باز هم
این طرح جلد چاپ سوم «لذت متن» رولان بارت است که این روزها تازه درآمده. چاپ اول کتاب را به مهدی جواهریان تقدیم کرده بودم. یادم نمانده در تقدیمنامچه چه نوشته بودم. چیزی بود در این مایهها: «برای مهدی جواهریان، با لذت و سرخوشی».
مثل خیلی چیزهای دیگر، لذت پیشکش کردن کتابها را هم من از مهدی آموختم. به هر حال دوست داشتم کتابی به مهدی پیشکش کنم. «لذت متن» را اصلن برای پیشکش کردن به مهدی ترجمه کردم. تنها دلیل وجودیاش به فارسی همین بود، وگرنه همهی آنچه بارت دربارهی لذت متن و خوانش سرخوشی گفته مهدی پیشتر به من گفته بود – حتمن یادش مانده آن پنجشنبهشب را که با احسان و باقی بچهها رفته بودیم دربند و او هم با شر و شور همیشگیاش اینها را میگفت و هرچه باشد من یادم مانده. مهدی برای کتابخوانی همیشه دو اصطلاح داشت، اول این که بکارت فلان کتاب را زده و دیگر این که با فلان اثر لبی تر کرده یا لبی به آن زده؛ همینطور از آن لذت دردناک مختص زنان میگفت که آدم بعضی وقتها با خواندن بعضی کتابها دچارش میشود – بهگمانام اینطوری آن دید مردانهاش را تا حدودی تعدیل میکرد.
پیشکش کردن اغلب برای احضار ابژهی ازدسترفته است – این را همان کسی میگوید که معتقد است برای پیشکش کردن اول سوژه را ابژه میکنند و آنوقت کتاب و امثال آن را به آدمهای مرده یا خاطرههای گمشده پیشکش میکنند، یا این که با این کار آنها را در همان لحظهی مطلوب منجمد میکنند؛ پس حتا وقتی دوباره به یک نفر پیشکش میکنیم این یعنی که آن آدم هنوز هم درست و حسابی نمرده و باید اینطوری، با این اصرار عاشقانه، بمیرد. (قبل رفتناش وسوسه شده بودم دوباره کتابی ترجمه کنم، تقدیماش کنم، بگویم هی جواهریان، «سخن عاشق» را ترجمه نکردی تا مجبور شدم خودم ترجمهاش کنم، حالا که میروی من هم این آخرین ترجمهام را باز به تو تقدیم میکنم!) به هر حال، شاید بیشتر از این بابت بود که بعد پانزده کتابی که تا آنوقت منتشر کرده بودم تازه به فکر افتادم کتابی به مهدی پیشکش کنم. من و مهدی مدتها از هم دور مانده بودیم. مهدی دوباره درگیر یکی از همان رمانسهای رشکانگیزش شده بود و من هم مثل همیشه درگیر مزخرفات معمولام بودم. آنوقتها، بعد از آن سفر براتیگانی مهدی را بهندرت میدیدم، انگار آن سفر هم مهی بوده که جادههای جنگلی گیلان را فرو پوشیده و از رشت و انزلی و لاهیجان گذشته، دور هتل رامسر را صدبار دور زده، شب به خانهی خفنی نزدیک چالوس رسیده، و یک روز رویایی در ظهر هتل گچسر فرو نشسته، و حالا فقط بادی است که برگهای ابدیت را با خود میبرد. تنها دلیل پیشکش کردن کتاب این بود که بگویم، مهدی، به یادت بودم.
مهدی هنوز کتاب را ندیده بود. یک روز ظهر من پیش احسان نوروزی بودم – من و مهدی و احسان سه ضلع مثلثی بودیم که اغلب یک ضلعاش در حال تبانی با یک ضلع و زدن زیر آب آن ضلع دیگر بود. مهدی هم آمد و احسان انتظار داشت از دیدن کتاب و آن تقدیم کذایی کف کند، که نکرد؛ برعکس، مطابق انتظار من، فقط لبخندی زد و بساط حکمتپرانیمان را پهن کردیم و بیخیال باقی قضایا شدیم.
