February 26, 2007

بابك احمدي و دفاع ليبرالي از حقوق زنان

در گفت­وگو با فعالان كمپين «يك ميليون امضا»*

جناب آقای بابک احمدی، شما به عنوان نويسنده، مترجم، و صاحب نظر در مسايل اجتماعي ايران، جزو آن دسته از روشنفكران معاصر كشورمان هستيد كه همواره جنبش مستقل زنان هم وطن تان را صادقانه و متواضعانه مورد حمايت قرار داده ايد، در تجمع هاي مسالمت آميز و حق خواهانه‎ي زنان كشورتان عملا حضور يافته ايد و در تجمع روز 22 خرداد (روز همبستگي زنان ايران) مورد ضرب و شتم هم قرار گرفتيد. هم چنين در سخنراني هايتان از حقوق حقه زنان هموطن تان همواره به صراحت و شجاعت دفاع كرده ايد، حال ضمن تشکر به خاطر حمايت هاي بي دريغ تان ، پرسش های خود را نخست با این مطلب آغاز می کنم که شما يكي از اولين حاميان كمپين يك ميليون امضا هستيد، چه ويژگيهايي در اين كمپين نظر تان را جلب كرده است‌؟
با سلام و سپاس از فعاليت‌هاي شما در جهت كسب حقوق دمكراتيك و برابري كامل اجتماعي و حقوقي زنان و مردان‌. كمپين يك ميليون امضا فعاليتي مدني و نمايان‌گر حق اعتراض شهروندي و خواست دگرگوني قوانين با شيوه‌هايي قانوني و مسالمت‌آميز است‌. كنشي است دمكراتيك‌، سنجيده و غيرخشن كه مي‌تواند فراتر از اقدام براي دست‌يابي به اهداف خود درسي براي ديگر مبارزان راه آزادي نيز باشد. اين كمپين با توجه به ضرورت ايجاد آگاهي اجتماعي در ميان زنان ستم‌ديده موقعيتي انتقالي را فراهم مي‌آورد، يعني خواست‌هايي مشخص و صريح را پيش مي‌كشد كه در جريان مبارزه‌اي بخردانه منجر به پيدايش و گشايش خواست‌هايي ديگر و تازه‌تر خواهند شد. هدف كمپين مهم و دسترس‌پذير است‌. با توجه به ژرفا و آشكارگي نابرابري اجتماعي و حقوقي زنان با مردان در ايران زمينه‌ي واقعي و عيني براي جمع‌آوري يك ميليون امضا در اعتراض به تبعيض مندرج در قوانين وجود دارد. فعاليت دمكراتيك در راه اين هدف زمينه‌ي ذهني مساعدي را مي‌آفريند و مي‌توان با پشتوانه‌ي مواضع يك ميليون شهروند ايراني اهداف ديگري را براي ادامه‌ي مبارزه تعيين كرد. به بيان ديگر، كمپين پايان مبارزه نيست‌، ادامه‌ي مبارزات پيشين و راه‌گشاي فعاليت‌هاي آينده است‌.

كمپين يك ميليون امضا پس از تجمع مسالمت‌آميز زنان در 22 خرداد 1385، ميدان 7 تير و اعتراض آنها به قوانين تبعيض‌آميز آغاز به كار كرد. خواسته حقوقي زنان خواسته جديدي نيست و درواقع بيش از يك صد سال است كه جنبش حقوقي زنان برابري قانوني را به شيوه‌هاي گوناگون طرح و مطالبه كرده و در اين روند متناسب با شرايط سياسي و اجتماعي زمانه خود فراز و فرودهايي را از سر گذرانده‌. اكنون جنبش زنان مي‌كوشد از طريق جمع‌آوري يك ميليون امضا به روش چهره به چهره و رودررو با زنان و مردان در خيابان و كوچه و محله‌... هم در راه گسترش آگاهي و ايجاد خواسته حقوقي و هم در جهت گسترش ارتباط با اقشار و گروه‌هاي اجتماعي گام بردارد. به نظر شما جنبش زنان چگونه مي‌تواند اين حركت را به ثمر برساند، موانع بازدارنده در اين روند چيست‌؟
آشكارا مهم‌ترين مانع بازدارنده حكومتي است كه موظف است قوانين را اجرا كند، قوانيني كه ساخته و پرداخته‌ي معتقدان به نابرابري اجتماعي زن و مرد هستند. اينان در اثبات حقانيت چنان نابرابري‌اي دلايل زيادي كه به زعم خودشان «عقلي و نقلي‌» هستند ارائه مي‌كنند، با هر گونه خواست دگرگوني قوانين مخالف‌اند و حكومت نيز در اين راه به طور منظم و پيگير دست به خشونت مي‌زند. اما اين قدرت مسلط يگانه مانع بازدارنده نيست‌. موانع ديگر را كساني ساخته‌اند كه كمپين را رد مي‌كنند اما راه ديگري براي مبارزه به ما نشان نمي‌دهند. يك مانع آن «دمكرات‌ها»يي هستند كه مي‌گويند بهتر است زنان مبارزه‌ي موجود و «تندروي‌»هاي خود را متوقف كنند تا آنان بتوانند اصلاحات را به پيش ببرند و در آينده «حق زنان را به ايشان بدهند». مانع ديگر آن چپ‌گراياني هستند كه مي‌گويند مبارزه‌ي واقعي و عملي منش بورژوايي دارد و بهتر است زنان براي ساختن بهشت سوسياليستي بكوشند تا در آن بهشت آزاد شوند. هر دو گروه ادعاي «بخشش حقوق به زنان در آينده‌» را همراه مي‌كنند با پيشنهاد شيوه‌هايي غير از مبارزات خود زنان در يك جنبش مستقل و آگاه‌.

