فاشیسم فکری
چندی پیش، محمد میرزاخانی در وبلاگاش مقایسه یی تطبیقی بین سه ترجمهی من، مراد فرهادپور، و شادروان صفیه روحی از جستار مشهور رولان بارت، از اثر به متن، انجام داد (بخش اول، بخش دوم)؛ 23 مورد از این متن و ترجمههای مذکور را بررسی کرده و به اظهارنظرهای کوتاهی در هر مورد بسنده کرد. قصد من انجام کاری -- جمعبندی و نتیجهگیری -- نیست که او خود را از آن معاف داشته بود. تاکید دارم که این اشاره ربطی به ماجرای من و اصحاب اندیشهی "شرق" ندارد (از دید من آن بازی مدتها است که تمام شده است، دقیقا" از همان زمان که جوابیهام را برای حامد یوسفی فرستادم و او هم شهامت اخلاقی و مسئولیتپذیری حرفه یی خود و همفکراناش را با نشر شوخی وقیحانه یی به جای انتشار جوابیهی من نشان داد!). همچنین مایل ام آن را یک واکنش نیانگارم، چه میدانم که واکنش بسیار آدمی حاصلی جز آدمی ارتجاعی ندارد – آدمی که، به تعبیر نیچه، در نهایت کنشی جز واکنش نخواهد داشت. هرچند که این بیشک پیآیند چالش فکری من و فرهادپور میتواند به حساب آید
اما نکتهی نخست. به باور من، بررسی میرزاخانی شاید بیش از این همه این باور را سست میکند که متن منقح بی عیب و نقصی وجود دارد و آن متن هم مولف (مترجم) مشروع و موجهی دارد که یکه و بیهمتا است؛ نشان میدهد شاید که هر کار فکری تا چه حد در بند آزمون و خطا است و فارغ از نامها چه نشانهای جالبی در متنها میتوان جست. نیز این نکته را در بر دارد که به صرف یافتن اشتباهاتی، ولو فاحش، نمیتوان به بیسوادی نویسنده (مترجم) یا بیفایدگی کار او حکم داد
دیگر این که، آنچه به ظاهر از بررسی وی بر میآید پیراستهتر بودن یا کماشتباه تر بودن ترجمهی من نسبت به دو ترجمهی دیگر است، که تاکید دارم این ظاهر قضیه است. زیرا اگر هم چنین باشد از آن رو است که من بینامتنیت را باور داشته ام، زیرا باور دارم که هر مولفی، به لحاظ اخلاقی، مدیون مولف پیش از خود و هر متنی، به لحاظ نظری، مرهون متن پیش از خود است. پس صراحتا" میگویم که خود را مدیون روحی و فرهادپور و ترجمهام را مرهون ترجمههای آنان میدانم. چه، در بازخوانی ترجمهی خود هردو ترجمه را پیش رو داشتم و کوشیدم تا از یک سو اشتباهات حتمی خود را به یاری آنها برطرف کرده و از سوی دیگر اشتباهات احتمالی آنان را مرتکب نشوم. همان هنگام بود که تقریبا" تمام نکاتی را که میرزاخانی اشاره کرده دریافتم و همچنین نکاتی دیگر را. البته همان هنگام میتوانستم دست به کار نوشتن "نقد مخرب" ی شوم، ادعا کنم کسی که، سوای ارتکاب این اشتباهات، نشان میدهد با بنیادیترین مفاهیم بارتی در باب بینامتنیت -- "از پیش گفتهها" و "از پیش خواندهها" – آشنا نیست به چه حقی به خود اجازه میدهد، به صرف داشتن تریبون، مهمترین مقالهی بارت در این باب را ترجمه و منتشر کند و آب از آب هم تکان نخورد. که خوشحال ام که چنین کاری نکرده ام
