February 23, 2006

قاعده ی بازی

«شب­های برره» پایان گرفت. دلیلی که از سوی مسئولان رسانه (سیما) و همچنین سازندگان برنامه (مهران مدیری) عنوان شده این است که سریال مذکور به سطح تکرار رسیده (در آستانه­ی ابتذال ایستاده؟) و بیم آن می­رود که مخاطبان خود را از دست داده باشد (دیگر کارکردی نداشته باشد). با این همه، شکی هست که اگر این سریال در رسانه­یی سوای شبکه­­های تلویزیونی کنونی امکان ارائه می­داشت، سازندگان قطعن به ساخت آن ادامه می­دادند و سریال هم چنان انبوهی از مخاطبان را برای خود فرا هم می­آورد؟
اتمام ماجرای «شب­های برره» برای من اصلن دور از انتظار نبود، اما به دلایلی سوای آن­چه در بالا آمد؛ در واقع به دو دلیل: اول ماهیت رسانه­ی سیما و دوم موقعیت آن. به­لحاظ ماهیت، تلویزیون ایران، چنان که من پیش­تر ادعا کردم («بازی برره») در ردیف رسانه­های متعهدی است که از یک ایدئولوژی عمدتن غیرانتقادی پیروی کرده، از این رو از رسانیده­های خود اغلب استفاده­یی ابزاری می­کند، یعنی کارکردی از آن­ها طلب می­کند که همراستا با اهداف و آرمان­های ایدئولوژیک خود باشد. وگرنه، چگونه می­شود سریالی که به تصدیق گردانندگان سیما پرببینده­ترین سریال (یا دست­کم یکی از پربیننده­ترین سریال­های) پس از انقلاب بوده ناگهان ظرف چند هفته مخاطبان خود را از دست دهد، آن هم تا این حد که ادامه­ی آن موجه و منطقی به نظر نرسد؟ نه، مساله موجودیت مخاطب نیست، موقعیت او است. از این نظر، حق با مسئولان سیما است: بعید بود که با بالا گرفتن بحث­های اجتماعی و سیاسی جدی­تری که از چارچوب تحت کنترل سیما فراتر می­رود، «شب­های برره» همچنان بتواند مخاطب را در همان راستای سابق هدایت کند: مخاطبان چه­بسا بیش از پیش می­شدند، اما دیگر آن مخاطبانی نبودند که باید باشند! ساده این که، «شب­های برره» به پایان رسید، چون دیگر برای سیما قابل­استفاده نبود، چون دیگر آن کارکردی را نداشت که باید می­داشت. معنای اول و اصلی اتمام قرارداد این بود: «شب­های برره» با تکرار و اصرار بیش از حد مجاز (در اقتصاد رسانه­یی) بر مضامین هدایت­کننده (و البته از پیش هدایت­شده) تاثیر، یا شاید توهم تاثیر، خود را از بین می­برد.
(در نوشته­ی پیشین تلویحن بر این موضع پا فشردم که این سریال بیش از آن که تاثیری واقعی بگذارد توهمی از تاثیر خلق می­کند، که البته منافاتی هم با منظور رسانندگان ندارد؛ با این حال، از یاد نباید برد که بخشی از این توهم تاثیر به «جلوه» ی به­ظاهر جامعه­شناختی آن نزد افکار عمومی فرامرزی، به یاری گزارش­ها و تفاسیر رسانه­های خارجی از این سریال مربوط می­شد. در واقع، کم­تر سریال تلویزیونی ایرانی تا این حد مورد توجه رسانه­های پی­گیر اخبار و اوضاع ایران قرار گرفته، هیچ محصول این­چنینی تا این حد در معرض دید گزارش­گران و مفسران بیگانه قرار نگرفته بود، آن هم با تاثیری که طبعن انتظار می­رفت – این که ملت ایران مدافع بلامنازع مواضع دولت در قبال مسائل بین­المللی نظیر مسائل هسته­یی یا ماجرای هولوکاست است – و باز هم البته با همان توهمی که مورد انتظار بود – توهماتی از این دست که کاراکتری به نام «بگوری برری» در واقع شاعری «همجنس­خواه» است و حضور آن نشان از استقلال عمل سازندگان این سریال در شکستن برخی تابوها و / یا اعطای آزادی­های اجتماعی بیش­تر در کشور دارد: البته چنین تفسیر مکرر خارجی برای مخاطب ایرانی نه فقط دور از ذهن بل کلن نامربوط می­نماید، اما با این همه گویای دادوستدی مرسوم در هر معامله­ی اقتصادی، فرهنگی، و جز آن – معامله­یی نه لزومن به معنایی منفی، بل معامله­یی که به­خوبی می­تواند معنای مثبت و موجه داشته باشد – است: امتیازدهی و امتیازگیری: معامله­ی مهران مدیری و شبکه­ی سه سیما جز این بود؟)
