سه رمان ریچارد براتیگان
ژنرال متفقین از بیگ سور
این اولین رمان براتیگان است که در 28 سالگی نوشته و در سال 1965 منتشر کرده. ماجرا در سال 1957 میگذرد و فضای رمان تجسمبخش حالوهوای غالب نسل جوان و سرگردان دهههای پنجاه و شصت آمریکا است – زندگی کولیوار، انزوای اجتماعی، سرخوردگی اخلاقی، وارستگی و وانهادگی در فرهنگ (ضد – فرهنگ) هیپیهای آسوپاس بینوا، با آرزوهای نامعلوم و آرمانهای ناممکن.
«ژنرال متفقین از بیگ سور» مثل اکثر آثار بعدی براتیگان هجویه (یا بهقول قدما نقیضه) یی بینامتنی است. ژانری که نویسنده ظاهرن انتخاب کرده کارش را مستقیمن به سنت داستاننویسی مسلطی پیوند میزند که جنگ داخلی آمریکا و میراثاش مهمترین مضمون آن را تشکیل میدهد، و با این حال با انتخاب دو شخصیت نامنتظر بهعنوان قهرمانان رمان روایت به سطحی دیگر میرود: لی ملون مفلوک متوهم بهعنوان بازماندهی ژنرال پرابهتی از بیگسور که در رویای بازگشت به دوران افتخار اجدادی است، و جوانک آسمانجل بیدستوپایی در نقش راوی که در خیالات خام و سرنوشت سودایی او سهیم میشود.
کتاب از دو بخش تشکیل میشود، بخش اول با عنوان «ژنرال متفقین از بیگ سور» و بخش دوم با عنوان «نبرد در کنار لی ملون در بیگ سور» – بخش اول شرح آشنایی راوی با لی ملون است و بخش دوم شرح ماجراهای راوی هنگامی که در برهوتی به لی ملون میپیوندد تا آنجا با دختری به نام الین آشنا شود و لی ملون هم به یک فاحشهی فصلی به نام الیزابت دل خوش کند و کارشان به صحنهیی کنار صخرههای ساحلی ختم شود که با پنج پایانبندی مختلف روایت میشود و سر آخر هم صحبت از «صدوهشتادوششهزار پایانبندی در ثانیه» است: «پس باز هم پایانبندیهای دیگری در کار است: پایانبندی ششم، صدوسیویکم، نههزاروچهارصدوسیوپنجم؛ پایانبندیها هرچه بیشتر سرعت میگیرند، زیاد و زیادتر میشوند، هرچه بیشتر سرعت میگیرند، تا این که کتاب صاحب صدوهشتادوشش هزار پایانبندی در ثانیه میشود.»
این هم فصل چهارم از بخش دوم رمان:
میخپرچهای «کتاب جامعه»
راه افتادم سمت کلبهی خودم. صدای اقیانوس که آن پایین به صخرهها میکوبید هنوز به گوشام میرسید. از باغ رد شدم. باغ را با تورهای ماهیگیری پوشانده بودند تا از هجوم پرندهها در امان باشد.
مثل همیشه پام به موتورسیکلت گرفت که کنار جای خوابام بود. موتورسیکلت از سوگلیهای لی ملون بود. آنجا در قالب حدودن چهل و پنج قطعه آرمیده بود.
هفتهیی نبود که لی ملون ده بار تکرار نکند که «تو فکرم موتورسیکلتام رو سر هم کنم. اون یه موتورسیکلت چارصد دلاریه.» همیشه میگفت این یک موتورسیکلت چهارصد دلاری است، اما ظاهرش که اصلن این را نشان نمیداد.
فانوس را روشن کردم و در چارچوب بیحفاظ کلبه جاگیر شدم. اسباب و اثاث کلبهی من هم مثل همهی کلبههای آن پایین بود. نه میز داشتم نه صندلی نه تخت خواب.
کف اتاق توی کیسهخواب میخوابیدم و از دو تا سنگ سفید هم بهجای کتابنگهدار استفاده میکردم. فانوس را روی موتور موتورسیکلت میگذاشتم، و اینطوری میتوانستم ارتفاع نور را قدری بیشتر کنم تا مطالعه قدری راحتتر باشد.
