین از این نظر که وبلاگ هم مانند نشریه در عرصهی عمومی عرضه و ارائه میشود – پس همینجا تصریح میکنم که، تبلور حوزهی خصوصی در حوزهی عمومی از طریق وبلاگنویسی تنها یک توهم است، و تلاش برای تلفیق آن دو در این قالب هم بینتیجه: وبلاگ خواه ناخواه در «عرصهی عمومی» واقع میشود و از جنس «رسانههای همگانی» است. حال اگر این مقایسه را قدری دنبال کنیم، مفهوم «ابتذال» را هم صورت سادهتری خواهیم داد: خیلی ساده خواهیم دید که در هر مملکتی هزاران روزنامه و مجله ممکن است منتشر شود که طبعن سطح کیفی متفاوتی دارند، طبعن همهی ما همهی آنها را نمیخوانیم، بعضیها را بهدردنخور و مبتذل میدانیم و بعضی دیگر را انتخاب میکنیم. پس این که بخواهیم همهی این نشریات از سطح مورد انتظار ما برخوردار باشند نه معقول است و نه مشروع. با این حال، اگر از هفتهنامههای زرد انتقاد نمیکنیم که چرا مطالب مبتذل مینویسند، حتمن در مورد نشریات مورد علاقهی خود حساسیت داریم و به آنها پیشنهاد میدهیم و از آنها انتقاد میکنیم، تا مبادا مبتذل شوند. همینسان، این که بخواهیم همهی وبلاگنویسان بنا به تعریف ما از ابتذال به دور باشند نه در توان ما است نه در صلاحیت ما. ما فقط میتوانیم پیشنهادهایی بدهیم و بهوقتاش از وبلاگهای مورد علاقهمان انتقاد کنیم.
این مقایسه را زیاده ادامه نمیدهم. تعریف کمینهگرایانهیی که من مدافع آن ام بیشتر هرمنوتیکی است تا پدیدارشناختی، متنی است نه ماهوی؛ پس پیگیری آن مقایسه برای توجیه ادعای من تا همین حد کفایت میکند – در مثل مناقشه نباشد، من «خوابگرد» را هرازگاهی میخوانم به همان دلیل که «شرق» را هرازگاهی میخوانم؛ «کتابچه» را با عطش میخوانم به همان دلیل که «راه نو» را با عطش میخواندم؛ «لولیان» را متفننانه میخوانم به همان دلیل که «چلچراغ» را متفننانه میخواندم؛ «سیبستان» را با حوصله میخوانم به همان دلیل که «نگاه نو» را با حوصله میخوانم؛ «هنوز» را همیشه میخوانم به همان دلیل که «عصر آزادگان» را همیشه میخواندم؛ «زننوشت» را با کنجکاوی میخوانم به همان دلیل که «زنان» را با کنجکاوی میخوانم؛ «الپر» و «نیکآهنگ کوثر» را خیلی کم میخوانم به همان دلیل که نشریات مشارکتی و دومخردادی را خیلی کم میخوانم؛ «فرنگوپولیس» را فقط تیتروار میخوانم به همان دلیل که «کیهان» را فقط تیتروار میخوانم؛ و «دات» را هم دیگر نمیخوانم به همان دلیل که «کتاب هفته» را دیگر نمیخوانم ... هزاران وبلاگ دیگر هم هستند که، مثل هزاران نشریه (رسانه) ی دیگر، من آنها را نمیخوانم (من مخاطب آنها نیستم).
نتیجهیی که نهایتن میگیرم این که، از دید من، هر وبلاگ، بهعنوان یک رسانه، یک متن رسانهیی یا یک «متن متناوب» (متنی منقطع و با این حال مستمر) است. اگر در این مدعا محق باشم، بلافاصله باید این ادعای هرمنوتیکی را مطرح کنم که این متن متناوب هم مانند هر متنی برای خواننده یک «افق انتظار» میسازد. یعنی که متون خوانندگان خود را تربیت میکنند، توقعات آنان را تنظیم میکنند، و چشمداشتهایشان را در یک بستر تاویلی پاسخ میدهند. سادهتر، هر متن اینچنینی به خواننده میگوید که در چنین متنی چه میتواند بیابد و چه نمیتواند. باز هم سادهتر، متن به مخاطب میگوید که چه انتظاراتی از او میتواند داشته باشد: «افق انتظار». اما در این تعبیر، «افق» هم بههماندازهی «انتظار» اهمیت دارد: انتظار مورد نظر یک نقطه یا حتا یک سطح نیست، یک فضا است.
