تعیین تکلیف
در پاسخ به نوشتهی پیشین، در مورد دستهبندی که من قائل شدم، دکتر احمدنیا مینویسد: «زیاد با اینگونه مرزبندی ها موافق نیستم. چنین تفکیکی ممکن است این را به اذهان متبادر کند که بین ما و ایشان که اتفاقا همفکر و هم هدف هستیم فاصله است.» – و اتفاقن من اصرار دارم این فاصله را ببینم و، اگر بتوانم، به دیگران هم نشان دهم.
در ادامه مینویسد: «ما فقط شیوه های عمل مان یکی نیست. و هر کس حق دارد خود را در انتخاب شیوه ی عمل محق بداند.» – من در آن قید «فقط» شک دارم؛ در مورد گزارهی دوم هم بحثی نیست: بحث ما بعد از آن باید شروع شود، آنجا که شیوههای عمل خود را باید به نقد بکشیم.
دربارهی بحث وبلاگنویسی مینویسد: «در ضمن من معتقد نیستم که وبلاگ دفترچه ی خاطرات است! معتقدم دفترچه ی خاطرات هم می تواند باشد.» – اما بحث من بیش از آن که به محتوای وبلاگ مربوط بوده باشد، به مدیوم آن مربوط میشود: مهم نیست که خاطرات مینویسم یا هرچه دیگر، مهم آن است که این همه را در قالب مدیومی مینویسیم که در حوزهی «عمومی» (public) قرار میگیرد، به این دلیل ساده که ما مطالبمان را در وبلاگ «منتشر» (publish) میکنیم.
در مورد نقش اجتماعی مینویسد: «من معتقد به تعدد نقش هایم هستم. یعنی مایل نیستم شما مرا در وبلاگم تنها با نقش مدرسی ی دانشگاه ببینید.» – طبعن تعدد نقشها واقعیتی است که نیازی به توضیح ندارد، من فقط از تبدیل این توضیح به یک توجیه انتقاد میکنم.
و در خاتمه مینویسد: «من هیچ کجای وبلاگم خود را استاد دانشگاه معرفی نکرده ام.» – اما بدبختانه هم من و هم آنها که خانم دکتر باید حواساش جمع آنها باشد و «قاعدهی بازی» را به بهانهی حضور محسوس آنها مینویسد نوشتههای او را با علم به این واقعیت میخوانند.
خانم دکتر امیرابراهیمی هم، در واکنش به نوشتهی من، مینویسد: «متاسفانه این وبلاگستان مرزهای آزادی اش بسیار محدودتر و بسته تر از آن چیزی است که ما فکر می کردیم.» – اما از دید من این فقط یک محدودیت «محتوایی» نیست، ماهیت «مدیوم» وبلاگ است که خودبهخود این محدودیت را وضع میکند، همانچه حتا آنارشیستترین بلاگرها را هم مجبور میکند، برای مثال، آزادی نظرگذاری نامحدود را از خوانندگان خود بگیرند.
و باز در نظری دیگر، در اشاره به پینوشت من، مینویسد: « شاید از عیوب اصلی وبلاگ نویسی ایجاد سوء تفاهم های مکرر و بیهوده باشد. یعنی کافیست که خانم احمدنیا در همان حول و حوش 22 خرداد پست شان را نوشته باشند که در آن صورت باعث می شود تا چنین مطلبی برداشت شود.» – با این حال، من از بابت کوتاهی از در نظر گرفتن همهی جوانب و نسبت دادن برداشت خود به نیت نویسنده عذرخواهی کردم، وگرنه، همچنان که در ادامه آوردهام، بازهم متن دکتر احمدنیا را مرتبط با بحث خود میدانم: یعنی که بازهم متنمحور ماندهام و نیت مولف را تنها تا آنجا که ربطی به متن مورد بحث داشته محترم شمردهام و نه بیشتر.
