باز هم بارت
1
از میان کارهایی که ترجمه کردهام، این بارت است که همیشه شوق بازخوانیاش را احساس میکنم – از این بابت شاید که بیش از هرکس با او همذاتپنداری کردهام، یا این که الگوی ایدئال من برای نویسندگی بوده، یا بهطور تقدیری توان و تخیلام را معطوف به او میبینم: مثل او چپدست ام، عاشق مادرم هستم، از این که مردی مجرد باشم لذت مغرضانهیی میبرم، لذتپرست ام، مثل او لیبرال ام، اسیر سرخوشیها میشوم، عاشق ادبیات ام، شیدای بازیگوشی با زبان، شیفتهی زبانبازی و پراکندهنویسی، با حساسیت وسواسگونی که به واقعیات و خیالات خودم دارم: همنهادهای داستان/ نظریه: رمانگونگی ...
2
بارت – «ب» ی بزرگ من، با انبوه بها که پشت سرش میآید: بودریار، بودلر، بورخس، بونوئل، بنیامین، باتای، بالزاک، باشلار، بالارد، بلانشو، باختین، بارتلمی، براتیگان، و ...: «کتاب ب» – همچنان که «کتاب ک»: کافکا، کالوینو، کوندرا، و ...: کتاب.
3
زندگینامهی خودنوشتاش را سه سال پیش ترجمه کرده بودم و حالا با طرح جلد تازهاش پیش چشمام است. میخواهم قطعهیی از قطعاتاش را اینجا بیاورم، نمیتوانم: همزمان آشنا و استثنایی است، آمیزهیی از همسازه و ناسازه، اثری که اینگونه آغاز میشود: «این کتاب را سراسر باید چنان در نظر گرفت که گویی سخنان شخصیتی در یک رمان است»، و اینگونه پایان میگیرد: «تن را نوشتن/ نه پوست، نه ماهیچهها، نه استخوانها، نه اعصاب/ و آنچه میماند: چیزی ناسوده، رشتهرشته، پرزپوش، ریشریش/ شولای یک دلقک.»
از میان کارهایی که ترجمه کردهام، این بارت است که همیشه شوق بازخوانیاش را احساس میکنم – از این بابت شاید که بیش از هرکس با او همذاتپنداری کردهام، یا این که الگوی ایدئال من برای نویسندگی بوده، یا بهطور تقدیری توان و تخیلام را معطوف به او میبینم: مثل او چپدست ام، عاشق مادرم هستم، از این که مردی مجرد باشم لذت مغرضانهیی میبرم، لذتپرست ام، مثل او لیبرال ام، اسیر سرخوشیها میشوم، عاشق ادبیات ام، شیدای بازیگوشی با زبان، شیفتهی زبانبازی و پراکندهنویسی، با حساسیت وسواسگونی که به واقعیات و خیالات خودم دارم: همنهادهای داستان/ نظریه: رمانگونگی ...
2
بارت – «ب» ی بزرگ من، با انبوه بها که پشت سرش میآید: بودریار، بودلر، بورخس، بونوئل، بنیامین، باتای، بالزاک، باشلار، بالارد، بلانشو، باختین، بارتلمی، براتیگان، و ...: «کتاب ب» – همچنان که «کتاب ک»: کافکا، کالوینو، کوندرا، و ...: کتاب.
3
زندگینامهی خودنوشتاش را سه سال پیش ترجمه کرده بودم و حالا با طرح جلد تازهاش پیش چشمام است. میخواهم قطعهیی از قطعاتاش را اینجا بیاورم، نمیتوانم: همزمان آشنا و استثنایی است، آمیزهیی از همسازه و ناسازه، اثری که اینگونه آغاز میشود: «این کتاب را سراسر باید چنان در نظر گرفت که گویی سخنان شخصیتی در یک رمان است»، و اینگونه پایان میگیرد: «تن را نوشتن/ نه پوست، نه ماهیچهها، نه استخوانها، نه اعصاب/ و آنچه میماند: چیزی ناسوده، رشتهرشته، پرزپوش، ریشریش/ شولای یک دلقک.»
Labels: Barthes
7 نظر:
سلام! لذت در نوشته ات هم هست یعنی منتقل میشه و این که اینا رو که گفتی آقا ما هم هستیم! شاد باشی
چه جذاب است این لذت که آدم در ذاتش پیدایش می کند.
بی نیاز
شکست ناپذیر
و پایان ناپذیر
...
لزومی ندارد بگویم شاد باشید
سارا محمدی
اولين چيزي که از بارت دستم اومد يه مقاله بود که هيچي ازش نفهميدم ! مث اينکه باس برم دوباره بخوونم اش !
این کتاب بارت را چند بار خواندم.هنوز هم کشف تازه دارد.
...
متن دلچسبی بود.بخصوص اینکه به ندرت کسی بتواند از خودش اینقدر عاشقانه یاد کند و نتیجه اش هم اینقدر جذاب از آب دربیاید!
بازیگوشی زبان؟
درضمن روی جلدها خیلی عوض می شوند! اصلا شبیه قبلی ها و بقیه کتابها یتان نیستند.
!
سرخوشی تان پایدار
همين ديشب داشتم با خودم فكر مي كردم چه لذتي دارد آدم فرانسه بداند و كتاب هاي بارت را به زبان اصلي بخواند. شوق كوچكي نيست!هميشه دلم مي خواست طراح روي جلد كتاب هاي بارت من باشم. البته نمي دانم شايد جاه طلبي احمقانه اي باشد!
magar jahtalabie gheyre ahmaghaneh ham darim!
با چه ظرافتی شیشه های پپسی را به افتخار پیام، این موجود کوچک و نازنین باز می کنید.
Post a Comment
<<< صفحه ی اصلی