July 28, 2006

باز هم


این طرح جلد چاپ سوم «لذت متن» رولان بارت است که این روزها تازه درآمده. چاپ اول کتاب را به مهدی جواهریان تقدیم کرده بودم. یادم نمانده در تقدیم­نامچه چه نوشته بودم. چیزی بود در این مایه­ها: «برای مهدی جواهریان، با لذت و سرخوشی».
مثل خیلی چیزهای دیگر، لذت پیش­کش کردن کتاب­ها را هم من از مهدی آموختم. به هر حال دوست داشتم کتابی به مهدی پیش­کش کنم. «لذت متن» را اصلن برای پیش­کش کردن به مهدی ترجمه کردم. تنها دلیل وجودی­اش به فارسی همین بود، وگرنه همه­ی آن­چه بارت درباره­ی لذت متن و خوانش سرخوشی گفته مهدی پیش­تر به من گفته بود – حتمن یادش مانده آن پنج­شنبه­شب را که با احسان و باقی بچه­ها رفته بودیم دربند و او هم با شر و شور همیشگی­اش این­ها را می­گفت و هرچه باشد من یادم مانده. مهدی برای کتاب­خوانی همیشه دو اصطلاح داشت، اول این که بکارت فلان کتاب را زده و دیگر این که با فلان اثر لبی تر کرده یا لبی به آن زده؛ همین­طور از آن لذت دردناک مختص زنان می­گفت که آدم بعضی وقت­ها با خواندن بعضی کتاب­ها دچارش می­شود – به­گمان­ام این­طوری آن دید مردانه­اش را تا حدودی تعدیل می­کرد.
پیش­کش کردن اغلب برای احضار ابژه­ی ازدست­رفته است – این را همان کسی می­گوید که معتقد است برای پیش­کش کردن اول سوژه را ابژه می­کنند و آن­وقت کتاب و امثال آن را به آدم­های مرده یا خاطره­های گم­شده پیش­کش می­کنند، یا این که با این کار آن­ها را در همان لحظه­ی مطلوب­ منجمد می­کنند؛ پس حتا وقتی دوباره به یک نفر پیش­کش می­کنیم این یعنی که آن آدم هنوز هم درست و حسابی نمرده و باید این­طوری، با این اصرار عاشقانه، بمیرد. (قبل رفتن­اش وسوسه شده بودم دوباره کتابی ترجمه کنم، تقدیم­اش کنم، بگویم هی جواهریان، «سخن عاشق» را ترجمه نکردی تا مجبور شدم خودم ترجمه­اش کنم، حالا که می­روی من هم این آخرین ترجمه­ام را باز به تو تقدیم می­کنم!) به هر حال، شاید بیش­تر از این بابت بود که بعد پانزده کتابی که تا آن­وقت منتشر کرده بودم تازه به فکر افتادم کتابی به مهدی پیش­کش کنم. من و مهدی مدت­ها از هم دور مانده بودیم. مهدی دوباره درگیر یکی از همان رمانس­های رشک­انگیزش شده بود و من هم مثل همیشه درگیر مزخرفات معمول­ام بودم. آن­وقت­ها، بعد از آن سفر براتیگانی مهدی را به­ندرت می­دیدم، انگار آن سفر هم مهی بوده که جاده­های جنگلی گیلان را فرو پوشیده و از رشت و انزلی و لاهیجان گذشته، دور هتل رامسر را صدبار دور زده، شب به خانه­ی خفنی نزدیک چالوس رسیده، و یک روز رویایی در ظهر هتل گچسر فرو نشسته، و حالا فقط بادی است که برگ­های ابدیت را با خود می­برد. تنها دلیل پیش­کش کردن کتاب این بود که بگویم، مهدی، به یادت بودم.
مهدی هنوز کتاب را ندیده بود. یک روز ظهر من پیش احسان نوروزی بودم – من و مهدی و احسان سه ضلع مثلثی بودیم که اغلب یک ضلع­اش در حال تبانی با یک ضلع و زدن زیر آب آن ضلع دیگر بود. مهدی هم آمد و احسان انتظار داشت از دیدن کتاب و آن تقدیم­ کذایی کف کند، که نکرد؛ برعکس، مطابق انتظار من، فقط لب­خندی زد و بساط حکمت­­پرانی­مان را پهن کردیم و بی­خیال باقی قضایا شدیم.