اما دلیل دوم بر می­گردد به موقعیت رسانه­ی سیما که از منزلت و مرجعیتی بی­همتا برخوردار بوده، رسانه­یی است بی­رقیب، انحصاری و از این رو اغلب غیرانتقادی و باز از این رو بیش­تر ناپاسخ­گو و کم­تر مسئولیت­پذیر. در واقع این رسانه به ایدئولوژی خود متعهد است نه مخاطبان (حتا ایدئولوژیک) خود. خیلی ساده، اگر همه­ی مخاطبان موجود هم رسمن از سیما درخواست ادامه­ی این سریال را می­کردند، آیا این رسانه حاضر به بر آوردن خواسته­ی آن­ها بود؟ نه، تردیدی در این نیست که سیما به­عنوان رسانه­ی ملی رسالتی دارد که فراتر از این خواسته­ها است. به تعبیر من، قاعده­ی بازی رسانه­های ایدئولوژیک متعهد همان قواعد سیاست دموکراتیک نیست. چنین نیست که چون مخاطبان (مردم) برنامه­یی (راه­ورسمی) را می­پسندند آن برنامه مشروع و لازم­الاجرا باشد. در سامان سیاسی دموکراسی قاعده­ی بازی بر پایه­ی پیروی از پسند مردم بنا می­شود اما در سامان رسانه­ها (ی ایدئولوژیک غیرانتقادی) بازی با این قاعده پیش نمی­رود. و نباید هم برود؛ وگرنه، رسانه مرجعیت / مشروعیت / اقتدار (اوتوریته) خود را از دست خواهد داد: چرا طرح تاسیس تلویزیون ماهواره­یی از سوی حزب «اعتماد ملی» از پیش محکوم به شکست بود؟ چون اوتوریته­ی «رسانه­ی ملی» را از بین می­برد. این یعنی که سیاست رسانه­یی به معنای سیاست­گذاری­ راهبردی (استراتژیکی) در راستایی است که برنامه­های راهکاری (تاکتیکی) آن را تحت شعاع خود قرار نخواهند داد (رسالت رسانه­ی ملی چیزی نیست که برنامه­یی نظیر «شب­های برره» خط مشی آن را تعیین کند).
روی هم رفته، این همه نشان می­دهد که تلویزیون از نقش و نفوذ خود در جامعه­ی ایرانی کاملن آگاه است. صدها روزنامه و مجله (با تیراژی که در بهترین حالت در مرز صد هزار نسخه می­ایستد، با مخاطبی به­مراتب کوچک­تر از آن که حتا اقلیتی تاثیرگذار یا تعیین­کننده باشد) جای یک برنامه­ی چند ساعته­ی تلویزیونی در روز یا حتا هفته با بینندگان میلیونی را نخواهد گرفت.
(این نکته­، با همه­ی علل و عوامل اقتصادی، اجتماعی، سیاسی، و از این­ها مهم­تر فرهنگی­اش، همان بدیهه­یی است که استادان عالم ارتباطات و مشاوران عالی اصلاح­طلبان از آن هیچ نمی­دانستند؛ اما نه فقط آنان که حتا روشنفکران: در بحبوحه­ی مبارزات انتخاباتی اخیر، دوست سرشناسی برای امضای بیانیه­یی دعوت کرد و در قبال تشکیک من در مورد تاثیر آن گفت که، خب من حداقل هزار تا خواننده دارم، تو هم حتمن هزار تایی داری، فلانی و فلانی هم همین­طور، و حساب که کنی روی هم کلی می­شود، که در جواب گفتم: حق با تو است، مشکل فقط این است که هزارتای من هم همان هزارتای تو و همان هزارتای فلانی است و سرجمع­اش همان هزارتا است! – گو این که همان­ها هم نیازی یا دست­کم در این مورد اعتنایی به نظر ما ندارند.)
