فلسفه و دموکراسی: ریچارد رورتی
گشتی در آرشیو کارهایام میزدم که چکیدهی سخنرانی ریچارد رورتی در «خانهی هنرمندان» تهران به چشمام خورد، چکیدهای که در جایی درج نشد، اما علاوه بر دقت و صراحتی که داشت، حاوی نکاتی تازه بود و با لحن بیانیهوارش بهانهاي هم برای انتشارش داشت -- متن سخنرانی در برخی نشریات اروپایی منعکس شد و ترجمهاش هم طبعا" در برخی نشریات داخلی، با وجود یکی دو اشکال ویرایشی، منتشر شد؛ نسخهی نهایی آن هم در پایگاه اینترنتی دفتر پژوهشهای فرهنگی آمده است:
اکثر روشنفکران درگیر فعالیتهای سیاسی در غرب چیز چندانی، یا هیچچیزی، از فلسفه نمیدانند. بسیاری از استادان علوم سیاسی از این که کشف کنند در دانشگاه شان هنوز یک دانشکدهی فلسفه هم وجود دارد کمابیش شگفتزده میشوند. اما این نکته یی نیست که مایهی تاسف باشد. زیرا در طول سدههای اخیر، فلسفه، مانند مذهب، اهمیت هرچه کمتری در حیات فرهنگی غرب یافته است.در روزگاری که مورخان گاه آن را دوران «نبرد علم و الاهیات» مینامند، فلسفه اهمیتی بسیار بیش ار زمان حال داشت. فلسفه نقش برجسته ای در روند سکولارشدنی که سدههای هجدهم و نوزدهم را در بر میگرفت ایفا میکرد، زیرا به روشنفکران اطمینان میداد که چیزی عظیم و متین به نام «عقل» دارد به جای خدا مینشیند. اما در قرن بیستم، تفکر سیاسی و اجتماعی در میان روشنفکران غیرمارکسیست غربی وجههای هرچه بیشتر عملی و هرچه کمتر نظری یافته است -- مارکسیستها هنوز دلباختهی نظریه اند، اما حال دیگر نشانی چندانی از آنها نمایان نیست.
بنابراین، اکنون مساله این است که آیا فلان طرح و برنامهی سیاسی کارآیی خواهد داشت یا نه (آیا در درازمدت موجب کاهش آلام ما خواهد شد یا نه)، نه این که آیا با «فرامین عقل» انطباق دارد یا نه. پیشینهی تجارب اجتماعی – سیاسی موفق و ناموفق، جایگاه اصول مذهبی و فلسفی در جهتدهی به تفکر ما را به تصرف خود در آورده است.در دنیای معاصر غرب، «دموکراسی» نزد جناح راست و جناح چپ دو معنای متفاوت دارد. برای راستها دموکراسی صرفا" به معنای "حکومت قانونمدار" است. این اصطلاح حاکی از حکومتی است که صاحبمنصبان برگزیده با انتخابات آزاد، یک دستگاه قضایی آزاد و مستقل، مطبوعات بدون سانسور و نهادهای مشابهی داشته باشد که افکار عمومی را در تعیین مختصات حیات سیاسی سهیم کنند. اما برای چپها «دموکراسی» چیزی فراتر از قانونمداری صرف است. چپگراها اغلب این اصطلاح را کمابیش در معنی «مساواتطلبی» به کار میبرند. آنها رشد و گسترش دموکراسی را معادل رشد و گسترش برابری فرصتها برای همهی شهروندان میگیرند.