اسباب توجیه این "نقد مخرب" برای من چه میتوانست باشد؟ یا این سبب که من پارادایم "انباشتی" دانش را باور نمیداشتم و در پی "گسستهای رادیکال" میبودم، که نشان داده ام این را باور ندارم و همان بارت ی که از او ترجمه کردم هم این را باور نداشت و بدون اولی دومی را ممکن نمیدید. و یا این سبب که ویرانی را جزء جداناشدنی هر ساختی میانگاشتم، که این انگاشت را داشتم، به شرط آن که اصلا" بنایی برای ویران کردن ساخته شود -- اما این هم برای من توجیه بسنده یی نبود، چه، نه "ویرانگری" که "ویرانسازی" را باور داشته ام. باور داشته ام که آنچه "تروریسم فرهنگی" نام نهادم پیبستی به نام "فاشیسم فکری" دارد که تا حد امکان باید از آن دوری جست. باور داشتم که هر متنی فضای مکالمه است و اگر من حرف بهتری برای گفتن ندارم، حق هم ندارم دیگری را از سخن گفتن باز دارم – اگر من فلان متن را پرخطا و بل نومیدکننده یافته ام، حق ندارم کناری بنشینم و بدگویی کنم: یا خود دست در کار میشوم و کاری بهتر میکنم، یا نقدی "سازنده" -- بخوانید "ویران ساز" -- می نویسم و با این چالش از او قدردان میشوم، و یا دهان خود را به روی نق و غر میبندم بی آن که چشمام را به روی خطاها بسته باشم
آنچه اکنون "فاشیسم فکری" میخوانم به گمانام مرضی است که ما همه تا حدودی به آن مبتلا بوده ایم. یکسره منکوب کردن دیگری (تخریب) یا نادیده انگاشتن رهآوردهای او (تغافل) از علائم بارز این بیماری، این مرض موروثی، است که اولی را در بعضی کسان و دومی را در بسیاری کسان، و بسا در خود، دیده ام
اما نکتهی نخست. به باور من، بررسی میرزاخانی شاید بیش از این همه این باور را سست میکند که متن منقح بی عیب و نقصی وجود دارد و آن متن هم مولف (مترجم) مشروع و موجهی دارد که یکه و بیهمتا است؛ نشان میدهد شاید که هر کار فکری تا چه حد در بند آزمون و خطا است و فارغ از نامها چه نشانهای جالبی در متنها میتوان جست. نیز این نکته را در بر دارد که به صرف یافتن اشتباهاتی، ولو فاحش، نمیتوان به بیسوادی نویسنده (مترجم) یا بیفایدگی کار او حکم داد
دیگر این که، آنچه به ظاهر از بررسی وی بر میآید پیراستهتر بودن یا کماشتباه تر بودن ترجمهی من نسبت به دو ترجمهی دیگر است، که تاکید دارم این ظاهر قضیه است. زیرا اگر هم چنین باشد از آن رو است که من بینامتنیت را باور داشته ام، زیرا باور دارم که هر مولفی، به لحاظ اخلاقی، مدیون مولف پیش از خود و هر متنی، به لحاظ نظری، مرهون متن پیش از خود است. پس صراحتا" میگویم که خود را مدیون روحی و فرهادپور و ترجمهام را مرهون ترجمههای آنان میدانم. چه، در بازخوانی ترجمهی خود هردو ترجمه را پیش رو داشتم و کوشیدم تا از یک سو اشتباهات حتمی خود را به یاری آنها برطرف کرده و از سوی دیگر اشتباهات احتمالی آنان را مرتکب نشوم. همان هنگام بود که تقریبا" تمام نکاتی را که میرزاخانی اشاره کرده دریافتم و همچنین نکاتی دیگر را. البته همان هنگام میتوانستم دست به کار نوشتن "نقد مخرب" ی شوم، ادعا کنم کسی که، سوای ارتکاب این اشتباهات، نشان میدهد با بنیادیترین مفاهیم بارتی در باب بینامتنیت -- "از پیش گفتهها" و "از پیش خواندهها" – آشنا نیست به چه حقی به خود اجازه میدهد، به صرف داشتن تریبون، مهمترین مقالهی بارت در این باب را ترجمه و منتشر کند و آب از آب هم تکان نخورد. که خوشحال ام که چنین کاری نکرده ام