حال، چنین رسانه­یی، رسانه­یی این­چنین آگاه از جایگاه خود، چگونه می­تواند نسبت به دادوستدهای خود برخوردی سهل و ساده داشته باشد؟ چگونه می­تواند امکانات خود را به شکل بی­برنامه در اختیار هر برنامه­یی بگذارد؟ حق با مسئولان سیما است: قرارداد (معامله­ی مربوطه) به «انجام» رسیده (هردو طرف نقش خود را به­خوبی ایفا کردند: مدیری و همکاران­اش به تعهدات­ خود برای تبلیغ ایدئولوژی مورد نظر رسانه عمل کردند و مسئولان رسانه هم شهرت شایانی به آن­ها هدیه دادند)، و تضمینی هم برای تمدید آن نبوده. این قرارداد هم مثل هر قرارداد دیگری مدت، محدودیت­ و مقیدات، ی دارد. البته می­توانید بلخاری باشید و به شکل تضمین­شده­یی ایدئولوژی مورد نظر رسانه را تبلیغ کنید (در دانشگاه هم که درس می­دهید مبلغ همین ایدئولوژی باشید) و از این رو حضورتان هم در این رسانه نامحدود و نامقید باشد، اما اگر مدیری بودید و تضمینی هم برای التزام به این ایدئولوژی نداشتید (در بیرون برنامه برای چای فلان و قهوه­ی بهمان هم تبلیغ می­کنید) حضورتان محدود و مقید خواهد بود. رسانه­ی ایدئولوژیک غیرانتقادی بی­دلیل و بدون چشم­داشت به کسی (مجری، هنرمند، هنرپیشه) اعتبار و اشتهار نخواهد داد، این دو با هم قراری دارند: اتمام آن «قرارداد» معنای دوم و دیگرش هم این بود.

Labels:

February 14, 2006

فرانكولاژ: هزل­گويي ذهني تب­دار

معصومه­ علي­اكبري*

به نظر من انگيزه‏ى نقد يك اثر هنگامى پديد مى‏آيد كه اثر بر يكى از قواي احساس، فاهمه، يا وجدان (حداقل بر يكي از آن­ها) اثر بگذارد. اما «فرانكولا» چنين اثري بر من نگذاشت. پس نمي­خواهم آن را نقد كنم. آن­چه مي­نويسم حرف­هايي است كه بعد از خواندن «فرانكولا» و به سائقه­ي آشنايي قبلي با بعضي ترجمه­هاي يزدانجو (كه گاه معرفي و نقدشان كرده­ام) به ذهن­ام هجوم آورد و مرا وا داشت تا به صورت يادداشتي بر «فرانكولا» آن حرف­ها را سروسامان دهم.
پيام يزدانجو اطلاعات فلسفى و ادبى‏اش را به هم درمى‏آميزد. از اين به آن ورود مى‏كند و چيزى به نام داستان - گزارش روزانه (ى احتمالاً فلسفى) پديد مى‏آورد. اطلاعاتى كه از دانش هرمنوتيك دارد به اضافه‏ى مطالعات ادبى‏اش با همديگر ممزوج شده‏اند و حاصلى به بار آورده‏اند به نام «فرانكولا» كه بهتر است بخوانيم­اش «فرانكولا‍‍ژ». چون كولاژي است از بعضي شخصيت­هاي شناخته­شده­ي داستاني به اضافه­ي نظريات بيوتكنولوژيكي و شبيه­سازي­هاي مجازي و ژنتيكي. اين كولاژ فاتحه‏ى بشريت را مى‏خواند در پيمودن قله‏هاى كمال ِ نه خير، بلكه شرّ! فرانكولا، ابرانسان ساخته‏ى دست يزدانجو، تركيبى است از فرانكشتاين و دراكولا. اين رويه‏ى قضيه است. پشت قضيه مى‏شود همان ناتوانى بشر در رسيدن به معراج شرّ و برهم خوردن همه‏ى مرزها. يعنى اين كه آن نظريات انسان‏شناختى فرانكشتاين و استوكر بر مبناى انسان‏سازي­هاى مجازى تركيب شوند، حاصل­اش مى‏شود انسان­هاى بى‏روح و سردى كه حتا عرضه‏ى خشونت ورزيدن را هم ندارند. همه چيزشان در اختيار يك دكمه است در دست اربابهاى صنعت فرامدرن شبيه‏سازى.
فرانكشتاين خالق به جاى مخلوق‏اش با دراكولا (مخلوق استوكر) به هم مى‏آميزند تا اسم تركيبى و جذاب موردنظر پيام يزدانجو را بسازند. اين هر دو اسم مى‏شوند نماد خباثت ذات انسان امروز. يكى با كشتن و ديگرى با خون­خوار پروردن اين خباثت را به نمايش مى‏گذارند. به همين دليل هم يزدانجو معتقد است كه قهرمان­اش يا همان پرومته‏اش (كه اصلاً معلوم نيست چرا پاى پرومته به وسط ماجرا كشيده مى‏شود؟!) يك «ويران‏ساز» است.