کلبه بخاری چوبی بسیار بدقوارهیی داشت، محصول لی ملون، که شبهای سرد کلبه را میتوانست آنن گرم کند، اما همین که از هیزم انداختن توی بخاری غافل میشدی کلبه به آنی دوباره سراسر سرد میشد.
البته، من شبها از روی یک «کتاب مقدس» کهنه که برگهای ضخیمی هم داشت «کتاب جامعه» را میخواندم. اوایل، هرشب چندین و چند بار میخواندماش، بعدها هرشب یکبار میخواندم، و بعدش هرشب فقط چند سطری از آن را میخواندم، و حالا هم فقط علائم سجاوندیاش را مرور میکردم.
عملن علائم را میشمردم، هرشب یک فصل. شمار علائم را در دفتر یادداشتی، در ستونهای منظم، ثبت میکردم. اسم دفتر یادداشت را گذاشته بودم «علائم سجاوندی در کتاب جامعه». بهنظرم عنوان جالبی بود. طوری کار میکردم که انگار یکجور تحقیقات مهندسی است.
قطعن قبل از این که کشتی را بسازند باید بدانند برای سر هم نگه داشتناش چه تعداد میخپرچ لازم دارند و میخپرچها در چه اندازههایی باید باشند. کنجکاو بودم از تعداد میخپرچها و اندازهی میخپرچهای «کتاب جامعه» سر در بیاورم، کشتی سیاه و زیبایی كه بر آبهای ما میخرامید.
خلاصهی ستونهای کوچکی که تنظیم کردم چیزی بود در این مایهها: فصل اول «کتاب جامعه» 57 علامت سجاوندی دارد، شامل 22 ویرگول، 8 نقطهویرگول، 8 دونقطه، 2 گیومه، و 17 نقطه.
فصل دوم «کتاب جامعه» 103 علامت سجاوندی دارد، شامل 45 ویرگول، 12 نقطهویرگول، 15 دونقطه، 6 گیومه، و 25 نقطه.
فصل سوم «کتاب جامعه» 77 علامت سجاوندی دارد، شامل 33 ویرگول، 21 نقطهویرگول، 8 دونقطه، 3 گیومه، و 12 نقطه.
فصل چهارم «کتاب جامعه» 58 علامت سجاوندی دارد، شامل 25 ویرگول، 9 نقطهویرگول، 5 دونقطه، 2 گیومه، و 17 نقطه.
فصل پنجم «کتاب جامعه» 67 علامت سجاوندی دارد، شامل 25 ویرگول، 7 نقطهویرگول، 15 دونقطه، 3 گیومه، و 17 نقطه.
و این کاری است که زیر نور فانوس در بیگ سور میکردم، و از این کار لذت میبردم و درک مطلب میکردم. بهشخصه فکر میکنم درک «کتاب مقدس» با خواندن آن در زیر نور فانوس میسر میشود. فکر نمیکنم «کتاب مقدس» هیچوقت واقعن با برق کنار آمده باشد.
با نور فانوس، «کتاب مقدس» بهترین جلوهی خود را پیدا میکند. من علائم سجاوندی را در «کتاب جامعه» را با دقت تمام میشمردم تا مبادا اشتباهی رخ دهد، و بعد فتیلهی فانوس را پایین میکشیدم.
در رویای بابل
این رمان، با نام کامل «در رویای بابل: یک رمان کارآگاهی در سال 1942»، آخرین رمان براتیگان است که در سال 1977 منتشر شده، بهنوعی جذابترین و بهزعم من بهترین رمان او است. هجویهنویسی براتیگان در اینجا به اوج میرسد: نویسنده در ساختوپرداخت این شیوه و در اجرای سبک خود به نهایت پختگی رسیده، و خواننده اگر با ژانر رمان کارآگاهی آشنا باشد و قواعد ژانری این گونه رمان را بشناسد بیشک از توان طنازی آن حظ وافر خواهد برد – در واقع، درک کامل شگردهای نویسنده تنها با دائم در نظر داشتن افق انتظار خواننده از ژانر رمان کارآگاهی و شیوههای واگشت و واپاشی این افق در رمان کنونی ممکن میشود: قراردادهای ژانری با دقت و مهارتی مثالزدنی مطرح و با خلاقیتی اعجابآور نقض میشوند، و این اساس کشش و جاذبهی نفسگیر آن است.