اسباب توجیه این "نقد مخرب" برای من چه میتوانست باشد؟ یا این سبب که من پارادایم "انباشتی" دانش را باور نمیداشتم و در پی "گسستهای رادیکال" میبودم، که نشان داده ام این را باور ندارم و همان بارت ی که از او ترجمه کردم هم این را باور نداشت و بدون اولی دومی را ممکن نمیدید. و یا این سبب که ویرانی را جزء جداناشدنی هر ساختی میانگاشتم، که این انگاشت را داشتم، به شرط آن که اصلا" بنایی برای ویران کردن ساخته شود -- اما این هم برای من توجیه بسنده یی نبود، چه، نه "ویرانگری" که "ویرانسازی" را باور داشته ام. باور داشته ام که آنچه "تروریسم فرهنگی" نام نهادم پیبستی به نام "فاشیسم فکری" دارد که تا حد امکان باید از آن دوری جست. باور داشتم که هر متنی فضای مکالمه است و اگر من حرف بهتری برای گفتن ندارم، حق هم ندارم دیگری را از سخن گفتن باز دارم – اگر من فلان متن را پرخطا و بل نومیدکننده یافته ام، حق ندارم کناری بنشینم و بدگویی کنم: یا خود دست در کار میشوم و کاری بهتر میکنم، یا نقدی "سازنده" -- بخوانید "ویران ساز" -- می نویسم و با این چالش از او قدردان میشوم، و یا دهان خود را به روی نق و غر میبندم بی آن که چشمام را به روی خطاها بسته باشم
آنچه اکنون "فاشیسم فکری" میخوانم به گمانام مرضی است که ما همه تا حدودی به آن مبتلا بوده ایم. یکسره منکوب کردن دیگری (تخریب) یا نادیده انگاشتن رهآوردهای او (تغافل) از علائم بارز این بیماری، این مرض موروثی، است که اولی را در بعضی کسان و دومی را در بسیاری کسان، و بسا در خود، دیده ام
در واقع، اغلب در شگفت مانده ام که چگونه بزرگان ما هم، با همهی بزرگی، از گزند این بیماری برکنار نبوده اند: همین اواخر، تازه ترجمهی "آشنایی با ماکیاوللی" را به آخر برده بودم و بار دیگر سرگرم خواندن "شهریار" به ترجمهی آشوری شدم، متحیر که چرا در آن از مترجم پنجاه سال پیش این متن نامی نیامده؛ بعد از آن مقدمهی فولادوند بر "ماکیاولی" اسکینر را باز خواندم و باز هم متحیر که چرا از این همه تلاش ارزندهی آشوری برای بهبود ترجمهاش یادی نشده؛ یاد مصاحبهی فولادوند افتادم که به جای قدردانی از مترجم اسبق "جامعهی باز" پوپر به تمسخر او پرداخته بود؛ و
اما این تنها بیماری بزرگان نیست. ما نوآمدگان هم این بیماری را از آنان گرفته ایم – و چه حیف اگر از همهی داشتههاشان همین را گرفته باشیم: چند وقت پیش با دوستی همسن و سال حرف میزدم که مصاحبه یی از دریدا به فارسی برگردانده بود و بخشهایی از اشارات دریدا به افلاتون را در ترجمهی لطفی نادرست یافته بود و بنابرآن کار او را زیر سوال میبرد و کل کار بابک احمدی دربارهی دریدا را هم مزخرف میشمرد. به مناسبت بحث، مثال آلن باس را زدم که مترجم سرشناس آثار دریدا به انگلیسی است و وقتی استنادات دریدا به متون آلمانی فروید را با ترجمهی انگلیسی استریچی همخوان نیافته، به جای نادیده گرفتن یا تخریب او (کاری که ما میکنیم)، عین ترجمهی او را در ترجمهی خود آورده (کاری که ما نمیکنیم) و در پینوشتها توضیح میدهد که برای درک منظور دقیق دریدا به جای فلان تعبیر بهتر است یا باید فلان تعبیر را گذاشت، و