و سرانجام، در مورد مطلبی که بهانهی اصلی من برای این نوشتهی نازیبا شد، در باب «تعیین تکلیف»، مینویسد: «هر کسی چارچوب و هزینه های زندگی خودش را با در نظر گرفتن شرایط باید انتخاب کند و بقیه برای وی نمی توانند تعیین تکلیف کنند.» – در جوابی که همانجا دادم، نوشتهام «من درصدد تعیین تکلیف بهمعنای مصطلح نبوده ام. اتفاقن بحث من اساسن مبنایی جامعهشناختی دارد: ما بهعنوان عاملان اجتماعی کارکردهایی داریم، نقشهایی پذیرفته ایم، و بر این اساس از ما انتظار می رود که کارکرد درست و نقشآفرینی شایستهیی داشته باشیم؛ پس از ما عاملان اجتماعی انتظارات متفاوتی میرود، بسته به جایگاهمان: حتمن موافق اید که این چشمداشت اصلن به معنای تعیین تکلیف نیست.» دکتر امیرابراهیمی در جواب من مینویسد: «مقصود من از تعیین تکلیف بیشتر انتظار و توقع از قبل تعیین شده ای است که اغلب افراد از یکدیگر دارند.»
– حالا که این نوشتهها را دوباره میخوانم به این نتیجه میرسم که اتفاقن منظور من همان «تعیین تکلیف» بوده، همان تعبیر بایستهیی که بدبختانه طنینی تا به این حد منفی پیدا کرده، اما من بهشدت مدافع آن ام: اشکالی دارد که شهروندان یک جامعهی مدنی تکالیفشان تعیین شده باشد و اتفاقن در مورد عمل به تکالیف خود بازخواست شوند؟ اشکالی دارد معین باشد که در یک جامعهی متمدن رئیسجمهور تکلیفاش چیست، تکلیفی که برای روزنامهنگار تعیین شده چیست، قاضی چه تکلیفی دارد، تکالیف تعیینشده برای پزشکان کدام است، برای استاد دانشگاه چه تکلیفی تعیین شده و او خود برای دانشجویاناش چه تکلیفی تعیین میکند؟ ... قبول دارم: در جامعهی ما هنوز هم «تقسیم کار اجتماعی» بهراستی، بهدرستی، انجام نشده، اما آیا شرط گام گذاشتن در این راه، اصلن شرط «فرآیند اجتماعیشدن»، تن دادن به «تعیین تکلیف» نیست؟ و آیا تنها با تن دادن به این الزام عملی نیست که میتوانیم در مورد مراجع اقتدار عمومی و نحوهی تعیین تکالیف اجتماعی از سوی آنها بحث کنیم؟
در ادامه مینویسد: «ما فقط شیوه های عمل مان یکی نیست. و هر کس حق دارد خود را در انتخاب شیوه ی عمل محق بداند.» – من در آن قید «فقط» شک دارم؛ در مورد گزارهی دوم هم بحثی نیست: بحث ما بعد از آن باید شروع شود، آنجا که شیوههای عمل خود را باید به نقد بکشیم.
دربارهی بحث وبلاگنویسی مینویسد: «در ضمن من معتقد نیستم که وبلاگ دفترچه ی خاطرات است! معتقدم دفترچه ی خاطرات هم می تواند باشد.» – اما بحث من بیش از آن که به محتوای وبلاگ مربوط بوده باشد، به مدیوم آن مربوط میشود: مهم نیست که خاطرات مینویسم یا هرچه دیگر، مهم آن است که این همه را در قالب مدیومی مینویسیم که در حوزهی «عمومی» (public) قرار میگیرد، به این دلیل ساده که ما مطالبمان را در وبلاگ «منتشر» (publish) میکنیم.
در مورد نقش اجتماعی مینویسد: «من معتقد به تعدد نقش هایم هستم. یعنی مایل نیستم شما مرا در وبلاگم تنها با نقش مدرسی ی دانشگاه ببینید.» – طبعن تعدد نقشها واقعیتی است که نیازی به توضیح ندارد، من فقط از تبدیل این توضیح به یک توجیه انتقاد میکنم.
و در خاتمه مینویسد: «من هیچ کجای وبلاگم خود را استاد دانشگاه معرفی نکرده ام.» – اما بدبختانه هم من و هم آنها که خانم دکتر باید حواساش جمع آنها باشد و «قاعدهی بازی» را به بهانهی حضور محسوس آنها مینویسد نوشتههای او را با علم به این واقعیت میخوانند.