برخي از منتقدين، كمپين را يك حركت ليبرالي مي‌دانند و معتقدند بورژوازي از طريق چنين حركت‌هايي سعي در انحراف جنبش زنان دارد. آنان مي‌گويند كه خواست تغيير قوانين‌، خواستي حداقلي و ناچيز است و گامي به عقب‌. ستم جنسيتي در ساختارهاي اجتماعي بازتوليد مي‌شود و حتي با حذف قوانين جنسيت‌گرا در وضعيت غالب زنان تغيير محسوسي به وجود نخواهد آمد. نظر شما در اين باره چيست‌؟
بگذاريد كمپين را ليبرالي بخوانند. من به عنوان يك ليبرال از اين برچسب نگراني ندارم‌. سوسيال‌دمكراسي و احزاب سبز اروپايي سرانجام در حاشيه‌ي امن ليبراليسم جاي گرفته و با پذيرش اولويت آزادي و حقوق دمكراتيك مبارزه‌اي مسالمت‌آميز و غيرخشن را در راه برابري بيش‌تر به پيش مي‌برند. اين يگانه شكل دمكراتيك تحقق آرمان‌هاي سوسياليستي است‌. بقيه‌ي گرايش‌هاي چپ‌گرا سرانجام جايي مخالفت خود را با آزادي با زدن برچسب «دمكراسي ليبرالي‌» به آن آشكار خواهند كرد. كساني كه به فعالان كمپين ايراد مي‌گيرند كه چرا برنامه‌اي بورژوايي را اجرا مي‌كنند لطفاً زحمت بكشند و به ما بگويند كه برنامه‌ي پرولتري در تقابل با آن برنامه‌ي بورژوايي چيست و كجاست‌. در ضمن به ما بگويند كه كدام مبارزه‌ي وسيع اجتماعي را براي دست‌يابي به حقوق برابر زنان و مردان بر اساس سياست‌ها و برنامه‌هاي كارگري سازمان داده‌اند. خيلي آسان است كه گوشه‌اي بنشينند و با ادعاي جهان‌بيني پرولتري مبارزه‌ي به راستي موجود را به عنوان خواست حداقلي نفي كنند، و اگر زني از آنان بپرسد كه خواست حداكثري را چگونه برآورده خواهند كرد پاسخ بدهند «روزي كه ديكتاتوري پرولتاريا را بسازيم‌»، و در برابر اين ايراد هم که در شكل‌هاي به راستي موجود آن ديكتاتوري حقي به كسي و به زني داده نشده و برابري اجتماعي در اردوگاه‌هاي كار اجباري شكل گرفته هشدار بدهند كه «خانم جان‌! شما اسير تبليغات بورژوايي شده‌ايد».
آنان از تكرار اين نظر كه ستم جنسي نتيجه‌ي ساختارهاي اجتماعي جوامع طبقاتي است نتيجه مي‌گيرند كه زنان بايد مبارزه‌ي خود براي كسب حقوق برابر را متوقف كنند و به صفوف احزاب پرولتري بپيوندند، كه البته در جامعه‌ي ما احزابي ناموجودند و همواره در محفل‌هايي چندنفره در حال شكل‌گيري و در همان زمان در حال انشعاب هستند! اما كساني كه چنين نظري را پيش مي‌كشند چگونه منكر تفاوت وضعيت زنان در جوامع طبقاتي مختلف مي‌شوند؟ آيا وضع زنان سوئد و زنان عربستان سعودي با هم فرق دارد يا نه‌؟ خود حضرات (كه بيش‌تر هم مرد هستند) اگر زن بودند ترجيح مي‌دادند در كدام يك از اين دو كشور زندگي و كار كنند؟ هم‌چنان كه اظهار فضل مي‌كنند كه اين هر دو جوامعي طبقاتي‌اند و درنتيجه «مساله‌ي زن‌» به طور ريشه‌اي در آن‌ها حل نشده‌، كدام را انتخاب مي‌كردند؟ آيا واقعاً معتقدند كه وضعيت زنان در اين دو كشور «تفاوت محسوسي با هم ندارند»؟ در اين صورت بايد گفت كه نه فقط قوه‌ي عقلي بلكه قوه‌ي حسي آقايان هم مشكل دارد.