يزدانجو «ويران‏ساز» را اين گونه معنا مى‏كند: ويران‏ساز يعنى هم ويران مى‏كند هم مى‏سازد. چه چيز را مى‏سازد؟ ويرانى را. ويران‏ساز يعنى كسى كه ويرانى را آباد نمى‏كند، بلكه آبادها را ويران مى‏سازد. تأمل بر اين مفهوم مى‏تواند يكى از نكات قابل توجه و احتمالاً مورد نظر يزدانجو باشد. حاصل و برآورد همه‏ى نظريات مدرن و پسامدرن به آفرينش (يا بهتر است بگوييم به جعلِ) انسانى ختم شده كه هر چند جوهره‏اش خشونت است اما توان خشونت ورزيدن هم ندارد. خشونت­اش از شدت تكثير در همانندسازى شده‏ها و در يك فضاى سرد و خنثا، بى‏بو و بى‏خاصيت مى‏گردد. اگرچه اين سيلان سرد خنثا، خود مى‏توانسته حاصل خشونت باشد، اما اكنون خشونت را هم بى‏خاصيت و عاجز كرده است. تكثير خشونت به ناتوانى خشونت انجاميده است و شايد اوج ويران‏سازى همين باشد. البته اين­ها كه نگارنده مى‏نويسد بخشى به خاطر تصريح كلامى خود يزدانجو است نه اين كه خواننده بر اثر تاملات ژرف فلسفي و انسان­شناختي در متن پيچيده­يي به نام «فرانكولا» به آن رسيده باشد. در واقع خواننده براي فهم چنين امري اجتياجي ندارد كه خود را به دردسر بياندازد و زحمت بكشد تا معناي پنهان يك اثر فلسفي را كشف كند.
نكته‏ى دوم قابل تأملى كه مى‏توان از لابه‏لاى توضيحات يزدانجو به دست آورد، جنگ نظريه‏ها و بحث­هاى فلسفى با علوم بيوتكنولوژيكى و علم شبيه‏سازي­هاى مجازى است. در اين جنگ­وجدل­ها تفاوت ميان شبيه و اصل از ميان مى‏رود. يزدانجو با وارد كردن اين بحث­ها به فضاى داستان - گزارش‏اش مى‏خواهد نشان دهد كه از اساس ميان واقعيت و حقيقت هم تفاوت و فاصله‏يى نيست. از همان قديم هم معلوم نبوده كه كدام، كدام است. براى همين دامنه‏ى بحث‏اش را مى‏كشاند به دوران باستان و از يونان قديم مى‏گويد و ايران قديم كه نماد دو تمدن شرق و غرب بوده‏اند. دو تمدنى كه يكى نماد واقعيت بوده است و ديگرى نماد حقيقت. اما كدام حقيقت؟ كدام واقعيت؟ تعريف همه چيز مديون صنعت زبانى بشر است. بشر يونانى خوب توانسته از امر مقدس، تقدس‏زدايى كند؛ و ايرانى هم خوب توانسته يك امر نامقدس را مقدس‏نما سازد. يعنى يونانى‏ها توانستند حقيقت متافيزيكى را واقعيت فيزيكى بخشند و ايرانى‏ها هم به­خوبى توانستند از يك واقعيت فيزيكى يك حقيقت متافيزيكى خلق كنند (البته فراموش نكنيد كه اين­ها اظهارات پرومته‏ى پسامدرنِ پيام يزدانجو، يعنى فرانكولا است و اظهاراتى فرانكولاژى است). نتيجه‏ى اين صنعت زبانىِ بشر در هزاره‏ى سوم اين شده است كه مرز ميان فيزيك و متافيزيك و مقدس و مقدس‏نما به هم خورده است و همه چيز در بى‏اعتبارى مطلق غوطه‏ور است. از حق نگذرم كه اين بحث جالبى است كه يزدانجو پيش كشيده است. اما اين كه توانسته باشد اين بحث را در جايگاه داستانى و روايتى خود خوب تعبير و توجيه كند، فراوان مورد تشكيك است. براى همين مى‏گويم اين داستان - گزارش روزانه به­جاى اين كه تبديل به اثر ادبى - فلسفى شود، تركيب و كولاژى از دانسته‏ها و توانسته‏هاى يزدانجو از عالم فلسفه و ادبيات است. به همين دليل هم نتوانسته در نوع خود حتا با ضعيف‏ترين نمونه‏هاى آثار ادبى - فلسفى سده‏ى بيستم مثل بعضى آثار سارتر يا كامو يا كافكا برابرى كند. بيش­تر يك بازى زبانى و نظرى با دانسته‏هاى پيشامتنى و بين­متنى است تا آفرينش متن مستقلى كه از دل بينامتنيت آثار استوكر و فرانكشتاين بيرون زده باشد.
