(3) ماجراهای ریچارد براتیگان
*باد توی زمین
این نویسندهی ژاپنی را سالها تحسین کردهام، و حالا یک نفر به خواهش من ترتیب ملاقات دونفرهی ما را داده. داریم توی رستورانی توی توکیو شام میخوریم. ناگهان، نویسنده دست میکند توی کیفاش، یک عینک ایمنی در میآورد و به چشم میزند
این نویسندهی ژاپنی را سالها تحسین کردهام، و حالا یک نفر به خواهش من ترتیب ملاقات دونفرهی ما را داده. داریم توی رستورانی توی توکیو شام میخوریم. ناگهان، نویسنده دست میکند توی کیفاش، یک عینک ایمنی در میآورد و به چشم میزند
حالا: دوتایی روبهروی هم نشستهایم و او دارد عینک ایمنی را به چشم میزند. آدمهای توی رستوران زل زدهاند به ما. من طوری رفتار میکنم که انگار کاملا" طبیعی است آدم توی رستوران عینک ایمنی بزند، اما خیلی خونسرد دارم فکر میکنم، و یک فکر واحدم متوجه او است: لطف کن اون عینک ایمنی لعنتی رو از چشات بردار
یک کلمه هم راجع به این که آن عینک ایمنی را به چشم زده نمیگویم. رنگ رخساره خبر از سر ضمیرم نمیدهد. من او را خیلی تحسین میکنم. دلام نمیخواهد سر شام آن عینک ایمنی را به چشم داشته باشد. همچنان آن فکر واحدم متوجه او است. شاید سه دقیقه میگذرد و بعد ناگهان، به همان ناگهانی که عینک ایمنی را به چشم زده بود، آن را از چشم بر میدارد و بر میگرداند توی کیف ... درست و حسابی
بعد دربارهی زلزلهی بزرگی حرف میزند که چند روز پیش توی توکیو رخ داد. میگوید پسری دارد که کندذهن است و داشته سعی میکرده برای پسر توضیح بدهد زلزله چیست، تا پسرک بفهمد و دیگر نترسد، اما نتوانسته راهی برای این کار پیدا کند
"میپرسم: "اون میفهمه باد چیه؟
"آره"
"بهاش بگو زلزله بادی ئه که تو زمین میپیچه"
نویسندهی ژاپنی از این ایده خوشاش میآید
من او را خیلی تحسین میکنم
خوشحال ام که عینک ایمنیاش را برداشته
از مجموعه داستان قطار سریع السیر توکیو- مونتانا*
یک کلمه هم راجع به این که آن عینک ایمنی را به چشم زده نمیگویم. رنگ رخساره خبر از سر ضمیرم نمیدهد. من او را خیلی تحسین میکنم. دلام نمیخواهد سر شام آن عینک ایمنی را به چشم داشته باشد. همچنان آن فکر واحدم متوجه او است. شاید سه دقیقه میگذرد و بعد ناگهان، به همان ناگهانی که عینک ایمنی را به چشم زده بود، آن را از چشم بر میدارد و بر میگرداند توی کیف ... درست و حسابی
بعد دربارهی زلزلهی بزرگی حرف میزند که چند روز پیش توی توکیو رخ داد. میگوید پسری دارد که کندذهن است و داشته سعی میکرده برای پسر توضیح بدهد زلزله چیست، تا پسرک بفهمد و دیگر نترسد، اما نتوانسته راهی برای این کار پیدا کند
"میپرسم: "اون میفهمه باد چیه؟
"آره"
"بهاش بگو زلزله بادی ئه که تو زمین میپیچه"
نویسندهی ژاپنی از این ایده خوشاش میآید
من او را خیلی تحسین میکنم
خوشحال ام که عینک ایمنیاش را برداشته
از مجموعه داستان قطار سریع السیر توکیو- مونتانا*
7 نظر:
سلام استاد . كار خوبي را شروع كردي . ممنون . اي كاش سري هم به ما فقير فقرا مي زدي . پايدار باشي
پيام جان خيلی حال کردم با اين ترجمه داستانهات. براتيگان عاليه! ادامه بده
خسته نباشین آقای یزدانجو. این داستان رو دیشب خوندم و بعدشم که دوباره زلزله اومد! عجیب نیست؟ انگار ما هم زلزله رو واسه بعضی از این آقایون باید همینطوری توضیح بدیم تا حالیشون بشه؟
جناب یزدانجو ممنون بخاطر این ترجمه ها. من یک نکته ای در ذهنم بود که البته ربطی به این داستان ندارد، مربوط به داستان قبلی براتیگان (پروژه برق رسانی روستایی) است. نمی دانم می دانید یا نه، دو سه هفته قبل در ویژه نامه پنج شنبه های روزنامه شرق ترجمه دیگری هم از این داستان چاپ شده بود به قلم آقایی به اسم مهدی نوید، که خیلی جاهاش با ترجمه شما فرق داشت. به نظر من که ترجمه اش خیلی خنده دار بود! تا نظر جنابعالی چه باشد!
ببخشید که من دائم حرفم نیمه کاره می ماند! می خواستم خواهش کنم از نویسندگان دیگر هم اگر صلاح می دانید برایمان ترجمه کنید. ارادتمند شما
thanks alot
سلام آقای یزدانجو
من نوشین از بچه های وانکا و مسئول فنی سایت وانکا هستم و از اینکه از وبلاگمون بازدید کردید ممنونم. قراره به زودی وبلاگ ما تبدیل به یک نشریه الکترونیکی بشه که خوشحال می شم اگه بازهم بهمون سر بزنید و ما رو از نظریات خودتون باخبر کنید.درضمن خسته نباشید.چند وقتیه که تقریبا هرروز به وبلاگ شما سر می زنم . موفق باشید
Post a Comment
<<< صفحه ی اصلی