January 28, 2005

فلسفه و دموکراسی: ریچارد رورتی

گشتی در آرشیو کارهای­ام می­زدم که چکیده­ی سخنرانی ریچارد رورتی در «خانه­ی هنرمندان» تهران به چشم­ام خورد، چکیده­ای که در جایی درج نشد، اما علاوه بر دقت و صراحتی که داشت، حاوی نکاتی تازه بود و با لحن بیانیه­وارش بهانه­اي هم برای انتشارش داشت -- متن سخنرانی در برخی نشریات اروپایی منعکس شد و ترجمه­اش هم طبعا" در برخی نشریات داخلی، با وجود یکی دو اشکال ویرایشی، منتشر شد؛ نسخه­ی نهایی آن هم در پایگاه اینترنتی دفتر پژوهش­های فرهنگی آمده است:

اکثر روشنفکران درگیر فعالیت­های سیاسی در غرب چیز چندانی، یا هیچ­چیزی، از فلسفه نمی­دانند. بسیاری از استادان علوم سیاسی از این که کشف کنند در دانشگاه ­شان هنوز یک دانشکده­ی فلسفه هم وجود دارد کمابیش شگفت­زده می­شوند. اما این نکته یی نیست که مایه­ی تاسف باشد. زیرا در طول سده­های اخیر، فلسفه، مانند مذهب، اهمیت هرچه کم­تری در حیات فرهنگی غرب یافته است.در روزگاری که مورخان گاه آن را دوران «نبرد علم و الاهیات» می­نامند، فلسفه اهمیتی بسیار بیش ار زمان حال داشت. فلسفه نقش برجسته ای در روند سکولارشدنی که سده­های هجدهم و نوزدهم را در بر می­گرفت ایفا می­کرد، زیرا به روشنفکران اطمینان می­داد که چیزی عظیم و متین به نام «عقل» دارد به جای خدا می­نشیند. اما در قرن بیستم، تفکر سیاسی و اجتماعی در میان روشنفکران غیرمارکسیست غربی وجهه­ای هرچه بیش­تر عملی و هرچه کم­تر نظری یافته است -- مارکسیست­ها هنوز دل­باخته­ی نظریه اند، اما حال دیگر نشانی چندانی از آن­ها نمایان نیست.
بنابراین، اکنون مساله این است که آیا فلان طرح و برنامه­ی سیاسی کارآیی خواهد داشت یا نه (آیا در درازمدت موجب کاهش آلام ما خواهد شد یا نه)، نه این که آیا با «فرامین عقل» انطباق دارد یا نه. پیشینه­ی تجارب اجتماعی – سیاسی موفق و ناموفق، جایگاه اصول مذهبی و فلسفی در جهت­دهی به تفکر ما را به تصرف خود در آورده است.در دنیای معاصر غرب، «دموکراسی» نزد جناح راست و جناح چپ دو معنای متفاوت دارد. برای راست­ها دموکراسی صرفا" به معنای "حکومت قانون­مدار" است. این اصطلاح حاکی از حکومتی است که صاحب­منصبان برگزیده با انتخابات آزاد، یک دستگاه قضایی آزاد و مستقل، مطبوعات بدون سانسور و نهادهای مشابهی داشته باشد که افکار عمومی را در تعیین مختصات حیات سیاسی سهیم کنند. اما برای چپ­ها «دموکراسی» چیزی فراتر از قانون­مداری صرف است. چپ­گراها اغلب این اصطلاح را کمابیش در معنی «مساوات­طلبی» به کار می­برند. آن­ها رشد و گسترش دموکراسی را معادل رشد و گسترش برابری فرصت­ها برای همه­­ی شهروندان می­گیرند.
بنابراین روشنفکران چپ­گرا اغلب می­گویند که، در کشورهایی چون آمریکا، «دموکراسی هنوز تحقق پیدا نکرده». منظور آنان از این گفته، در وهله­ی نخست، این است که اغنیا هنوز برتری نامنصفانه­ای بر فقرا دارند، آن هم به اتکای تطمیع صاحب­منصبان، تحت فشار قرار دادن مراجع قانون­گذاری، اکراه در پرداخت مالیات­های لازم برای هزینه کردن در راه ایجاد یک نظام رفاه اجتماعی مناسب، دسیسه­چینی برای پایین نگه داشتن دستمزدها، و نظایر این­ها. در وهله­ی دوم منظور آن­ها این است که با گروه­های ستم­دیده – برای مثال، اقلیت­های نژادی و دینی، زنان، و همجنس­خواهان – هنوز برخورد نامنصفانه­ای می­شود. آن­ها می­گویند، دموکراسی تنها با برطرف شدن این بی­عدالتی­ها تحقق خواهد یافتمن