و ما. مایی که همان اندازه که "انسان آرشیوی" بوده ایم و نان گذشتهی خود را میخوریم، در قبال دیگران یکسر بیحافظه ایم. چه بسیار که متنی نوشته ایم و برای "اصیل" یا "عمیق" جلوه دادن خود از ذکر منابع "فارسی" خودداری کرده ایم و چه بسیار که، حتا نامسئولانهتر، چنین منابعی را اصلا" ندیده ایم. نوعی نخوت نظری، نوعی فاشیسم فکری، در همهی ما هست که نهال نازک فرهنگ را مجال بالیدن نمیدهد. و از این همه این حسرت میماند که، ای کاش بزرگان ما بزرگوارتر بودند و نوآمدگان ما فروتنتر
و ما. مایی که همان اندازه که "انسان آرشیوی" بوده ایم و نان گذشتهی خود را میخوریم، در قبال دیگران یکسر بیحافظه ایم. چه بسیار که متنی نوشته ایم و برای "اصیل" یا "عمیق" جلوه دادن خود از ذکر منابع "فارسی" خودداری کرده ایم و چه بسیار که، حتا نامسئولانهتر، چنین منابعی را اصلا" ندیده ایم. نوعی نخوت نظری، نوعی فاشیسم فکری، در همهی ما هست که نهال نازک فرهنگ را مجال بالیدن نمیدهد. و از این همه این حسرت میماند که، ای کاش بزرگان ما بزرگوارتر بودند و نوآمدگان ما فروتنتر
Labels: Ctriticism
19 نظر:
یک. لات های ما در خیابان برای هم چاقو می کشند و روشنفکران ما روی صفحات کاغذ هم دیگر را خاک می کنند. با وجود این فاشیسم کاملاً موافقم ولی چه کار می توانیم انجام دهیم...
دو. لات بازی های ما در تمام دنیا پیچیده و همین است که خیلی ها ما را ریز می بینند. /فرهاد سلمانیان
پیامِ عزیزم سلام. خسته نباشی. اُمیدوارم و همیشه تا هستم و می خوانم، نوشته هایِ خوب و آگاهی بخش ات را بخوانم.چند نکته ی کوچک: یک)راست اش من از یک چیز (آن هم در این کشور و در این برهه ی زمانیِ خاص و آنهم در میانِ روشنفکران مان سر در نمی آورم. چرا اینها به بحث ها و جدل های اندیشه ای علاقه ای ندارند و با یک نگاهِ سنتی و کدخُدامَنِشانه می خواهند تا بحثی پیش می آید و قرار است یک قضیه/پندار/انگاره یا غیره به چالش یا خوانش(گیرم نوعِ خاصی از آن)کشیده شود، سریع وارد گود می شوند و با سلام و صلوات درصددِ فیصله دادن به ماجرا بر می آیند. راست اش من نمی دانم پس کی قرار است ما ایرانی ها هم پایِ میزها و در جلسات بنشینیم و بعضی از مسائلِ اساسیِ اندیشه ای را به چالش بکشیم،رد کنیم،قبول کنیم،نظرهایِ ضد و نقیض را بشنویم،مطلب را بشکافیم و جِر بدهیم و دوباره دوزی کنیم و از دلِ آن به مباحثِ جدید برسیم: چه به مباحثی که از قبل به شان فکر می کردیم و چه به مباحثی که اصلاً فکرشان را هم نکرده بودیم و همانجا فی المجلس به شان رسیدیم
دو)فضایِ مجازیِ اینترنت از بهترین فرصت هاست برایِ تمرین این ماجراها برایِ ما ایرانی ها. ماهایی که گویا ترس داریم یا لااقل دوست نداریمباهم مواجه بشویم