چند ماه بعد برای چاپ دوم کتاب مجبور شدم متن را از نو با اصل فرانسه بازخوانی کنم. ویرایش تازه به تغییر حروفچینی و صفحهبندی و غیره منجر شد و نتیجه این که برای جور در آمدن فرمبندی باید دو صفحه از کتاب کم میکردم و من هم مثل قاضی خونسردی که اهمیتی به گفتههای وکیل مدافع نمیدهد، چون کل ماجرا را از پیش میداند، به حذف آن دو صفحهی مربوط به پیشکشنامه حکم دادم؛ مطمئن بودم مهدی هم با من همعقیده است.
البته نبود. یک روز محض حرف زدن خودم مهدی را از ماجرا باخبر کردم. چند روز بعد که با ماشیناش اینور و آنور ول میگشتیم و دنبال حرف مشترکی میگشتیم که آه و ناله و زر زر نباشد، برخلاف انتظارم، مهدی گفت از کارم خوشاش نیامده، این درست که رفاقت ما ربطی به آن وجیزه نداشته اما دلاش میخواسته وقتی به من فکر میکند فکر کند آنجا توی کتابفروشیهای این تهران تلخ تخمی کتابی هست که اولاش اسم او آمده، کسی کتابی به او پیشکش کرده و آن پیشکشنامه مثل مدالی زنگزده نشان عالمآرای رفاقتی بوده که کمتر کسی نظیرش را تجربه کرده. اینها همه حرف مهدی بود. اما من هم دلیل خودم را داشتم. بود و نبود آن تقدیمنامه برحسب تصادف بود، اما حالا که فکر میکنم میبینم خیلی هم قاضی قسیالقلبی نبودهام. آن دو خطی که فقط برای من و مهدی معنا داشت او را ملزم به کاری میکرد. اما رفاقت ما نیازی به این چیزها نداشت و میدانستم و برای مهدی هم گفته بودم که کسی که پیشکش میکند کاری بهمراتب سادهتر از کسی میکند که پیشکش را بايد بپذیرد – حتمن یادش هست آن درآمد «در ستایش دیوانگی» را، آنجا که اراسموس کتاباش را به توماس مور پیشکش کرده و میگوید او باید از این مراقبت کند، چون «آنچه به تو پیشکش شده از آن تو است!»
چاپ سوم کتاب به همان شکل چاپ دوم در آمده، جز این که طرح جلدش آبرومندانهتر شده. بهگمانام سیمین کتابی، یا بیشتر، باشد که منتشر میکنم. با این همه، بود و نبودش برای من اهمیتی ندارد. دلیل وجودیاش فرسنگها با من فاصله دارد و این همهی چیزی است که فعلن میشود برایاش اهمیت قائل شد. حالا مهدی هند است و آنجا دارد درس فیلمسازی میخواند، آن دنیای دیگر را کشف میکند، در بارهای بدریخت و محلههای حیرتانگیز دهلی پرسه میزند، راهی هیمالیا میشود، کنار گنگ عکس یادگاری میگیرد و برای من میفرستد، کارهای عجیبوغریب میکند، یا این که آهیمسای وجودیاش گل کرده و اصلا" کاری نمیکند، یا با هنرپیشههای درپیتی فیلمهای غیرهندی میسازد، اوپانیشاد میخواند، چیزکی مینویسد، سیگارهای هندی میکشد، و حالا هم این نوشته را میخواند و به دوستی فکر میکند که او را «بهترین دوست همهی عمر» اش خوانده بود و او از این عنوان خوشاش میآمد و مایهی مباهات دوستاش میشد که اجازه میداد این را باز هم اعتراف کند.
