دروغ ( و) دوست داشتن
1
در رابطهی عاشقانه، من (مذکر) گاه دروغ میگویم اما میدانم که دارم دروغ میگویم؛ عاشق / معشوق (مونث) من دروغ میگوید اما نمیداند که دارد دروغ میگوید – دروغ خود را دروغ نمیداند: من به حقیقت دروغ باور دارم، او به دروغ حقیقت.
عاشق / معشوق من اغلب میگوید که هیچ چیز بیشتر از دروغ شنیدن برایاش ناراحتکننده نیست: "راستاش را به من بگو؛ میخواهم حقیقت را بشنوم". با این همه، هیچ کس هم کمتر از او تاب شنیدناش را ندارد.
2
آگاهی آزارنده: عاشق من / معشوق من! تو به من دروغ گفتی! تاب شنیدن دروغ از هرکسی را داشتم، اما از کسی که میگوید تاب شنیدن دروغ را ندارد نه.
فاصلهیی ناخواسته دامن میگسترد: تو نه، او به من دروغ گفت! سایهی تردیدی روشنای عشق ما را میپوشاند: او به من دروغ گفت: او به من دروغ میگفت! سرخورده ام، خسته، درمانده، و با این حال با خودآزاری مفرطی ماجرای عاشقانهمان را مرور میکنم؛ کوچکترین جزئیات را به خاطر میآورم، به بدبینانهترین تاویلها تسلیم میشوم.
در رابطهی عاشقانه، من (مذکر) گاه دروغ میگویم اما میدانم که دارم دروغ میگویم؛ عاشق / معشوق (مونث) من دروغ میگوید اما نمیداند که دارد دروغ میگوید – دروغ خود را دروغ نمیداند: من به حقیقت دروغ باور دارم، او به دروغ حقیقت.
عاشق / معشوق من اغلب میگوید که هیچ چیز بیشتر از دروغ شنیدن برایاش ناراحتکننده نیست: "راستاش را به من بگو؛ میخواهم حقیقت را بشنوم". با این همه، هیچ کس هم کمتر از او تاب شنیدناش را ندارد.
2
آگاهی آزارنده: عاشق من / معشوق من! تو به من دروغ گفتی! تاب شنیدن دروغ از هرکسی را داشتم، اما از کسی که میگوید تاب شنیدن دروغ را ندارد نه.
فاصلهیی ناخواسته دامن میگسترد: تو نه، او به من دروغ گفت! سایهی تردیدی روشنای عشق ما را میپوشاند: او به من دروغ گفت: او به من دروغ میگفت! سرخورده ام، خسته، درمانده، و با این حال با خودآزاری مفرطی ماجرای عاشقانهمان را مرور میکنم؛ کوچکترین جزئیات را به خاطر میآورم، به بدبینانهترین تاویلها تسلیم میشوم.
3
دروغ فرار از تنهايي است. ترسيد كه تركاش كنم، كه تنها بماند، ترسيدم كه تركام كني، كه تنها بمانم: ما به هم دروغ ميگفتيم. و با اين همه با دروغ گفتن تنهاتر شديم. دروغ يك راز است، و هر رازي فاصله است، تنهايي است. ما خواهان صداقت ايم: صميميت؛ براي حفظ آن دروغ ميگوييم. اما فقط فاصلهها را دورتر كرديم.
چيزي از او هست كه من نميدانم، چيزي از من كه او نميداند. او اغلب انكار ميكند، چون دروغاش را به حقيقت بدل كرده، من اما تاب جدايي ندارم، ميخواهم بهتمامي او باشم، اين راز لعنتي كه مرا از او جدا كرده، من اين راز را نميخواهم: ميگويم كه من دروغ گفتم، حتا اگر او نخواهد بداند (كودكي هستم كه براي فرار از خفقان راز دلاش را در جنگل داد ميزند)، و با اين همه نتيجهيي عكس ميگيرم، پيش از اين كه رازم را به او بگويم، اين را خواهم شنيد: "چه كار زشتي، تو به من دروغ گفتي!" رسوايي (در جنگل تنهايي هميشه كلاغي هست: عاشق / معشوق ام به آني مرا رسوا ميبينند).
دست و پا نزن: در هر حال تو اين اي: اسير ناسازهي تنهايي.
دروغ فرار از تنهايي است. ترسيد كه تركاش كنم، كه تنها بماند، ترسيدم كه تركام كني، كه تنها بمانم: ما به هم دروغ ميگفتيم. و با اين همه با دروغ گفتن تنهاتر شديم. دروغ يك راز است، و هر رازي فاصله است، تنهايي است. ما خواهان صداقت ايم: صميميت؛ براي حفظ آن دروغ ميگوييم. اما فقط فاصلهها را دورتر كرديم.