يكي از پرسشهاي رايج از فعالين كمپين مزبور اين است كه آيا اقدام‌هاي جمعي مانند كمپين يك ميليون امضا مي‌تواند در تغيير قوانين تاثيرگذار باشد؟
مساله فقط به هدف تعيين‌شده خلاصه نمي‌شود. نكته‌ي مهم آن فعاليت سازمان‌يافته و سنجيده‌اي است كه در راه تحقق هدف شكل مي‌گيرد و براي همه‌ي قشرهاي ستم‌ديده آموزنده است‌. زنان و مردان فعال در اين كمپين براي كسب حمايت شهروندان از تغيير قوانين راه‌هاي مستقيم گفت‌وگو و روشن‌گري را مي‌آزمايند. آن‌چه را كه براي خودشان دانسته و شناخته شده است به ديگران (به ويژه به زناني كه از نابرابري حقوقي رنج مي‌برند و هنوز درك درستي از علل اقتصادي‌، اجتماعي و سياسي آن ندارند) توضيح مي‌دهند و چه بسا از شيوه‌هاي مقابله‌اي كه زنان محروم در متن زندگي خود يافته‌اند باخبر مي‌شوند. اين تبادل تجربه‌ها و آگاهي‌ها امري مهم و مرحله‌اي ضروري در جريان پيكار دمكراتيك است‌. كمپين فعاليتي به نسبت درازمدت است‌. درنتيجه‌، فعالان را با شكل‌هاي تازه‌ي سازمان‌يابي و تشكل روبرو مي‌كند.
به پرسش شما درباره‌ي احتمال موفقيت كمپين در دسترسي به هدف مشخص‌اش فقط مي‌توان در جريان عمل و مبارزه پاسخ داد. البته هستند كساني كه پيشاپيش شكاكانه هر فعاليتي را محكوم مي‌كنند يا هدف آن را دسترس‌ناپذير و مردود مي‌خوانند. به اين حاشيه‌نشينان مي‌گويم كه حتي اگر جنبش زنان با در دست داشتن يك ميليون امضا شهروندان ايراني نتواند قوانين را تغيير دهد باز در انجام كار مهم ديگري موفق شده است‌. توانسته آگاهي از منش غير دمكراتيك قوانين موجود و خواست ضرورت دگرگوني آن‌ها را گسترش دهد. در اين صورت جنبش زنان بر زمين محكم‌تري خواهد ايستاد و با پشتوانه‌ي حمايت و هم‌نظري شمار قابل توجه‌اي از مردم مواضع خود را تدقيق و بيان خواهد كرد. پيكار دمكراتيك زنان براي كسب برابري و حقوق شهروندي مبارزه‌اي است طولاني و فرهنگي‌. توجه به مبارزات زنان در كشورهاي ديگر و پيش‌رفته‌تر نشان مي‌دهد كه از پس مبارزه‌ي طولاني و روشن‌گري‌هاي فرهنگي بود كه دستاوردها متحقق‌، مستحكم و راه‌گشاي خواست‌هايي ديگر شدند. امروز كه من در حال نوشتن اين متن هستم در ميان مهم‌ترين اخبار رسانه‌هاي جهاني شنيده‌ام كه زنان پرتغال و نيروهاي دمكراتيك در آن كشور (كه سي سال پيش در پي انقلابي مردمي از شر ديكتاتوري خلاص شده بودند) سرانجام حق قانوني سقط جنين را از طريق برگذاري همه‌پرسي در سطح ملي به دست آورده‌اند.


در قسمتي از طرح كمپين آمده است كه «برابري حقوقي زن و مرد مغايرتي با اسلام ندارد». اين فراز از طرح كمپين با واكنش بخش‌هايي از نيروهاي «لاييك‌» جامعه مواجه شد. نظر شما در مورد حقوق زن در اسلام چيست‌؟
واژه‌ي «اسلام‌» در تعريف يا تشخيص يكي از بزرگ‌ترين اديان جهان به كار مي‌رود. اين دين يك واقعيت تاريخي و اجتماعي است‌. هيچ واژه‌اي نمي‌تواند روشن‌گر تمامي تاويل‌هاي مختلفي باشد كه از اين واقعيت ارائه شده‌اند. ايمان ديني همواره شكل تاويلي مي‌يابد. نمي‌توان با گفتن «اسلام‌» و «مسلمان‌» روشن كرد كه كدام برداشت و تاويل مورد نظر است‌. راست است كه در تاويل‌هايي از احكام بنيادين و اوّليه‌ي دين برابري زن و مرد پذيرفته نيست‌. اما در تاويل‌هايي ديگر اين برابري پذيرفته و ستودني است‌. ما به نام تاويل‌هاي دسته‌ي دوم به افراد دسته‌ي نخست مي‌گوييم كه براي بسياري از مسلمانان كه زندگي مومنانه يعني زيستن هرروزه با خداوندشان در جهان را برگزيده‌اند برابري زن و مرد امري ممكن و پذيرفتني است‌. آن نيروهاي لاييك كه فكر مي‌كنند فارغ از هر اشاره‌اي به باورهاي ديني و ايمان مردمان مي‌توان از حقوق دمكراتيك آن‌ها دفاع كرد به ياد آورند كه قوانين تبعيض‌آميز كنوني به نام دين شكل گرفته و اجرا مي‌شوند، در حالي كه شمار فراواني از مومنان از جمله برخي از مراجع عالي‌رتبه‌ي ديني هم به اين قوانين معترض‌اند. درنتيجه‌، خواست دگرگوني اين قوانين ناگزير به مباحث فقهي و حتي كلامي كشيده مي‌شود همان‌طور كه ناگزير به مباحث حقوقي هم كشيده مي‌شود. لائيسيته به معناي گريز از بحث ديني و تعطيل كردن آن نيست‌. خاصه وقتي كساني هستند كه با تكيه به تاويل‌هايي از احكام ديني و منحصر كردن تماميّت دين به ادراك خودشان از آن‌، در عمل حقوق طبيعي و اوّليه‌ي انسان‌هايي را ناديده مي‌گيرند. به اينان مي‌گوييم كه تاويل‌هايي دمكراتيك‌تر و امروزي‌تر از احكام دين هم ممكن هستند.