چند ماه بعد برای چاپ دوم کتاب مجبور شدم متن را از نو با اصل فرانسه بازخوانی کنم. ویرایش تازه به تغییر حروف­چینی و صفحه­بندی و غیره منجر شد و نتیجه این که برای جور در آمدن فرم­بندی باید دو صفحه از کتاب کم می­کردم و من هم مثل قاضی خونسردی که اهمیتی به گفته­های وکیل مدافع نمی­دهد، چون کل ماجرا را از پیش می­داند، به حذف آن دو صفحه­ی مربوط به پیش­کش­نامه حکم دادم؛ مطمئن بودم مهدی هم با من همعقیده است.
البته نبود. یک روز محض حرف زدن خودم مهدی را از ماجرا باخبر کردم. چند روز بعد که با ماشین­اش این­ور و آن­ور ول می­گشتیم و دنبال حرف مشترکی می­گشتیم که آه و ناله و زر زر نباشد، برخلاف انتظارم، مهدی گفت از کارم خوش­اش نیامده، این درست که رفاقت ما ربطی به آن وجیزه نداشته اما دل­اش می­خواسته وقتی به من فکر می­کند فکر کند آن­جا توی کتاب­فروشی­های این تهران تلخ تخمی کتابی هست که اول­اش اسم او آمده، کسی کتابی به او پیش­کش کرده و آن پیش­کش­نامه مثل مدالی زنگ­زده نشان عالم­آرای رفاقتی بوده که کم­تر کسی نظیرش را تجربه کرده. این­ها همه حرف مهدی بود. اما من هم دلیل خودم را داشتم. بود و نبود آن تقدیم­نامه برحسب تصادف بود، اما حالا که فکر می­کنم می­بینم خیلی هم قاضی قسی­القلبی نبوده­ام. آن دو خطی که فقط برای من و مهدی معنا داشت او را ملزم به کاری می­کرد. اما رفاقت ما نیازی به این چیزها نداشت و می­دانستم و برای مهدی هم گفته بودم که کسی که پیش­کش می­کند کاری به­مراتب ساده­تر از کسی می­کند که پیش­کش را بايد بپذیرد – حتمن یادش هست آن درآمد «در ستایش دیوانگی» را، آن­جا که اراسموس کتاب­اش را به توماس مور پیش­کش کرده و می­گوید او باید از این مراقبت کند، چون «آن­چه به تو پیش­کش شده از آن تو است!»
چاپ سوم کتاب به همان شکل چاپ دوم در آمده، جز این که طرح جلدش آبرومندانه­تر شده. به­گمان­ام سی­مین کتابی، یا بیش­تر، باشد که منتشر می­کنم. با این همه، بود و نبودش برای من اهمیتی ندارد. دلیل وجودی­اش فرسنگ­ها با من فاصله دارد و این همه­ی چیزی است که فعلن می­شود برای­اش اهمیت قائل شد. حالا مهدی هند است و آن­جا دارد درس فیلم­سازی می­خواند، آن دنیای دیگر را کشف می­کند، در بارهای بدریخت و محله­های حیرت­انگیز دهلی پرسه می­زند، راهی هیمالیا می­شود، کنار گنگ عکس یادگاری می­گیرد و برای من می­فرستد، کارهای عجیب­وغریب می­کند، یا این که آهیمسای وجودی­اش گل کرده و اصلا" کاری نمی­کند، یا با هنرپیشه­های درپیتی فیلم­های غیرهندی می­سازد، اوپانیشاد می­خواند، چیزکی می­نویسد، سیگارهای هندی می­کشد، و حالا هم این نوشته را می­خواند و به دوستی فکر می­کند که او را «بهترین دوست همه­ی عمر» اش خوانده بود و او از این عنوان خوش­اش می­آمد و مایه­ی مباهات دوست­اش می­شد که اجازه می­داد این را باز هم اعتراف کند.