قهرمان رمان مرد مفلوکی به نام سی. کارد است که نویسنده در سرلوحهی داستاناش او را از زبان خود اینگونه معرفی میکند: «بهگمانام یکی از دلایل این که من هیچوقت کارآگاه خصوصی خیلی خوبی نبودهام این است که زمان زیادی را صرف رویاپردازی دربارهی بابل میکنم.» سی. کارد، زمانی در جنگ داخلی اسپانیا دوشادوش جمهوریخواهان جنگیده و ماتحتاش هم گلوله خورده، چند سال پیش در یک هنرنمایی در زمین بیسبال توپی به سرش اصابت کرده، مخاش ظاهرن معیوب شده، دائم در رویای بابل و بیسبالبازی در کنار دختر دلبری در آنجا است، و اکنون بیکارهی بدبختی است که شغل شریف «کارآگاه خصوصی» را برای خودش انتخاب کرده اما از آخرینباری که کاری به او ارجاع شده مدتهای مدید میگذرد، بختاش گفته و پیشنهاد کاری به او شده، که برای آن باید هفتتیری داشته باشد، که دارد، اما فشنگی ندارد، و پولی هم که فشنگی بخرد ...
این هم فصلهای 18 و 19 آن:
پرزیدنت روزولت
بابل واقعن زیبا بود. راه درازی را کنار رود فرات قدم زده بودم. دختری همراهام بود. خیلی خوشگل بود و لباس بدننمایی هم تناش کرده بود. گردنبندی از زمرد به گردن انداخته بود.
دربارهی پرزیدنت روزولت حرف میزدیم. او هم دموکرات بود. این واقعیت که سینههای سفت درشتی داشت و دموکرات هم بود او را زن ایدئال من میکرد.
با صدای گرفتهیی مثل عسل گفت: «دلام میخواست پرزیدنت روزولت پدرم بود. اگه پرزیدنت روزولت بابام بود هرروز صبح براش صبحونه درست میکردم. من وافلای معرکهیی درست میکنم.»
چه دختری!
چه دختری!
در کرانههای فرات در بابل
چه دختری!
مثل ترانهیی بود که از رادیوی ذهنام پخش میشد.
ساعت شنی بابلی
گفتم: «وافل رو چهطوری درست میکنی؟»
گفت: «با دو تا تخم مرغ» و بعد یکهو ساعتاش را نگاه کرد. یک ساعت شنی بابلی بود. دوازده تا شیشهی کوچک داشت و وقت را با شن نشان میداد.
گفت: «نزدیک دوازده است. وقتشه بریم زمین بیسبال. بازی ساعت یک شروع میشه.»
گفتم: «ممنون. زمان رو فراموش کرده بودم. از وقتی حرف پرزیدنت روزولت و وافلا رو پیش کشیدی، به هیچی دیگه نتونستم فکر کنم. دو تا تخم مرغ. حتمن وافلای معرکهیی میشن. یهوقتی باید از اونا برام درست کنی.»
گفت: «امشب، قهرمان. امشب.»
دلام میخواست امشب همین حالا بود.
دلام وافل میخواست و دلام میخواست باز هم از پرزیدنت روزولت بشنوم.
هیولای هاوکلاین
«هیولای هاوکلاین: یک وسترن گوتیک» هم از جذابترین رمانهای براتیگان است که در سال 1974 منتشر شده. باز هم، عنوان فرعی کتاب میتواند نوع رویکرد نویسنده و همچنین تا حدودی حالوهوای رمان را بازتاب دهد.