به نظر شما قوت و ضعف اين حركت مدني در چيست‌؟ چه راهكارهايي را جهت بهبود عملكرد چنين حركتي پيشنهاد مي‌كنيد؟
مهم‌ترين نكته اين است كه كمپين با بصيرت زنانه شكل گرفته است‌. زناني مبارز آن را مطرح كرده و سازمان داده‌اند. آنان در اين راه تحمل دشواري‌هايي را به جان خريده‌اند و كار را پيش مي‌برند. اين صداي جنبش مستقل زنان است‌. براي من كه مردي بارآمده در جامعه‌اي مردسالار و پدرسالار هستم فعاليت در خدمت جنبش مستقل زنان آموزنده و رهايي‌بخش است‌. من به اين نكته اعتقاد راسخ دارم كه «رهايي زنان نتيجه‌ي مبارزات خود زنان است». اين به معناي انكار حق مردان براي شركت و نظر دادن در مبارزه‌اي نيست كه به سرنوشت و آزادي‌هاي انساني خود آنان هم مربوط مي‌شود. بسياري از مردان امروز دانسته‌اند كه در جامعه‌اي كه حقوق اجتماعي و منزلت زنان كم‌تر از حقوق و شان مردان باشد، مردان نيز آزاد نيستند. در هم‌راهي با جنبش مستقل زنان و درس گرفتن از آن مي‌توان زمينه‌هاي ديگر پيكار دمكراتيك را گسترش داد. من پيشنهاد راهكار تازه‌اي ندارم‌. خود زنان و مردان فعال در كمپين به خوبي مي‌دانند كه چگونه بايد با مردم سخن راند و خواهان ياري و شركت‌شان در مبارزه شد.
___________________________________________________
* گفت­وگو از پريسا كاكائي، منتشرشده در سايت تغيير براي برابري، 6 اسفند 85.

February 23, 2007

ایرانی­شناسی

هویت­جویی و هویت­پژوهی ما ایرانیان اغلب بیش از آن که رنگ­وبوی بازشناسی بی­دریغ و بی­رحمانه­ی «ایرانیت» را به خود گرفته باشد، در چنبره­ی تفاخرهای تاریخی به جغرافیایی به نام «ایران» گرفتار آمده. اما هویت ما «ایرانیان» را «ایرانیت» ی پایه گذاشته و پرورده که بدون بازشناسی آن به کم­ترین کام­یابی در کشف و کاوش در هویت ایرانی دست نخواهیم یافت.
این کشف و کاوش از یک سو بر این باور استوار خواهد شد که، «ایرانیت» نامی ماهیت­­نما و شاخصه­ای فرهنگی و بدبختانه اغلب دگرگونی­ناپذیر است که، بی­شک، به گواه انبوهی از مستندات مکتوب و منقول گذشته و حال، مهر خود را بر رویکردهای فردی و جمعی ایرانیان زده، در نهایت زمینه­ساز پدیده­ی منحصربه­فردی به­عنوان «رفتار ایرانی» شده؛ از دیگر سو، این رفتارشناسی با توجه به بستر فرهنگ ایرانی معنا خواهد شد، فرهنگی آکنده از اسطوره­هایی که نه تنها کم­ترین کمکی به بالیدن آن نکرده بل­که، برعکس، کارکرد خودفریبانه­ی آن­ها است که انسان ایرانی را از رودرویی راستین و بی­ملاحظه با تصویر ناخوش­آیند خود باز داشته، از این رو اولین و اساسی­ترین وظیفه­ی دشوار و مشقت­بار هر پژوهنده­ای که می­خواهد به خودشناسی ایرانی راه یابد باید افشای این اسطوره­ها در نهایت بی­ملاحظگی و بی­رحمی، با قبول خطر نفرت­انگیزی و خودخوارداری، باشد.
بیش از چهل سال پیش، ایرانی جسوری به نام جمال­زاده، که بیش از سیزده سال در ایران به سر نبرده اما درک عمیقی از گرفتاری­های ایرانیان داشت، در سلسله مقالاتی تحت عنوان «خلقیات ما ایرانیان» به افشای آغازین این اسطوره­ها اقدام کرده و به این ترتیب طعن و توهین هموطنان را به جان خرید و البته این­گونه از ادامه­ی راه باز ماند. با این حال، آن­چه امروز روز نیز همچون آن گذشته ضرورتی مبرم دارد ادامه­ی راهی است که او، در کنار دیگرانی چون هدایت، در آن گام نهاده اما نخوت نوعی ایرانیان اجازه­ی استمراربخشی به آن را نداد. از این رو، در موقعیت خاص معاصر، روشنفکر ایرانی (اگر این ترکیب مطنطن اما اغلب توخالی را در معنای محدود و کاملا" کارکردی آن در نظر گرفته باشیم)، بیش و پیش از هر نقادی فرامرزی، باید که هم و غم خود را صرف این مقال کند.
به سهم خود، می­کوشم از این پس و در این راستا با نوشتاری نظام­مندتر به جستارگشایی­هایی هرچند پراکنده بپردازم: زیرا، آن­چه ما اکنون همچون همیشه و بیش از هر زمان به آن نیاز داریم کشف و کاوش در «ایرانیت» است، نه در «ایران»؛ در تاریخ جغرافیایی، نه در جغرافیای تاریخی: نه «ایران­شناسی»، ­بل­که «ایرانی­شناسی».