به عنوان یک چپ­گرا فکر می­کنم که بهترین شرح ماجرای دموکراسی غربی را می­توان در پی­گیری روند بهره­برداری از نهادهای حکومت قانون­مدار برای مساوات بیش­تر جست. در مورد آمریکا، این ماجرا روایت­گر آن است که چگونه شکلی از حکومت که توسط مردان سفیدپوست نسبتا" پولدار طبقه­ی متوسط و در رستای تامین منافع آنان طرح ­ریزی شده بود رفته رفته، تحت فشار افکار عمومی، تحول یافته و به شکل حکومتی در آمد که در آن دیگر ضرورتی نداشت تا برای بدل شدن به چهره­ی مهمی در روند اداره­ی امور اجتماعی پولدار، سفیدپوست، یا مرد، یا مسیحی بود. در سال 1900، معدودی از آمریکائیان انتظار فرا رسیدن روزی را باور داشتند که زنان، یا سیاهان، یا یهودیان، یا مسلمانان سناتور یا قاضی دیوان عالی شده، یا مردان علنا" همجنس­خواه شهرداران شهرهای بزرگ آمریکا شوند. وقوع این­گونه تحولات نامنتظر در قرن بیستم در نتیجه­ی اتخاذ اصول جدید نبود؛ چنین تحولاتی ناشی از آن بود که تاویل رایج از اصول قدیمی به موازات از میان رفتن تعصبات سنتی با اتکا به احساسات نوع­­دوستانه دگرگون شد.
برخی از فیلسوفان غربی، هنوز به شیوه­ی کانت، بنیان­باور اند. آنان تدوین اصول اخلاقی صریح و قاطع، و به کار گرفتن این اصول در جهت­دهی به رفتار سیاسی، را حائز اهمیت می­دانند. برخی دیگر از فیلسوفان غربی، نظیر خود من، در ناباوری نسبت به این ایده­ی افلاتونی- کانتی که «عقل» می­تواند صحت چنین اصولی را تضمین کند، از دیویی پیروی می­کنند. ما با هگل همعقیده ایم که اصولی همچون دستورات مطلق کانتی انتزاعی­تر از آن اند که بتوانند راه­نمای عمل باشند. همچنین با او همعقیده ایم که فلسفه باید «زمانه­ی خود را اندیشه کردن» باشد. ما تاریخ ­نگر ایم، تاریخ­نگرانی که گمان می­کنند سیاست ربطی به کاربرد اصول نداشته، بلکه موضوعی مربوط به پیش­بینی اثرات حاصل از اجرای طرح و برنامه­های انضمامی ملموس در راستای ایجاد تحولات سیاسی، با توجه به تجارب گذشته، است.
ما بنیان­ستیزان این اعلان توماس جفرسون را که همه­ی انسان­ها حقوق سلب­ناپذیری برای زندگی، آزادی، و شادکامی­جویی دارند نه بیانی حاکی از وجود یک استعداد فطری انسانی به نام «عقل»، بلکه گفتاری سلیقه­ای در بیان این نکته می­دانیم که شادکامی بشر با انحلال برخی نهادها و تاسیس نهادهایی دیگرگونه به جای آن­ها افزایش عظیمی خواهد یافت. این نه مدعایی متافیزیکی در خصوص قائل شدن به وجود یک سرشت یا فطرت برای گونه­ی خاصی از حیوانات، بلکه پیشنهادی در خصوص نحوه­ی همکاری موجودات این ­گونه، در راستای تامین منافع متقابل آن­ها، است.
در آمریکا چارچوب انتزاعی بیانیه­ی جفرسون با رخدادهایی چون تعمیم حق انتخاب به مردان فاقد سرمایه، الغای برده­داري، اعطای حق رای به زنان، و جنبش حمایت از حقوق مدنی در دهه­ی شصت، شکل انضمامی ملموس و بارآوری به خود گرفت. تاریخ معاصر غرب در واقع نه ماجرای افزایش عقلانیت، بلکه ماجرای افزایش احساسات نوع­دوستانه است.

Labels:

1 نظر:

Anonymous Anonymous مي نويسد:

سلام دوست من . خسته نباشيد . اي كاش همه‌ي وبلاگ نويسان مثل شما همينقدر متعهد بودند . دستت را مي بوسم و ارزوي طول عمر برايتان دارم كه هر روزش و يا هر ثانيه‌اش به اندازه‌ي هزار سال عمر ديگران است . مطلب بكر و جالبي بود . پايدار باشيد

3:24 AM  

Post a Comment

<<< صفحه ی اصلی

:: نقل نوشته ها مجاز و انتشار آن ها منوط به اجازه ی نويسنده است ::