بنابراین روشنفکران چپگرا اغلب میگویند که، در کشورهایی چون آمریکا، «دموکراسی هنوز تحقق پیدا نکرده». منظور آنان از این گفته، در وهلهی نخست، این است که اغنیا هنوز برتری نامنصفانهای بر فقرا دارند، آن هم به اتکای تطمیع صاحبمنصبان، تحت فشار قرار دادن مراجع قانونگذاری، اکراه در پرداخت مالیاتهای لازم برای هزینه کردن در راه ایجاد یک نظام رفاه اجتماعی مناسب، دسیسهچینی برای پایین نگه داشتن دستمزدها، و نظایر اینها. در وهلهی دوم منظور آنها این است که با گروههای ستمدیده – برای مثال، اقلیتهای نژادی و دینی، زنان، و همجنسخواهان – هنوز برخورد نامنصفانهای میشود. آنها میگویند، دموکراسی تنها با برطرف شدن این بیعدالتیها تحقق خواهد یافتمن به عنوان یک چپگرا فکر میکنم که بهترین شرح ماجرای دموکراسی غربی را میتوان در پیگیری روند بهرهبرداری از نهادهای حکومت قانونمدار برای مساوات بیشتر جست. در مورد آمریکا، این ماجرا روایتگر آن است که چگونه شکلی از حکومت که توسط مردان سفیدپوست نسبتا" پولدار طبقهی متوسط و در رستای تامین منافع آنان طرح ریزی شده بود رفته رفته، تحت فشار افکار عمومی، تحول یافته و به شکل حکومتی در آمد که در آن دیگر ضرورتی نداشت تا برای بدل شدن به چهرهی مهمی در روند ادارهی امور اجتماعی پولدار، سفیدپوست، یا مرد، یا مسیحی بود. در سال 1900، معدودی از آمریکائیان انتظار فرا رسیدن روزی را باور داشتند که زنان، یا سیاهان، یا یهودیان، یا مسلمانان سناتور یا قاضی دیوان عالی شده، یا مردان علنا" همجنسخواه شهرداران شهرهای بزرگ آمریکا شوند. وقوع اینگونه تحولات نامنتظر در قرن بیستم در نتیجهی اتخاذ اصول جدید نبود؛ چنین تحولاتی ناشی از آن بود که تاویل رایج از اصول قدیمی به موازات از میان رفتن تعصبات سنتی با اتکا به احساسات نوعدوستانه دگرگون شد.
برخی از فیلسوفان غربی، هنوز به شیوهی کانت، بنیانباور اند. آنان تدوین اصول اخلاقی صریح و قاطع، و به کار گرفتن این اصول در جهتدهی به رفتار سیاسی، را حائز اهمیت میدانند. برخی دیگر از فیلسوفان غربی، نظیر خود من، در ناباوری نسبت به این ایدهی افلاتونی- کانتی که «عقل» میتواند صحت چنین اصولی را تضمین کند، از دیویی پیروی میکنند. ما با هگل همعقیده ایم که اصولی همچون دستورات مطلق کانتی انتزاعیتر از آن اند که بتوانند راهنمای عمل باشند. همچنین با او همعقیده ایم که فلسفه باید «زمانهی خود را اندیشه کردن» باشد. ما تاریخ نگر ایم، تاریخنگرانی که گمان میکنند سیاست ربطی به کاربرد اصول نداشته، بلکه موضوعی مربوط به پیشبینی اثرات حاصل از اجرای طرح و برنامههای انضمامی ملموس در راستای ایجاد تحولات سیاسی، با توجه به تجارب گذشته، است.
ما بنیانستیزان این اعلان توماس جفرسون را که همهی انسانها حقوق سلبناپذیری برای زندگی، آزادی، و شادکامیجویی دارند نه بیانی حاکی از وجود یک استعداد فطری انسانی به نام «عقل»، بلکه گفتاری سلیقهای در بیان این نکته میدانیم که شادکامی بشر با انحلال برخی نهادها و تاسیس نهادهایی دیگرگونه به جای آنها افزایش عظیمی خواهد یافت. این نه مدعایی متافیزیکی در خصوص قائل شدن به وجود یک سرشت یا فطرت برای گونهی خاصی از حیوانات، بلکه پیشنهادی در خصوص نحوهی همکاری موجودات این گونه، در راستای تامین منافع متقابل آنها، است.
در آمریکا چارچوب انتزاعی بیانیهی جفرسون با رخدادهایی چون تعمیم حق انتخاب به مردان فاقد سرمایه، الغای بردهداري، اعطای حق رای به زنان، و جنبش حمایت از حقوق مدنی در دههی شصت، شکل انضمامی ملموس و بارآوری به خود گرفت. تاریخ معاصر غرب در واقع نه ماجرای افزایش عقلانیت، بلکه ماجرای افزایش احساسات نوعدوستانه است.