آخرين نكته‏ى قابل توجه در اين كتاب اين است كه زن­ها براى پرومته‏ى پسامدرن هزاره‏ى سوم همان خلق­وخو و همان رنگ­وبوى زنان دو هزاره‏ى پيشين را دارند، خواه به شكل زنى باشد كه به دليل سركوب تاريخى و روانىِ خواسته‏هاى طبيعى‏اش تبديل به زنى سرد و بى‏روح و سرخورده شده كه اشك­هاي­اش از جنس يخ است، خواه زن آزاد و رهايى باشد پر از شورش و شوق طبيعى. اين هر دو تيپ هويت طبيعى زنانه و انسانى خود را حفظ مى‏كنند و بيرون از فرانكولاگرى و هيولائيت، مراقب پرومته‏ى پسامدرن‏اند – شايد بيرون گذاشته‏شدن‏شان از چرخه‏ى شبيه‏سازى بى‏روح و خشونت سرد، از روى عمد باشد. شايد بيرون مانده‏اند براى وقت مبادا در آينده‏يى كه ديگر هيچ اميدى نمانده است و تنها شانس انسانيت وجود همين دو زن است. اينها بيش­تر انسان‏ اند تا هيولا. بلد اند كه همچون انسان طبق تعريف معمولى‏اش عمل كنند، اما بلد نيستند كه هيولايى كنند. فرانكولا هم البته ناتوان از هيولاگرى است. مثل اغلب آدم­هاى ميانه‏ى اين دوران كه در هيچ چيز كامل نيستند و به نوعى ميان‏مايگى خو گرفته‏اند، هيولائيت فرانكولا با تكثير ژنتيك و يا شبيه‏سازي­هاى مجازى، تبديل مى‏شود به خشونتى ناتوان. فرانكولا خود سرآمد همه‏ى ناتوان­ها است. اين يعنى كه آدم حتا عرضه‏ى هيولاشدنِ تمام و كمال را هم ندارد. يزدانجو اين ناتوانى را به بازى مى‏گيرد و مضحكه مى‏كند. او با طنزى سرد و بى‏روح، پيشروىِ انسان را در فراصنعت و پسروى‏اش در به كارگيرى عادى قواى انسانى‏اش مثل نفرت، خشونت، تحميل و هولناك ‏نمودن خويش را ريشخند مى‏كند. فرانكولا بيش از آن كه هولناك باشد، هيولايى مسخره و بى‏دست‏وپا است كه عاقبت به درد نمايش در سيرك هم نمى‏خورد، چون نمونه‏ها و نسخه­بدل‏هاى تازه‏ترش به بازار آمده و وارد ميدان سيرك شده است. سيركى كه تماشاگران­اش ديگر نه آدم­ها بلكه مى‏توانند فرشتگان باشند، همان­ها كه در نخستين صبح آفرينش با زبان بى‏زبانى و زير لب اين گزينش خدايى را به زير سؤال كشيدند.
تكثير فرانكولاهاى ناتوان از هيولاگرى كه بيشتر به درد نمايش و خنده مى‏خورند، سرخورده شدن فرانكولا و بازماندن­اش از حلقه‏ى نمايش، تصوير نهايى يزدانجو است از تركيبِ نظريات فلسفى و روان‏شناختى و علمى مدرن و فرامدرنى كه هدف­شان خلق بود، اما اين مخلوق جديد اَبَرناتوانى از آب درآمد. اين اَبَرانسانِ ناتوانِ يزدانجو موجودى نيست كه بتوان سرگذشت او را از خلال روايت غيرروايتى و داستان - گزارشِ غيرداستانى او دريافت. كشف مخلوق جديد يزدانجو، در حقيقت كشف از متن نيست. چون اصلاً متنى به معناى روايتى و داستانى كلمه وجود ندارد. پى بردن به مشخصات چنين مخلوقى حاصل استماع اطلاعات عمومى و تخصصى نويسنده است در زمينه‏ى فلسفه و رمان و علوم نرم‏افزارى جديد كه در كتاب گنجانده شده است و همين ضعف اصلى اين كتاب است. ضعف بزرگى كه كتاب را به اثرى غيرداستانى، غيرروايى، غيرادبى و غيرفلسفى – و البته معجونى از همه‏ى اين­ها – تبديل مى‏كند و آن را بيش­تر شبيه به هزل مى‏سازد. هزل­گويى ذهنى تب‏دار كه مورد هجوم آراى پست‏مدرنى قرار گرفته است.
____________________________________________________
* اين نوشته با عنوان «يك داستان فلسفي؟» در شماره­ي اخير «جهان كتاب» (بهمن 84) به چاپ رسيده است.