سه) ما(گویا)دو راه بیشتر پیشِ رو نداریم. یا باید هر کی سرش را تو لاکِ خودش بکند بااین عنوان که کارِ خودم را می کُنم و کاری هم به کارِ دیگران ندارم و یا اینکه مستقیم واردِ میدان بشویم و هزینه هایش را هم متقبل بشویم. ولی به نظرِ من ما به هر کدام از این باورها هم که پابند باشیم درنهایت نتیجه یکی است:موضاعاتِ بسیاری هستند که هم من به شان فکر خواهم کرد و هم آنهایی که به هر دلیل با من(البته منِ نوعی) مخالف هستند. به همین دلیل خواه ناخواه خیلی جاها مجبوریم با هم به چالش بیاُفتیم بر سرِ یک موضوع و مسائل را به خوانش و چالش بکشیم و اندیشه ورزیِ واقعی بکنیم و حتا با آشنا شدنِ صریح تر و بهتر با نظرهایِ مخالف هایمان، در اندیشه هایِ خودمان تجدیدِ نظر بکنیم. چهار) چه ما بخواهیم و چه نه روزگار، خودش تکلیفِ خیلی چیزها را روشن می کند: نگاه کنید به ماجرایِ دکتر سروش و مخالفان اش. پس از چند سال،هم چیستی و توان و کارکردِ اندیشه ی سروش روشن شد و اهل تأمل جیک و پیک اش را فهمیدند و هم اندیشه و شعورِ منتقدان اش رو شد.و البته همه ی اینها بسته به این است که بازی را بپذیریم واردِ آن شویم و از روبه رو شدن نهراسیم و بدانیم که باید به چالش بکشیم:خودمان را و دوستانمان را دشمنان و مخالفان و موافقان را و در نهایت همه کس و همه چیز را
چون یادم رفت ام ام را بنویسم به این وسیله هم عذر خواهی می کنم و هم مسئولیت کامنتِ دوم را به گردن می گیرم. /محمد میرزاخانی
می دانی که این درد مشترک ما است، دوای اش هم شاید در همین اشتراک مساعی باشد. می دانم که بسیاری از ما آن را تاب نمی آورند. با این حال، به رغم واکنش های منفی بسیاری از دوستان به این چالش ها، من هم ادامه خواهم داد. سپاس
آقاي يزدانجو سلام.باباشماهم فروتنيدها! راستي اين تعبيرانسان آرشيوي خودش متضمن يك پارادوكس دروني زيباست.زيبا از اون جهت كه حسابي گروتسكه!انسان آرشيوي درست نقطه مقابل سيزيفه؛حمل ابدي حماقت در مقابل حمل ابدي رنج والبته نقطه اشتراك اين دو،بيهودگي ست.احتمالا" خدايان يوناني هم ازفاشيسم فكري رنج مي برده اند يا شايد هم راشيتيسم فكري!.تازه قضيه جبر و اختيارذهن انساني كه ماباشيم وسيزيف بيچاره هم هست كه مي شه كلي راجع بهش حرف زد.باورتون مي شه همين تعبير دو كلمه اي«انسان آرشيوي» مطلب شما چقدر ايده و برداشت سرازير ذهن من كرده.فقط بگم باتعبير معركه انسان آرشيوي مي شه انگشت گذاشت رو ناخودآگاه جمعي خيلي از«من» ها و «ما» ها.پايدار باشيد
استاد عزيز سلام!من به عنوان يك روح سرگردان وبگرد بايد اعتراف كوچكي بكنم:اين وبلاگ هاي همسايه شما چرا از نظرقالب و رنگ (دور از جان زيباووبلاگ خوشگلِ ِ دم بخت تان!)زشت و بي تركيب هستند!.جدا"دقت كرده ايد در وبلاگ تان، شما به هيِئت يك متخصص جراح در آمده ايد و هر از چند گاهي چرك وريم فضاي روشنفكري را از زير ميز ( طي يك اقدام شجاعانه و شهادت طلبانه!) به روي ميز مي كشانيد و زنگ اول را در نقدوچالشش به صدا در ميآوريد.صميمانه دوستتان دارم همچنان بنويسيدplease پس
آقای یزدانجو عزیز،من هم با شما موافقم. ای کاش آنها که باید بخوانند اینها را بخوانند، هرچند که ظاهرا گوششان بدهکار این حرفها نیست. امیدوارم این برخوردهای فاشیستی که با شما می شود شما را از نوشتن ناامید نکند. پایدار باشید.