Labels: Barthes, Book Review
11 نظر:
حالا این مهدی جواهریان وجود داره واقعا" یا اینکه اینم یکی از همون داستانای پست مدرنتونه؟
راستش متن را که خواندم مدام درگیر این بودم که دلم میخواهد برای این متن کامنتی بنویسم، بعد مدام احساس میکردم درست نیست برای این یادداشت کامنتی بنویسم، هرچند از حس خصوصی بودن جالبی که داشت آنقدر خوشم آمده بود که بیایم بنویسم چه یادداشت جذابی. همین}ا بود که نتوانستم در برابر یک کامنت مقاومت کنم، چون احساس کردم یکی از دلایل جذابیتش رفاقت بود (که همین به نظرم خصوصیاش میکرد. فکر میکردم درست نیست بروم پای یادداشتی دربارهی دوستی دو نفر چیزی بنویسم!) اما نکتهی جذاب دیگرش پیشکشنامه بود. گاهی خودم تعجب میکنم از علاقهی شدیدم به پیشکشنامهی کتابها. مثلا مدتی پیشکشنامهی سلاخخانهی ونهگات را حفظ کرده بودم و هنوز که هنوز است وقتی کتابی را باز میکنم حتما چند بار پیشکشنامهاش را میخوانم. برایم مهم است و نمیدانم چرا اینقدر جذاب. حتی گاهی وقتی شدیدا توهم میزنم و به چاپ کارهای خودم فکر میکنم بیش از همه ذهنم درگیر پیشکشنامه میشود!!!! این بخش متنتان خیلی حرفها را به ذهنم آورد. نگران میشوم که نکند کسی را نداشته باشم که کتاب را به او تقدیم کنم و مجبور شوم جلوی پیشکش را جای خالی بگذارم( اصولا اینکه نباشد به ذهنم راه پیدا نمیکند و این جدی جدی موقع این خیالبافیها بزرگترین نگرانیام است که کتابی که پیشکش نشده باشد چیزی کم دارد!!!) یا مثلا فکر میکنم به کتابی را چند سال پیش نوشتهام و شاید بخواهم روزی چاپش کنم. موقع نوشتن بهانههای دیگری برای آن کتاب داشتم. و آن روز دلم میخوهد مثلا به دوستی تقدیم کنم که شاید 6 سال پیش اصلا ندیده بودمش. .و جالب آنکه همیشه فکر میکنم برای چنین کاری حتما اجازهی آن دوست را داشته باشم. به نوعی میترسم این کار حتی آن دوست را ناراحت کند!!! به اینها فکر میکردم و آنجا که از زبان اراسموس نقل کرده بودید حسابی هیجانزده شدم: واقعا میترسم کتابی را به کسی پیشکش کنم و او ناراحت بشود، چون احساس میکنم دارم کتابی که (از زمان چاپ) دیگر برای من نیست را به کس دیگری میدهم و در واقع همانطور که اراسموس گفته انگار او صاحب و مسئول کتاب میشود. و نکتهی احضار ابژهی از دست رفته هم بسیار جذاب بود. شاید هم گاهی آدم کتابی را به کسی پیشکش میکند که اگر نه مسئول مستقیم، دلیل شکل گرفتن کتاب بوده. مثلا سراغ متنی قدیمی رفتن و احیا کردنش به خاطر آنکه کسی آن را بخواند و آن متن را به ثمری رساندن. اینجا یاد دکتروف هم میافتم که در آن مصاحبهی مقدمهی باتگیت ماجرائی میگوید که آدم احساس میکند نوشته فقط برای معشوقش. یک اثر فقط برای یک مخاطب.
خلاصه اینکه ماجرای پیشکشنامه همیشه برایم بسیار (حتی شاید هم بیش از حد/ چه باک!؟) جذاب بوده./ راستی! اتفاقا دیروز چاپ جدید لذت متن را دیدم و کلی گیجوار خیرهاش شده بودم که این چه کتاب تازهای از بارت است و جالب آنکه باز همانطور گیج و گول، کلی طول کشید تا تصمیم بگیرم اسمش را بخوانم.