ماجرای رمان در سال 1902 میگذرد، زمانی که با توجه به نیات نویسنده انتخاب آن برای تلفیق دو ژانر وسترن و گوتیک کاملن مناسب به نظر میرسد. گریر و کامرون بهعنوان دو کابوی آدمکش در نقش قهرمانان ژانر وسترن به صحنه میآیند، و دوشیزه هاوکلاین و همزادش، بچهی جادویی، نقش زنان افسونگر محبوس در قلعهها و کاخهای گوتیک را ایفا میکنند – پدر آنها هم در نقش دانشمند دیوانهیی ظاهر میشود که با جاهطلبیهای حرفهیی خود و خانوادهاش را به خطر میاندازد. میس هاوکلاین گریر و کامرون را اجیر میکند تا هیولایی را که در نتیجهی نامطلوب پژوهشها و آزمایشهای پدرشان پدید آمده بکشند، هیولایی که پدر را ناپدید کرده، ملک هاوکلاین را به قصر یخی بدل کرده، و خودش هم ظاهرن در غارهای یخ زیر زمین خانه کرده و دائم در حال خرابکاری است ...
در اینجا هم، قراردادهای ژانری اغلب موبهمو مطرح و متعاقبن نقض میشوند: چشمداشتهای ژانری خواننده تا حدودی رعایت و سپس هنرمندانه رد شده، البته اغلب بهگونهیی متفاوت باز برقرار میشوند – نمونهی درخشاناش را میتوان در تطور وجود «بچهی جادویی» سراغ گرفت که نخست در قالب دختر سرخپوست پانزدهسالهیی به سراغ گریر و کامرون میرود، آنها را در حال عیاشی در در فاحشهخانهیی پیدا میکند تا با خود به «تپههای مرده» (محل عمارت هاوکلاینها) ببرد، بسیار فریبنده است و در طول راه هردو کابوی را مفتون خود میکند، از هردوی آنها میخواهد که با او بخوابند، به خانه که میرسند یکهو چهره عوض میکند و خودش هم دوشیزه هاوکلاین میشود، با خواهرش مو نمیزند، بهقدر او رفتار عجیب و غریب پیدا میکند، و سر آخر هم مثل خواهرش همسر یکی از کابویها میشود ...
این هم فصل دوم رمان:
برگشت به سان فرانسیسکو
کامرون یک شمارنده بود. تا سان فرانسیسکو نوزده بار بالا آورده بود. کامرون دوست داشت هر کاری را که میکرد بشمرد. گریر وقتی سالها پیش برای اولینبار کامرون را دیده بود از این رفتارش کمی کفری شده بود، اما حالا دیگر به آن عادت کرده بود. یا باید عادت میکرد یا این که دیوانه میشد.
مردم بعضیوقتها متحیر میمانند که کامرون چه کار دارد میکند، و گریر میگوید «داره یه چیزی رو میشمره» و مردم میپرسند «چی رو داره میشمره؟» و گریر میگوید «چه فرقی داره؟» و مردم میگویند «آهان!»
مردم معمولن دیگر دنبالاش را نمیگرفتند چون گریر و کامرون خیلی بهخودمطمئن بودند و حالت آسوده و بیقیدوبندی داشتند که مردم را کفری میکرد.
گریر و کامرون این حس را القا میکردند که میتوانند در هر وضعیتی که پیش رویشان قرار میگیرد با کمترین کوشش بیشترین کارها را بکنند.
نه سخت به نظر میرسیدند نه سست. مثل اسانس بیدردسری بودند که از این دو صفت، سختی و سستی، گرفته شده باشد. طوری رفتار میکردند که انگار به هر کاری آنقدر وارد اند که هیچکس دیگر در حد و اندازهی آنها نیست.
یعنی، حساب کار دستشان بود. اصلن هوس نمیکردی سربهسرشان بگذاری، گو این که کامرون همیشه حساب همهچیز را داشت و حساب کرده بود که در راه برگشت به سان فرانسیسکو نوزده بار بالا آورده بود. کسبوکار آنها آدمکشی بود.
یکبار در مسیر سفر، گریر پرسید: «بار چندمه؟»
کامرون گفت: «بار 12.»
«کلاش چند باره؟»
«20 بار.»