پیام جان، فکر نمی کنی زیادی خوشبین هستی؟ فدایت شوم، شهامت اخلاقی و مسئولیت حرفه ای کجاست؟ فکر نمی کنی بهتر است این ماجرا را بی خیال بشوی؟ قربان شما. مسعود
مسعود عزیز، نه! من این طور فکر نمی کنم. خوش بینی برای من یک وظیفه ی اخلاقی است. سپاس
پیام جان ، این افراد بی شخصیت ، ارزش این رو ندارن که آدم دربارشون حرف بزنه .
برو وبلاگشون رو ببین . مراد که جواب فقط به دوستانش جواب میده ، اون غوره مویز نشده ( امید ) هم وقیحانه ترین جواب ها رو به خواننده و کامنت گذار می ده .
این افراد بدبخت هستن . این ها زندگی می کنند که چرت و پرت فکر کنن فکر نمی کنن که زندگی کنن .
چرت و پرت های آگامبن رو ترجمه کردن که هنر نیست .
پیام جان ، افرادی که فلسفه می خونن ، 95 درصد مخاطب خاص هستند . اما این پست اندیشان با دو سه تا مقاله فکر می کنند که آدم شدن و با همه بی ادب رفتار می کنن .
به همه توهین می کنن . به همه مترجم ها . به گفته خودت وقاحت هم حدی داره .
من دو راه کار پیشنهاد می کنم : تحریم روزنامه شرق ، تا مدیر مسوول بفهمه که یک رسانه عمومی رو دست افراد ناخلف نده .
برگزاری یک مناظره در خانه هنرمندان با این دو تا مترجم دروغین .
پیام دوست اورکاتی من ، وقت قشنگت رو به خاطر این دو آدم منحرف هدر نده .
راستی فرانکولا رو خریدم . گذاشتم عید با حوصله بخونم . این قدر وقتم پره .
قربانت .
Reza
سلام . اگر از ديدگاهي روان شناختي به قضيه نگاه كنيم بايد بگوييم : خود شيفتگي فكري .
اكثر اين آدمها واقعا بيمارند . به معناي روان شناسانه كلمه شخصيتي نارسيسيستيك دارند . كاري هم نمي شود كرد . اين مشكل بيماري نسل روشنفكر ايراني است .
پیام عزیز، صحبت از خوشبینی کرده ای اما چه خوشبینی ای؟ نمی بینی اینها هرروز وقیحتر می شوند؟ خوش رقصی این پسر، حامد یوسفی برای بالاسریهایش را ندیدی؟ ندیدی امروز چطور توی شرق چندتا منتقدی را که تریبونی هم برای گفتن حرفشان ندارند مسخره کرده بود؟ می گویند وقاحت هم حدی دارد، ولی وقاحت اینها حد و مرزی نمی شناسد، از همان فرهادپور و مهرگانش بگیر تا این کوچکترها. در واقع کاری که اینها می کنند فقط خوش رقصی است و دم تکان دادن. اگر هنوز هم می خواهی خوشبین باشی باش، ولی من فکر می کنم کسانی که آن مزخرفات را به اسم "اسطوره عمل" می نویسند و برای بزدلی و کاسه لیسیشان توجیهات فلسفی می آورند لیاقت ندارند که آدم با آنها همکلام بشود، حتی در آن حد نیستند که آدم بخواهد آنها را به چالش بکشد. قربان شما. مسعود
فقط خواستم بگویم من هم با این آقا مسعود موافق هستم. یا حق
راستي چرا همه از تو تعريف ميكنند، عشقي؟
آقای یزدانجو، نکته ای که من می خواهم بگویم انتقادی است که متوجه خیلی از دوستان و آشنایان خود شما هم می شود. احساس می کنم هروقت نوشته ای جدی می نویسید که انتظار می رود توجه جدی به آن شود، کمتر مورد توجه قرار می گیرد یا اگر هم توجهی می شود بیشتر معطوف به حواشی ماجراست. حتی آشنایان شما هم انگار زورشان می آید یا خدای نکرده می ترسند از مطالب شما حرفی بزنند، خودتان بهتر می دانید منظورم چه کسانی هستند ... با عرض معذرت، من فکر می کنم شاید بهتر باشد این مطالب را به شکل دیگری عرضه کنید که مخاطب واقعی خود را پیدا کنند، چون روحیه محافظه کارانه ای که بر این فضا حاکم است اجازه تامل عمیق در کارتان را نمی دهد. به هر حال، من نوشته های شما و بخصوص این نوشته را جدی گرفته ام و به سهم خودم به عنوان یک مترجم تازه کار از تجربیات ارزشمند شما بهره می گیرم و از شما ممنونم.