February 12, 2007

سفرنماي هند


در سفر به «راجستان»، «ببر بنگال» را ديديم و او بود كه اين حكمت را به ما آموخت: «آن كه هفته­اي را در هند سپري كرده باشد بسيار حرف­ها در اين باره براي گفتن دارد، و آن كه دو هفته­اي را، بسا بسيار حرف­ها؛ اما آن كه سه هفته­اي را در هند سپري كرده، دشوار بتواند حرفي بر زبان براند.»
مهدي، همسفر من، حالا دو سالي هست كه در «هند ابدي» است، و سفر ما را به تنها طريق ممكن روايت كرده. من هم روايت خودم را در ادامه مي­آورم، همان­جا در: سفرنماي من و مهدي

February 06, 2007

فصلي از «صيد قزل آلا در آمريكا»


اوراق­فروشي كليولند / ريچارد براتيگان*


تا همين اواخر، همه­ي اطلاعات­ام درباره­ي «اوراق­فروشي كليولند» را از دو سه دوستي داشتم كه چيزهايي از آن­جا خريده بودند. يكي­شان يك پنجره­ي خيلي بزرگ خريده بود: قاب، شيشه، و همه­چيزش به چند دلار. پنجره­ي خوش­منظري بود.
دوست­ام سوراخي توي ديوار خانه­اش بالاي «تپه­ي پوتررو» در آورد و پنجره را گذاشت آن­جا. حالا او چشم­انداز تمام­نمايي از «بيمارستان منطقه­ي سان­فرانسيسكو» دارد.
عملا" مي­تواند صاف سرش را بكند توي بخش­هاي مختلف بيمارستان و مجله­هاي قديمي را ببيند كه آن­قدر بي­شمار بار خوانده شده كه مثل «تنك بزرگ» دچار سايش و فرسايش شده­اند. عملا" مي­تواند صداي افكار مريض­ها را درباره­ي صبحانه بشنود: شير حال­ام را به هم مي­زند؛ و بعد درباره­ي شام: نخود فرنگي حال­ام را به هم مي­زند؛ و بعد مي­تواند بيمارستان را ببيند كه آرام­آرام در شب غرق مي­شود، نوميدانه گرفتارشده در ميان انبوه عظيم جلبك­هاي دريايي آجري.
آن پنجره را از «اوراق­فروشي كليولند» خريده بود.
دوست ديگرم يك بام آهني از «اوراق­فروشي كليولند» خريده بود و بام را با يك ماشين استيشن آورده بود تا «بيگ سور» و بعد پشت­اش گرفته بود و تا كوه­پايه­اي برده بود. نصف بام را كول كرده بود. كار هركس نبود. بعد تو «پلزنتون» قاطري خريده بود به اسم جورج. نصفه­ي ديگر بام را جورج حمل كرده بود.
قاطر اصلا" اين اوضاع را خوش نداشت. كنه­ها كلي از گوشت جان­اش را كنده بودند، و بوي گربه­هاي وحشي آن فلات اعصابي براي­اش نمي­گذاشت تا آن­جا چرايي بكند. دوست­ام به­شوخي مي­گقت جورج صد كيلويي وزن كم كرده. تاكستان­هاي زيباي اطراف «پلزنتون» در «دره­ي ليورمور» احتمالا" خيلي بيش­تر به جورج مي­ساخته تا برهوت كوه­پايه­هاي «سانتا لوسيا».
مكان دوست­ام آلونكي بود درست كنار يك شومينه­ي بزرگ، جايي كه يك­وقتي، دهه­ي بيست، يك عمارت اعياني باشكوه بوده، كه يك هنرپيشه­ي مشهور سينما ساخته بود. عمارت اعياني وقتي ساخته شد كه حتا يك جاده هم از آن­جا تا «بيگ سور» وجود نداشت. عمارت اعياني را پشت قاطرها، پشت هم مثل قطار مورچه­ها، آورده بودند بالاي كوهستان، جلوه­هايي از زندگي خوش و خرم را آورده بودند براي بلوط­هاي سمي، كنه­ها، و ماهي­هاي آزاد.