اکثر روشنفکران درگیر فعالیتهای سیاسی در غرب چیز چندانی، یا هیچچیزی، از فلسفه نمیدانند. بسیاری از استادان علوم سیاسی از این که کشف کنند در دانشگاه شان هنوز یک دانشکدهی فلسفه هم وجود دارد کمابیش شگفتزده میشوند. اما این نکته یی نیست که مایهی تاسف باشد. زیرا در طول سدههای اخیر، فلسفه، مانند مذهب، اهمیت هرچه کمتری در حیات فرهنگی غرب یافته است.در روزگاری که مورخان گاه آن را دوران «نبرد علم و الاهیات» مینامند، فلسفه اهمیتی بسیار بیش ار زمان حال داشت. فلسفه نقش برجسته ای در روند سکولارشدنی که سدههای هجدهم و نوزدهم را در بر میگرفت ایفا میکرد، زیرا به روشنفکران اطمینان میداد که چیزی عظیم و متین به نام «عقل» دارد به جای خدا مینشیند. اما در قرن بیستم، تفکر سیاسی و اجتماعی در میان روشنفکران غیرمارکسیست غربی وجههای هرچه بیشتر عملی و هرچه کمتر نظری یافته است -- مارکسیستها هنوز دلباختهی نظریه اند، اما حال دیگر نشانی چندانی از آنها نمایان نیست.
بنابراین، اکنون مساله این است که آیا فلان طرح و برنامهی سیاسی کارآیی خواهد داشت یا نه (آیا در درازمدت موجب کاهش آلام ما خواهد شد یا نه)، نه این که آیا با «فرامین عقل» انطباق دارد یا نه. پیشینهی تجارب اجتماعی – سیاسی موفق و ناموفق، جایگاه اصول مذهبی و فلسفی در جهتدهی به تفکر ما را به تصرف خود در آورده است.در دنیای معاصر غرب، «دموکراسی» نزد جناح راست و جناح چپ دو معنای متفاوت دارد. برای راستها دموکراسی صرفا" به معنای "حکومت قانونمدار" است. این اصطلاح حاکی از حکومتی است که صاحبمنصبان برگزیده با انتخابات آزاد، یک دستگاه قضایی آزاد و مستقل، مطبوعات بدون سانسور و نهادهای مشابهی داشته باشد که افکار عمومی را در تعیین مختصات حیات سیاسی سهیم کنند. اما برای چپها «دموکراسی» چیزی فراتر از قانونمداری صرف است. چپگراها اغلب این اصطلاح را کمابیش در معنی «مساواتطلبی» به کار میبرند. آنها رشد و گسترش دموکراسی را معادل رشد و گسترش برابری فرصتها برای همهی شهروندان میگیرند.