خانم دکتر امیرابراهیمی هم، در واکنش به نوشتهی من، مینویسد: «متاسفانه این وبلاگستان مرزهای آزادی اش بسیار محدودتر و بسته تر از آن چیزی است که ما فکر می کردیم.» – اما از دید من این فقط یک محدودیت «محتوایی» نیست، ماهیت «مدیوم» وبلاگ است که خودبهخود این محدودیت را وضع میکند، همانچه حتا آنارشیستترین بلاگرها را هم مجبور میکند، برای مثال، آزادی نظرگذاری نامحدود را از خوانندگان خود بگیرند.
و باز در نظری دیگر، در اشاره به پینوشت من، مینویسد: « شاید از عیوب اصلی وبلاگ نویسی ایجاد سوء تفاهم های مکرر و بیهوده باشد. یعنی کافیست که خانم احمدنیا در همان حول و حوش 22 خرداد پست شان را نوشته باشند که در آن صورت باعث می شود تا چنین مطلبی برداشت شود.» – با این حال، من از بابت کوتاهی از در نظر گرفتن همهی جوانب و نسبت دادن برداشت خود به نیت نویسنده عذرخواهی کردم، وگرنه، همچنان که در ادامه آوردهام، بازهم متن دکتر احمدنیا را مرتبط با بحث خود میدانم: یعنی که بازهم متنمحور ماندهام و نیت مولف را تنها تا آنجا که ربطی به متن مورد بحث داشته محترم شمردهام و نه بیشتر.
و سرانجام، در مورد مطلبی که بهانهی اصلی من برای این نوشتهی نازیبا شد، در باب «تعیین تکلیف»، مینویسد: «هر کسی چارچوب و هزینه های زندگی خودش را با در نظر گرفتن شرایط باید انتخاب کند و بقیه برای وی نمی توانند تعیین تکلیف کنند.» – در جوابی که همانجا دادم، نوشتهام «من درصدد تعیین تکلیف بهمعنای مصطلح نبوده ام. اتفاقن بحث من اساسن مبنایی جامعهشناختی دارد: ما بهعنوان عاملان اجتماعی کارکردهایی داریم، نقشهایی پذیرفته ایم، و بر این اساس از ما انتظار می رود که کارکرد درست و نقشآفرینی شایستهیی داشته باشیم؛ پس از ما عاملان اجتماعی انتظارات متفاوتی میرود، بسته به جایگاهمان: حتمن موافق اید که این چشمداشت اصلن به معنای تعیین تکلیف نیست.» دکتر امیرابراهیمی در جواب من مینویسد: «مقصود من از تعیین تکلیف بیشتر انتظار و توقع از قبل تعیین شده ای است که اغلب افراد از یکدیگر دارند.»
– حالا که این نوشتهها را دوباره میخوانم به این نتیجه میرسم که اتفاقن منظور من همان «تعیین تکلیف» بوده، همان تعبیر بایستهیی که بدبختانه طنینی تا به این حد منفی پیدا کرده، اما من بهشدت مدافع آن ام: اشکالی دارد که شهروندان یک جامعهی مدنی تکالیفشان تعیین شده باشد و اتفاقن در مورد عمل به تکالیف خود بازخواست شوند؟ اشکالی دارد معین باشد که در یک جامعهی متمدن رئیسجمهور تکلیفاش چیست، تکلیفی که برای روزنامهنگار تعیین شده چیست، قاضی چه تکلیفی دارد، تکالیف تعیینشده برای پزشکان کدام است، برای استاد دانشگاه چه تکلیفی تعیین شده و او خود برای دانشجویاناش چه تکلیفی تعیین میکند؟ ... قبول دارم: در جامعهی ما هنوز هم «تقسیم کار اجتماعی» بهراستی، بهدرستی، انجام نشده، اما آیا شرط گام گذاشتن در این راه، اصلن شرط «فرآیند اجتماعیشدن»، تن دادن به «تعیین تکلیف» نیست؟ و آیا تنها با تن دادن به این الزام عملی نیست که میتوانیم در مورد مراجع اقتدار عمومی و نحوهی تعیین تکالیف اجتماعی از سوی آنها بحث کنیم؟
5 نظر:
سلام،
میخواستم نظر کوتاهی درباره آخرین پاراگرافی که نوشتهاید، بدهم: این نکته که از شروط اصلی «فرآیند اجتماعیشدن»
تن دادن به «تعیین تکلیف» است را میتوانم بیذیرم، اما در عین حال معتقدم که «مسئولیتپذیری یکایک شهروندان در برابر
یکدیگر» میتواند گزینهی مناسبتری باشد؛ اما سؤال اینجاست که چه فرد یا نهادی قرار است این تکلیف را تعیین کند و اصلاً
از کجا صلاحیت خود را بدست آورده است؟ مشکل اینجاست که در جامعهی ما، بر خلاف غرب هیچ چیز سَر جای خودش نیست،
و هیچ فرد و یا نهادی، از حاکمان گرفته تا روشنفکران بیرون از دایرهی قدرت، صلاحیت تعیین تکلیف ندارند، چه برسد به
شهروندانی که بخشاً از بسیاری چیزها بیخبرند! بنا بر این بجای تعیین تکلیف کردن، بهتر است که گفتمان مسئولیتپذیری
یکایک شهروندان نسبت بهم و همچنین نسبت به حکومت و برعکس را رواج دهیم، زیرا که هیچکدام ما صلاحیت تعیین تکلیف
برای دیگری را هنوز متأسفانه نداریم.