عمارت اعياني روي دماغه­اي قرار گرفته بود، بر فراز «اقيانوس آرام». دهه­ي بيست با پول مي­شد دورتر از اين­ها را ديد، مي­شد نگاهي انداخت و نهنگ­ها و جزاير هاوايي و كومينتانگ چين را تماشا كرد.
عمارت اعياني چند سال پيش آتش گرفت.
هنرپيشه مرد.
از قاطرهاش صابون ساختند.
معشوقه­هاش آشيان چين و چروك شدند.
حالا فقط شومينه مثل كرنشي كارتاژي در پيشگاه هاليوود جا مانده.
چند هفته پيش رفتم آن­جا تا بام دوست­ام را ببينم. به­قول معروف، فرصت ديدن آن را با يك ميليون دلار هم عوض نمي­كردم. بام به­نظرم عين يك آبكش رسيد. اگر آن بام و باران در «علفزاران خليج» به جنگ هم مي­رفتند، من روي باران شرط مي­بستم و همه­ي بردم را در «نمايشگاه جهان» تو سياتل خرج مي­كردم.
تجربه­ي خود من از «اوراق­فروشي كليولند» بر مي­گردد به دو روز پيش كه چيزهايي راجع به يك جويبار قزل­آلاي مستعمل شنيدم كه در آن اوراق­فروشي به فروش گذاشته بودند. براي همين رفتم خيابان كلمبس و اتوبوس خط 15 را سوار شدم و براي اولين­بار پام رسيد آن­جا.
تو اتوبوس دو تا بچه­ي سياه­پوست نشسته بودند پشت سرم. داشتند درباره­ي «چابي چكر» و رقص توئيست حرف مي­زدند. فكر مي­كردند چابي چكر فقط پانزده سال­اش است چون سبيل ندارد. بعد درباره­ي يكي ديگر حرف زدند كه چهل و چهار ساعت بي­وقفه توئيست رقصيده بود و آخر سر هم «جورج واشنگتن» را ديده بود كه از «دلاور» رد مي­شده.
يكي از بچه­ها گفت: «مرد حسابي، من به اين مي­گم توئيست رقصيدن.»
آن بچه­ي ديگر گفت: «من كه فكر نمي­كنم بتونم چل و چار ساعت يه­ضرب توئيست برقصم. كلي رقصه واسه خودش.»
از اتوبوس پياده شدم، درست كنار يكي از آن ايستگاه­هاي متروكه­ي پمپ­بنزين «زمان» و يك ماشين­شوي خودكار پنجاه­سنتي متروكه. يك طرف پمپ­بنزين دشت پهناوري بود. دست يك­وقتي، دوران جنگ، پوشيده از پروژه­هاي ساختمان­سازي بوده، براي كارگران كشتي­سازي.
طرف ديگر پمپ­بنزين «زمان» هم «اوراق­فروشي كليولند» بود. رفتم آن­جا تا نگاهي به آن جويبار قزل­آلاي مستعمل بياندازم. «اوراق­فروشي كليولند» ويترين عريض و طويلي دارد پر از تابلوها و اجناس.
تابلويي توي ويترين بود كه تبليغ يك ماشين لباس­شويي 65 دلاري را مي­كرد. قيمت اصلي ماشين 175 دلار بود. واقعا" به­صرفه بود.
تابلوي ديگري بود كه تبليغ جرثقيل­هاي دوتني و سه­تني نو و دست­دوم را مي­كرد. نمي­دانستم براي حمل يك جويبار قزل­آلا چندتا چرثقيل لازم است.
تابلوي ديگري بود كه روش نوشته بود:

كادوسراي خانواده
انواع كادويي براي كليه­ي اعضاي خانواده


ويترين پر بود از صدها قلم كالا براي كليه­ي اعضاي خانواده. «بابا، مي­دوني من واسه كريسمس چي مي­خوام؟ چي، پسرم؟ يه حمام. مامان، مي­دوني من واسه كريسمس چي مي­خوام؟ چي، پاتريشيا؟ يه خرده پشت­بوم.»
چندتا ننوي جنگلي هم توي ويترين گذاشته بودند براي بستگان دور و گالن­هاي يك دلار و ده سنتي رنگ لعاب خاكي – قهوه­اي براي ساير عزيران.
يك تابلوي بزرگ هم بود كه روش نوشته بود:

جويبار قزل­آلاي مستعمل براي فروش
بيينيد و حال­اش را ببريد


رفتم تو و نگاهي به چندتا فانوس كشتي انداختم كه كنار در، براي فروش گذاشته بودند. بعد فروشنده­اي آمد سمت و من و با لحن دل­نشيني گفت: «مي­تونم كمك­تون كنم؟»
گفتم: «بله. من كنجكاو اون جويبار قزل­آلايي هستم كه براي فروش گذاشتين. مي­تونين اطلاعاتي راجه به­اش بدين؟ چه جوري مي­فروشين­اش؟»
فروشنده گفت: «متري مي­فروشيم­اش. مي­تونين هرچه­قدر دل­تون خواست يا هرچه­قدر برامون مونده رو بخرين. همين صبحي يه آقايي اومد و 173 متر خريد. مي­خواست براي كادوي تولد به دختر برادرش هديه بده.
«آبشارا رو البته جداگونه مي­فروشيم، پول درختا و پرنده­ها، گلا، علفا، و سرخسا رو هم سوا مي­گيريم. ولي با خريد حداقل سه متر جويبار مي­توين حشره­ها رو مجاني ببرين.»
گفتم: «اون جويبارو چند مي­فروشين؟»
گفت: «هر سي سانت­اش شيش دلار و نيم. البته اين قيمت براي سي متر اوله. بعدش مي­شد هر سي سانت پنج دلار.»
پرسيدم: «پرنده­ها چند ان؟»
گفت: «دونه­اي سي و پنج سنت. البته بگم كه دست­دوم ان. هيچ تضميني نمي­تونيم بديم.»
پرسيدم: «عرض جويبار چه­قدره؟ گفتين كه طولي مي­فروشين­اش، نه؟»
گفت: «بله، طولي مي­فروشيم. عرض­اش از يه متر داره تا سه متر و سي سانت. بابت عرض­شون ازتون اضافه نمي­گيريم. جويبار بزرگي نيست، ولي خيلي دل­نشينه.»
پرسيدم: «حيوون چي دارين؟»
گفت: «فقط سه تا گوزن مونده.»
«ئه ... گل چه­طور؟»
گفت: «دوجين دوجين مي­فروشيم.»
پرسيدم: «آب جويبار زلاله؟»
فروشنده گفت: «قربان، دل­ام مي­خواد اصلا" اين فكرو نكنين كه ما اين­جا جويبار قزل­آلاي گل­آلود هم مي­فروشيم. ما هميشه قبل از اين كه فكر حمل جويبارا باشيم، اول مطمئن مي­شيم كه آب­شون عين آينه زلال باشه.»
پرسيدم: «اين جويباره مال كجا هست؟»
گفت: «كلرادو. با دقت و ملايمت حمل­اش كرديم. تا به حال نشده حتا به يه جويبار قزل­آلا صدمه­اي زده باشيم. طوري باهاشون تا مي­كنيم كه انگار چيني ان.»
پرسيدم: «اين سوالو حتما" هميشه از شما مي­پرسن، ولي دل­ام مي­خواد بدونم وضع ماهي­گيري تو اين جويبار چه­طوره؟»
گفت: « خيلي خوب. اكثرشون از اون قهوه­اي­هاي آلماني ان، ولي چن­تايي رنگين­كموني­ ام مي­شه پيدا كرد.»
پرسيدم: «قيمت قزل­آلاها چه­قدره؟»
گفت: «قيمت اونا رو كشيديم رو قيمت جويبار. البته بسته به شانسه. اصلا" نمي­شه حساب كرد چه­قدر قزل­آلا مي­شه ازش صيد كرد و قزل­آلاهاش چه اندازه ان. اما، وضع و اوضاع ماهي­گيري­اش خيلي خوبه، مي­شه گفت حرف نداره. چه با طعمه­ي روآبي و چه با طعمه­ي زيرآبي.»
پرسيدم: «جويباره كجا هست؟ دل­ام مي­خواه يه نيگاهي به­اش بندازم.»
گفت: «همين پشته. مستقيم برين، از اون در رد شين و بعد بپيچين سمت راست تا برسين بيرون. طولي جمع­اش كرديم. حتما" پيداش مي­كنين. آبشارا بالاي پله­هان، تو قسمت تاسيسات مستعمل.»
«حيوونا چه­طور؟»
«خب، هرچي برامون مونده همون پشت جويباره. بيرون كه رفتين، يه تعداد از كاميونامونو مي­بينين كه تو جاده كنار راه­آهن پارك كرده­ن. بپيچين سمت راست جاده و برين پايين و تل الوارا رو هم رد كنين. آغل حيوونا انتهاي اون زمينه.»
گفتم: «ممنون. فكر كنم اول برم يه نيگاهي به آبشارا بيندازم. لازم نيست بياين. فقط بگين چه­طور برم، خودم پيدا مي­كنم.»
گفت: «خيلي خب، از اون پله­ها برين بالا. يه تعداد در و پنجره مي­بينين، بپيچين سمت چپ و برين تا برسين به قسمت تاسيسات مستعمل. اين ام كارت من، كمك لازم داشتين در خدمت ام.»
گفتم: «باشه. تا همين­جاش­ ام خيلي كمك كردين. خيلي ممنون. مي­رم يه گشتي بزنم.»
گفت: «موفق باشين!»
از پله­ها رفتم بالا و چشم­ام به هزاران در افتاد. به عمرم هيچ­وقت اين همه در نديده بودم. با آن درها مي­شد يك شهر كامل ساخت. «درشهر». و آن­قدر پنجره بود كه بشود حومه­ي جمع­وجوري سراسر از پنجره ساخت. «پنجره­آباد».