با این پشتوانه یا دستکم پسزمینه، به انتقاد دوم و انگیزهی اصلیام از نوشتن «فارسی برای تمام ایرانیان» بر میگردم. از میان هزاران وبلاگی که در اینترنت هست، من نهایتن چند ده وبلاگ را انتخاب کردهام، آنها را در صورت امکان بهطور دائم پیگیری میکنم، و همان اندازه که در قبال وبلاگ خود احساس مسئولیت میکنم به وبلاگهای آنها هم حساس ام. تا اینجا مشکلی نیست. مشکل آنجا است که برخی از این وبلاگهای مورد علاقهی من «افق انتظار» ی را که در خواننده ایجاد کردهاند، بهزعم من، جدی نمیگیرند. چهطور؟
در میان وبلاگهای مورد علاقه، یا دقیقتر بگویم مورد مطالعه، ی من وبلاگهایی هستند که تکلیف من با آنها مشخص است، یعنی اگرچه نمیدانم هربار که سراغشان میروم با چه نوشتهیی مواجه خواهم شد، این را میدانم که با چه نوع نوشتهیی مواجه خواهم شد. یعنی، آنها افق انتظار من خواننده را درست شکل داده و بهدرستی هم رعایت میکنند: «کتابچه»، «سیبستان»، و «خوابگرد» نمونههای مثالی من در این دسته اند. مهم نیست که من چهقدر با نوشتههاشان موافق باشم (همچنان که سه مثال من یک طیف را نشان میدهند: با اکثر نوشتههای «کتابچه» موافق ام، اغلب نوشتههای «سبیستان» را میپسندم، و نوشتههای «خوابگرد» را بعضن منصفانه و بعضن متملقانه مییابم)، مهم این است که آنها بهعنوان نویسنده به قراری که با من بهعنوان خواننده گذاشتهاند مقید میمانند: به زبان ساده، هرسه از دید من نویسندگانی مسئولیتپذیر اند، مسئولیت شکلدهی به افق انتظار خواننده و رعایت این افق را میپذیرند. «راز»، «هنوز»، «زاویه دید»، و «نفس دوم» هم، در عین سیالیت و تنوع بیشتر نوشتههاشان، در نظر من نمونههای کاملن موفقی از تلفیق دغدغههای حرفهیی با علائق شخصی خود اند، با اینگونه وبلاگها هم مشکلی از این نظر ندارم. مشکل من با دستهی سوم وبلاگها است، وبلاگهایی که نمیدانم چه نوع نوشتههایی را میشود آنجا خواند و چه نوع نوشتههایی را نه. به عبارت دیگر، نویسندگان این گروه از وبلاگها یا قرار مشخصی با من خواننده ندارند یا به قرار خود وفادار نمیمانند. بهشخصه، شفاهن و کتبن از نویسندگان وبلاگهای «اگنس»، «روزمره»، و «از زندگی» این انتقاد را کردهام که تکلیف من با آنها روشن نیست، نمیدانم قرارشان با من خواننده چیست: من به نوشتههای آنها علاقهمند شدهام، آنچه برایام اهمیت دارد نوشتههای آنها است؛ این یعنی که، من متنمحور ام، من مولفمحور نیستم که هرچه یک نویسنده بنویسد بخوانم. بر این نکتهی اخیر میخواهم تاکید کنم، چون وبلاگنویسی پا گذاشتن به عرصهی عمومی است و عموم هم معمولن آدمهایی نیستند که عاشق ما یا شیفتهی شخصیت ما باشند که هرچه مینویسیم برایشان جالب باشد. بهگمانام سه دوستی که نام بردم هیچکدام استدلال مرا قبول ندارند، که حق هم دارند؛ اما من هم بهعنوان یک خواننده حق دارم تصمیمام را اینطور بگیرم که هرازگاهی در این وبلاگها نوشتهی قابلتوجهی برای من به چشم میخورد، اما من نمیتوانم خوانندهی پیگیر آنها باشم، دقیقن به این دلیل که تکلیف من با آنها روشن نیست.
پیش از پرداختن به انتقاد مستقیمام از پرستو، این نکته را تصریح کنم که منظور من این مزخرف نیست که اینها که نام بردم همه باید آنچه را که من دوست دارم یا در آن سطحی که من میپسندم یا دربارهی موضوعاتی که من قبول دارم بنویسند (البته طبعن من هم معیار و موجبی برای نوشتن دارم و آن «ارزش» و «اهمیت» حرفی است که میخواهم بزنم، اما میدانم که این معیاری نسبی است و بعدتر از این نسبیت بحث میکنم). منظور من این است که هر طور که مینویسیم همان طور بنویسیم! مثال میزنم. لیلی نیکونظر در «لولیان» مینویسد، نوشتههایاش ظاهرن اغلب عمیق نیست، ساده و گاه سطحی است، گاهی حتا لوس میشود، ترکیبی از خاطرهنویسیهای سرخوشانه است با خالهزنکبازیهای بچگانه! با این همه صمیمیت و شیطنتی در نوشتههاش هست که همان هم افق انتظار مرا میسازد و بنابراین هرگاه که قصد خواندن کنم، با اطمینان بیشتری به سراغ «لولیان» میروم تا «اگنس» یا «از زندگی».