«کی کارش تمومه؟»
«دمدمای غروب.»
این اولین رمان براتیگان است که در 28 سالگی نوشته و در سال 1965 منتشر کرده. ماجرا در سال 1957 میگذرد و فضای رمان تجسمبخش حالوهوای غالب نسل جوان و سرگردان دهههای پنجاه و شصت آمریکا است – زندگی کولیوار، انزوای اجتماعی، سرخوردگی اخلاقی، وارستگی و وانهادگی در فرهنگ (ضد – فرهنگ) هیپیهای آسوپاس بینوا، با آرزوهای نامعلوم و آرمانهای ناممکن.
«ژنرال متفقین از بیگ سور» مثل اکثر آثار بعدی براتیگان هجویه (یا بهقول قدما نقیضه) یی بینامتنی است. ژانری که نویسنده ظاهرن انتخاب کرده کارش را مستقیمن به سنت داستاننویسی مسلطی پیوند میزند که جنگ داخلی آمریکا و میراثاش مهمترین مضمون آن را تشکیل میدهد، و با این حال با انتخاب دو شخصیت نامنتظر بهعنوان قهرمانان رمان روایت به سطحی دیگر میرود: لی ملون مفلوک متوهم بهعنوان بازماندهی ژنرال پرابهتی از بیگسور که در رویای بازگشت به دوران افتخار اجدادی است، و جوانک آسمانجل بیدستوپایی در نقش راوی که در خیالات خام و سرنوشت سودایی او سهیم میشود.
کتاب از دو بخش تشکیل میشود، بخش اول با عنوان «ژنرال متفقین از بیگ سور» و بخش دوم با عنوان «نبرد در کنار لی ملون در بیگ سور» – بخش اول شرح آشنایی راوی با لی ملون است و بخش دوم شرح ماجراهای راوی هنگامی که در برهوتی به لی ملون میپیوندد تا آنجا با دختری به نام الین آشنا شود و لی ملون هم به یک فاحشهی فصلی به نام الیزابت دل خوش کند و کارشان به صحنهیی کنار صخرههای ساحلی ختم شود که با پنج پایانبندی مختلف روایت میشود و سر آخر هم صحبت از «صدوهشتادوششهزار پایانبندی در ثانیه» است: «پس باز هم پایانبندیهای دیگری در کار است: پایانبندی ششم، صدوسیویکم، نههزاروچهارصدوسیوپنجم؛ پایانبندیها هرچه بیشتر سرعت میگیرند، زیاد و زیادتر میشوند، هرچه بیشتر سرعت میگیرند، تا این که کتاب صاحب صدوهشتادوشش هزار پایانبندی در ثانیه میشود.»
این هم فصل چهارم از بخش دوم رمان:
میخپرچهای «کتاب جامعه»
راه افتادم سمت کلبهی خودم. صدای اقیانوس که آن پایین به صخرهها میکوبید هنوز به گوشام میرسید. از باغ رد شدم. باغ را با تورهای ماهیگیری پوشانده بودند تا از هجوم پرندهها در امان باشد.
مثل همیشه پام به موتورسیکلت گرفت که کنار جای خوابام بود. موتورسیکلت از سوگلیهای لی ملون بود. آنجا در قالب حدودن چهل و پنج قطعه آرمیده بود.
هفتهیی نبود که لی ملون ده بار تکرار نکند که «تو فکرم موتورسیکلتام رو سر هم کنم. اون یه موتورسیکلت چارصد دلاریه.» همیشه میگفت این یک موتورسیکلت چهارصد دلاری است، اما ظاهرش که اصلن این را نشان نمیداد.
فانوس را روشن کردم و در چارچوب بیحفاظ کلبه جاگیر شدم. اسباب و اثاث کلبهی من هم مثل همهی کلبههای آن پایین بود. نه میز داشتم نه صندلی نه تخت خواب.
کف اتاق توی کیسهخواب میخوابیدم و از دو تا سنگ سفید هم بهجای کتابنگهدار استفاده میکردم. فانوس را روی موتور موتورسیکلت میگذاشتم، و اینطوری میتوانستم ارتفاع نور را قدری بیشتر کنم تا مطالعه قدری راحتتر باشد.