Labels:

February 02, 2006

بازی برره

اگر به ضرورت نقادی فرهنگی باور داشته باشیم، نگاه نقادانه به پدیده­های فرهنگ عامه­پسند ارزش و اهمیتی ویژه دارد و به هیچ رو نمی­توان آن را نادیده گرفت. «شب­های برره» از هر نظر نمونه­ی مناسبی برای درک این ضرورت است – یک محصول فرهنگی با مخاطبانی بسیار گسترده و با تاثیری فراتر از انتظار – و با این همه به نظر می­رسد، در سطح ارزیابی انتقادی، دو دیدگاه ظاهرن آشتی­ناپذیر راه را بر تاملات جدی­تر بسته اند: از یک سو دیدگاه (نخبه­گرایانه­ی) کسانی که «شب­های برره» را سریالی اصولن مبتذل دیده و بنابراین خود را بی­نیاز از بحث جدی در آن باره می­بینند و از سوی دیگر دیدگاه (زیبایی­شناسانه­ی) کسانی که این سریال را اثری خلاقانه می­بینند و نیازی هم برای بحث بیش­­تر برای اثبات دوری آن از ابتذال احساس نمی­کنند: موضع من مطرح کردن دیدگاهی فارغ از این دو نیست؛ به­عکس می­خواهم، با تاکید بر درستی نسبی هردو دیدگاه، بر امکان ارائه­ی یک ارزیابی تلفیقی از این پدیده­ی فرهنگی تاکید کنم.
در واقع، دیدگاه دوم از دید کارشناسانه نیاز چندانی به بحث و بررسی ندارد. آیا سریال «شب­های برره» خلاقانه است؟ از ابتذال به دور است؟ به­تعبیر من، حرفی برای گفتن دارد؟ به­عنوان کسی که سررشته­یی از سینما دارد و دستی در ادبیات، من هم مانند مدافعان این دیدگاه به این پرسش­ها پاسخ مثبت می­دهم. کارگردانی حرفه­یی و حساب­شده، بازی­های اغلب قابل­قبول و بعضن درخشان، متن­هایی اکثرن سنجیده و هوش­مندانه، و خلاصه نمایش­هایی خوش­ساخت با نمایش­نوشت­هایی خوش­پرداخت: یک مقایسه­ی سطحی با سایر سریال­ها و برنامه­های تلویزیونی هم فاصله­ی زیاد «شب­های برره» با همه­ی مشابه­های­اش را نشان می­دهد، به­روشنی نشان می­دهد که این سریالی متفاوت است و کارش تکرار مکررات نیست: حرفی برای گفتن دارد. از این فراتر، می­توان استدلال کرد که حتا تکراری بودن بعضی مایه­ها و بن­مایه­های آن هم در چارچوبی متفاوت جای می­گیرد و از این نظر ابتذال­اش تنها در لذت متفاوتی است که این تکرار می­بخشد. پس، «شب­های برره» مبتذل نیست، متفاوت است.
از سوی دیگر، دیدگاه اول «شب­های برره» را سریال مبتذلی مثل سایر سریال­ها می­داند، بی آن که بتواند منکر تفاوت­های آن شود: چرا؟ در تایید این دیدگاه، و به عنوان بحث اصلی خود، من پاسخی می­دهم که احتمالن کم­تر مورد توجه معتقدان به ابتذال این سریال بوده، یا اغلب تنها به­طور تلویحی بیان شده: «شب­های برره» فی­نفسه مبتذل نیست، مبتذل است چون سریالی است که در رسانه­یی معروف یا متهم به ابتذال عرضه می­شود، یعنی مبتذل بودن یا نبودن رسانیده را موضع ما در مورد مبتذل بودن یا نبودن رسانه تعیین می­کند.
حکم مشهور مارشال مک­لوهان را به خاطر بیاوریم: «رسانه پیام است» (پیام همان رسانه است). منظور مک­لوهان از این حکم رادیکال و افراطی چیست؟ در واقع، مک­لوهان می­گوید که مهم نیست از یک رسانه چه پیامی پخش می­شود؛ مهم این است که يك پیام از چه رسانه­یی پخش می­شود. یعنی، این رسانه است که راستای پیام را تعیین می­کند، نه این که پیام راستای رسانه را تعیین کند. پیام ما هرچه باشد، این رسانه است که چارچوب مفهومی مخاطبان برای تاویل و تفسیر آن را مهیا می­کند، و از آن­جا که رسانه به هیچ رو بستری خنثا یا بی­طرف نیست، طبعن هر پیامی را به افق معنایی خود منضم و مقید می­کند – یک مقاله­ی واحد که در دو روزنامه­ی کیهان و شرق به چاپ رسد متنی با دو تاویل متفاوت خواهد شد؛ از این فراتر، افراطی­تر (مک­لوهانی­تر)، متنی واحد که در روزنامه­ی کیهان درج و از صداوسیما پخش شود دو تاویل متفاوت خواهد یافت.