استفاده شد !!!
آقاي يزدانجو سلام چند بار سعي كردم با ايميلتان تماس بگيرم اما نشد به هر حال مطلبو همين جا مي نويسم
آقاي يزدانجو درود
من يك جوان هيجده ساله و دبيرستاني هستم كه پيوسته نت نوشته هاي شما در دنبال مي كنم و از ترجمه هاي شما نيز چند اثر را مطالعه كرده ام . اين روز ها برايم پرسش هايي پيش آمده كه پاسخ قانع كننده اي براي آن ها پيدا نمي كنم گفتم چه بسا بتوانم از شما كمك بگيرم . من در وِب گشت هايم دريافته ام كه دست كم دو رويه ي انديشه ايِ متفاوت در ميان وب نويسان مختلف در ميان هست كه مبناي گفتگوشان قرار مي گيرد . 1. گرايش معطوف به گذشته و شرق . كه تحت اين مفهوم پرداخته مي شود كه ما براي برون شوي از بن بست هاي مختلف فكري و فرهنگي و سياسي مان بايد به حكمت شرقي هند و چين ونيز فلسفه ي اشراقي سرزمين خودمان روي كنيم و آن ها را بفهميم .2. گرايش معطوف به غرب كه كوشش در فهم فلسفه هاي مدرن و پست مدرن از جهات و جنبه هاي مختلف دارد . جبهه ي نخست روي آن تاكيد مي كنند كه فهم فلسفه ي غرب نه تنها راه درست را به ما نشان نمي دهد بل كه درپايان موجب مسخ ما واز دست دادن هويت ملي و مذهبي و... ما مي شوند ضمن اين كه گونه اي نيرونا گرايي آرامش طلب در ميان اين قشر ديده مي شود كه آن را در مقابل بلاياي تمدن مدرن برجسته مي كنند . يعني تمدن نوين را مسبب اصلي بدبختي جهان امروز مي دانند و دواي اين درد تمدن را پناه بردن به فلسفه هاي شرقي مي دانند و حقيقت براي ايشان در واقع همان دست يافتن به آرامش و آسودگي است . و مبناي احساس اين آرامش و سند اصلي ايشان براي به كرسي نشاندن حرف هايشان تكيه بر گونه اي شهود بي واسطه ي دورني است كه آن را با خدا يا همان حقيقت يكي تصور مي كنند .اين گرايش انديشه اي هميشه در من بدگماني را به وجو آورده است . برهان اش هم اين است كه آن چه كه در كتاب هاي درسي ما نيز روي آن تاكيد مي كنند و حتا در رسانه هاي ملي نيز گاه برجسته مي شود همين شيوه ي انديشيدن است كه به شيوه اي پيراسته تر و سبك سنگين شده تر به ما عرضه مي شود و ما بايد در چارچوب همين مفاهيم به جهان و مسائل ان بيانديشيم . مشكل من اين است كه نمي توانم تصور كنم كه آن چه كه حقيقت ناميده مي شود مي تواند بيواسطه و از طريق دل به ما داده شود از طرف ديگر هم مي بينم كه اگر چه تمدن باعث مشكلات زيادي شده است اما به هر حال انسان هاي غربي نسبت به ما پيشرفت هاي پيشتري در همه ي زمينه ها داشته اند و البته اگر دقيق به فيلم هايشان نگاه كنيم بر خلاف آن چهره ي خشني كه از آن ها هميشه در تلوزيون نشان داده مي شود زندگي آن ها نظم انساني بيشتري از ما دارد . در هر حال نمي توانم قبول كنم كه بنيان خانواده