Labels: ,

11 نظر:

Anonymous Anonymous مي نويسد:

حالا این مهدی جواهریان وجود داره واقعا" یا اینکه اینم یکی از همون داستانای پست مدرنتونه؟

5:13 PM  
Anonymous Anonymous مي نويسد:

راستش متن را که خواندم مدام درگیر این بودم که دلم می‌خواهد برای این متن کامنتی بنویسم، بعد مدام احساس می‌کردم درست نیست برای این یادداشت کامنتی بنویسم، هرچند از حس خصوصی بودن جالبی که داشت آن‌قدر خوشم آمده بود که بیایم بنویسم چه یادداشت جذابی. همین‌}ا بود که نتوانستم در برابر یک کامنت مقاومت کنم، چون احساس کردم یکی از دلایل جذابیت‌ش رفاقت بود (که همین به نظرم خصوصی‌اش می‌کرد. فکر می‌کردم درست نیست بروم پای یادداشتی درباره‌ی دوستی دو نفر چیزی بنویسم!) اما نکته‌ی جذاب دیگرش پیش‌کش‌نامه بود. گاهی خودم تعجب می‌کنم از علاقه‌ی شدیدم به پیشکش‌نامه‌ی کتاب‌ها. مثلا مدتی پیش‌کشنامه‌ی سلاخ‌خانه‌ی ونه‌گات را حفظ کرده بودم و هنوز که هنوز است وقتی کتابی را باز می‌کنم حتما چند بار پیشکش‌نامه‌اش را می‌خوانم. برایم مهم است و نمی‌دانم چرا این‌قدر جذاب. حتی گاهی وقتی شدیدا توهم می‌زنم و به چاپ کارهای خودم فکر می‌کنم بیش از همه ذهنم درگیر پیش‌کش‌نامه می‌شود!!!! این بخش متن‌تان خیلی حرف‌ها را به ذهنم آورد. نگران می‌شوم که نکند کسی را نداشته باشم که کتاب را به او تقدیم کنم و مجبور شوم جلوی پیشکش را جای خالی بگذارم( اصولا اینکه نباشد به ذهنم راه پیدا نمی‌کند و این جدی جدی موقع این خیال‌بافی‌ها بزرگ‌ترین نگرانی‌ام است که کتابی که پیشکش نشده باشد چیزی کم دارد!!!) یا مثلا فکر می‌کنم به کتابی را چند سال پیش نوشته‌ام و شاید بخواهم روزی چاپش کنم. موقع نوشتن بهانه‌های دیگری برای آن کتاب داشتم. و آن روز دلم می‌خوهد مثلا به دوستی تقدیم کنم که شاید 6 سال پیش اصلا ندیده بودمش. .و جالب آنکه همیشه فکر می‌کنم برای چنین کاری حتما اجازه‌ی آن دوست را داشته باشم. به نوعی می‌ترسم این کار حتی آن دوست را ناراحت کند!!! به اینها فکر می‌کردم و آنجا که از زبان اراسموس نقل کرده بودید حسابی هیجان‌زده شدم: واقعا می‌ترسم کتابی را به کسی پیشکش کنم و او ناراحت بشود، چون احساس می‌کنم دارم کتابی که (از زمان چاپ) دیگر برای من نیست را به کس دیگری می‌دهم و در واقع همان‌طور که اراسموس گفته انگار او صاحب و مسئول کتاب می‌شود. و نکته‌ی احضار ابژه‌ی از دست رفته هم بسیار جذاب بود. شاید هم گاهی آدم کتابی را به کسی پیشکش می‌کند که اگر نه مسئول مستقیم، دلیل شکل گرفتن کتاب بوده. مثلا سراغ متنی قدیمی رفتن و احیا کردنش به خاطر آنکه کسی آن را بخواند و آن متن را به ثمری رساندن. اینجا یاد دکتروف هم می‌افتم که در آن مصاحبه‌ی مقدمه‌ی باتگیت ماجرائی می‌گوید که آدم احساس می‌کند نوشته فقط برای معشوقش. یک اثر فقط برای یک مخاطب.
خلاصه اینکه ماجرای پیشکش‌نامه همیشه برایم بسیار (حتی شاید هم بیش از حد/ چه باک!؟) جذاب بوده./ راستی! اتفاقا دیروز چاپ جدید لذت متن را دیدم و کلی گیج‌وار خیره‌اش شده بودم که این چه کتاب تازه‌ای از بارت است و جالب آنکه باز همان‌طور گیج و گول، کلی طول کشید تا تصمیم بگیرم اسمش را بخوانم.
تبریک می‌گویم. قبلا هم گفته‌ام و باز می‌گویم (چون دیروز هم به همین فکر کردم بعد از دیدن آن کتاب) فقط برای ترجمه‌های از بارت هم که باشد بسیار سپاسگزارتان هستم؛ و البته بقیه‌ی کارها هم که جای خود دارند. همیشه پرکار باشید و پیروز،امیدوارم. و سرخوش نیز.