و اما «زننوشت»! انتقاد من از پرستو این است که چرا افق انتظار خواننده را (من خودم را میگویم، دیگران هم نظر خودشان را دارند) رعایت نمیکند، چرا در قبال من خواننده احساس مسئولیت نمیکند؟ من سراغ «زننوشت» میروم تا مطالبی در مورد مسائل اجتماعی و سیاسی و فرهنگی، بهویژه مسائل زنان، بخوانم و آنوقت میبینم نوشته «من با ماه رابطه دارم»! من از پرستو انتقاد میکنم چون او این افق انتظار را برای من ساخته، اما در جایی که جایاش نیست ساختارشکنی میکند. من میتوانم از او انتقاد کنم که چرا این چیزهای مبتذل را اینجا مینویسی و وقت مرا میگیری؛ پرستو هم میتواند جواب بدهد که «خب اگه ناراحتی، نخون» و آنوقت من هم جواب خودش را به خودش بر میگردانم: در پیوست مطلبی که در انتقاد از روزنامهی «شرق» نوشته، پرستو مینویسد: «دوستی پيام گذاشته: "اگه ناراحتی، شرق را نخون!" من نوشتهام، اگر اين روزنامه به نمايندگی جريان نخبهی کشور شناخته نمیشد، مشکلی نداشتم.» به همین منوال، اگر «زننوشت» نمایندهی زنان نخبه، فعال، و فهیم کشور نبود من هم مشکلی نداشتم. و عین همین حرف را برای نویسندگان نازنین «اگنس» و «روزمره» و «از زندگی» تکرار میکنم.
عجالتن ادعا کردم که در افق انتظار اینجانب از نوشتههای «زننوشت» اغتشاشی وجود دارد. در اینجا دو مساله مطرح است. اول این که چرا این اغتشاش چیز بدی است، و دوم آیا واقعن این اغتشاش وجود دارد یا نه. در مورد مسالهی اول، من جوابی بهتر از آنچه پیشتر گفتم ندارم: به عنوان یک خواننده، من نه وقت خواندن همهی نوشتههای همگان را دارم نه حوصلهی شنیدن همهی گفتههای یک نویسنده را. پس باید انتخاب کنم و اگر گزینهی منتخب من به چشمداشتی که در من ایجاد کرده پابند نبود از او انتقاد کنم. با این همه، میپذیرم که این فقط نظر شخص من است و حتمن هم هیچ دلیلی ندارد که دیگر خوانندگان با من همنظر باشند (همچنان که نظردهندگان «از زندگی» در مطلبی که دکتر احمدنیای عزیز در اشارهی مستقیم به انتقاد غیرمستقیم من نوشته بود، موضع مرا قوین محکوم کردهاند!). فقط این را اضافه کنم که، همچنان که پیشتر گفتم، درک من از «افق انتظار» یک نقطه یا یک سطح نیست، یک فضا است، و مشکلام آنجا است که روال نوشتار برخی از دوستانام با این فضاسازی مغایرت دارد، یعنی برخی یا بسیاری از نوشتههاشان در این فضای خودساخته نمیگنجد. مثال میخواهید: ماتیز معروف پرستو!
مسالهی دوم اثبات ادعای من در مبتذل بودن برخی نوشتههای «زننوشت» و در نتیجه اغتشاشآفرینی در افق انتظار من است. همچنان که در نوشتههای پیشین، و همینجا در بالا، اشاره کردم معیار من در تشخیص ابتذال از غیرابتذال «ارزش» و «اهمیت» حرفی است که میزنیم. اما به تاکید گفتم که این معیار البته نسبی است. از نظر من این مطلب که «من با ماه رابطه دارم» مبتذل است چون ارزش و اهمیتی برای من خواننده ندارد. اما این نظر من است؛ خوانندگانی دیگر در پای آخرین مطلب که او بخش نظردهیاش باز بوده خلاف نظر مرا دادهاند. چاره چیست؟ اعتراف میکنم که هیچ، الا این که بگویم این تصمیمگیری در مورد این وضعیت نسبی فقط با امیدواری به صداقت اخلاقی نویسنده ممکن میشود. من این نسبیت را فقط منوط به پاسخ نویسنده به افق انتظار خوانندهی خود میدانم. ساده بگویم، من فقط امیدوار ام نویسنده در قبال هر متن متناوبی که مینویسد مسئولیتپذیر و پاسخگو باشد، مخصوصن به پرسشهای خوانندهی کمحوصله و بهانهگیری که در مقابل هر متن ما میتواند بگوید، و در این گفته بهراستی محق مینماید، که «خب که چه؟» یا حتا «به من چه؟» ما به عنوان نویسنده باید پاسخهای قانعکنندهیی برای مجاب کردن این خواننده، برای متقاعد کردن او به «ارزش» و «اهمیت» نوشتهی خود، داشته باشیم – که اگر نداشته باشم، بهگمانام خواننده را نسبت به خود، در بهترین حالت، بدبین و، در بدترین حالت، بیاعتماد میکنیم. اما تشخیص این که چنین پاسخی داریم یا نداریم تنها بر عهدهی ما و منوط به صداقت اخلاقی ما است. توی نویسنده مینویسی « موبايلم چِت زده؛ مثل خودم»؛ من خواننده میگویم «خب که چه؟ به من چه؟». میدانم، اینها پرسشهایی است که، کلبیمسلکانه که برخورد کنیم، در مورد هر نوشتهی بهظاهر باارزش و بااهمیتی، و طبعن و حتمن در مورد تمام نوشتههای خود من، هم میشود مطرح کرد. با این همه، این نسبیت مانع تصمیمگیری ما نخواهد شد. شهامت اعتمادآفرینی، اعتماد اخلاقی، داشته باشیم.
حرف آخر: من این شهامت را در پرستو دیدهام که امروز اینطور از او انتقاد میکنم و به ابتذال هرازگاهیاش اعتراض دارم؛ این نوشتهام هم بهگمانام گواهی باشد بر ارزش و اهمیتی که من در «زننوشت» مییابم.