کلبه بخاری چوبی بسیار بدقوارهیی داشت، محصول لی ملون، که شبهای سرد کلبه را میتوانست آنن گرم کند، اما همین که از هیزم انداختن توی بخاری غافل میشدی کلبه به آنی دوباره سراسر سرد میشد.
البته، من شبها از روی یک «کتاب مقدس» کهنه که برگهای ضخیمی هم داشت «کتاب جامعه» را میخواندم. اوایل، هرشب چندین و چند بار میخواندماش، بعدها هرشب یکبار میخواندم، و بعدش هرشب فقط چند سطری از آن را میخواندم، و حالا هم فقط علائم سجاوندیاش را مرور میکردم.
عملن علائم را میشمردم، هرشب یک فصل. شمار علائم را در دفتر یادداشتی، در ستونهای منظم، ثبت میکردم. اسم دفتر یادداشت را گذاشته بودم «علائم سجاوندی در کتاب جامعه». بهنظرم عنوان جالبی بود. طوری کار میکردم که انگار یکجور تحقیقات مهندسی است.
قطعن قبل از این که کشتی را بسازند باید بدانند برای سر هم نگه داشتناش چه تعداد میخپرچ لازم دارند و میخپرچها در چه اندازههایی باید باشند. کنجکاو بودم از تعداد میخپرچها و اندازهی میخپرچهای «کتاب جامعه» سر در بیاورم، کشتی سیاه و زیبایی كه بر آبهای ما میخرامید.
خلاصهی ستونهای کوچکی که تنظیم کردم چیزی بود در این مایهها: فصل اول «کتاب جامعه» 57 علامت سجاوندی دارد، شامل 22 ویرگول، 8 نقطهویرگول، 8 دونقطه، 2 گیومه، و 17 نقطه.
فصل دوم «کتاب جامعه» 103 علامت سجاوندی دارد، شامل 45 ویرگول، 12 نقطهویرگول، 15 دونقطه، 6 گیومه، و 25 نقطه.
فصل سوم «کتاب جامعه» 77 علامت سجاوندی دارد، شامل 33 ویرگول، 21 نقطهویرگول، 8 دونقطه، 3 گیومه، و 12 نقطه.
فصل چهارم «کتاب جامعه» 58 علامت سجاوندی دارد، شامل 25 ویرگول، 9 نقطهویرگول، 5 دونقطه، 2 گیومه، و 17 نقطه.
فصل پنجم «کتاب جامعه» 67 علامت سجاوندی دارد، شامل 25 ویرگول، 7 نقطهویرگول، 15 دونقطه، 3 گیومه، و 17 نقطه.
و این کاری است که زیر نور فانوس در بیگ سور میکردم، و از این کار لذت میبردم و درک مطلب میکردم. بهشخصه فکر میکنم درک «کتاب مقدس» با خواندن آن در زیر نور فانوس میسر میشود. فکر نمیکنم «کتاب مقدس» هیچوقت واقعن با برق کنار آمده باشد.
با نور فانوس، «کتاب مقدس» بهترین جلوهی خود را پیدا میکند. من علائم سجاوندی را در «کتاب جامعه» را با دقت تمام میشمردم تا مبادا اشتباهی رخ دهد، و بعد فتیلهی فانوس را پایین میکشیدم.
در رویای بابل
این رمان، با نام کامل «در رویای بابل: یک رمان کارآگاهی در سال 1942»، آخرین رمان براتیگان است که در سال 1977 منتشر شده، بهنوعی جذابترین و بهزعم من بهترین رمان او است. هجویهنویسی براتیگان در اینجا به اوج میرسد: نویسنده در ساختوپرداخت این شیوه و در اجرای سبک خود به نهایت پختگی رسیده، و خواننده اگر با ژانر رمان کارآگاهی آشنا باشد و قواعد ژانری این گونه رمان را بشناسد بیشک از توان طنازی آن حظ وافر خواهد برد – در واقع، درک کامل شگردهای نویسنده تنها با دائم در نظر داشتن افق انتظار خواننده از ژانر رمان کارآگاهی و شیوههای واگشت و واپاشی این افق در رمان کنونی ممکن میشود: قراردادهای ژانری با دقت و مهارتی مثالزدنی مطرح و با خلاقیتی اعجابآور نقض میشوند، و این اساس کشش و جاذبهی نفسگیر آن است.