و اساس جامعه ي انساني و... آن چنان كه در كتاب ها ي بينش اسلامي ما روي آن تكيه مي كنند متزلزل و سست باشد . چون كه حتا وقتي به زندگي معمول آن ها از راه تلويزيون نگاه مي كنم مي بينم كه آن ها واقعا خيلي بهتر با كودكان شان و حتا سگ ها و گربه هايشان رفتار مي كنند . به هر حاي من خودم بيشتر به سوي رويه ي انديشه اي غربي گرايش دارم اما دلايل مناسبي براي گرايش خودم ندارم . چون تا در اين باره حرف مي زنم به من هشدار مي دهند كه مبادا غرب زده شويد ؛ مواظب تهاجم فرهنگي باشيد و هزاران حرف و توصيه ي ديگر . كه فيلم نبينيد كه ماهواره نگاه نكيند . كه اين « زن » ها كه تظاهرات مي كنند « صفت هاي حيواني» درشان بر خوها و عادات انساني غلبه كرده است و... سوالم از شما اين است كه چرا ما بايد غرب را بشناسيم و جايگاه فلسفه هاي شرقي چيست. البته مي دانم كه مثلا ماهاتما گاندي هم يك هندي است و تاثير زيادي گذاشته است اما آيا ما مي توانيم فلسفه هاي شرقي را به عنوان مبنايي براي غلبه بر مشكلات خودمان در نظر بگيريم يا نه؟
ايميل من
tan_dorna@yahoo.com
دوستدار شما آرمان
آقای یزدان جو عزیز ممنون از این مطلب؛ جواب چون بلند بود در وبلاگ خودم نوشتم. موفق باشید
در فیلم «همنوا/همراه » ۱۹۷۰ که بر پایه کتاب آلبرتو موراویا ساخته شده، برتولوچی شخصییتی را تصویر میکند که ساکت و همراه با شرایط فاشیستی موجود به زندگی اش ادامه میدهد، گویی آنچه در اطرافش میگذرد به او مربوط نیست. در شرایطی که همه در جوش و خروش بودند که در مقابل فاشیسم مقاومت کنند، این فرد فقط میخواست «زندگی عادی» داشته باشد. موراویا و برتولوچی چنین فردی را شهروند ایدال فاشیسم میدانند. چنین افرادی در واقع بسیار عادی و معمولی اند. همچنانکه در فیلم هم زمانیکه شرایط فاشیستی واژگون شد، میدانستند که از این به بعد باید با که همراه باشند.
در شرایط ما آموزش و آگاهی برای دانستن مسؤلیت و تکلیف بسیار کلیدی است، ولی حقمان را باید متعهدانه وبه زور بگیریم. باید از خودمان مایه بگذاریم، باید ریسک کنیم. نشستن پشت میز و پست های رسمی ورنگ باخته نوشتن دروبلاگ، به بهانه حفظ سمت دولتی، از «زندگی عادی» کردن فاصله ای ندارد. حتی زمانیکه زنان تظاهرات میکند وخیلی از افراد نمیدانند تظاهرات برای چیست، هنوز میتواند تاثیربگذارند. سرکوب زنان
نشان میدهد که انها حقشان را می خواهند و تکلیفشان را میدانند. وقتی دیگران گزارشها رامیخوانند، انها نیز خیلی چیزها را که قبلن نمی دانستند درک میکند. باری حق وتکلیف فرایند دارد ولی برایش باید با چنگ و دندان تقلا کرد، مگر انکه توهم داشته باشیم که اینجامعه مدنی خود به خود میروید.
Post a Comment
<<< صفحه ی اصلی