___________________________________________
توضیح تنبلانه: حوصله کنم، حتمن لینک وبلاگها را هم میگذارم!
توجیه جانبدارانه: مثالها را از میان وبلاگهایی انتخاب کردهام که یا این اواخر بیشتر بهروز بودهاند و یا مناسبت مستقیمتری با بحث من داشتهاند؛ حمل بر بیاعتقادی یا بیاعتنایی به نوشتههای دیگر دوستان نشود!
توضیح تنبلانه: حوصله کنم، حتمن لینک وبلاگها را هم میگذارم!
توجیه جانبدارانه: مثالها را از میان وبلاگهایی انتخاب کردهام که یا این اواخر بیشتر بهروز بودهاند و یا مناسبت مستقیمتری با بحث من داشتهاند؛ حمل بر بیاعتقادی یا بیاعتنایی به نوشتههای دیگر دوستان نشود!
23 نظر:
به این مطلب شما در بلاگ نیوز لینک داده شد
در مدت نسبتا کمی که من وبلاگ ها را می خوانم بحث از چیستی وبلاگ یکی از سوژه های اصلی وبلاگ نویسان بوده است . اول اینکه گمان می کنم ( و در بخش نظرات یک وبلاگ دیگر هم نوشتم ) که لازم نیست وبلاگ سردرون خودش فرو کند و بهتر است نگاه به بیرون داشته باشد. وبلاگ جوانتر از آن است که این سئوال پایانی (من چیستم )را از خودش بپرسد (متوجه پارادوکسیکال بودن این نظر هستم که خودم چرا دارم درباره ی وبلاگ حرف می زنم ) اما اگر سخن گفتن از وبلاگ نویسی نه تلاش برای تبیین ماهیت وبلاگ که نوعی ترسیم خواسته ها و امیدها و انتظارهای ما باشد(همان کاری که شما در این پست انجام داده اید )معتقدم که انتظار ما از وبلاگ باید "گفتگو" باشد . این فرصتی برای گفتگو باید باشدو نه رسانه ای دیگر ( به معنای کلاسیکش ) ...نوعی سمپوزیوم مجازی .از این جهت هر پستی ( حتی اگر چندان یک دست با سایر مطالب وبلاگ نباشد ) دعوتی به گفتگو است .اما پستهایی که پیامبرگونه یا بسیار شخصی ارسال می شوند ( نظیر همان نقل قولی که از زن نوشت آورده اید ) به دلیل اینکه جایی برای گفتگو باز نمی گذارند قابل نادیده گرفتن هستند . اما وبلاگ هایی نظیر مخلوق یا سولوژون و اخیرا جوجه اردک زشت علی رغم اینکه قابل پیش بینی نیستند اما قابل بحث اند . راه گفتگو را مسدود نمی کنند . آنقدر شخصی نیستند که عملا به خواننده بگویند "خفه شو و گوش کن و اگر نمی خواهی نخوان" ....بهرصورت این توقع من از وبلاگ نویسی ( و نه تعریفم از آن ) است . چون گمان می کنم موقعیت بی نظیری فراهم شده که ما بی که زنجیرهای اقتصادی و اجتماعی و جغرافیایی دست هایمان را ببندد با هم گفتگو کنیم .
درباره ی بخش انگلیسی وبلاگ ها انگار حرفی که توی گلوی من مانده بود را گفتید .کاملا موافقم .من نمی دانم یک وبلاگ نویس ایرانی چه حرفی برای دنیای انگلیسی زبان داشته باشد .این علاوه بر توهم جایگاه ناشی از نوعی عقده ی حقارت نسبت به زبان فارسی و ژست انگلیسی دانی است .
مشکل اصلی از عرضه کنندگان است که برای تو آگهی می کنند که چه صفحاتی را بشناسی و آن ها رامدلی از چه تفکری بدانی. آن ها تو را هم به دام خودشان می کشند تا آرام آرام مبتذل شوی. اگر بگویی نه! مترودی. فراموش می شوی. این نتیجه ی تفکر اریژینال تو خواهد بود. 1984! می بینی که در سطحی از مجاز هم روی می دهد. تصور کن یک آلبوم موسیقی که در چارت قرار می گیرد. آن قدر شب و روز از طریق رسانه ها در گوش ات می نوازند که یک روز بیدار می شوی در حالی که داری زیر لب زمزمه اش می کنی. یعنی آن که مبتذل بود را از فرط تکرار، در مغز تو، ابتذال زدایی کردند! به همین سادگی تو وبلاگ موردنظر را سردسته ی زنان نخبه می دانی! یا آن یکی که عنوان نگاه انتقادی به فرهنگ و هنر دارد و از تنها چیزی که سراغ نمی گیرد فرهنگ و هنر است! خود تو آن قدر که این ابتذال را مبتذل کردند که فراموش کرده ای روز اول برای چه آمدی و حالا...
گاهي فكر ميكنم چطور مي شود اينقدر خوب توضيح واضحات داد! فكر كنم يكي از مهمترين خصوصيتهاي اين وبلاگ همين باشد: توضيح امور واضح به بهترين وجه، بدون درد و خونريزي!