بی­شک حکم رسانه­یی مک­لوهان، همانند قرینه­ی ادبی آن («فرم محتوا است»: محتوا همان فرم است)، وجهی افراطی دارد که اکنون اغراق­آمیز به نظر می­رسد – همچنان که تقسیم­بندی رسانه­ها به رسانه­های «گرم» و «سرد» کلی­تر از آن است که پاسخ­گوی تنوع و تکثر رسانه­های امروزی باشد. با این حال، اگر ماهیت­باوری مستتر در این حکم را تعدیل کنیم (همه­ی رسانه­ها به صرف رسانه بودن­ – مقید بودن به ماهیتی به نام رسانگی – کارکردی یکسان نخواهند داشت)، اگر به­جای این ماهیت­باوری به نوعی کارکردباوری رو آوریم (این باور که کارکرد رسانه را فقط ویژگی­های فنی آن رقم نمی­زند بل­که عوامل دیگری هم در تعیین این کارکرد نقش دارند – یعنی کارکردی که با «تعین چندجانبه»، همان اووردیترمینیشن فرویدی، تعیین می­شود)، آن­گاه می­توانیم انواع مختلفی از رسانه­ها را، با توجه به کارکردهای متنوع خود، تعریف و تبیین کنیم. شبکه­ی خبر، بی­بی­سی، سی­ان­ان، الجزیره، و المنار همگی رسانه اند و همگی رسانه­یی تلویزیونی، اما کارکرد همه­ی آن­ها یکی نیست، و با این حال در تمام موارد، پیام آن­ها خود رسانه­ی آن­ها است.
بنابراین، با این گرایش کارکردی، دسته­بندی­ها و تمایزگذاری­های مختلفی را می­توان متصور شد. یک تقسیم­بندی ساده که در این­جا و در بحث از ابتذال مفید می­نماید می­تواند این باشد: رسانه­ها را می­توان، در نبود تعبیری بهتر یا اصیل­تر، به دو دسته­ی «متعهد» و «غیرمتعهد» تقسیم کرد (البته نه به سیاق سابقه­یی نظیر «ادبیات متعهد» بل به روالی نظیر نام­گذاری «کشورهای غیرمتعهد»). با این حال، هر رسانه­ی به­اصطلاح «غیرمتعهد» هم تعهداتی برای خود دارد (مثلن تعهد به رعایت آزادی بیان) و هر رسانه­ی به­اصطلاح «متعهد» هم می­تواند به تعهداتی پابند نباشد (باز هم مثلن تعهد به رعایت آزادی بیان). پس «تعهد» در این­جا چه معنایی دارد؟ خیلی ساده، منظور از تعهد تنها متعهد بودن به یک ایدئولوژی به­شیوه­یی غیرانتقادی است. رسانه­ی متعهد از رویه­ی الزامی و اجباری ابلاغ یک ایدئولوژی پیروی می­کند، حال آن که رسانه­ی غیرمتعهد در عرضه­ی ایدئولوژی­ها رویه­­یی اختیاری و انتقادی دارد، یا دست­کم ادعای آن را دارد.
از میان مختصات مختلفی که می­توان برای این دو دسته بر شمرد، یک خصیصه هست که در بحث کنونی باید برجسته شود: رسانه­ی غیرمتعهد می­خواهد چندگویانه، یا دست­کم دوگویانه (مکالمه­یی متقابل میان خود و نقد خود یا گفت­گویی چندجانبه میان مواضع انتقادی گوناگون) باشد، حال آن که رسانه­ی متعهد تنها «تک­گویانه» است (تاب تحمل گفتاری دیگر، گفتار «دیگری»، را ندارد). هم این­جا است که بحث ابتذال خودنمایی می­کند. رسانه­ی متعهد، به­ رغم یا به دلیل تعهد خود، تنها همسازه­ی ایدئولوژیک خویش را تکرار می­کند. از این رو، یک رسانه­ی متعهد، با همه­ی تقید احتمالی به آرمان­هایی نامبتذل، به­شدت در معرض این خطر قرار دارد که در عمل مبتذل باشد. در واقع، مساله این است که همسازه­ی رسانه­ی متعهد خود اسیر ناسازه­یی دیگر (یا یک اپوریا) می­شود و آن این که با تکرار یک حقیقت (و تنها یک حقیقت، ایدئولوژی خود) آن را از حقیقت تهی می­کند: این­جا است که رسانه­ی متعهد مبتذل می­شود. رسانه­ی متعهد برای ایفای نقش خود، برای برآوردن کارکرد خود، برای انجام وظیفه­یی که خود را به آن متعهد کرده، مهم­تر، برای گرفتن نتیجه­ی مطلوب، باید یک و فقط یک حقیقت را برساند (اعتماد و اعتقاد دیرین و دیرپای ایرانی­ها به رادیو و سپس تلویزیون از کجا می­آید؟ جز از این­جا که تمام شبکه­ها و کانال­های رادیو و تلویزیون ما یک و همان حقیقت را می­گویند و در هیچ­کجا از این بابت یک­دیگر را نقض یا حتا نقد نمی­کنند؟ این جایگاهی است که روزنامه­ها، با وجود شرایطی کمابیش مشابه اما به دلیل گزینش­هایی کمابیش متفاوت، از آن محروم اند: خواننده­ی روزنامه باید قوه­ی انتقادی خود را به کار بگیرد و خود حقیقت را تشخیص دهد اما شنونده­ی رادیو یا بیننده­ی تلویزیون چنین فعالیتی ندارد، حقیقتی از پیش آماده هست که او باید منفعلانه پذیرفته و یا در غیر این صورت آن را کلن کنار بگذارد): همیشه یک حقیقت را گفتن دشوار می­تواند از گزند ابتذال مصون ماند.