قهرمان رمان مرد مفلوکی به نام سی. کارد است که نویسنده در سرلوحهی داستاناش او را از زبان خود اینگونه معرفی میکند: «بهگمانام یکی از دلایل این که من هیچوقت کارآگاه خصوصی خیلی خوبی نبودهام این است که زمان زیادی را صرف رویاپردازی دربارهی بابل میکنم.» سی. کارد، زمانی در جنگ داخلی اسپانیا دوشادوش جمهوریخواهان جنگیده و ماتحتاش هم گلوله خورده، چند سال پیش در یک هنرنمایی در زمین بیسبال توپی به سرش اصابت کرده، مخاش ظاهرن معیوب شده، دائم در رویای بابل و بیسبالبازی در کنار دختر دلبری در آنجا است، و اکنون بیکارهی بدبختی است که شغل شریف «کارآگاه خصوصی» را برای خودش انتخاب کرده اما از آخرینباری که کاری به او ارجاع شده مدتهای مدید میگذرد، بختاش گفته و پیشنهاد کاری به او شده، که برای آن باید هفتتیری داشته باشد، که دارد، اما فشنگی ندارد، و پولی هم که فشنگی بخرد ...
این هم فصلهای 18 و 19 آن:
پرزیدنت روزولت
بابل واقعن زیبا بود. راه درازی را کنار رود فرات قدم زده بودم. دختری همراهام بود. خیلی خوشگل بود و لباس بدننمایی هم تناش کرده بود. گردنبندی از زمرد به گردن انداخته بود.
دربارهی پرزیدنت روزولت حرف میزدیم. او هم دموکرات بود. این واقعیت که سینههای سفت درشتی داشت و دموکرات هم بود او را زن ایدئال من میکرد.
با صدای گرفتهیی مثل عسل گفت: «دلام میخواست پرزیدنت روزولت پدرم بود. اگه پرزیدنت روزولت بابام بود هرروز صبح براش صبحونه درست میکردم. من وافلای معرکهیی درست میکنم.»
چه دختری!
چه دختری!
در کرانههای فرات در بابل
چه دختری!
مثل ترانهیی بود که از رادیوی ذهنام پخش میشد.
ساعت شنی بابلی
گفتم: «وافل رو چهطوری درست میکنی؟»
گفت: «با دو تا تخم مرغ» و بعد یکهو ساعتاش را نگاه کرد. یک ساعت شنی بابلی بود. دوازده تا شیشهی کوچک داشت و وقت را با شن نشان میداد.
گفت: «نزدیک دوازده است. وقتشه بریم زمین بیسبال. بازی ساعت یک شروع میشه.»
گفتم: «ممنون. زمان رو فراموش کرده بودم. از وقتی حرف پرزیدنت روزولت و وافلا رو پیش کشیدی، به هیچی دیگه نتونستم فکر کنم. دو تا تخم مرغ. حتمن وافلای معرکهیی میشن. یهوقتی باید از اونا برام درست کنی.»
گفت: «امشب، قهرمان. امشب.»
دلام میخواست امشب همین حالا بود.
دلام وافل میخواست و دلام میخواست باز هم از پرزیدنت روزولت بشنوم.
هیولای هاوکلاین
«هیولای هاوکلاین: یک وسترن گوتیک» هم از جذابترین رمانهای براتیگان است که در سال 1974 منتشر شده. باز هم، عنوان فرعی کتاب میتواند نوع رویکرد نویسنده و همچنین تا حدودی حالوهوای رمان را بازتاب دهد.