از شوخي گذشته جالب بود. يك چيزي كه توي گلوي آدم خناق شده باشد با اين نوشته ها باز ميشود.
سلام
عالی بود
گرچه من نوشته های معترض و راز را بسیار دوست داشتم و هنگام خواندن گفتم آفرین! واقعا
در عین جحال این متن را متناقض با آنها نیافتم.بلکه اضافه کننده و تکمیل کننده یافتم.که شما به نوعی جنبه ی عمومی وبلاگ را بارز کردید درحالیکه آن دو نوشته از جانب"من"وبلاگ نویس نگاه کرده و لذتی که در گشت و گذار در وبلاگستان دست می دهد.که گرچه لباس پوشیده می شود و نقاب زده می شود.اما درونی تر است و نزدیک تر به خودهای مخاطبان:که انسان اول کلمه است بعد صورت
بهرحال
این مسئولیتی که وبلاگ نویس بعد از بدست آوردن مخاطب دارد را خیلی زیبا تحلیل کرده اید.این که نویسنده بعد از بدست آوردن طیف خاص مخاطبینش موظف است سطح نوشتنش را در سطح آنها-یا خود از پیش تعریف شده اش-نگه دارد
چرا که زمان مخاطب ارزش دارد و باید بتواند آگاهانه انتخاب کند که چه متنی را بخواند و چه متنی را نه.
یعنی دستگکم اینکه تعریف شده باشد قرار است وبلاگ شخصی باشد یا عمومی
که در هردو صورت مخاطب بداند دلش می خواهد در این لحظه کدامیک را انتخاب کند
درواقع مثل اصطلاح حسابداری"هزینه فرصت"است:این هست که من در این لحظه چه انتخابی را می کنم و چه برداشتی از آن دارم، بلکه این هم هست که بجای آن با انتخاب دیگری چه برداشتی از زمانم می کرده ام.
راستی انگلیسی نوشتن خیلی ساده می تواند تمرین مداومی باشد برای بالاتر بردن سطح زبان نویسنده و یاد گرفتن از تصحیحات تمرینی که مخاطبین-و درنتیجه منتقدینی-خواهد داشت
و البته آموختن لغات جدیدی که برای نوشتن هرچیزی ناگزیر با دانستنش می شود
این خیلی خوب است که یک روزنامه نگار سطح خود راارتقا بدهد و در آینده بتواند با زیان دیگری هم به قدرت زبان مادری اش بنویسد.یعنی فکر می کنم از هر وسیله ای برای یاد گرفتن می شود بهره برد و وقتی اینترنت هست چرا که نه
آیا حرفی که میزنیم در آن حدی هست، آنقدر ارزش و اهمیت دارد، که انتظار جلب مخاطب (ایرانی و غیرایرانی) را داشته باشیم یا نه؟
این سوال خیلی خوبی بود:بخصوص برای پاسخ به "که چی"خودمان
اینترنت در واقع عرصهی آنارشی است
عرصه ی آزادی بیان هست(تاحدی)اما آنارشی نیست.چرا که بهرحال قواعد خاص خودش را دارد و قوانین دست و پاگیر خودش را.گرچه این همردیف بودن درواقع وجود ندارد.چرا که امکانات می تواند یکسان باشد اما عرضه هرگز یکسان نخواهد بود و در نتیجه ارزش گذاری همچنان وجود خواهد داشت:درواقع فقط معیارهایش فرق می کند
راستی چر به مساله ی بسیار تعیین کننده ی نیاز به ارتباط اشاره نشده درین سه مورد؟
من فکر می کنم این موضوع حتی از آن سه موضوع هم پررنگ تر است.آدمهایی مثل من که فرصت وحال و حوصله و علاقه ی حضور در جمعیت های واقعی! را ندارند نیاز به ارتباط با انسانهای دیگر را در همین دنیای مجازی رفع می کنند و یا جمعیت بزرگی از وبلاگ نویسها که از نوجوانها شروع می شوند و وبلاگهای شخصی و کامنتهای مسنجری دارند به دلیل کمبود فضای ارتباطی در جامعه به این فضا روی می آورند.
حتی همین وبلاگهایی که اشاره کردید هم با هیچ رسانه ی دیگری نمی توانستند حرفهای-مهم یا نامهم-خودرا به این طیف مخاطبین برسانند.شما هم اگر رسانه مناسب تر و پر مخاطب تری در اخحتیارتان بود مقالاتتان را به حراج نمی گذاشتید
بهرحال
به نظر من این موضوع کم اهمیتی نیست: رفع بک نیاز بدیهی انسانی با در دسترس ترین وسیله
تبلور حوزهی خصوصی در حوزهی عمومی از طریق وبلاگنویسی تنها یک توهم است، و تلاش برای تلفیق آن دو در این قالب هم بینتیجه: وبلاگ خواه ناخواه در «عرصهی عمومی» واقع میشود و از جنس «رسانههای همگانی» است.
/
اگر از هفتهنامههای زرد انتقاد نمیکنیم که چرا مطالب مبتذل مینویسند، حتمن در مورد نشریات مورد علاقهی خود حساسیت داریم و به آنها پیشنهاد میدهیم و از آنها انتقاد میکنیم، تا مبادا مبتذل شوند.