پيام عزيز همان طوركه در كامنت قبلي يادم رفت بگويم! مطلبتان بسيار روشنگرانه است.همين طور نظرات تعدادي از دوستان اما همان طور كه مي بينيددر چندي ازكامنت هاي بالا( كه در تاييد مطلب شما وذم برخي قلم هاي آغشته به فاشيسم آمده )دوستان متاسفانه خود نيزبعضا" نظراتشان را بي نصيب از،استفاده از ادبيات فاشيستي وترور نگذاشته اند. در واقع زيبنده نيست درپي مقاله اي با عنوان فاشيسم فكري ودرچالش با نقدمخرب،تغافل،تمسخرو... كامنت هايي بيايند كه براي همراهي با اين نگاه شريف وپاكيزه دست به ويران گري زده باشند نه ويران سازي !درهرحال اگر چه امروز، بينش خوش و خرم تان دراقليت است اما مطمئنا" اين سربلندترين اقليتي است كه مي توان در امروز و فردا و فرداها سراغ داشت.پايدار باشيد
پیام جان ، خواهشمندم به سایت زیر مراجع کن و نظر خود را بیان کن ، قابل توجه آن آقایان که گرفتار اسطوره نظریه و بدیو ژیژگ و آگامبن هستند و از بازی کامپیوتری تا ... تحلیل فلسفی می نمایند .
http://www.sharifnews.com/?3724
جناب یزدانجو. من خواننده دائمی کارهای شما و همینطور یک وبگرد حرفه ای هستم ... خیلی دلم می خواست زودتر این کامنت را می گذاشتم اما مشتاق بودم برخورد خوانندگان شما را ببینم و بعد اظهار نظری بکنم. همانطور که می بینید تا این لحظه فقط یکی دو نفر برای مطلبی که به آن لینک داده اید کامنت گذاشته اند و تا آنجا که من دیدم حتی آن دوستانی که پیشتر به سایر نوشته های شما لینک می دادند یا به هر صورت مجالی برای این کار در سایتهای خود دارند به این نوشته عنایت نکرده اند. می خواهم از خود شما بپرسم چرا؟
درباره نوشته شما که دوستان کم و بیش نظر داده اند. من می خواهم چند نکته را راجع به مطلب آقای میرزاخانی بگویم. اول این که دستشان درد نکند! دوم این که به نظر من بهتر بود کارشان را قدری روشمندتر می کردند. سوم این که چرا مطلب خود را به روزنامه ای برای انتشار نسپرده اند؟
و اما راجع به خود مطلب: به نظر من مترجم باید بر کار نویسنده تاحدود زیادی اشراف داشته باشد و به نظر می رسد اکثر معایب کار دوستان در همین اشراف نداشتن و سهل گرفتن کار است. البته این نکته را خود شما هم به نوعی اشاره کرده اید. اما من می خواهم بگویم این بس نیست! به نظر من علاوه بر این مترجم باید، علاوه بر زبان نویسنده، با گفتمان مربوطه هم آشنا باشد. برای ترجمه متن رولان بارت هم باید زبان او را درک کرد و هم بر گفتمان او (ساختارگرایی و پساساختارگرایی و ...) اشراف کامل داشت. با من موافقید؟ (ببخشید که این نوشته علامت سوال زیاد داشت!)
سلام.موافقم و بسیار لذت بردم. به خصوص از بخش های پایانی مطلب.
Post a Comment
<<< صفحه ی اصلی