اکنون به وجه غیرافراطی­تر حکم مک­لوهان باز می­گردیم: این پیام (محتوا، مندرجات و منتشرات) یک رسانه نیست که هویت رسانه را می­سازد، این هویت هر رسانه است که پیام هر رسانیده را تعیین می­کند: اگر رسانه­ی متعهد می­تواند مبتذل باشد، یا مبتذل شود، یک برنامه­ی غیرمبتذل در یک رسانه­ی مبتذل چه کارکردی می­یابد؟ در واقع، این سرنوشت ازپیش­مقدر «شب­های برره» است که، با وجود خلاقیت و تفاوت مشهودش، از دید تمام کسانی که تلویزیون را رسانه­یی مبتذل می­دانند برنامه­یی مبتذل شمرده شود؛ اگر دید ما این باشد که تلویزیون به عنوان یک رسانه­ی متعهد از تماشاگران تنها این را می­خواهد که حقیقتی را که به آن­ها عرضه می­کند بدون برخورد انتقادی و با اشتیاقی انفعالی پذیرا شوند، آن­گاه تفاوت و خلاقیت «شب­های برره» اصلن مجالی برای جلوه نخواهد یافت، استقلال عمل آن در ابتذال عمومی رسانه محو خواهد شد.
واقعیت این است که «تحلیل محتوایی» در مورد رسانه­ها، رسانه­های متعهد، راه به جایی نمی­برد. بیهوده است که بخواهیم به شرح و تفسیر پیام­های قسمت­های مختلف «شب­های برره» بپردازیم؛ این سریال تنها یک پیام دارد و آن پیام همان رسانه­ی تلویزیون است. در ظاهر، به نظر می­رسد که «شب­های برره» مملو از موضوعات متنوع و متفاوت است، اما این تفاوت و تنوع در نهایت به یک مضمون واحد تقلیل می­یابد، مضمونی که نیازی به بررسی انتقادی ندارد. درست به همین دلیل است که، فراتر از تنوع­ها و تفاوت­ها، حتا تناقض­ها هم تزلزلی در مضمون مستحکم آن ایجاد نمی­کند (تناقض­هایی از آن دست که در دو قسمت مربوط به حضور بیگانگانی از درره در برره وجود داشت: برره­یی­ها نماد مقاومت مشروع ملت فلسطین و مظهر مقابله­ی مسلم ملت ایران با استعمارگران شدند، اما برابر گرفتن این برره­یی­ها، مردمی کودن و کلاش و رشوه­باز و ریاکار، با ملت­های معظم ایران و فلسطین توهینی آشکار به آن­ها نیست؟ از این فراتر، چگونه برنامه­یی که بنای­اش بر دفاع از اعتقادات اسلامی است، به خاطر بی­اعتبار ساختن فردی متجاوز، نام او را مورد اساعه­ی ادب قرار می­دهد: موشه تلفظ عبری موسا است و به بازی گرفتن این نام هتک حرمت از نام حضرت موسا، یکی از پیامبران اولی­العظم و مورد احترام تمام مسلمانان جهان، نیست؟): تناقض­ها تمامن به نفع ایدئولوژی­یی که تلویزیون خود را به تبلیغ، ترویج، و تحکیم آن متعهد کرده محو می­شود. هم این گونه است انبوه ارجاعاتی که نویسندگان در متون خود گنجانده­اند: مخاطب یا اصلن این ارجاعات را درک نمی­کند یا به هیچ رو به بازی نمی­گیرد؛ همچنان که در یک چارچوب مفهومی که پیام از پیش مسلم خود را دارد، تشبیه و تمثیل هم جایی ندارد: ایدئولوژی فاصله­ی الفاظ و ایده­ها را بر می­دارد. و ...
مهم محتوا یا پیام «شب­های برره» نیست، مهم برداشت ما از چارچوب مفهومی تلویزیون است: «شب­های برره» بازی تازه­یی نیست، بازی­یی است با قواعدی از پیش تعیین شده توسط تلویزیون – این سریال نیست که از طریق آن رسانه سخن می­گوید، آن رسانه است که از طریق این سریال سخن می­گوید.

Labels:

:: نقل نوشته ها مجاز و انتشار آن ها منوط به اجازه ی نويسنده است ::