/
این متن متناوب هم مانند هر متنی برای خواننده یک «افق انتظار» میسازد. یعنی که متون خوانندگان خود را تربیت میکنند، توقعات آنان را تنظیم میکنند، و چشمداشتهایشان را در یک بستر تاویلی پاسخ میدهند.
/
برخی از این وبلاگهای مورد علاقهی من «افق انتظار» ی را که در خواننده ایجاد کردهاند، بهزعم من، جدی نمیگیرند.
/
آنها بهعنوان نویسنده به قراری که با من بهعنوان خواننده گذاشتهاند مقید میمانند: به زبان ساده، هرسه از دید من نویسندگانی مسئولیتپذیر اند، مسئولیت شکلدهی به افق انتظار خواننده و رعایت این افق را میپذیرند
/
من سراغ «زننوشت» میروم تا مطالبی در مورد مسائل اجتماعی و سیاسی و فرهنگی، بهویژه مسائل زنان، بخوانم و آنوقت میبینم نوشته «من با ماه رابطه دارم»! من از پرستو انتقاد میکنم چون او این افق انتظار را برای من ساخته، اما در جایی که جایاش نیست ساختارشکنی میکند. من میتوانم از او انتقاد کنم که چرا این چیزهای مبتذل را اینجا مینویسی و وقت مرا میگیری؛
/
ما به عنوان نویسنده باید پاسخهای قانعکنندهیی برای مجاب کردن این خواننده، برای متقاعد کردن او به «ارزش» و «اهمیت» نوشتهی خود، داشته باشیم – که اگر نداشته باشم، بهگمانام خواننده را نسبت به خود، در بهترین حالت، بدبین و، در بدترین حالت، بیاعتماد میکنیم
/
این سطرها درخشان بود! مرسی
سرخوشانه زی
به ساسان
نوشته های ما همان گونه که خود نیز
به گفته ای اگر چه گفتارند اما به گونه ای خاص نوشتارند . در واقع فکر می کنم اینترنت این دوگانه گی گفتار و نوشتار رابر هم زده است .
بگذریم ازاین اما باور کن آهنگم به هیچ رو در ویترین گذاری مخاطبم نیست یک دلیلش این است که من نوستالژی حرف زدن دارم و دوم این که نیازم به روشن شدن است که باعث این کار می شود ! به همین دلیل از این که اشتباه بودن اندیشه هایم مایه ی «ابروریزی» ام باشد واهمه ای ندارم !
نمی دانم ولی فکر می کنم این موجودیت مونتاژی من بیشتر از هر چیز دیگر نیاز به پیوسته به هم ریختن و دوباره سر هم بندی شدن دارد . ما اسمش را گذاشته ایم .
نقد - یا ارزابی . اما اگر دقت کرده باشی متن ها من همه برای دیگران است . در واقع آن چه را که باید در گوشه و پستو بیان شود را من در صحنه بیان می کنم این مانع از ان می شود که فکر کنم بسیار می دانم چون می دانم کسی هست که مرا ببیند و ارزیابی کند . در واقع نمی خواهم تمامیت نگر باشم . من حاشیه را مرکز بدل می کنم و به آن چه حاشیه است نیز نیروی خودش را می بخشم یعنی می گذارم از خودش دفاع کند و این به نظرم مانع از در گوشه ماندن و گندیدن آن می شود . می خواهم از این اپیدمی همه گیر که در میان ما رایج است و ان اعتقاد به بسیار دانی مان است دوری کنم . از طرفی آن چه که در حاشیه است وقتی به میدان می آید و خودش رابیان می کند کم کم می بالد و نیرو می گیرد تو که در باره ی اقلیت ها می نویسی این را البته بهتر از من می دانی .
با این همه اجابت می کنم واز این به بعد کامنت های ت را منتقل نمی کنم .
ولی به شرطی !!!( دوستانه ) و آن که در باب مفهوم «بازی» نیز برایم توضیح دهی چه می دانم این تنها مربوط به سویه ی اندیشه گی گفته های تو نیست بل در بست با جریان های اندیشه گی معاصر نیز هست مثلا من درباره ی دریدا و دلوز و برخی دیگر از پست مدرن ها و پساساختار گرایان شنیده ام که گونه ای سبکسری و شوخی و بازی در نوشته هایشان هست اما من همیشه در گفته های ایشان گونه ای جدیت دیده ام که با سبکسرانه گی نسبتی ندارد . در واقع احساس می کنم که کسی مانند دلوز یک فیلسوف به مفهوم دقیق کلمه است با یک جدیت فیلسوف وار حتا در نیچه هم با وجود آن همه طنز پردازی و خدنگ اندازی هایش من یک فیلسوف کاملا جدی می بینم .
مرسی
آقي يزدانجو واقعا متاسفم كه كامنتم از اين جا سر دراورد وقتي كه جند تا پنجره باهم باز مي كني گاه از اين اتفاقات مي افتد به هر حال متاسفم
باز هخم معذرت مي خواهم
ممنونم پیام جان. دارم فکر میکنم به حرفهايت. خيلی خوشحال شدم که اينها را نوشتی، بعد از آن نوشتهی طنز که فکرم را مشغول نکرده بود. چند جملهای نوشتهام در وبلاگ که البته واکنشی است و بيشتر برای لينک دادن به نوشتهات و شايد جلب ابراز نظرهای مفيد. تا ببينم نتيجهی افکار مشعشعانهام! چه میشود. باز هم ممنون.
