گلشیری برای همیشه
براي خودم هم باورنكردني است كه دلسپردگيام به گلشيري تا به اين حد آئيني بوده باشد. تكتك ديدارها و گفتوشنيدها را بهخاطر سپردهام، از همان اولباري كه ديدماش، تمام حرفها و حركاتاش را به خاطر دارم، حتا رنگ پيراهناش را، همان عصر چهارشنبهيي كه براي قصهخواني به خانهاش رفتم و شب كه برگشتم محو تماشاي فندكام شدم: فندكي را به دست داشتم كه «هوشنگ گلشيري» با آن سيگارش را روشن كرده بود! خوابوخيالي بود كه بسياري ديدارها و شنيدارها هم نتوانست از آن بيرونام كند. يكباره از دنياي داستان به دنياي واقعيت رسيده بودم و با اين همه آن فاصلهي جادويي هميشه از او جدايام ميكرد. حتا اين واقعيت كه حالا بهسادگي با بت ذهنيام روبهرو شده بودم هم از هالهي آن سيماي اسطورهيي، از ابهت افسانهيياش، كم نميكرد. استاد، آموزگار، افسونگر. عكسهای اوج زندگياش را نگاه ميكنم: همان افسونزدگي را داشتم كه هنوز هم دارم.
شش سال از مرگاش ميگذرد. با مرگ او بود كه براي اولبار مفهوم «مرگ» را با همهي نابههنگامي و باورناپذيرياش احساس كردم: نابههنگام – چه بسیار چیزها که باید از او ميآموختم (حسرت شايد همهي آن احساسي باشد كه حالا از نبودناش دارم)؛ باورناپذير – چون هرگز زندگياش را هم باور نكرده بودم (آخرين بارها كه ديدماش از بيماري ميگفت، از اين كه بايد باروبنديلاش را ببندد و برود، و من باور نميكردم، حتا تا آخرين لحظه براي ديدناش بيمارستان نرفتم، توهم مصرانهام ميگفت كه نخواهد مرد، نميمیرد، مرد). مضحك است اما، درست تا چلهاش، هرشب همین خواب را ديدم كه زنده است و من خوشحال از اين كه مرگاش فقط كابوسي بوده و با اين همه تصوير تن خفته در گورش رهايام نميكرد و جرات نميكردم بپرسم اگر تو اينجاي اي پس آنجا چه ميكني؟ عكسهای آغاز مرگاش را نگاه ميكنم: ياد آن روزي ميافتم كه در امامزاده طاهر به خاكاش سپردند و، ما نشستيم و بر آْن نعش مبارك زار زديم.
شش سال از مرگاش ميگذرد. با مرگ او بود كه براي اولبار مفهوم «مرگ» را با همهي نابههنگامي و باورناپذيرياش احساس كردم: نابههنگام – چه بسیار چیزها که باید از او ميآموختم (حسرت شايد همهي آن احساسي باشد كه حالا از نبودناش دارم)؛ باورناپذير – چون هرگز زندگياش را هم باور نكرده بودم (آخرين بارها كه ديدماش از بيماري ميگفت، از اين كه بايد باروبنديلاش را ببندد و برود، و من باور نميكردم، حتا تا آخرين لحظه براي ديدناش بيمارستان نرفتم، توهم مصرانهام ميگفت كه نخواهد مرد، نميمیرد، مرد). مضحك است اما، درست تا چلهاش، هرشب همین خواب را ديدم كه زنده است و من خوشحال از اين كه مرگاش فقط كابوسي بوده و با اين همه تصوير تن خفته در گورش رهايام نميكرد و جرات نميكردم بپرسم اگر تو اينجاي اي پس آنجا چه ميكني؟ عكسهای آغاز مرگاش را نگاه ميكنم: ياد آن روزي ميافتم كه در امامزاده طاهر به خاكاش سپردند و، ما نشستيم و بر آْن نعش مبارك زار زديم.
7 نظر:
What's your favorite story by him? 1, 2, 3.
با مرگ تقریباً هم زمان شاملو و گلشیری آخرین بتان ایرانی هم غروب کردند .
salam.man belakhare up kardam.sheramo bekhonin.bad nist!
سلام
مرگ پایان کبوتر نیست
ما هر روز گلشیری رو زندگی میکنیم....
حسرت خوردن براي گلشيري و شاملو فايده نداره بيضايي و دولت آبادي و شجريان رو دريابيم تا دير نشده
در سالمرگ گلشیری تنها کاری که می توانستم بکنم و کردم بازخوانی آنهمه داستانهای زیبایش بود...دست تاریک دست روشن و...کاری دیگری هم می توانستم بکنم و افسوس...مطلبی ننوشتم به یادش در این دنیای مجازی,خوشحالم که تو نوشتی.
لینک دادم به مطلبت به یاد گلشیری
مخلصیم
درستايش (سيب زميني - تخم مرغ )رادروبلاگ من بخوانيد
www.bahat.blogfa.com
Post a Comment
<<< صفحه ی اصلی