چيزي از او هست كه من نميدانم، چيزي از من كه او نميداند. او اغلب انكار ميكند، چون دروغاش را به حقيقت بدل كرده، من اما تاب جدايي ندارم، ميخواهم بهتمامي او باشم، اين راز لعنتي كه مرا از او جدا كرده، من اين راز را نميخواهم: ميگويم كه من دروغ گفتم، حتا اگر او نخواهد بداند (كودكي هستم كه براي فرار از خفقان راز دلاش را در جنگل داد ميزند)، و با اين همه نتيجهيي عكس ميگيرم، پيش از اين كه رازم را به او بگويم، اين را خواهم شنيد: "چه كار زشتي، تو به من دروغ گفتي!" رسوايي (در جنگل تنهايي هميشه كلاغي هست: عاشق / معشوق ام به آني مرا رسوا ميبينند).
دست و پا نزن: در هر حال تو اين اي: اسير ناسازهي تنهايي.
4
من، عاشق / معشوق، اغلب آمادگی دارم تا مثل آدمهای سطحی، مثل آدمهای سرخورده، حکم کلی صادر کنم، فلاکتام را تعمیم دهم: "عشاق دروغ میگویند، همه پست و فرومایه اند، عشق واقعی وجود ندارد، عشق افسانه است، و ... " اما اقتصاد عاشقانه میگوید که هیچ عشقی بی حد کمینهیی از امید ممکن نیست. من خود را دلداری میدهم: "برای من اینطور پیش آمد، من از آن حکمی کلی نمیسازم، عشق افسانه نیست، عشق وجود دارد، عشاق واقعی وجود دارند: من هم میتوانم عاشق باشم!"
میدانم که نباید از پا بنشینم. من میایستم. میافتم و باز بر میخیزم – مثل گربهیی که برای بار صدم به دیوار بلندی برخورده، به سیمان سخت ناخن میکشد و با جیغی دلخراش فرو میافتد، اما باز هم نه با سر که با پا فرود میآید. من به خودفریبی عادت دارم. من خودم را میفریبم، خودم را تسکین میدهم: دوستداشتناش دروغ نبود، دوستام داشت که دروغ میگفت.
دوست داشتن بدون توهم داشتن؟ نه، این ممکن نیست. من نمیخواهم حقیقت را بدانم ("چه بسیار چیزها که من نمیخواهم بدانم" – "شامگاه بتها" ی نیچه)، من میخواهم متوهم باشم، بگذار متوهم بمانم: "به دروغ" بگو دوستات دارم / به "دروغ" بگو دوستات دارم.
5
ارادهي حقيقت: "حافظهام ميگويد من اين كار را كردهام؛ ارادهام مخالفت ميكند: نه، من اين كار را نكردهام: سرانجام حافظه پس مينشيند": "فراسوی خیر و شر" (نیچه) با پرسشی اینگونه آغاز میشد: "حقیقت اگر زنانه باشد چه خواهد شد؟" – حقیقت اگر عاشقانه باشد چه خواهد شد؟
من، عاشق / معشوق، اغلب آمادگی دارم تا مثل آدمهای سطحی، مثل آدمهای سرخورده، حکم کلی صادر کنم، فلاکتام را تعمیم دهم: "عشاق دروغ میگویند، همه پست و فرومایه اند، عشق واقعی وجود ندارد، عشق افسانه است، و ... " اما اقتصاد عاشقانه میگوید که هیچ عشقی بی حد کمینهیی از امید ممکن نیست. من خود را دلداری میدهم: "برای من اینطور پیش آمد، من از آن حکمی کلی نمیسازم، عشق افسانه نیست، عشق وجود دارد، عشاق واقعی وجود دارند: من هم میتوانم عاشق باشم!"
میدانم که نباید از پا بنشینم. من میایستم. میافتم و باز بر میخیزم – مثل گربهیی که برای بار صدم به دیوار بلندی برخورده، به سیمان سخت ناخن میکشد و با جیغی دلخراش فرو میافتد، اما باز هم نه با سر که با پا فرود میآید. من به خودفریبی عادت دارم. من خودم را میفریبم، خودم را تسکین میدهم: دوستداشتناش دروغ نبود، دوستام داشت که دروغ میگفت.
دوست داشتن بدون توهم داشتن؟ نه، این ممکن نیست. من نمیخواهم حقیقت را بدانم ("چه بسیار چیزها که من نمیخواهم بدانم" – "شامگاه بتها" ی نیچه)، من میخواهم متوهم باشم، بگذار متوهم بمانم: "به دروغ" بگو دوستات دارم / به "دروغ" بگو دوستات دارم.
5
ارادهي حقيقت: "حافظهام ميگويد من اين كار را كردهام؛ ارادهام مخالفت ميكند: نه، من اين كار را نكردهام: سرانجام حافظه پس مينشيند": "فراسوی خیر و شر" (نیچه) با پرسشی اینگونه آغاز میشد: "حقیقت اگر زنانه باشد چه خواهد شد؟" – حقیقت اگر عاشقانه باشد چه خواهد شد؟
Labels: Fragments