نگاه بسیار جذابیست و "افق انتظار" خواننده در عرصهی اینترنت هم ایدهی فوقالعادهئی. دستمریزاد. از خواندنش لذت بردم و سپاسگزارم.
البته متاسفانه آن متون مورد اشارهی راز و معترض را نخواندهام (و بسیار کنجکاو شدم که پیدا کنم و بخوانمشان) اما بههر حال راستش، شخصا به نوعی با این آنارشیک بودن وبلاگ موافقم و همزمان با تعریف تقلیلیافتهی شما از روزنامهی خوابگردی، یعنی نشریهوار بودن وبلاگ. راستش همهی اینها را میتوانم در نوعی کتاب (که شاید بشود گفت در زیر شاخهی ادبیات پستمدرن میتواند قرار بگیرد) شاید بتوانم جمع کنم: وبلاگ به مثابهی کتابی "باز" که "دارد" نوشته میشود و پایان هم نمیگیرد (مگر با حذف شدن کاملش از عرصهی اینترنت)
مثلا در همان ادبیات: من به عنوان خوانندهی آثار کالوینو، هنوز نمیدانم اگر اثری دیگر از او ترجمه شود قرار است چه بلائی سرم بیاید! با مقالات نشانهشناسانهی جذاب مثل آنچه در شهرهای نامرئی بود روبرو میشوم یا داستانهای جنائی در اگر شبی... یا اصلا یک داستان شبهرمانتیک نوگرایانه مثل بارون درخت نشین!
با اینحال کالوینو "افق انتظاری" که در من خواننده ساخته را رعایت میکند: من: 1ـ میدانم که نمیشود کالوینو را پیشبینی کرد. 2 ـ با اینحال میدانم که کالیونو در تمام آثارش اصولی را رعایت میکند (اعتراف میکنم سخت است این اصول را دستهبندی کردن. مثلا باز دربارهی کالوینو، تقریبا میدانم همیشه ریزبین است، همیشه سرشار از استعاره و تمثیل است و نکات دیگری که دقیقترند و انصافا نمیشود در چند خط توضیح داد) و بهطور کل میدانم که موقع کالوینو خواندن، بیشک ونهگات نمیخوانم!
افق انتظار من از یک نویسنده، میتواند غافلگیرانه بودن متون او هم باشد. در مرحلهی بعد، میرسم به جائی که خودِ نویسنده هم برایم اهمیت پیدا میکند؛ آنچه نویسنده در ذهن دارد: ذهن نویسنده و روش برخورد نویسنده برای من ِ خواننده جذابیت پیدا میکند. و شاید بتوانم آنقدر پیش بروم که بگویم روش زندگی ِ نوشتاری نویسنده برای من جالب میشود و هر اتفاقی میتواند برای من جالب بشود (مثلا برای من خواندن ِ "فارسي براي تمام ايرانيان" یک غافلگیری داشت. این نوع طنز را تا به حال در اینجا ندیده بودم (و البته باید بگویم بنابر موضوعی که به آن پرداخته بودید، روش زیرکانهئی هم بود: زبانی کاملا متفاوت با زبان مرسوم این وبلاگ داشت و طنز و زبانش من ِ خواننده را غافلگیر کرد).
بههرحال (باز به اول یادداشتم برمیگردم) وسوسهی دیدن وبلاگ، به صورت یک کتاب "باز"، یک متن ِ بزرگشونده و متن ِ زنده، برایم وسوسهی جذابی است. و البته اعتراف میکنم که نمیشود همهی وبلاگها را اینطور دید و شخصا تعداد کاملا معدودی وبلاگ میشناسم که اینطور مینویسند و وبلاگشان یک متن ِ باز است که هر اتفاقی در آن بیافتد، برایم جذاب و قابل پذیرش است. (و همانطور که در ذهنم به مثلا کالوینو یا ونهگات یا بارتلمی، اعتراض نمیکنم که "قرار نبود این بازی را سر ِ من در بیاوری" و از هر بازی و حرکتِ پیشآمده، ذوقزده و با هیجان استقبال میکنم و حیرتزده به تحسین آن نویسنده میپردازم که چنین غافلگیریئی را پدید آورده، در برابر این وبلاگها به وجد میآیم). بههرحال باز اعتراف میکنم این نوع ِ نگاه نمیتواند تعریفی عام به دست دهد و در آخر باز برمیگردم به همان تعریف نشریه به عنوان تعریفی همهگیرتر.
اما در همان نشریه هم فکر کنم، میشود افق انتظاری آنارشیستی پدید آورد. با اینحال آنارشیگری هم قوانین خودش را دارد!
زیادهگوئی نکنم... آن سوال "که چه؟" سوال فوقالعادهای است و دقیقا میتواند در برابر هر متنی قد علم کند و همانطور که گفتهاید مسئولیتپذیری نویسنده نسبت به متنش در این میان بیشک خیلی مهم است. من دوست دارم در وبلاگی که بر سردرش نوشته شده "فلسفه؛ و دیگر و هیچ!!!" مبتذلترین جوک روز را بنویسم، و من اگر مسئول کارم باشم، موظفم به سوال "که چه؟"ی خوانندهئی که آمده فقط دربارهی این فلسفهی دیگر هیچ! ِ من بخواند و احساس میکند اینبار به کاهدان وارد شده پاسخی بدهم؛ حتی اگر شده بنشینم و ربطی بین آن جوک و آراء فلسفی پیشین پیدا کنم!