ماجرای رمان در سال 1902 میگذرد، زمانی که با توجه به نیات نویسنده انتخاب آن برای تلفیق دو ژانر وسترن و گوتیک کاملن مناسب به نظر میرسد. گریر و کامرون بهعنوان دو کابوی آدمکش در نقش قهرمانان ژانر وسترن به صحنه میآیند، و دوشیزه هاوکلاین و همزادش، بچهی جادویی، نقش زنان افسونگر محبوس در قلعهها و کاخهای گوتیک را ایفا میکنند – پدر آنها هم در نقش دانشمند دیوانهیی ظاهر میشود که با جاهطلبیهای حرفهیی خود و خانوادهاش را به خطر میاندازد. میس هاوکلاین گریر و کامرون را اجیر میکند تا هیولایی را که در نتیجهی نامطلوب پژوهشها و آزمایشهای پدرشان پدید آمده بکشند، هیولایی که پدر را ناپدید کرده، ملک هاوکلاین را به قصر یخی بدل کرده، و خودش هم ظاهرن در غارهای یخ زیر زمین خانه کرده و دائم در حال خرابکاری است ...
در اینجا هم، قراردادهای ژانری اغلب موبهمو مطرح و متعاقبن نقض میشوند: چشمداشتهای ژانری خواننده تا حدودی رعایت و سپس هنرمندانه رد شده، البته اغلب بهگونهیی متفاوت باز برقرار میشوند – نمونهی درخشاناش را میتوان در تطور وجود «بچهی جادویی» سراغ گرفت که نخست در قالب دختر سرخپوست پانزدهسالهیی به سراغ گریر و کامرون میرود، آنها را در حال عیاشی در در فاحشهخانهیی پیدا میکند تا با خود به «تپههای مرده» (محل عمارت هاوکلاینها) ببرد، بسیار فریبنده است و در طول راه هردو کابوی را مفتون خود میکند، از هردوی آنها میخواهد که با او بخوابند، به خانه که میرسند یکهو چهره عوض میکند و خودش هم دوشیزه هاوکلاین میشود، با خواهرش مو نمیزند، بهقدر او رفتار عجیب و غریب پیدا میکند، و سر آخر هم مثل خواهرش همسر یکی از کابویها میشود ...
این هم فصل دوم رمان:
برگشت به سان فرانسیسکو
کامرون یک شمارنده بود. تا سان فرانسیسکو نوزده بار بالا آورده بود. کامرون دوست داشت هر کاری را که میکرد بشمرد. گریر وقتی سالها پیش برای اولینبار کامرون را دیده بود از این رفتارش کمی کفری شده بود، اما حالا دیگر به آن عادت کرده بود. یا باید عادت میکرد یا این که دیوانه میشد.
مردم بعضیوقتها متحیر میمانند که کامرون چه کار دارد میکند، و گریر میگوید «داره یه چیزی رو میشمره» و مردم میپرسند «چی رو داره میشمره؟» و گریر میگوید «چه فرقی داره؟» و مردم میگویند «آهان!»
مردم معمولن دیگر دنبالاش را نمیگرفتند چون گریر و کامرون خیلی بهخودمطمئن بودند و حالت آسوده و بیقیدوبندی داشتند که مردم را کفری میکرد.
گریر و کامرون این حس را القا میکردند که میتوانند در هر وضعیتی که پیش رویشان قرار میگیرد با کمترین کوشش بیشترین کارها را بکنند.
نه سخت به نظر میرسیدند نه سست. مثل اسانس بیدردسری بودند که از این دو صفت، سختی و سستی، گرفته شده باشد. طوری رفتار میکردند که انگار به هر کاری آنقدر وارد اند که هیچکس دیگر در حد و اندازهی آنها نیست.
یعنی، حساب کار دستشان بود. اصلن هوس نمیکردی سربهسرشان بگذاری، گو این که کامرون همیشه حساب همهچیز را داشت و حساب کرده بود که در راه برگشت به سان فرانسیسکو نوزده بار بالا آورده بود. کسبوکار آنها آدمکشی بود.
یکبار در مسیر سفر، گریر پرسید: «بار چندمه؟»
کامرون گفت: «بار 12.»
«کلاش چند باره؟»
«20 بار.»
«کی کارش تمومه؟»
«دمدمای غروب.»