1:57 AM  
Anonymous Anonymous مي نويسد:

reshk barangiz,khial angiz o ziba-va sakht-va harfe tekrarie bi maani e sakht dust dashttani va sakht del nakandani e "dusti":shenidane sedaye ghaltidane sangha az pase abshar...
ama
har khatere nevisi ii khandan nadarad payam yajdanjoo va to az hohdeh ash khub bar miai: rosha,mohkam,be yad mandani.bi harf e ezafi.
tabrik baraye chap e sevom!

8:49 PM  
Anonymous Anonymous مي نويسد:

جناب یزدانجو
با عرض پوزش از کامنت بی ربط به موضوع ، پرسشی داشتم پیرامون لینک سمت راست : " دکتری که ... "
جناب یزدانجو شماکه متعلق به آن نسل از چپ دوستان سابق و عاشقان لیبرالیسم راست امروزید و برای یک موضوع بی ارزش و یک انسان بی ارزش تر همچون زیدان قلم می فرسایید ، آیا گرایشات لیبرالیستی شما اجازه نوشتن درباره جنایات اسراییل در جنوب لبنان را به شما نمی دهد ؟ اگر انتقادی نسبت به مصاحبه آن دکتر چپ زده دارید ، می توانید پاسخی دهید ، نه اینکه با تمسخر به اشخاصی که اندازه سن شمافعالیت فرهنگی دارند بنگرید. با سپاس

9:20 AM  
Anonymous Anonymous مي نويسد:

ضرورتی به ذکر نام نیست. اما یک سوال... بر آن 30 تا کتابی که ترجمه کرده ای جز ذهنیت بافی چیز دیگری متصور هست؟ نقد چپ آن هم از جانب آدم هایی که سراسر زندگی خصوصی و دود و دم هستند نقد منصفانه ای نیست و اعتبار ندارد. سیصد تا کتاب دیگر هم که ترجمه کنی آب از آب تکان نمی خورد وزارت ارشاد یارانه هم به ناشرت می دهد و تشویق هم می شوی. دریغ از ذهن سرشار تو که چنین هرزیده است.

4:56 PM  
Anonymous Anonymous مي نويسد:

اکبر محمدی در زندان اوین مردانیده شد!

7:59 PM  
Anonymous Anonymous مي نويسد:

salam agaye payam yazdanjoo
hamishe neveshtehaye shoma ra doost dashte va daram . mikhastam ba in payam fagat hamin ro begam. ali minevisin.
Amir Reza Zadpoor

1:41 AM  
Anonymous Anonymous مي نويسد:

شما نویسنده ی همین کتابی هستین که الان دست منه؟ فرانکولا؟! چه هیجان انگیز!لازم شد اینجا به دقت بررسی و خوانده شود.
خوشحالم از کشفم!

2:41 AM  
Anonymous Anonymous مي نويسد:

خریدم اش
نخوندم اش
می خونم اش
نظر میدم!

12:48 PM  
Anonymous Anonymous مي نويسد:

آي ي ي ي ي...پيام !! چه چيز هايي رو كه ياد من ننداختي با اين مطلبت.
حال ام خراب بود اما خنديدم و حال كردم ...
مهدي جواهريان و رومانس هاي رشك بر انگيز بي سرانجامش...! ياد روزي افتادم كه خونه من اومده بوديد ... حالا من اينجاتو غربت ام بدون آدم هايي كه باهاشون بهترين روزهام رو گذروندم با اين دكتري كذايي لعنتي و فكر شيلنگ گاز و صادق هدايت و يك بقچه پول برا كفن و دفن نميگذاره بخوابم و دلم خوشه به خوندن همين 4 كلمه كه بعضن از شماها مي خونم يا برام مي فرستيد... شيوا مي ره كنفرانس خوارجه و مي آد..مهدي تو هند فيلم آب دوغ خياري مي سازه و شرط مي بندم رضا تا چند وقت ديگه سفير هلند يا سويس مي شه ...
من از همه حال ام خراب تره !!!

5:48 AM  
Anonymous Anonymous مي نويسد:

پیام خان خودمو معرفی نمیکنم
هرچند معرفی هم کنم شاید نشناسی
لطفا دیگه از اون مثلث و اضلاعش حرف نزن.
اون مثلا مثلث نسلش منقرض شد.
سینما تئاتر یه خاطره ست که زیر لجن و گه کاریه همون نسل مثلث دفن شده.
میدونی چه اتفاقهایی افتاده؟
پس کار خودتو بکن تا لااقل از
خواننده هات چند نفری کم نشن.

12:54 PM  

Post a Comment

<<< صفحه ی اصلی

:: نقل نوشته ها مجاز و انتشار آن ها منوط به اجازه ی نويسنده است ::