بههرحال و بهطور کل، کاملا با این مسئولیت نویسنده در قبال مخاطبانش موافقم و در سادهترین حالت، در صورت رعایت نکردن این مسئولیت، مسئولیت عواقب اینکه نویسندهئی خوانندههایش را از دست بدهد هم با خودش است (مسئله رنجاندن خوانندهها و زمانی که هزینه کردهاند برای خواندن، تازه خودش مسئولیتی دیگر است، باز هم مربوط به همان نویسنده). (و وقتی خوانندگانم را از دست دادم، دیگر نوشتن چه کار عبثی میشود؛ چرا که کاملا با مسئلهی "نیاز به ارتباط" هم که نقطه الف گرامی گفتهاند موافقم).
(پ.ن کمی پیش از فرستادن کامنت!: ظاهرا خودم پیش از آنکه بفهمم، خیلی زود گرفتار یکی از نتایج آنارشی وبلاگی شدم!!!)
ممنون آقای یزدانجوی عزیز. لذت بردم و آموختم از این متن.
و بسیار سپاسگزارتان هستم بابت لینک. :) لطف کردید.
سرخوش و پیروز باشید.
http://www.packon.blogspot.com
هر وقت دلم بخواد نوشته های من
This comment has been removed by a blog administrator.
من هم يه چيزكي نوشتم. حوصله داشتي بخون. مرسي به خاطر توجهت .
با درود، من اغلب این تارنماهایی را که نام بردید نمیشناسم، اما به طور کلی به نظرم میآید که بسیاری از تارنمانویسان، بیشتر در همان حیطهی گفتار شفاهی درجا زدهاند و به تحول نوشتاری نرسیدهاند. یعنی همانگونه مینویسند که برای دوستانشان حرف میزنند و نه آنگونه که در شأن متن نوشتاری باشد. چراکه نوشتار پیشزمینههای خود را میخواهد. آگاهی، مطالعه و نیز انسجام اندیشهای که در نوشتار تبلور مییابد.
يك سالگي نشريه ادبي دومينو ... همراه با انتشار «مانيفست شماره دو شعر» و شعرها و مقالات ديگرhttp://www.domino.blogfa.com
متنتان با موفقیت مطالعه گشت / متن کناری البته / و نکته ای که به ذهن این حقیر رسید این که طبیعی است آقا وقتی جناب مستطاب به عربی خطبه می خوانند ما چرا بریتانیایی نکنیم ببخشید ننویسیم ؟
شش شب جشن شعر ن فارسی نشست شاعران مستقل ایران در نمایشگاه کتاب تهران جهت کسب اطلاع بیشتر با شماره۰۹۱۶۳۳۳۹۰۱۱ تماس بگیرید
جون مادرت كم قمپوز روشنفكري دربيار.
سلام.راستش من هم چیزی از این استدلال نفهمیدم:اینکه با آن جمله کذایی مطمئن شدید که هیچکس به قدر زنها از زنها بیزار نیست؟؟؟
یعنی همه از زنها بیزارند اما نه اینقدر!!!؟
یا اینکه این جمله اثری در مایه های برآمدن از پس زنهاداشت؟
و راستی در این بحث کدام زن از پس کدام زن برآمده بود؟
چقدر مساله پیچیده است
یا من چقدر خنگم؟
...
بله بحث جالبی شده است.خوب است کمی بیشتر تحلیل شود.لطفا فاکتور مهم ارتباط را هم در نظر بگیرید.چون نوشته می شود تا خوانده شود
...
من برای زن نوشت هم کامنمت گذاشته بودم-که البته تایید نشد!- که افق انتظار را بیان نویسنده و نوع نگرش او به موضوع است که می سازد و نه موضوعی که از آن صحبت می کند: یعنی آنچه گفته می شود مهم نیست بلکه چگونگی گفتن آن مهم است.یعنی یک فرقی باید بین یک نویسنده و یک روزنامه نگار در بیان احساسات شخصی و حتی دغدغه های پیش پا افتاده معمولیش با افراد دیگر باشد
بهرحال.این هم ایده ای است
...
ممنون برای نوشته های ارزشمند
همیشه سرخوش باشید
البته زن نوشت کامنت من را تایید کرده بود.سوء تفاهم نشود
:0
سرخوشانه زی!
پیام، مفهوم «افق انتظار» مفهوم جالبی است. این را قبول دارم که آدم باید به خوانندهاش احترام بگذارد و مطالب بیربط که در آنها حرفی برای گفتن ندارد ننویسد. اما از آنطرف آن نوشتههای بیربط با نویسنده بیشتر میشوند. مثلا من منتقد فیلم نیستم ولی اگر در مورد فیلمهایی که دوست دارم یا میبینم بنویسم، خوانندههایم بهتر میفهمند که من علایقم چیست و دیدگاهم چیست.
Post a Comment
<<< صفحه ی اصلی