تبریک میگویم. قبلا هم گفتهام و باز میگویم (چون دیروز هم به همین فکر کردم بعد از دیدن آن کتاب) فقط برای ترجمههای از بارت هم که باشد بسیار سپاسگزارتان هستم؛ و البته بقیهی کارها هم که جای خود دارند. همیشه پرکار باشید و پیروز،امیدوارم. و سرخوش نیز.
reshk barangiz,khial angiz o ziba-va sakht-va harfe tekrarie bi maani e sakht dust dashttani va sakht del nakandani e "dusti":shenidane sedaye ghaltidane sangha az pase abshar...
ama
har khatere nevisi ii khandan nadarad payam yajdanjoo va to az hohdeh ash khub bar miai: rosha,mohkam,be yad mandani.bi harf e ezafi.
tabrik baraye chap e sevom!
جناب یزدانجو
با عرض پوزش از کامنت بی ربط به موضوع ، پرسشی داشتم پیرامون لینک سمت راست : " دکتری که ... "
جناب یزدانجو شماکه متعلق به آن نسل از چپ دوستان سابق و عاشقان لیبرالیسم راست امروزید و برای یک موضوع بی ارزش و یک انسان بی ارزش تر همچون زیدان قلم می فرسایید ، آیا گرایشات لیبرالیستی شما اجازه نوشتن درباره جنایات اسراییل در جنوب لبنان را به شما نمی دهد ؟ اگر انتقادی نسبت به مصاحبه آن دکتر چپ زده دارید ، می توانید پاسخی دهید ، نه اینکه با تمسخر به اشخاصی که اندازه سن شمافعالیت فرهنگی دارند بنگرید. با سپاس
ضرورتی به ذکر نام نیست. اما یک سوال... بر آن 30 تا کتابی که ترجمه کرده ای جز ذهنیت بافی چیز دیگری متصور هست؟ نقد چپ آن هم از جانب آدم هایی که سراسر زندگی خصوصی و دود و دم هستند نقد منصفانه ای نیست و اعتبار ندارد. سیصد تا کتاب دیگر هم که ترجمه کنی آب از آب تکان نمی خورد وزارت ارشاد یارانه هم به ناشرت می دهد و تشویق هم می شوی. دریغ از ذهن سرشار تو که چنین هرزیده است.
اکبر محمدی در زندان اوین مردانیده شد!
salam agaye payam yazdanjoo
hamishe neveshtehaye shoma ra doost dashte va daram . mikhastam ba in payam fagat hamin ro begam. ali minevisin.
Amir Reza Zadpoor
شما نویسنده ی همین کتابی هستین که الان دست منه؟ فرانکولا؟! چه هیجان انگیز!لازم شد اینجا به دقت بررسی و خوانده شود.
خوشحالم از کشفم!
خریدم اش
نخوندم اش
می خونم اش
نظر میدم!
آي ي ي ي ي...پيام !! چه چيز هايي رو كه ياد من ننداختي با اين مطلبت.
حال ام خراب بود اما خنديدم و حال كردم ...
مهدي جواهريان و رومانس هاي رشك بر انگيز بي سرانجامش...! ياد روزي افتادم كه خونه من اومده بوديد ... حالا من اينجاتو غربت ام بدون آدم هايي كه باهاشون بهترين روزهام رو گذروندم با اين دكتري كذايي لعنتي و فكر شيلنگ گاز و صادق هدايت و يك بقچه پول برا كفن و دفن نميگذاره بخوابم و دلم خوشه به خوندن همين 4 كلمه كه بعضن از شماها مي خونم يا برام مي فرستيد... شيوا مي ره كنفرانس خوارجه و مي آد..مهدي تو هند فيلم آب دوغ خياري مي سازه و شرط مي بندم رضا تا چند وقت ديگه سفير هلند يا سويس مي شه ...
من از همه حال ام خراب تره !!!
پیام خان خودمو معرفی نمیکنم
هرچند معرفی هم کنم شاید نشناسی
لطفا دیگه از اون مثلث و اضلاعش حرف نزن.
اون مثلا مثلث نسلش منقرض شد.
سینما تئاتر یه خاطره ست که زیر لجن و گه کاریه همون نسل مثلث دفن شده.
میدونی چه اتفاقهایی افتاده؟
پس کار خودتو بکن تا لااقل از
خواننده هات چند نفری کم نشن.
Post a Comment
<<< صفحه ی اصلی