پيچيدم سمت چپ و پشت سرم فروغ كم­نور يك چراغ مرواريدرنگ را ديدم. همان­طور كه دور مي­شدم چراغ پرنور و پرنورتر مي­شد، و بعد رسيدم به قسمت تاسيسات مستعمل، انباشته از صدها كاسه­توالت بود.
كاسته­توالت­ها تو قفسه­ها روي هم تلنبار شده بودند. آن­ها را پنج­تا پنج­تا رو هم تلنبار كرده بودند. يك نورگير سقفي هم بالاي كاسه­توالت­ها بود كه درخشندگي خاصي به آن­ها مي­بخشيد، انگار كه همان «مرواريد ممنوعه­ي بزرگ» فيلم­هايي هستند كه ماجراشان تو درياهاي جنوب مي­گذرد.
آبشارها كنار ديوار روي هم تلنبار شده بودند. حدودا" ده دوازده­تايي بودند، از ارتفاع يك متر تا ارتفاع چهار پنج متر.
يك آبشار بود كه طول­اش به بيست متر مي­رسيد. برچسب­هايي روي تكه­آبشارهاي بزرگ بود كه طريقه­ي درست دوباره سر هم كردن­شان را نشان مي­داد.
روي آبشارها برچسب قيمت داشت. از جويبارها گران­تر بودند. آبشارها را سي سانتي 19 دلار مي­فروختند.
رفتم اتاق ديگري كه پر بود از الوارهاي خوش­بو، از نورگير سقفي بالاي الوارها نور زدرد آرامي مي­تابيد كه ارنگ­اش مثل آن قبلي نبود. در سايه­هاي حاشيه­ي اتاق، زير سقف شيب­دار ساختمان، تعداد زيادي توالت و آبريزگاه سرپايي بود كه روشان را گرد و غبار گرفته بود، آبشار ديگري هم بود كه حدودا" پنج متري طول داشت، دوتاش كرده بودند و گذاشته بودند آن­جا، و آبشار هم پيشاپيش به جذب گرد و غبار اقدام كرده بود.
همه­ي ديدني­هاي آبشارها را كه دل­ام مي­خواست ببينم ديده بودم و حالا خيلي كنجكاو آن جويبار قزل­آلا بودم، براي همين مطابق راهنمايي­هاي فروشنده راه­ام را گرفتم و رفتم بيرون ساختمان.
آه، به عمرم هرگز چيزي مثل آن جويبار قزل­آلا نديده بودم. به طول­هاي مختلف دسته شده بود: سه متر، پنج متر، هفت متر، ... . يكي­اش يك دسته­ي سي متري بود. يك جعبه خرده­ريز هم بود. خرده­ريزها اندازه­هاي عجيبي داشتند، از ده سانت بگير تا شصت سانت.
يك بلندگو رو لبه­ي ساختمان بود و موسيقي ملايمي پخش مي­كرد. هوا ابري بود و مرغ­هاي دريايي آن بالا توي آسمان چرخ مي­زدند.
پشت جويبار دسته­هاي بزرگي از درخت و بوته بود. روشان را با شمدهايي از كرباس­هاي وصله­وصله پوشانده بودند. شاخه­ها و ربشه­ها را مي­توانستي ببيني كه از دو طرف دسته­ها زده­اند بيرون.
رفتم نزديك­تر و نگاهي به بريده­بريده­­هاي جويبار انداختم. مي­توانستم چندتايي قزل­آلا را توشان ببينم. يك ماهي باحال به چشم­ام خورد. چندتا خرچنگ هم ديدم كه دور سنگ­هاي كف جويبار مي­خزيدند.
جويبار خوبي به نظر مي­رسيد. دست­ام را كردم توي آب. آب سرد بود و حس خوبي داشت.
فكر كردم دور بزنم، بروم نگاهي به حيوان­ها بياندازم. كاميون­ها را ديدم كه كنار ريل راه­آهن پارك كرده بودند. از جاده رفتم و تل الوارها را رد كردم، پشت الوارها آغلي بود كه حيوان­ها آن تو بودند.
فروشنده راست گفته بود. عملا" حيواني به آن صورت نداشت. تقريبا" تنها چيزي كه به­وفور يافت مي­شد موش بود. صدها موش آن­جا بود.
كنار آغل يك قفس توري بزرگ مخصوص پرنده­ها بود، شايد پانزده متري ارتفاع داشت، و پر بود از انواع و اقسام پرنده­ها. بالاي قفس را با تكه­اي كرباس پوشانده بودند، تا وقتي باران مي­آيد پرنده­ها خيس نشوند. داركوب­ها و قناري­هاي وحشي و گنجشك­ها.
در راه برگشت به جايي كه جويبار قزل­آلا را دسته كرده بودند، حشره­ها را ديدم. داخل يك ساختمان پيش­ساخته­ي فولادي بودند و هر سي سانت مربع­شان را هشت سنت مي­فروختند. تابلويي روي درش بود. نوشته بود:

حشره­جات
______________________________________________
* ريچارد براتيگان، صيد قزل­آلا در آمريكا، ترجمه­ي پيام يزدانجو (تهران: نشر چشمه، ويراست دوم، 1385)، صص. 75-167.

Labels:

:: نقل نوشته ها مجاز و انتشار آن ها منوط به اجازه ی نويسنده است ::