بنابراین روشنفکران چپگرا اغلب میگویند که، در کشورهایی چون آمریکا، «دموکراسی هنوز تحقق پیدا نکرده». منظور آنان از این گفته، در وهلهی نخست، این است که اغنیا هنوز برتری نامنصفانهای بر فقرا دارند، آن هم به اتکای تطمیع صاحبمنصبان، تحت فشار قرار دادن مراجع قانونگذاری، اکراه در پرداخت مالیاتهای لازم برای هزینه کردن در راه ایجاد یک نظام رفاه اجتماعی مناسب، دسیسهچینی برای پایین نگه داشتن دستمزدها، و نظایر اینها. در وهلهی دوم منظور آنها این است که با گروههای ستمدیده – برای مثال، اقلیتهای نژادی و دینی، زنان، و همجنسخواهان – هنوز برخورد نامنصفانهای میشود. آنها میگویند، دموکراسی تنها با برطرف شدن این بیعدالتیها تحقق خواهد یافتمن به عنوان یک چپگرا فکر میکنم که بهترین شرح ماجرای دموکراسی غربی را میتوان در پیگیری روند بهرهبرداری از نهادهای حکومت قانونمدار برای مساوات بیشتر جست. در مورد آمریکا، این ماجرا روایتگر آن است که چگونه شکلی از حکومت که توسط مردان سفیدپوست نسبتا" پولدار طبقهی متوسط و در رستای تامین منافع آنان طرح ریزی شده بود رفته رفته، تحت فشار افکار عمومی، تحول یافته و به شکل حکومتی در آمد که در آن دیگر ضرورتی نداشت تا برای بدل شدن به چهرهی مهمی در روند ادارهی امور اجتماعی پولدار، سفیدپوست، یا مرد، یا مسیحی بود. در سال 1900، معدودی از آمریکائیان انتظار فرا رسیدن روزی را باور داشتند که زنان، یا سیاهان، یا یهودیان، یا مسلمانان سناتور یا قاضی دیوان عالی شده، یا مردان علنا" همجنسخواه شهرداران شهرهای بزرگ آمریکا شوند. وقوع اینگونه تحولات نامنتظر در قرن بیستم در نتیجهی اتخاذ اصول جدید نبود؛ چنین تحولاتی ناشی از آن بود که تاویل رایج از اصول قدیمی به موازات از میان رفتن تعصبات سنتی با اتکا به احساسات نوعدوستانه دگرگون شد.
برخی از فیلسوفان غربی، هنوز به شیوهی کانت، بنیانباور اند. آنان تدوین اصول اخلاقی صریح و قاطع، و به کار گرفتن این اصول در جهتدهی به رفتار سیاسی، را حائز اهمیت میدانند. برخی دیگر از فیلسوفان غربی، نظیر خود من، در ناباوری نسبت به این ایدهی افلاتونی- کانتی که «عقل» میتواند صحت چنین اصولی را تضمین کند، از دیویی پیروی میکنند. ما با هگل همعقیده ایم که اصولی همچون دستورات مطلق کانتی انتزاعیتر از آن اند که بتوانند راهنمای عمل باشند. همچنین با او همعقیده ایم که فلسفه باید «زمانهی خود را اندیشه کردن» باشد. ما تاریخ نگر ایم، تاریخنگرانی که گمان میکنند سیاست ربطی به کاربرد اصول نداشته، بلکه موضوعی مربوط به پیشبینی اثرات حاصل از اجرای طرح و برنامههای انضمامی ملموس در راستای ایجاد تحولات سیاسی، با توجه به تجارب گذشته، است.
ما بنیانستیزان این اعلان توماس جفرسون را که همهی انسانها حقوق سلبناپذیری برای زندگی، آزادی، و شادکامیجویی دارند نه بیانی حاکی از وجود یک استعداد فطری انسانی به نام «عقل»، بلکه گفتاری سلیقهای در بیان این نکته میدانیم که شادکامی بشر با انحلال برخی نهادها و تاسیس نهادهایی دیگرگونه به جای آنها افزایش عظیمی خواهد یافت. این نه مدعایی متافیزیکی در خصوص قائل شدن به وجود یک سرشت یا فطرت برای گونهی خاصی از حیوانات، بلکه پیشنهادی در خصوص نحوهی همکاری موجودات این گونه، در راستای تامین منافع متقابل آنها، است.
در آمریکا چارچوب انتزاعی بیانیهی جفرسون با رخدادهایی چون تعمیم حق انتخاب به مردان فاقد سرمایه، الغای بردهداري، اعطای حق رای به زنان، و جنبش حمایت از حقوق مدنی در دههی شصت، شکل انضمامی ملموس و بارآوری به خود گرفت. تاریخ معاصر غرب در واقع نه ماجرای افزایش عقلانیت، بلکه ماجرای افزایش احساسات نوعدوستانه است.
Labels: Rorty
1 نظر:
سلام دوست من . خسته نباشيد . اي كاش همهي وبلاگ نويسان مثل شما همينقدر متعهد بودند . دستت را مي بوسم و ارزوي طول عمر برايتان دارم كه هر روزش و يا هر ثانيهاش به اندازهي هزار سال عمر ديگران است . مطلب بكر و جالبي بود . پايدار باشيد
Post a Comment
<<< صفحه ی اصلی